Farsi    Arabic    English   
          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد

پيشگفتار


رساله کائوتسکى Kautsky بنام "ديکتاتورى پرولتاريا" که چندى پيش در وين منتشر شد (صفحه ٦٣ Wien, 1918, Ignaz Brand) بارزترين نمونه آن ورشکست مطلق و بسيار ننگين انترناسيونال دوم است، که تمام سوسياليستهاى شرافتمند همه کشورها مدتهاست درباره آن سخن ميگويند. مسأله انقلاب پرولترى اکنون از لحاظ عملى در دستور روز يک سلسله از کشورها قرار ميگيرد. بدين سبب تحليل سفسطه‌جويى‌هاى مرتدانه کائوتسکى و دست کشيدن کامل وى از مارکسيسم امرى است ضرورى.

ولى در آغاز بايد خاطرنشان ساخت که نويسنده اين سطور از همان آغاز جنگ بکرّات گسست کائوتسکى را از مارکسيسم متذکر گرديده است. يک سلسله از مقالات سالهاى ١٩١٤ تا ١٩١٦ مندرجه در "سوسيال دمکرات" و "کمونيست" منتشره در خارجه به اين مطلب اختصاص داده شده بود. اين مقالات در مجموعه نشريه شوراى پتروگراد به قلم گ. زينوويف و ن. لنين تحت عنوان "برخلاف جريان"، پتروگراد، سال ١٩١٨ (٥٥٠ صفحه) گردآورى شده است. من در رساله‌اى که در سال ١٩١٥ در ژنو منتشر شد و همان زمان به زبانهاى آلمانى و فرانسه ترجمه گرديد، درباره "کائوتسکيسم" چنين نوشته بودم:

«کائوتسکى بزرگترين اتوريته انترناسيونال دوم، نمونه فوق‌العاده تيپيک برجسته‌اى است از اين که چگونه تصديق لفظى مارکسيسم در عمل کار را به آنجا کشانده است که مارکسيسم را به "استروويسم" يا به "برنتانيسم" (يعنى آموزش بورژوا-ليبرالى که مبارزه "طبقاتى" غير انقلابى پرولتاريا را تصديق دارد. اين آموزش با وضوح خاصى به توسط استرووه نويسنده روس و برنتانو اقتصاددان آلمانى بيان شده است) تبديل گردد. ما اين موضوع را در نمونه پلخانف هم مشاهده مينماييم. به کمک سفسطه‌هاى آشکار، مارکسيسم را از روح زنده انقلابى آن تهى ميسازند، همه چيز را در مارکسيسم تصديق ميکنند بجز طرق انقلابى مبارزه، تبليغ و تدارک آن و تربيت توده‌ها در اين جهت بخصوص. کائوتسکى از روى بى‌مسلکى انديشه اصلى سوسيال شووينيسم يعنى تصديق دفاع از ميهن در جنگ کنونى را با گذشت ديپلماتيک و ظاهرى نسبت به چپها، که به صورت امتناع از رأى به اعتبارات و اپوزيسيون لفظى خود و غيره انجام گرفته است، "آشتى ميدهد". کائوتسکى، که در سال ١٩٠٩ يک کتاب کامل درباره نزديک شدن عصر انقلابها و رابطه جنگ با انقلاب نوشته بود، کائوتسکى، که در سال ١٩١٢ بيانيه بال را درباره استفاده انقلابى از جنگ آينده امضاء کرده بود، اکنون به انحاء مختلف سوسيال شووينيسم را تبرئه ميکند و آن را ميآرايد و مانند پلخانف به بورژوازى ميپيوندد تا هر انديشه‌اى را درباره انقلاب و هر گامى را بسوى مبارزه مستقيما انقلابى، مورد استهزاء قرار دهد.

طبقه کارگر، بدون جنگ بى‌امان عليه اين ارتداد، سست‌عنصرى، خوش‌خدمتى در قبال اپورتونيسم و ابتذال تئوريک بى‌نظير مارکسيسم، نميتواند هدف جهانى-انقلابى خود را عملى سازد. کائوتسکيسم پديده تصادفى نبوده، بلکه محصول اجتماعى تضادهاى انترناسيونال دوم است که آميزه‌اى از وفادارى لفظى نسبت به مارکسيسم و تبعيت عملى از اپورتونيسم است.» (گ. زينوويف و ن. لنين؛‌ "سوسياليسم و جنگ"، ژنو، ١٩١٥، صفحه ١٣ و ١٤).

و اما بعد. من در کتاب "امپرياليسم بمثابه مرحله نوين سرمايه‌دارى[٢٦٩] که در سال ١٩١٦ به رشته تحرير در آمد (در سال ١٩١٧ در پتروگراد منتشر شد) کذب تئوريک تمام استدلالات کائوتسکى را درباره امپرياليسم مفصّلاً مورد تحليل قرار داده‌ام. من تعريف کائوتسکى را درباره امپرياليسم نقل کردم: "امپرياليسم محصول سرمايه‌دارى صنعتىِ داراى تکامل عالى است. امپرياليسم عبارت است از تمايل هر يک از دُوَل سرمايه‌دار صنعتى به الحاق مناطق زراعتى (تکيه روى کلمه از کائوتسکى است) هر چه بيشتر، يا تابع نمودن آنها بخود، بدون توجه به اين که چه ملتهايى در اين مناطق سکونت دارند". من نادرستى مطلق اين تعريف و "دمسازى" آن با پرده‌پوشى عميق‌ترين تضادهاى امپرياليسم و سپس با آشتى با اپورتونيسم را ثابت نمودم. و خود امپرياليسم را چنين تعريف نمودم: "امپرياليسم آن مرحله‌اى از تکامل سرمايه‌دارى است که در آن انحصارها و سرمايه مالى سيادت بدست آورده، صدور سرمايه اهميت فوق‌العاده‌اى کسب نموده، تقسيم جهان از طرف تراستهاى بين‌المللى آغاز گرديده و تقسيم تمام اراضى جهان از طرف بزرگترين کشورهاى سرمايه‌دارى بپايان رسيده است". من نشان دادم که انتقاد کائوتسکى از امپرياليسم حتى از انتقاد بورژوايى و خرده بورژوايى هم پايين‌تر است.

سرانجام در اوت و سپتامبر سال ١٩١٧ يعنى قبل از انقلاب پرولترى در روسيه (٢٥ اکتبر - ٧ نوامبر سال ١٩١٧) من رساله "دولت و انقلاب، آموزش مارکسيسم درباره دولت و وظايف پرولتاريا در انقلاب" را نگاشتم که در آغاز سال ١٩١٨ در پتروگراد منتشر گرديد و در فصل ششم آن تحت عنوان "ابتذال مارکسيسم به توسط اپوتونيست‌ها"، توجه خاصى به کائوتسکى معطوف داشتم و ثابت کردم که او آموزش مارکس را کاملا تحريف و آن را با روح اپورتونيسم دمساز نموده و "در عين قبول انقلاب در گفتار، در کردار از آن دست کشيده است".

اشتباه اساسى تئوريک کائوتسکى در رساله وى راجع به ديکتاتورى پرولتاريا در واقع همان تحريفات اپورتونيستى آموزش مارکس درباره دولت است که در رساله "دولت و انقلاب" من مفصلا افشاء گرديده است.

اين تذکرات قبلى ضرورى بود، زيرا ثابت ميکند که من مدتها قبل از آنکه بلشويکها قدرت دولتى را متصرف شوند و بخاطر اين امر از طرف کائوتسکى تقبيح شوند، کائوتسکى را آشکارا به ارتداد متهم نموده‌ام.


جلد اولين چاپ سال ١٩١٨ بزبان روسى


[٢٦٩] کتاب لنين موسوم به "امپرياليسم بمثابه عاليترين مرحله سرمايه‌دارى" نخستين بار تحت عنوان "امپرياليسم بمثابه مرحله نوين سرمايه‌دارى" انتشار يافت.
          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
١

چگونه کائوتسکى مارکس را به يک ليبرال متعارف تبديل کرده است


مسأله اصلى مورد بحث کائوتسکى در رساله‌اش، مسأله مضمون اساسى انقلاب پرولترى يعنى ديکتاتورى پرولتارياست. اين مسأله‌اى است داراى بزرگترين اهميت براى کليه کشورها، بويژه براى کشورهاى پيشرو، بويژه براى کشورهاى متحارب و بويژه در حال حاضر. بدون مبالغه ميتوان گفت که اين مسأله عمده‌ترين مسأله تمام مبارزه طبقاتى پرولترى است. به اين جهت لازم است روى آن بدقت مکث شود.

کائوتسکى مسأله را به اين نحو مطرح ميسازد که "تناقض دو خط مشى سوسياليستى" (يعنى بلشويکها و غير بلشويکها) "تناقض دو اسلوب از بيخ و بن متفاوت است: اسلوب دمکراتيک و اسلوب ديکتاتورى" (ص ٣).

ضمنا متذکر ميشويم که وقتى کائوتسکى غير بلشويکهاى روسيه يعنى منشويکها و اس‌آرها را سوسياليست مينامد، مِلاکش همان عنوان آنها يعنى کلمه است، نه آن جاى واقعى که آنها در مبارزه پرولتاريا عليه بورژوازى اشغال مينمايند. اين است نمونه درک شگرف مارکسيسم و انطباق درخشان آن! ولى در اين باره پايين‌تر مفصل صحبت خواهيم کرد.

اکنون بايد نکته عمده را بررسى نمود و آن کشف عظيم کائوتسکى درباره "تناقض اساسى" بين "اسلوب دمکراتيک و اسلوب ديکتاتورى" است. کُنهِ مطلب در اينجاست. تمام ماهيت رساله کائوتسکى در اين نکته مستتر است. و اين آنچنان آشفته‌فکرى دهشتناک تئوريک و آنچنان دست کشيدن کاملى از مارکسيسم است که بايد اذعان نمود کائوتسکى در اين رشته بسى بر برنشتين سبقت جُسته است.

مسأله ديکتاتورى پرولتاريا مسأله‌اى است مربوط به روش دولت پرولترى نسبت به دولت بورژوايى، روش دمکراسى پرولترى نسبت به دمکراسى بورژوايى. بنظر ميرسيد که اين مطلب مثل روز روشن باشد! ولى کائوتسکى نظير معلم مدرسه‌اى که تکرار مکرّر کتب درس تاريخ مغزش را منجمد کرده باشد، با سماجت به قرن بيستم پشت کرده بسوى قرن هجدهم روى مينمايد و براى صدمين بار به طرزى فوق‌العاده ملال‌آور ضمن يک سلسله مواد گوناگون مطالب کهنه را درباره روش دمکراسى بورژوايى نسبت به حکومت مطلقه و نظامات قرون وسطايى ميجَوَد و نشخوار ميکند!

در واقع گويى در حال خواب مشغول نشخوار است!

آخر اين معنايش آن است که انسان به هيچ وجه نفهمد سر و ته مطلب کجاست. تلاش کائوتسکى براى اينکه قضيه را چنين وانمود سازد که گويا افرادى هستند که "نفرت نسبت به دمکراسى" (ص ١١) را موعظه ميکنند و غيره فقط موجب تبسّم ميگردد. به کمک چنين ياوه‌هايى است که کائوتسکى مطلب را پرده‌پوشى و خِلط مينمايد، زيرا وى مسأله را به شيوه‌اى ليبرالى مطرح ميکند و دمکراسى را بطور کلى در نظر ميگيرد نه دمکراسى بورژوايى را، او از اين مفهوم طبقاتى دقيق حتى احتراز دارد و ميکوشد از دمکراسى "ماقبل سوسياليستى" سخن گويد. ياوه‌گوىِ ما تقريبا يک سوم رساله خود يعنى ٢٠ صفحه از ٦٣ صفحه را به ياوه‌هايى اختصاص داده است که براى بورژوازى بسى مطبوع است، زيرا برابر است با آرايش دمکراسى بورژوايى. او روى مسأله انقلاب پرولترى سايه ميافکند.

ولى با همه اين احوال عنوان رساله کائوتسکى "ديکتاتورى پرولتاريا" است. اينکه کُنهِ آموزش مارکس در همين مطلب است، موضوعى است بر همگان معلوم. کائوتسکى پس از يک سلسله ياوه‌سرايى‌هايى که ربطى به مطلب ندارد، مجبور شده است سخنان مارکس را درباره ديکتاتورى پرولتاريا نقل نمايد.

اين که کائوتسکىِ "مارکسيست" اين عمل را چگونه انجام داده است، يک کمدى واقعى است! گوش کنيد:

در صفحه ٢٠ رساله عينا چنين نوشته شده است: "آن نظريه متکى به يک کلمه از کارل مارکس است". (همان نظريه‌اى که کائوتسکى آن را نفرت از دمکراسى مينامد). و اما در صفحه ٦٠ اين عبارت حتى به اين صورت تکرار شده است که (بلشويکها) "بموقع لفظ" (درست همينطور نوشته شده!! des Wörtchens) "ديکتاتورى پرولتاريا را، که مارکس در سال ١٨٧٥ يکبار در نامه‌اى بکار برده است، بياد آوردند".

اينک آن "لفظ" مارکس:

"بين جامعه سرمايه‌دارى و کمونيستى دوران تبديل انقلابى جامعه اول به جامعه دوم قرار دارد. متناسب با اين دوران يک دوران انتقالى سياسى نيز وجود دارد و دولت اين دوران چيز ديگرى جز ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا نميتواند باشد".

اولا اين بحث مشهور مارکس را که تلخيصى است از تمام آموزش انقلابى وى، "کلمه" و يا از آنهم بدتر "لفظ" ناميدن معنايش استهزاء مارکسيسم و دست کشيدن کامل از آن است. نبايد فراموش کرد که کائوتسکى آثار مارکس را تقريبا از بَر ميداند و بطورى که از مجموع نوشته‌هاى کائوتسکى برميآيد، در ميز تحرير او يا در مغز او کشوهاى چندى وجود دارد که در آنها تمام نوشته‌هاى مارکس به مرتب‌ترين و راحت‌ترين طرزى براى نقل قول کردن، تقسيم‌بندى شده است. کائوتسکى نميتواند نداند که هم مارکس و هم انگلس، خواه در نامه‌ها و خواه در آثار چاپى خود، چه قبل و چه بويژه بعد از کمون بارها از ديکتاتورى پرولتاريا سخن گفته‌اند. کائوتسکى نميتواند نداند که فرمول "ديکتاتورى پرولتاريا" فقط بيان تاريخا مشخص‌تر و عِلماً دقيقتر آن وظيفه پرولتاريا در مورد "در هم شکستن" ماشين دولتى بورژوازى است که هم مارکس و هم انگلس، با در نظر گرفتن تجربه انقلاب سال ١٨٤٨ و از آن هم بيشتر انقلاب ١٨٧١، از سال ١٨٥٢ تا ١٨٩١ يعنى در جريان ٤٠ سال راجع به آن (وظيفه) سخن ميگفتند.

اين تحريف دهشتناک مارکسيسم را که بتوسط کائوتسکى، اين ملانقطى در مارکسيسم انجام گرفته است، به چيز بايد تعبير نمود؟ اگر بخواهيم از پايه‌هاى فلسفى پديده مزبور سخن گفته باشيم، آنوقت مطلب عبارت ميشود از جا زدن اکلکتيسيسم eclecticism و سفسطه‌جويى بعوض ديالکتيک. و کائوتسکى هم در اين عمل استاد بزرگى است. اگر بخواهيم از نظر پراتيک-سياسى سخن گفته باشيم، آنگاه مطلب عبارت ميشود از چاکرى در آستان اپورتونيستها يعنى سرانجام در آستان بورژوازى. کائوتسکى که از آغاز جنگ با سرعتى هر چه بيشتر پيش رفته است، در امر مارکسيست بودن در گفتار، و چاکرى بورژوازى در کردار، به مرحله استادى رسيده است.

به اين موضوع وقتى يقين بيشتر حاصل ميکنيم که ببينيم کائوتسکى با چه طرز شگرفى "لفظ" مارکس را درباره ديکتاتورى پرولتاريا "تفسير نموده است". گوش کنيد:

"متأسفانه مارکس غفلت کرد از اينکه با تفصيل بيشترى چگونگى تصور خود را درباره اين ديکتاتورى توضيح دهد"... (اين گفته سراپا دروغ يکنفر مرتد است زيرا مارکس و انگلس در اين باره مفصل‌ترين توضيحات را داده‌اند، ولى کائوتسکى اين ملانقطى در مارکسيسم عمداً آن را ناديده ميگيرد)... "معناى تحت‌اللفظى ديکتاتورى عبارت است از محو دمکراسى. ولى بديهى است که در عين حال معناى تحت‌اللفظى اين کلمه قدرت واحده يک فرد که به هيچ وجه قانونى نيست نيز ميباشد. اين قدرت واحده فرقش با استبداد اين است که مفهوم يک مؤسسه دولتى دائمى را نداشته، بلکه به مفهوم يک اقدام افراطى گذرنده است.

لذا اصطلاح "ديکتاتورى پرولتاريا" که ديکتاتورى يک فرد نبوده، بلکه ديکتاتورى يک طبقه است، مؤيّد آن است که منظور مارکس در اينجا معنى تحت‌اللفظى کلمه ديکتاتورى نبوده است.

سخن مارکس در اينجا بر سر شکل کشوردارى نبوده بلکه بر سر حالتى است که هر جا پرولتاريا قدرت سياسى را به چنگ آورد بالضروره بايد پديد آيد. اثبات اين که منظور مارکس در اينجا شکل کشوردارى نبوده اين است که مارکس معتقد بوده است که در انگلستان و آمريکا ممکن است از طريق صلح‌آميز و لذا از طريق دمکراتيک انجام گيرد." (ص. ٢٠)

ما عمداً اين چون و چرا را تماما نقل کرديم تا خواننده بتواند به روشنى ببيند که کائوتسکى "تئوريسين" به چه شيوه‌هايى متکى ميشود.

کائوتسکى خواسته است طورى به مطلب برخورد نمايد که آن را از تعريف "کلمه" ديکتاتورى آغاز نمايد.

بسيار خوب. آزادى در شيوه برخورد به مطلب، حق مقدس هر فردى است. فقط بايد برخورد جدى و شرافتمندانه به مطلب را با برخورد ناشرافتمندانه فرق گذاشت. کسى که ميخواست با اين طرز برخورد به مطلب، قضيه را جدى بگيرد، ميبايست تعريف خود را درباره "کلمه" بيان کند. آنوقت مسأله واضح و صريح مطرح ميشد. کائوتسکى اين کار را نميکند. او مينويسد: "معناى تحت‌اللفظى ديکتاتورى عبارت است از محو دمکراسى".

اولا اين تعريف نيست. اگر کائوتسکى ميخواست از بيان تعريف براى مفهوم ديکتاتورى طفره برود، ديگر چه لزومى داشت اين طرز برخورد به مطلب را برگزيند؟

ثانيا اين بکلى نادرست است. براى ليبرال صحبت از "دمکراسى" بطور اعم امرى طبيعى است. ولى مارکسيست هرگز اين سؤال را فراموش نخواهد کرد که: "براى چه طبقه‌اى؟" مثلا هر کس ميداند - و کائوتسکى "مورّخ" هم اين را ميداند - که قيامها يا حتى تک‌جوشهاى شديد بردگان در دوران باستان فى‌الفور ماهيت دولت باستان را بعنوان ديکتاتورى برده‌‌داران آشکار ميساخت. آيا اين ديکتاتورى، دمکراسى را در بين برده‌داران و براى آنان محو ميکرد؟ همه ميدانند که نميکرد.

کائوتسکى "مارکسيست" تُرّهات و خلاف حقيقت عجيبى گفته است، زيرا مبارزه طبقاتى را "فراموش کرده است"...

براى اينکه ادعاى ليبرال‌مآبانه و کاذبانه کائوتسکى به يک ادعاى مارکسيستى و حقيقى بدل گردد، بايد گفته شود: ديکتاتورى معنايش حتما محو دمکراسى براى آن طبقه‌اى که اين ديکتاتورى را نسبت به طبقات ديگر عملى مينمايد نيست، ولى معناى آن حتما محو (يا محدوديت بسيار زياد، که ايضا يکى از انواع محو است) دمکراسى براى طبقه‌اى است که ديکتاتورى نسبت به آن يا عليه آن عملى ميگردد.

ولى هر قدر هم اين ادعا حقيقى باشد باز هم تعريف ديکتاتورى را بيان نميکند.

عبارت بعدى کائوتسکى را بررسى کنيم:

... "ولى بديهى است که معناى تحت‌اللفظى اين کلمه قدرت واحده يک فرد که به هيچ قانونى وابسته نيست، نيز ميباشد"...

کائوتسکى مثل سگ کورى که پوزه خود را من غير ارادى گاه به اين سو و گاه بسوى ديگر ميبرد، در اينجا سهوا به يک فکر صحيح برخورد نموده است (و آن اين که ديکتاتورى قدرتى است که به هيچ قانونى وابسته نيست)، ولى با اين وصف تعريفى براى ديکتاتورى نکرده است و از اين گذشته اين يک خلاف حقيقت تاريخى آشکار است که گويا ديکتاتورى قدرت يک فرد واحد است. اين ادعا حتى از لحاظ لُغَوى هم نادرست است. زيرا مُشتى از افراد و يا اليگارشى و يا طبقه و غيره هم ميتوانند ديکتاتورى کنند.

سپس کائوتسکى فرق بين ديکتاتورى و استبداد را بيان مينمايد. ولى با اينکه اظهارات او در اين باره بکلى نادرست است، باز ما روى آن مکث نميکنيم، زيرا اين موضوع هيچ ارتباطى با مسأله مورد علاقه ما ندارد. تمايل کائوتسکى به اينکه از قرن بيستم به قرن ١٨ و از قرن ١٨ به دوران باستان روى نمايد بر همه معلوم است و ما اميدواريم که پرولتارياى آلمان پس از نيل به ديکتاتورى اين تمايل را در نظر گيرد و کائوتسکى را براى تدريس تاريخ باستان در مدرسه به معلمى منصوب نمايد. شانه خالى کردن از بيان تعريف ديکتاتورى پرولتاريا به کمک فضل‌فروشى درباره استبداد معنايش يا حماقت مفرط است و يا شيادى بسيار ناشيانه.

نتيجه حاصله اين که کائوتسکى که قصد داشت درباره ديکتاتورى سخن بگويد نادرستيهاى عيان بسيار گفته، ولى هيچگونه تعريفى بيان نکرده است! او ميتوانست بدون استظهار به استعدادهاى عقلانى خود، به حافظه خود متوسل شود و تمام مواردى را که مارکس از ديکتاتورى سخن گفته است، از "کشوها" بيرون بکشد. اگر او چنين ميکرد يقينا يا تعريف زيرين يا تعريف ديگرى را که در ماهيت امر با آن تطبيق مينمود بدست ميآورد:

ديکتاتورى قدرتى است که مستقيما متکى به اِعمال قهر است و يه هيچ قانونى وابسته نيست.

ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا قدرتى است که با اِعمال قهر پرولتاريا عليه بورژوازى بچنگ آمده و پشتيبانى ميگردد و قدرتى است که به هيچ قانونى وابسته نيست.

ولى اين حقيقت ساده، حقيقتى که براى هر کارگر آگاه (يعنى نماينده توده‌ها، نه اينکه نماينده قشر فوقانى رذالت‌پيشگان خرده بورژوا که از طرف سرمايه‌داران خريده شده‌اند و سوسيال امپرياليستهاى تمام کشورها از آن جمله‌اند) مثل روز روشن است، اين حقيقتى که براى هر نماينده استثمار شوندگانى که در راه رهايى خود مبارزه ميکنند عيان است، اين حقيقتى را که براى هر مارکسيستى مسلم است بايد "با جنگ" از چنگ دانشمند بزرگ آقاى کائوتسکى "بيرون کشيد"! علت اين امر چيست؟ علتش آن روح چاکرپيشگى است که بر سراپاى پيشوايان انترناسيونال دوم، يعنى بر سراپاى کسانى که به جاسوسان منفور خادم بورژوازى بدل شده‌اند، مستولى است.

کائوتسکى ابتدا خدعه‌اى بکار برد و مهملات صِرفى به هم بافت که بنا بر آن گويا معناى لُغَوى کلمه ديکتاتورى عبارت است از ديکتاتورى فرد واحد و سپس - بر اساس همين واژگون‌سازى - اظهار داشت که "بنابراين" منظور مارکس از کلام ديکتاتورى طبقه معناى تحت‌اللفظى آن نيست (بلکه معنايى است که بموجب آن ديکتاتورى اِعمال قهر انقلابى نبوده، بلکه بدست آوردن اکثريت از طريق "صلح‌آميز" در شرايط "دمکراسى" - اين نکته را متوجه باشيد - بورژوايى است).

معلوم ميشود که بايد بين "حالت" و "شکل کشوردارى" فرق گذاشت. عجب فرق ژرف‌انديشانه‌اى، کاملا مثل آنکه ما بين "حالت" حماقت فردى که غير عاقلانه قضاوت مينمايد و "شکل" حماقت وى فرق بگذاريم.

کائوتسکى لازم ميشمرَد ديکتاتورى را بمثابه "حالت سيادت" تفسير نمايد (او در يک صفحه بعد، يعنى در صفحه ٢١، عين همين اصطلاح را بکار ميبَرد)، زيرا در اين صورت اِعمال قهر انقلابى محو ميگردد و انقلاب قهرى ناپديد ميشود. "حالت سيادت" حالتى است که هر اکثريتى در شرايط... "دمکراسى" در آن قرار دارد! با چنين نيرنگ شيادانه‌اى انقلاب بدون هيچ دردسر ناپديد ميگردد!

ولى اين شيادى بسيار ناشيانه است و نميتواند کائوتسکى را نجات بخشد. اين که ديکتاتورى به مفهوم و معناى آن "حالتى" از اِعمال قهر انقلابى طبقه‌اى عليه طبقه ديگر است که مطبوع طبع مرتدين نميباشد، حقيقتى است همانند "چشمه خورشيد که با گِل نميتوان آن را اندود". پوچى فرق قائل شدن بين "حالت" و "شکل کشوردارى" عيان و آشکار است. سخن گفتن درباره شکل کشوردارى در اينجا سفاهت به قوه ٣ است، زيرا هر بچه‌اى ميداند که سلطنت و جمهورى اَشکال متفاوتى از کشوردارى هستند. بايد به آقاى کائوتسکى ثابت کرد که هر دوى اين شکلهاى کشوردارى مانند تمام "شکلهاى" گذرنده "کشوردارى" در دوران سرمايه‌دارى، تنها نوعى از دولت بورژوازى يعنى ديکتاتورى بورژوازى هستند.

سرانجام صحبت از شکل کشوردارى نه تنها تحريف سفيهانه بلکه تحريف ناشيانه گفته مارکس است که با وضوح تمام در اينجا از شکل يا تيپ دولت سخن ميگويد، نه اينکه از شکل کشوردارى.

انقلاب پرولترى بدون انهدام قهرى ماشين دولتى بورژوازى و تعويض آن با ماشين جديدى که بقول انگلس "ديگر دولت به معناى اخص کمله نيست"، محال است.

کائوتسکى لازم ميشمَرد تمام اينها را ماستمالى کند و تحريف نمايد، زيرا خط مشى مرتدانه وى اين امر را ايجاب ميکند.

ببينيد او به چه حيله پليدى متوسل ميشود.

حيله اول... "اثبات اين که منظور مارکس در اينجا شکل کشوردارى نبوده، اين است که او در انگلستان و آمريکا انقلاب صلح‌آميز يعنى انقلاب از طريق دمکراتيک را ممکن ميشمرده است"...

شکل کشوردارى در اينجا ابدا ربطى به مطلب ندارد، زيرا سلطنت‌هايى هستند که براى دولت بورژوازى جنبه تيپيک ندارند، يعنى مثلا فاقد دستگاه نظامى هستند و جمهورى‌هايى هستند که از اين حيث کاملا جنبه تپيک دارند، مثلا داراى دستگاه نظامى و بوروکراسى هستند. اين يک واقعيت تاريخى و سياسى و بر همه معلوم است و کائوتسکى قادر به تحريف آن نيست.

اگر کائوتسکى ميخواست بطور جدى و شرافتمندانه استدلال کند، ميبايست از خود بپرسد که: آيا هيچ قانون تاريخى درباره انقلاب وجود دارد که استثناء نداشته باشد؟ در اين صورت پاسخ او چنين بود: نه، چنين قوانينى وجود ندارد، چنين قوانينى فقط آن چيزى را در نظر دارد که داراى جنبه تيپيک است و اين همان چيزى است که مارکس زمانى آن را از لحاظ سرمايه‌دارى متوسط، عادى و تيپيک "ايده‌آل" ناميده است.

و اما بعد. آيا در سالهاى ٧٠ چيزى وجود داشت که انگليس و آمريکا را در مسأله مورد بحث استثناء ميکرد؟ براى هر فردى که اندکى با خواست قانون علم در رشته مسائل تاريخى آشنا باشد، روشن است که طرح اين مسأله ضرورت دارد. عدم طرح آن بمعناى تحريف علم و توسل به سفسطه است. و پس از طرح اين مسأله هم نميتوان در اين پاسخ ترديد کرد که: ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا اِعمال قهرى است عليه بورژوازى و ضرورت اين اِعمال قهر هم، همانگونه که مارکس و انگلس با تفصيل تمام مکرر در مکرر توضيح داده‌اند (بخصوص در کتاب "جنگ داخلى در فرانسه" و در پيشگفتار آن)، بويژه ناشى از اينجاست که دستگاه نظامى و بوروکراسى وجود دارد. اتفاقا اين مؤسسات، اتفاقا در انگلستان و آمريکا و اتفاقا در سالهاى ٧٠ قرن ١٩، هنگامى که مارکس تذکر خود را ميداد، وجود نداشت! (ولى اکنون، هم در انگلستان و هم در آمريکا وجود دارد.)

کائوتسکى ناچار است درست در هر گامى شيادى کند تا ارتداد خود را مستور دارد!

دقت کنيد که چگونه او در اينجا مِن غير عمد گوشهاى دراز خود را نشان داده است؛ او مينويسد: "از طريق صلح‌آميز يعنى از طريق دمکراتيک"!!

کائوتسکى به هنگام تعريف ديکتاتورى با تما قوا کوشيد علامت اصلى اين مفهوم يعنى اِعمال قهر انقلابى را از خواننده پنهان دارد. ولى اکنون حقيقت آشکار گرديده است:‌ سخن بر سر تقابل بين تحول صلح‌آميز و قهرى است.

کُنهِ مطلب در همينجاست. تمام اين حيله‌ها، سفسطه‌ها و تخطئه‌هاى شيادانه از آن جهت مورد نياز کائوتسکى است که از زير بار انقلاب قهرى شانه خانه کند و دست کشيدن خود از آن و پيوستن خود را به سياست کارگرى ليبرالى يعنى به بورژوازى پرده‌پوشى نمايد. آرى کُنهِ مطلب در اينجاست.

کائوتسکى "مورّخ" با چنان بيشرمى تاريخ را تحريف ميکند که نکته اساسى را "فراموش مينمايد": صفت مشخصه سرمايه‌دارى ماقبل انحصارى - که سالهاى هفتاد قرن نوزده نقطه اوج آن بود - به حکم خواص اساسى اقتصادى خود، که در انگلستان و آمريکا بويژه بطور تيپيک متجلى گرديد، حداکثر صلح‌دوستى و آزاديخواهى نسبى بود. ولى صفت مشخصه امپرياليسم يعنى سرمايه‌دارى انحصارى که فقط در قرن ٢٠ به نضج نهايى خود رسيد، بنا بر خواص اساسى اقتصادى خود، حداقل صلح‌دوستى و آزايخواهى و حداکثر تکامل همه جايى دستگاه نظامى است. "توجه نکردن" به اين نکته هنگام بحث درباره اينکه تحول صلح‌آميز يا قهرى تا چه اندازه تيپيک و محتمل است، معنايش سقوط تا مرحله متعارف‌ترين چاکران بورژوازى است.

حيله دوم. کمون پاريس ديکتاتورى پرولتاريا بود ولى از راه اخذ رأى همگانى يعنى بدون محروم ساختن بورژوازى از حق انتخابات يعنى "از طريق دمکراتيک" انتخاب گرديد. کائوتسکى در اينجا ظفرنمايى ميکند:... "ديکتاتورى پرولتاريا از نظر مارکس" (يا: به گفته مارکس) "حالتى بود که در صورت اکثريت داشتن پرولتاريا (bei überwiegendem Proletariat, s.21) بالضروره از دمکراسى خالص ناشى ميشود".

اين برهان کائوتسکى بحدى خنده‌آور است که در حقيقت انسان را به (embarras des richesses) واقعى (از فرط وفور در مضيقه بودن) دچار ميسازد. اولا ميدانيم که گُل سرسبد و ستاد و صدرنشينان بورژوازى از پاريس به ورساى گريختند. لوئى بلان "سوسياليست" هم در ورساى بود که همين موضوع ضمنا کذب ادعاى کائوتسکى را مبنى بر اينکه "تمام خط‌مشى‌هاى" سوسياليسم در کمون شرکت داشتند" به ثبوت ميرساند. آيا اين مضحک نيست که تقسيم‌بندى ساکنين پاريس به دو اردوگاه محارب، که يکى از آنها تمام بورژوازى پيکارجو و از لحاظ سياسى فعال را متمرکز نموده است، بعنوان "دمکراسى خالص" با "اخذ رأى همگانى" وانمود گردد؟

ثانيا پيکار کمون عليه ورساى بعنوان پيکار دولت کارگرى فرانسه عليه دولت بورژوازى بود. وقتى که پاريس بايد سرنوشت فرانسه را تعيين کند، ديگر صحبت از "دمکراسى خالص" و "اخذ رأى همگانى" چه معنايى دارد؟ هنگامى که مارکس بر آن بود که کمون، بعلت ضبط نکردن بانکى که متعلق به تمام فرانسه بود، مرتکب اشتباه گرديد، آيا مأخذش اصول و ممارست "دمکراسى خالص" بود؟؟

حقيقتا پيداست که کائوتسکى در کشورى چيز مينويسد که پليس آن خنده "دسته‌جمعى" را براى افراد ممنوع کرده است والا شليک خنده، کائوتسکى را ميکشت.

ثالثا، بخود اجازه ميدهم محترماً به آقاى کائوتسکى، که آثار مارکس و انگلس را از بر ميداند، قضاوت زيرينى را که که انگلس از نقطه نظر... "دمکراسى خالص" درباره کمون نمون است، يادآورى کنم:

"آيا اين آقايان" (آنتى‌اتوريتاريست‌ها) "هيچگاه انقلاب ديده‌اند؟ بيشک انقلاب با اتوريته‌ترين پديده‌هاى ممکن است، انقلاب عملى است که در آن بخشى از اهالى اراده خود را بوسيله استعمال تفنگ، سرنيزه و توپ يعنى با وسايل فوق‌العاده با اتوريته به بخش ديگرى تحميل ميکند. و حزب پيروزمند بالضروره ناچار است سياد خود را از طريق رعب و هراسى که سلاح وى در دلهاى مرتجعين ايجاد ميکند حفاظت نمايد. اگر کمون پاريس به اتوريته مردم مسلح عليه بورژوازى متکى نبود، مگر ممکن بود بيش از يک روز دوام آورد؟ آيا ما محق نيستيم اگر بالعکس کمون را، بعلت اينکه از اين اتوريته خيلى کم استفاده کرده است، سرزنش نماييم؟"

بفرماييد اينهم "دمکراسى خالص"! اگر يک خرده بورژواى پَست يا يک "سوسيال دمکرات" (به مفهوم فرانسوى آن در دهه چهل و به مفهوم سراسر اروپايى آن در سالهاى ١٩١٤ تا ١٩١٨) اصولا فکر سخن گفتن درباره "دمکراسى خالص" را در جامعه منقسم به طبقات به مغز خود خطور ميداد، چقدر مورد استهزاء و تمسخر انگلس قرار ميگرفت!

ولى بس است. ذکر تمامى ياوه‌هايى که کائوتسکى رشته سخن را بدانها کشانده محال است، زيرا هر عبارت او ورطه بى انتهايى از ارتداد است.

مارکس و انگلس با تفصيلى هر چه بيشتر کمون پاريس را تجزيه و تحليل نموده ثابت کردند که خدمت کمون کوششى بود که وى براى خُرد کردن و در هم شکستن "ماشين دولتى حاضر و آماده" بعمل آورد. مارکس و انگلس اين نتيجه‌گيرى را بقدرى مهم ميشمردند که در سال ١٨٧٢ تنها همين يک اصلاح را در برنامه (جزئاً) "کهنه شده" "مانيفست کمونيست" وارد کردند. مارکس و انگلس نشان دادند که کمون به نابودى ارتش و دستگاه ادارى و پارلمانتاريسم پرداخت و به در هم کوفتن "غده انگل يعنى دولت" و غيره دست زد. ولى کائوتسکى فرزانه، که ديده بصيرتش کور شده است، آنچيزى را که پروفسورهاى ليبرال هزار بار گفته‌اند يعنى افسانه‌هاى مربوط به "دمکراسى خالص" را تکرار ميکند.

بيهوده نيست که روزا لوکزامبورگ در ٤ اوت ١٩١٤ گفت سوسيال دمکراسى آلمان اکنون لاشه متعفن است.

حيله سوم. "اگر ديکتاتورى را به مفهوم شکل کشوردارى در نظر گيريم، آنوقت ما نميتوانيم از ديکتاتورى طبقه سخن گوييم. زيرا همانطور که متذکر شديم طبقه فقط ميتواند سيادت نمايد، نه کشودارى"... کشوردارى کار "سازمانها" يا "احزاب" است.

شما مغلطه ميکنيد و بيحد هم مغلطه ميکنيد، آقاى "مستشار امور مغلطه کارى"! ديکتاتورى "شکل کشوردارى" نيست، اينها چرنديات خنده‌آور است. و مارکس هم از "شکل کشوردارى" سخن نگفته، بلکه از شکل يا تيپ دولت سخن ميگويد. اينها بکلى با هم فرق دارند، بکلى متفاوتند. و نيز بکلى نادرست است که طبقه نميتواند کشوردارى نمايد: چنين مهملى را فقط يک "سفيه پارلمانى" ممکن بود بر زبان رانَد که جز پارلمان بورژوايى چيزى نبيند و جز "احزاب حاکمه" چيزى مشاهده نکند. هر کشور اروپايى نمونه‌هايى از کشوردارى طبقه حاکمه را به کائوتسکى نشان ميدهد، مثلا کشوردارى ملاکين در قرون وسطى، با وجود اينکه در آنزمان بحد کافى متشکل هم نبودند گواه اين امر است.

نتيجه: کائوتسکى به ناشنوده‌ترين طرزى مفهوم ديکتاتورى پرولتاريا را تحريف نموده و مارکس را به يک ليبرال متعارف بدل کرده است، يعنى خودش به مرحله ليبرالى سقوط کرده است که عبارات مبتذلى درباره "دمکراسى خالص" بهم ميبافد و مضمون طبقاتى دمکراسى بورژوايى را زيب و آرايش ميدهد و روى آن سايه ميزند و بيش از هر چيز از اِعمال قهر انقلابى طبقه ستمکش حذر دارد. هنگامى که کائوتسکى مفهوم "ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا" را بنحوى "تفسير کرد" که اِعمال قهر انقلابى طبقه ستمکش عليه ستمگران ناپديد شد، آنوقت رکورد جهانى تحريف ليبرالى در گفته‌هاى مارکس شکسته شد. برنشتين مرتد در مقايسه با کائوتسکى مرتد حکم يک توله را پيدا کرده است.

          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٢

دمکراسى بورژوايى و دمکراسى پرولترى


مسأله‌اى که به منتها درجه توسط کائوتسکى خِلط شده است در واقع به اين قرار است:

اگر فکر سليم و تاريخ را مورد تمسخر قرار ندهيم آنگاه روشن است که تا زمانى که طبقات گوناگون وجود دارند، نميتوان از "دمکراسى خالص" سخن بميان آورد، بلکه فقط ميتوان از دمکراسى طبقاتى سخن گفت. (ضمنا بطور حاشيه بايد بگوييم که "دمکراسى خالص" نه تنها عبارت ابلهانه‌اى است، که عدم درک مطلب را خواه در مورد مبارزه طبقات و خواه در مورد ماهيت دولت آشکار ميسازد، بلکه عبارتى است سه‌کرت پوچ و ميان‌تهى، زيرا در شرايط جامعه کمونيستى دمکراسى، ضمن تغيير ماهيت جزو عادت گرديده زوال خواهد يافت، ولى هرگز دمکراسى "خالص" نخواهد بود.)

"دمکراسى خالص عبارت کاذبانه فرد ليبرالى است که کارگران را تحميق مينمايد. آنچه در تاريخ سابقه دارد دمکراسى بورژوايى است که جايگزين فئوداليسم ميگردد و دمکراسى پرولترى است که جايگزين دمکراسى بورژوايى ميگردد.

اگر کائوتسکى دهها صفحه را به "اثبات" اين حقيقت تخصيص ميدهد که دمکراسى بورژوايى نسبت به اصول قرون وسطايى مترقى است و پرولتاريا حتما بايد در مبارزه خود عليه بورژوازى از آن استفاده نمايد، معناى آن فقط پُرگويى ليبرالى است که کارگران را تحميق ميکند. نه تنها در آلمان متمدن، بلکه در روسيه غير متمدن نيز اين حرف از بديهيات مقدماتى است. کائوتسکى که موقّرانه هم از وايتلينگ و هم از يسوعى‌هاى پاراگوئه و هم درباره بسيارى مطالب ديگر سخن ميگويد تا ماهيت بورژوايى دمکراسى معاصر يعنى دمکراسى سرمايه‌دارى را مسکوت گذارد، فقط "دانشمندانه" خاک به چشم کارگران ميپاشد.

کائوتسکى از مارکسيسم آن چيزى را برميگزيند که براى ليبرالها، براى بورژوازى پذيرفتنى است (انتقاد از قرون وسطى، نقش مترقى تاريخى سرمايه‌دارى بطور اعم و دمکراسى سرمايه‌دارى بطور اخص)، ولى آنچه را که براى بورژوازى ناپذيرفتنى است (يعنى اِعمال قهر انقلابى پرولتاريا عليه بورژوازى براى نابودى آن) بدور مياندازد، مسکوت ميگذارد و روى آن سايه ميزند. به اين جهت است که کائوتسکى ناگزير و به حکم وضعيت عينى خود، اعم از اينکه داراى هر نوع اعتقاد سوبژکتيف هم باشد، چاکر بورژوازى از آب در ميآيد.

دمکراسى بورژوايى در عين اينکه نسبت به نظامات قرون وسطايى پيشرفت تاريخى عظيمى بشمار ميرود، همواره دمکراسى محدود، سر و دُم بريده، جعلى و سالوسانه‌اى باقى ميماند (و در شرايط سرمايه‌دارى نميتواند باقى نماند) که براى توانگران در حکم فردوس برين و براى استثمار شوندگان و تهيدستان در حکم دام و فريب است. همين حقيقت را، که مهمترين جزء ترکيبى آموزش مارکسيستى است، کائوتسکى "مارکسيست" درک نکرده است. در مورد همين مسأله اساسى است که کائوتسکى بجاى انتقاد علمى، از آن شرايطى که هر دمکراسى بورژوايى را به دمکراسى براى توانگران بدل مينمايد، "مطالب خوشايندى" به بورژوازى تقديم ميکند.

ما نخست به آقاى کائوتسکىِ علّامه آن اظهارت تئوريک مارکس و انگلس را يادآورى مينماييم که ملانقطى ما به طرز ننگينى آن را (براى خوشايند بورژوازى) "فراموش کرده است" و سپس مطلب را با زبانى هر چه ساده‌تر توضيح ميدهيم.

نه تنها دولت باستانى و فئودالى، بلکه "دولت انتخابى معاصر هم آلتى است براى استثمار کار مزدى به توسط سرمايه" (اثر انگلس درباره دولت). "از آنجا که دولت فقط مؤسسه گذرنده‌اى است که در مبارزه و انقلاب بايد از آن استفاده کرد تا دشمنان خود را قهراً سرکوب ساخت، لذا سخن گفتن درباره دولت خلقى آزاد خام‌فکرى مطلق است: مادام که پرولتاريا هنوز به دولت نيازمند است، اين نيازمندى از لحاظ مصالح آزادى نبوده، بلکه بمنظور سرکوب دشمنان خويش است و هنگامى که سخن گفتن درباره آزادى ممکن ميگردد، آنگاه دولت بمعناى اخص کلمه ديگر موجوديت خود را از دست ميدهد" (از نامه انگلس به ببل، مورخ ٢٨ مارس ١٨٧٥)، "دولت چيزى نيست جز ماشينى براى سرکوبى يک طبقه از طرف طبقه ديگر و در جمهورى دمکراتيک هم اين نقش وى به هيچ وجه کمتر از نقش وى در رژيم سلطنت نيست (از پيشگفتار انگلس براى کتاب مارکس بنام "جنگ داخلى"). حق انتخاب همگانى "نمودار نضج طبقه کارگر است. چنين حقى بيش از اين نميتواند چيزى بدهد و با وجود دولت کنونى هرگز نخواهد داد" (اثر انگلس درباره دولت. آقاى کائوتسکى بخش اول اين حکم را که براى بورژوازى پذيرفتنى است به نحو فوق‌العاده ملال‌آورى نشخوار ميکند. ولى بخش دوم را که ما روى آن تکيه کرده‌ايم و براى بورژوازى ناپذيرفتنى است، کائوتسکى مرتد مسکوت ميگذارد!). "کمون ميبايست مؤسسه پارلمانى نبوده بلکه مؤسسه فعال يعنى در عين حال هم قانونگذار و هم مجرى قانون باشد... بجاى اينکه در هر سه و يا شش سال يکبار تصميم گرفته شود که کداميک از اعضاى طبقه حاکمه بايد در پارلمان نماينده مردم و يا سرکوب کننده (ver- und zertreten) آنان باشد، حق انتخاب همگانى ميبايست از اين لحاظ مورد استفاده مردم متشکل در کمونها قرار گيرد که آنها بتوانند براى بنگاه خود کارگر، سرکارگر و حسابدار پيدا کنند، همانگونه که حق فردى انتخاباتى براى همين منظور مورد استفاده هر کارفرماى ديگرى است" (اثر مارکس درباره کمون پاريس بنام "جنگ داخلى در فرانسه").

هر يک از اين احکام، که آقاى کائوتسکىِ علّامه بخوبى از آنها آگاهست، همچون کشيده‌اى به صورت وى ميخورد و تمام ارتدادش را فاش ميسازد. در سراسر رساله او اثرى از درک اين حقايق ديده نميشود. تمام مضمون رساله او استهزايى است نسبت به مارکسيسم!

قوانين اساسى دولتهاى معاصر را برداريد، اداره امور آنها، آزادى اجتماعات يا مطبوعات و "برابرى افراد در برابر قانون" را در نظر گيريد و ببينيد که چگونه در هر گام با سالوسى دمکراسى بورژوايى، که هر کارگر شريف و آگاه از آن مطلع است، روبرو هستيد. حتى يک دولت دمکراتيک، ولو دمکراتيک‌ترين دولتها هم، وجود ندارد که در قوانين اساسى آنها روزنه يا قيدى يافت نشود که امکان بکار بردن ارتش عليه کارگران و برقرارى حکومت نظامى و غيره را، "در صورت بر هم زدن نظم" و در واقع در صورتى که طبقه استثمار شونده وضع برده‌وار خود را "بر هم زند" و بکوشد خود را از حالت بردگى خارج سازد، براى بورژوازى تأمين نکند. کائوتسکى بيشرمانه دمکراسى بورژوايى را آرايش ميدهد و مثلا اَعمالى را که دمکرات‌ترين و جمهوريخواه‌ترين بورژواها در آمريکا يا سوئيس عليه کارگران اعتصابى مرتکب ميشوند، مسکوت ميگذارد.

آرى، کائوتسکىِ فاضل و فرزانه در اين باره سکوت مينمايد! اين رَجُل سياسى دانشمند نميفهمد که سکوت در اين باره رذالت است. او ترجيح ميدهد براى کارگران قصه‌هاى کودکانه‌اى نظير اينکه معناى دمکراسى "مصون داشتن اقليت" است، بگويد. گرچه باور نکردنى است ولى واقعيت دارد! در تابستان هزار و نهصد و هژدهمين سال ميلاد مسيح، در پنجمين سال کشتار جهانى امپرياليستى و اختناق اقليت‌هاى انترناسيوناليست (يعنى کسانى که مانند رنودل‌ها و لونگه‌ها، شيدمان‌ها و کائوتسکى‌ها، هندرسون‌ها و وب‌ها و غيره رذيلانه به سوسياليسم خيانت نکرده‌اند) در همه "دمکراسى‌هاى" جهان، آقاى کائوتسکى دانشمند با صداى شيرن و مليحى درباره "مصون داشتن اقليت" نغمه‌سرايى ميکند. هر کس بخواهد ميتواند اين مطلب را در صفحه ١٥ رساله کائوتسکى بخواند. ولى در صفحه ١٦ اين ذات دانشمند... از ويگ‌ها و تورى‌هاى انگلستان در قرن ١٨ براى شما سخن ميگويد!

چه فرزانگى شگرفى! چه چاکرى ظريفى در درگاه بورژوازى! چه شيوه مؤدبانه‌اى در سجده آستان سرمايه‌داران و پابوسى آنان! اگر من کروپ يا شيدمان بودم، کلمانسو يا رنودل بودم ميليونها به آقاى کائوتسکى ميپرداختم و بوسه‌هاى يهودايى نثارش ميکردم، در برابر کارگران او را ميستودم و "وحدت سوسياليسم" را با افراد "محترمى" نظير کائوتسکى توصيه مينمودم. رساله‌نويسى عليه ديکتاتورى پرولتاريا سخن گفتن درباره ويگ‌ها و تورى‌هاى انگلستان در قرن ١٨، کوشش براى متقاعد ساختن به اينکه دمکراسى معنايش "مصون داشتن اقليت" است و سکوت درباره تالانگرى‌هايى که در جمهورى "دمکراتيک" آمريکا عليه انترناسيوناليست‌ها بعمل ميآيد - مگر اينها خدمتگزارى چاکرانه در آستان بورژوازى نيست؟

آقاى کائوتسکى دانشمند يک نکته... "بى‌اهميت" را "فراموش کرده" - و لابد بر حسب تصادف فراموش کرده است - و آن اينکه: حزب حاکمه دمکراسى بورژوايى مصون داشتن اقليت را فقط براى حزب بورژوايى ديگر واگذار ميکند ولى براى پرولتاريا در مورد هر مسأله جدّى، عميق و اساسى بجاى "مصون داشتن اقليت" حکومت نظامى يا تالانگرى حاصل ميگردد. هر چه دمکراسى کامل‌تر باشد، به همان نسبت هم به هنگام پيش آمدن هر اختلاف سياسى عميقى که براى بورژوازى خطرناک باشد، به تالانگرى يا به جنگ داخلى نزديکتر خواهد بود. اين "قانون" دمکراسى بورژوايى را آقاى کائوتسکى دانشمند ميتوانست در مورد حادثه دريفوس در فرانسه جمهورى، در مورد بيدادگرى در حق سياهان و انترناسيوناليست‌ها در جمهورى دمکراتيک آمريکا، در نمونه ايرلند و اولستر در انگلستان دمکراتيک[٢٧٠] و در مورد پيگرد بلشويکها و تالانگرى عليه آنان در آوريل ١٩١٧ در جمهورى دمکراتيک روسيه مشاهده نمايد. من عمدا مثالهايى را ذکر ميکنم که تنها به دوران جنگ مربوط نبوده، بلکه به دوران صلح‌آميز قبل از جنگ نيز مربوط است. ميل آقاى کائوتسکىِ چرب‌زبان بر اين است که در برابر اين واقعيات قرن بيستم ديده فرو بندد و در عوض براى کارگران مطالب فوق‌العاده تازه و بسيار جالب و بى‌اندازه آموزنده و بينهايت مهمى درباره ويگ‌ها و تورى‌هاى قرن ١٨ تعريف نمايد.

پارلمان بورژوازى را در نظر گيريد. آيا ميتوان تصور کرد که کائوتسکىِ دانشمند هيچگاه اين موضوع را نشنيده است که هر قدر دمکراسى تکامل بيشترى يافته باشد، به همان نسبت بورس و بانکداران، پارلمانهاى بورژوازى را بيشتر بخود تابع ميسازند؟ از اينجا چنين نتيجه نميشود که نبايد از پارلمانتاريسم بورژوايى استفاده کرد (و بلشويکها با چنان احراز موفقيتى از آن استفاده کرده‌اند که ميتوان گفت هيچ حزبى در جهان از اين لحاظ به پاى آنان نميرسد، زيرا در سالهاى ١٩١٢-١٩١٤ ما تمام کرسى‌هاى کارگرى را در دوماى چهارم بدست آورديم). ولى از اينجا نتيجه ميشود که فقط ليبرال ميتواند محدوديت تاريخى و مشروط بودن پارلمانتاريسم بورژوايى را فراموش نمايد، همانگونه که کائوتسکى اين مطلب را فراموش ميکند. توده‌هاى ستمکش در دمکراتيک‌ترين کشور بورژوايى هم در هر گام با تضاد فاحشى بين برابرى ظاهرى که "دمکراسى" سرمايه‌داران اعلام ميدارد و هزاران محدوديت واقعى و حيله و نيرنگى که پرولترها را به بردگان مزدى بدل مينمايد، روبرو هستند. همين تضاد است که چشم توده‌ها را در مورد پوسيدگى و کذب و سالوسى سرمايه‌دارى ميگشايد. همين تضاد است که مبلغين و مروجين سوسياليسم، آن را در برابر توده‌ها فاش ميسازند، تا، آنان را براى انقلاب حاضر نمايند! ولى هنگامى که عصر انقلابها آغاز شد، کائوتسکى بدان پشت نمود و به نغمه‌سرايى درباره فضائل و مناقب دمکراسى محتضِر بورژوايى پرداخت.

دمکراسى پرولترى، که يکى از اَشکال آن حکومت شورايى است، به دمکراسى متعلق به اکثريت عظيم اهالى يعنى استثمار شوندگان و زحمتکشان چنان تکامل و توسعه‌اى داده که نظير آن در جهان ديده نشده است. نوشتن يک کتاب کامل درباره دمکراسى، يعنى کارى که کائوتسکى کرده و در آن دو صفحه درباره ديکتاتورى و دهها صفحه درباره "دمکراسى خالص" نوشته است، و در عين حال نديدن اين موضوع، معنايش تحريف کامل مطلب بشيوه ليبرالى است.

سياست خارجى را در نظر گيريد. در هيچ کشور بورژوايى حتى در دمکراتيک‌ترين آنها، اين سياست آشکارا نيست. همه جا توده‌ها را فريب ميدهند، در فرانسه دمکراتيک، در سوئيس، در آمريکا و انگلستان اين عمل با دامنه‌اى صد بار وسيعتر و ماهرانه‌تر از ساير کشورها انجام ميگيرد. حکومت شوروى پرده اسرار سياست خارجى را بشيوه انقلابى از هم دريد. کائوتسکى اين موضوع را متوجه نشده و در اين باره سکوت اختيار مينمايد و حال آنکه در دوران جنگهاى غارتگرانه و قراردادهاى سرّى راجع به "تقسيم مناطق نفوذ" (يعنى راجع به تقسيم جهان توسط سرمايه‌داران يغماگر) اين امر داراى اهميت اصلى است، زيرا مسأله صلح، مسأله حيات و مَمات دهها ميليون انسان منوط به آن است.

ساختمان دولت را در نظر گيريد. کائوتسکى به "نکات بى‌اهميت" و حتى به انتخابات "غير مستقيم" (در قانون اساسى شوروى) ميچسبد، ولى ماهيت مطلب را متوجه نميشود. او متوجه ماهيت طبقاتى دستگاه دولتى، ماشين دولتى نيست. سرمايه‌داران در دمکراسى بورژوايى با هزاران دوز و کلک، که هر چه دمکراسى "خالص" تکامل‌يافته‌تر باشد اين دوز و کلکها هم ماهرانه‌تر و صائب‌تر است، توده‌ها را از شرکت در کشوردارى و آزادى اجتماعات و مطبوعات و غيره دور ميسازند. حکومت شوروى در جهان نخستين حکومتى است (و اگر بخواهيم دقيق‌تر گفته باشيم، دومين حکومت است، زيرا همين کار را کمون پاريس هم آغاز نموده بود) که توده‌ها يعنى استثمارشوندگان را به کشوردارى جلب مينمايد. راه شرکت در پارلمان بورژوايى (که هيچگاه مسائل بسيار جدّى را در دمکراسى بورژوايى حل نميکند - بورس و بانکها اين مسائل را حل ميکنند) به وسيله هزاران مانع و رادع به روى توده‌هاى زحمتکش مسدود است، و کارگران به بهترين وجهى ميدانند و احساس مينمايند، ميبينند و درک ميکنند که پارلمان بورژوايى مؤسسه غريبه و آلت ستمگرى بورژوازى عليه پرولترها، مؤسسه طبقه متخاصم و اقليت استثمارگر است.

شوراها، سازمان بلاواسطه خودِ توده‌هاى زحمتکش و استثمارشونده هستند، سازمانى هستند که اين امر را براى آنان تسهيل مينمايند که خودشان دولت را بپا دارند و به هر نحوى بتوانند کشوردارى کنند. در اين جريان بويژه پيشاهنگ زحمتکشان و استثمارشوندگان يعنى پرولتارياى شهرى داراى اين مزيّت است که بوسيله بنگاههاى بزرگ به بهترين نحوى متحد شده است: انتخاب کردن و نظارت بر انتخاب شدگان براى وى از هر چيز آسانتر است. سازمان شورايى بطور اتوماتيک امر اتحاد کليه زحمتکشان و استثمارشوندگان را در پيرامون پيشاهنگ آنان يعنى پرولتاريا تسهيل مينمايد. دستگاه دولتى کهنه بورژوايى يعنى دستگاه بوروکراسى امتيازات ثروت و امتيازات تحصيلى بورژوايى و پارتى‌بازى و غيره (که هر قدر دمکراسى بورژوايى تکامل يافته‌تر باشد، اين امتيازات بالفعل هم متنوع‌تر است) - همه اينها در سازمان شورايى از بين ميرود. آزادى مطبوعات جنبه سالوسانه خود را از دست ميدهد، زيرا چاپخانه‌ها و کاغذ از بورژوازى گرفته ميشود. به همين گونه هم در مورد بهترين ابنيه، کاخها، عمارات و خانه‌هاى ملاکين رفتار ميگردد. حکومت شوروى هزاران عمارت از اين بهترين عمارات را بلافاصله از استثمارگران گرفت و به اين طريق حق اجتماعات توده‌ها را، که بدون آن دمکراسى چيزى جز فريب نيست، يک ميليون بار "دمکراتيک‌تر" نمود. انتخابات غير مستقيم شوراهاى غير محلى تشکيل کنگره شوراها را تسهيل ميکند و تمامى دستگاه دولتى را ارزانتر و متحرک‌تر ميسازد و در دورانى که زندگى در جوش و خروش است و بايد هر چه زودتر بتوان نماينده محلى خود را احضار و يا وى را به کنگره عمومى شوراها اعزام نمود، اين دستگاه را براى کارگران و دهقانان سهل‌الوصول‌تر ميکند.

دمکراسى پرولترى يک ميليون بار دمکراتيک‌تر از هر دمکراسى بورژوايى است؛ حکومت شوروى يک ميليون بار دمکراتيک‌تر از دمکراتيک‌ترين جمهورى‌هاى بورژوايى است.

تنها کسى ممکن بود اين موضوع را متوجه نگردد که يا خادم آگاه بورژوازى باشد و يا از لحاظ سياسى کاملا مرده باشد و حيات واقعى را از خلال گرد و غبار کتب بورژوايى نبيند و خرافات بورژوا دمکراتيک در تار و پود وجودش رسوخ کرده باشد و بدين طريق خود را بطور ابژکتيف به چاکر بورژوازى بدل نموده باشد.

تنها کسى ممکن بود اين موضوع را متوجه نگردد که قادر نباشد از نقطه نظر طبقات ستمکش مسأله را طرح نمايد؛

آيا در جهان هيچ کشورى از زُمره دمکراتيک‌ترين کشورهاى بورژوايى وجود دارد که در آن کارگر ميانه حال توده‌اى و برزگر مزدى ميانه حال توده‌اى يا بطور کلى نيمه پرولتر روستايى (يعنى نماينده توده‌هاى ستمکشى که اکثريت اهالى را تشکيل ميدهند) حتى بطور تقريب هم شده باشد مانند روسيه شوروى از يک چنين آزادى تشکيل اجتماعات در بهترين عمارات برخوردار باشد و براى بيان انديشه‌هاى خود و در دفاع از منافع خود با چنين آزادى بزرگترين چاپخانه‌ها و بهترين انبارهاى کاغذ را در اختيار داشته باشد و افراد طبقه خود را با چنين آزادى براى کشوردارى و "رتق و فتق" امور کشور بالا بکشد؟

حتى فکر اين موضوع هم خنده‌آور است که آقاى کائوتسکى بتواند در هر کشور ولو از هزار کارگر و برزگرِ مطلع يکنفر را بيابد که در دادن پاسخ به اين سؤال ترديد نمايند. کارگران سراسر جهان که از روزنامه‌هاى بورژوايى جسته و گريخته اعترافاتى در باره حقيقت ميشنوند، بطور غريزى از جمهورى شوروى هوادارى ميکنند، زيرا در آن دمکراسى پرولترى يعنى دمکراسى براى تهيدستان را ميبينند، نه دمکراسى براى ثروتمندان، که هر دمکراسى بورژوايى، حتى بهترين آن، عملا چنان است.

کشوردارى (و "رتق و فتق" امور کشور) در دست منصبداران بورژوازى، پارلمان‌نشينان بورژوازى و دادرسان بورژوازى است. - اين است آن حقيقت ساده، بديهى و مسلّمى که دهها و صدها ميليون نفر از افراد طبقه ستمکش در همه کشورهاى بورژوايى و از آنجمله در دمکراتيک‌ترين کشورها، با تجربه زندگى خود از آن آگاهند و همه روزه آن را احساس مينمايند و درک ميکنند.

ولى در روسيه دستگاه بوروکراسى را بکلى در هم شکسته و سنگ روى سنگ آن باقى نگذاشته‌اند، تمام دادرسان قديمى را بيرون ريخته و بساط پارلمان بورژوايى را برچيده‌اند - و مؤسسه نمايندگانى بمراتب دسترس‌پذيرترى را در اختيار کارگران و دهقانان گذارده و شوراهاى آنان را جايگزين منصبداران نموده يا بعبارت ديگر شوراهاى آنان را بالاى سر منصبداران گذاشته‌اند و شوراهاى آنان را انتخاب کننده دادرسان کرده‌اند. همين يک واقعيت کافى است براى اينکه حکومت شوروى يعنى شکل ديکتاتورى پرولتاريا، که يک ميليون بار دمکراتيک‌تر از دمکراتيک‌ترين جمهورى بورژوايى است، مورد قبول تمام طبقات ستمکش قرار گيرد.

کائوتسکى اين حقيقت را که براى هر کارگرى مفهوم و بديهى است نميفهمد، زيرا او "فراموش کرده" و "از ياد بُرده است" اين سؤال را مطرح نمايد که: دمکراسى براى چه طبقه‌اى؟ او از نقطه نظر دمکراسى "خالص" (يعنى بدون طبقات؟ يا خارج از طبقات؟) قضاوت ميکند. او مانند شيلوک[٢٧١] قضاوت مينمايد: "يک من گوشت يک من گوشت است" - همين و بس. برابرى براى همه افراد - والّا دمکراسى وجود ندارد.

بر ما لازم ميآيد از کائوتسکىِ دانشمند، از کائوتسکىِ "مارکسيست" و "سوسياليست" اين سؤال را بکنيم:

آيا بين استثمار شونده و استثمارگر ميتواند برابرى وجود داشته باشد؟

اين دهشتناک و تصور ناپذير است که ما مجبوريم به هنگام بحث در اطراف کتاب پيشواى مسلکى انترناسيونال دوم چنين سؤالى بکنيم. ولى "چون به کارى دشوار دست زنى، از ناملايمات آن منال". کسى که ميخواهد درباره کائوتسکى چيز بنويسد بايد به اين مرد دانشمند توضيح دهد که چرا بين استثمار شونده و استثمارگر نميتواند برابرى وجود داشته باشد.



[٢٧٠] منظور سرکوب خونين شرکت کنندگان در قيام سال ١٩١٦ ايرلند از طرف بورژوازى انگليس است. ايرلندى‌ها بر ضد انقياد ايرلند از طرف انگليس، دست به قيام زدند. لنين در سال ١٩١٦ چنين مينويسد: "در اروپا... ايرلند که انگليسيهاى "آزاديخواه" با اعدام و تيرباران آن را رام ميساختند، به قيام برخاسته است.

[٢٧١] شيلوک - يکى از قهرمانان کمدى "بازرگان ونيزى" اثر ويليام شکسپير است.

          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٣

آيا بين استثمار شونده و استثمارگر ميتواند برابرى وجود داشته باشد؟


کائوتسکى چنين استدلال مينمايد:

١) "استثمارگران همواره فقط اقليت کوچکى از اهالى را تشکيل داده‌اند" (ص ١٤ رساله کائوتسکى).

اين يک حقيقتِ بى چون و چرا است. با مأخذ قرار دادن اين حقيقت چگونه بايد استدلال نمود؟ ميتوان بشيوه مارکسيستى، بشيوه سوسياليستى قضاوت کرد؛ آنگاه بايد مناسبات استثمار شوندگان را با استثمارگران مأخذ قرار داد. و نيز ميتوان بشيوه ليبرالى، بشيوه بورژوا-دمکراتيک قضاوت نمود؛ آنگاه بايد مناسبات اکثريت را با اقليت مأخذ قرار داد.

هرگاه بشيوه مارکسيستى قضاوت نماييم، بايد بگوييم: استثمارگران حتما دولت را (صحبت هم بر سر دمکراسى يعنى يکى از اَشکال دولت است) به آلت سيادت طبقه خود، يعنى استثمارگران بر استثمار شوندگان، تبديل ميکنند. از اين جهت هم دولت دمکراتيک، تا زمانى که استثمارگران مسلط بر اکثريت استثمار شوندگان وجود دارند، ناگزير دمکراسى مخصوص استثمارگران خواهد بود. دولت استثمار شوندگان بايد از بيخ و بن با چنين دولتى فرق داشته باشد، بايد دمکراسى مخصوص استثمار شوندگان و وسيله سرکوب استثمارگران باشد و سرکوب طبقه هم معنايش نابرابرى اين طبقه و مستثنى نمودن وى از "دمکراسى" است.

هر گاه بشيوه ليبرالى استدلال نماييم، بايد بگوييم: اکثريت تصميم ميگيرد، اقليت تبعيت ميکند. کسانى را که تبعيت ننمايند به کيفر ميرساند. همين و بس. ديگر درباره هر گونه خصلت طبقاتى دولت بطور اعم و "دمکراسى خالص" بطور اخص استدلال کردن بيربط است؛ اين امر به مطلب ربطى ندارد، زيرا اکثريت اکثريت است و اقليت هم اقليت. يک من گوشت يک من گوشت است نه چيز ديگر.

کائوتسکى عينا چنين استدلال مينمايد؛

٢) "به چه علتى سيادت پرولتاريا ميبايست و ضرورى بود چنان شکلى را بخود بگيرد که با دمکراسى همساز نباشد؟" (ص ٢١). سپس توضيح داده ميشود که پرولتاريا اکثريت را بجانب خود دارد، اين توضيح بسيار مشروح و پر طول و تفصيل است و ضمنا در آن هم از مارکس نقل قول شده و هم تعداد آراء کمون پاريس ذکر گرديده است. نتيجه: "رژيمى که اينقدر در بين توده‌ها ريشه دارد، کوچکترين موجبى براى سوء قصد نسبت به دمکراسى ندارد. در مواردى که اِعمال قهر براى سرکوب دمکراسى بکار برده ميشود، اين رژيم قادر نيست هميشه بدون اِعمال قهر کار را از پيش ببرد. در مقابل اِعمال قهر فقط با اِعمال قهر ميتوان پاسخ داد. ولى رژيمى که ميداند توده‌ها هوادار آنند اِعمال قهر را فقط براى آن بکار خواهد برد که دمکراسى را صيانت نمايد، نه براى آنکه آن را نابود کند. اگر اين رژيم بخواهد مطمئن‌ترين بنياد خود يعنى حق انتخاب همگانى را، که منبع عميق نفوذ معنوى نيرومند آن است، براندازد، به تمام معنى خودکشى نموده است" (ص ٢٢).

ملاحظه ميکنيد: مناسبات استثمار شوندگان با استثمارگران از استدلال کائوتسکى ناپديد شده است. فقط اکثريت بطور اعم، اقليت بطور اعم، دمکراسى بطور اعم و "دمکراسى خالص" که ما ديگر با آن آشنا هستيم باقى مانده است.

دقت کنيد که اين مطالب در مورد کمون پاريس گفته شده است! پس ما هم براى روشن شدن مطلب سخنانى را که مارکس و انگلس در مورد کمون راجع به ديکتاتورى گفته‌اند نقل کنيم:

مارکس:... "اگر کارگران ديکتاتورى انقلابى خود را جايگزين ديکتاتورى بورژوازى مينمايند... تا مقاومت بورژوازى را در هم شکنند... بدولت شکل انقلابى و گذرنده ميدهند"...

انگلس:... "حزب پيروزمند" (در انقلاب) "بالضروره ناچار است سيادت خود را از طريق رعب و هراسى که سلاح وى در دلهاى مرتجعين ايجاد ميکند، حفظ نمايد. اگر کمون پاريس به اتوريته مردم مسلح عليه بورژوازى متکى نبود، مگر ممکن بود بيش از يک روز دوام آورد؟ آيا ما مُحِقّ نيستيم اگر بالعکس کمون را، بعلت اينکه از اين اتوريته خيلى کم استفاده کرده است، سرزنش نماييم؟"...

هم او ميگويد: "از آنجا که دولت فقط مؤسسه گذرنده‌اى است که در مبارزه و انقلاب بايد از آن استفاده کرد، تا دشمنان خود را قهرا سرکوب ساخت، لذا سخن گفتن درباره دولت خلقى آزاد خام‌فکرى است: مادام که پرولتاريا هنوز به دولت نيازمند است، اين نيازمندى از لحاظ مصالح آزادى نبود، بلکه بمنظور سرکوب دشمنان خويش است و هنگامى که سخن گفتن درباره آزادى ممکن ميگردد، آنگاه دولت به معناى اخص کلمه ديگر موجوديت خود را از دست ميدهد"...

بين کائوتسکى از يک طرف و مارکس و انگلس از طرف ديگر زمين تا آسمان فاصله است، همان فاصله‌اى که بين ليبرال و انقلابى پرولترى وجود دارد. دمکراسى خالص و "دمکراسى" صاف و ساده که کائوتسکى از آن دم ميزند تنها تکرار همان "دولت خلقى آزاد" يعنى خام فکرى خالص است. کائوتسکى با دانشمندمآبى دانشمندترين سَفيه کابينه‌نشين يا با چشم و گوش بستگى يک دختر بچه دهساله ميپرسد: وقتى اکثريت در دست است چه نيازى به ديکتاتورى وجود دارد؟ ولى مارکس و انگلس توضيح ميدهند:

- براى درهم شکستن مقاومت بورژوازى،
- براى ايجاد رعب و هراس در دلهاى مرتجعين،
- براى حفظ اتوريته مردم مسلح عليه بورژوازى،
- براى اينکه پرولتاريا بتواند دشمنان خويش را قهرا سرکوب نمايد.

کائوتسکى اين توضيحات را نميفهمد. او که شيفه "خالص بودن" دمکراسى است و جنبه بورژوايى آن را نميبيند، "بنحوى پيگير" اصرار ميورزد که اکثريت، چون اکثريت است، نيازى به "در هم شکستن مقاومت" اقليت ندارد، نيازى به "سرکوب قهرى" اقليت ندارد و کافى است سرکوبى در مواردى انجام گيرد که "دمکراسى نقض شده است". کائوتسکى که شيفته "خالص بودن" دمکراسى است مِن غيرِ عَمد مرتکب همان اشتباه کوچکى ميشود، که تمام دمکراتهاى بورژوا همواره مرتکب آن ميگردند: به اين معنى که او برابرى صورى را (که در دوران سرمايه‌دارى سراپا کاذبانه و سالوسانه است) بعنوان برابرى واقعى ميپذيرد! مطلبِ بى اهميتى است!

استثمارگر نميتواند با استثمارشونده برابر باشد.

اين حقيقت، هر اندازه هم که براى کائوتسکى نامطبوع باشد، مهمترين مضمون سوسياليسم را تشکيل ميدهد.

حقيقت ديگر: مادام که هر گونه امکان استثمار يک طبقه به توسط طبقه ديگر بکلى از بين نرفته باشد، برابرى واقعى و عملى هم نميتواند وجود داشته باشد.

استثمارگران را ميتوان در صورت قيامِ توفيق‌آميز در مرکز يا برآشفتگى ارتش فى‌الفور در هم شکست. ولى به استثناء موارد بکلى نادر و مخصوص نميتوان استثمارگران را فى‌الفور نابود نمود. نميتوان از تمام ملاکين و سرمايه‌داران يک کشور نسبتا بزرگ فى‌الفور سلب مالکيت کرد. بعلاوه تنها سلب مالکيت به عنوان يک اقدام قضايى يا سياسى به هيچ وجه موضوع را حل نميکند، زيرا بايد ملاکين و سرمايه‌داران را عملا خلع ساخت و شيوه اداره ديگر يعنى شيوه اداره کارگرى فابريکها و املاک را عملا جايگزين آنان نمود. بين استثمارگران، که در جريان نسلهاى طولانى هم از لحاظ معلومات و هم از لحاظ ثروتمندى زندگى و هم از لحاظ ورزيدگى - مشخص بوده‌اند، و استثمار شوندگان، که توده آنان حتى در پيشروترين و دمکراتيک‌ترين جمهوريهاى بورژوايى ذليل و نادان و جاهل و مرعوب و متفرقند، نميتواند برابرى وجود داشته باشد. استثمارگران تا مدتهاى مديدى پس از انقلاب يک سلسله برتريهاى عملى عظيمى را ناگزير حفظ ميکنند: پول در دست آنها باقى ميماند (پول را فى‌الفور نميتوان از بين برد)، مقدارى از اموال منقول، که غالبا مقدار قابل ملاحظه‌اى است در دست آنها باقى ميماند، ارتباط آنها، ورزيدگى آنان در امر سازمان دادن و اداره کردن، وقوف آنان بر کليه "رموز" (عادات، شيوه‌ها، وسايل و امکانات) کشوردارى، معلومات عاليتر آنان، نزديکى آنان با کادر عالى فنى (که بشيوه بورژوازى زندگى و فکر ميکند)، ورزيدگى بمراتب بيشتر آنان در امور نظامى (که موضوع بسيار مهمى است) و غيره و غيره باقى ميماند.

اگر استثمارگران فقط در يک کشور شکست خورده‌اند (و البته اين يک مورد معمولى است زيرا انقلاب همزمان در يک سلسله از کشور استثناء نادرى است)، باز هم از استثمار شوندگان نيرومندترند، زيرا ارتباطات بين‌المللى استثمارگران دامنه عظيمى دارد. اينکه بخشى از استثمارشوندگان از بين خود کم‌رشدترين توده‌هاى دهقانان ميانه‌حال و پيشه‌وران و غيره از دنبال استثمارگران ميروند و ميتوانند بروند موضوعى است که تاکنون تمام انقلابها و از آنجمله کمون آن را نشان داده است (زيرا در بين ارتش ورساى، پرولترها هم بودند، مطلبى که کائوتسکى عملا آن را "فراموش کرده است").

با چنين اوضاع و احوالى اين پندار که در يک انقلاب نسبتا عميق و جدّى موضوع را فقط و فقط مناسبات اکثريت با اقليت حل ميکند، بزرگترين کُند ذهنى، سفيهانه‌ترين خرافات يک ليبرال متعارفى، فريب توده‌ها و مکتوم داشتن يک حقيقت تاريخى عيان از آنان است. اين حقيقت تاريخى عبارت از آن است که در هر انقلاب عميقى مقاومت طولانى، سرسخت و تا پاى جان استثمارگران، که سالها برتريهاى عملى زياد خود را بر استثمار شوندگان حفظ مينمايند، در حکم قانون است. استثمارگران هيچگاه - مگر در تخيلات شيرين کائوتسکى سفيه شيرين زبان - بدون آنکه برترى خود را در نبرد نهايى و تا پاى جان و در جريان يک سلسله نبرد به معرض آزمايش گذارند، تابع تصميم اکثريت استثمارشوندگان نخواهند شد.

گذار از سرمايه‌دارى به کمونيسم يک دوران تاريخى تام و تمام است. مادام که اين دوران بسر نرسيده است، براى استثمارگران ناگزير اميد اعاده قدرت باقى ميماند و اين اميد هم به تلاشهايى براى اعاده قدرت مبدّل ميشود. استثمارگران سرنگون شده که انتظار سرنگونى خود را نداشتند، آن را باور نميکردند، فکر آن را هم به مُخيّله خود خطور نميدادند، پس از نخستين شکست جدّى با انرژى ده بار شديدتر و با سَبُعيت و کين و نفرتى صد کرت فزونتر براى عودت "بهشت" از دست رفته، براى خاطر خانواده‌هاى خود، که آنسان خوش و راحت ميزيستند و اکنون "عوام‌الناس رذل" اينسان آنها را به خانه‌خرابى و فقر (يا به کار "ساده"...) محکوم ميسازند، به نبرد دست ميزنند. و اما از دنبال استثمارگران سرمايه‌دار، توده وسيع خرده بورژازى کشيده ميشود، که تجربه تاريخى دهها ساله تمام کشورها درباره وى نشان ميدهد که چگونه اين توده مردّد و متزلزل است، امروز از دنبال پرولتاريا ميرود و فردا از دشواريهاى انقلاب ميهراسد و از نخستين شکست يا نيمه شکست کارگران، دچار سراسيمگى ميشود، اعصابش به رعشه ميافتد، خود را به اين سو و آن سو ميزند، نُدبه و زارى ميکند، از اردوگاهى به اردوگاه ديگر ميگريزد... مانند منشويکها و اس‌آرهاى ما.

و با چنين اوضاع و احوالى، در دوران جنگ حاد و تا پاى جان، هنگاميکه تاريخ مسأله وجود يا عدم امتيازات صدها ساله و هزار ساله را در دستور ميگذارد، - از اکثريت و اقليت، از دمکراسى خالص، از عدم لزوم ديکتاتورى و از برابرى استثمارگر با استثمارشونده دم ميزنند!! چه کُند ذهنىِ بى پايان و چه کوته فکرىِ بى انتهايى براى اينکار لازم است!

ولى دوران دهها ساله سرمايه‌دارى نسبتا "صلح آميز"، از ١٨٧١ تا ١٩١٤، در داخل احزاب سوسياليست، که با اپورتونيسم سازگارند از کوته فکرى و تنگ نظرى و ارتداد يک طويله اوژوياس گرد آورده است...

٭ ٭ ٭

خواننده لابد متوجه شده است که کائوتسکى در قسمتى که فوقا از کتاب وى نقل شد از سوء قصد نسبت به حق انتخاب همگانى سخن ميگويد (در حاشيه متذکر ميشويم که کائوتسکى اين حق را منبع عميق اتوريته معنوى نيرومند مينامد و حال آنکه انگلس در مورد همان کمون پاريس و در مورد همان مسأله ديکتاتورى از اتوريته مردم مسلح عليه بورژوازى سخن ميگويد: مقايسه نظريه يک کوته فکر و يک فرد انقلابى درباره "اتوريته" جالب توجه است...).

بايد متذکر شد که مسأله محروم ساختن استثمارگران از حق انتخاب يک مسأله صرفا روسى است، نه مسأله ديکتاتورى پرولتاريا بطور اعم. اگر کائوتسکى سالوسى نميکرد و و به رساله خود عنوان "عليه بلشويکها" ميداد، آنوقت اين عنوان با مضمون رساله تطبيق ميکرد و آنوقت کائوتسکى حق داشت مستقيما از حق انتخاب سخن گويد. ولى کائوتسکى خواست مقدم بر هر چيز به عنوان يک "تئوريسين" به ميدان آيد. او عنوان رساله خود را "ديکتاتورى پرولتاريا" بطور اعم قرار داده است. او از شوراها و از روسيه فقط در بخش دوم رساله، از پاراگراف ششم به بعد، بطور خاص سخن ميگويد. ولى در بخش اول (که من از همانجا نقل قول کرده‌ام) از دمکراسى و ديکتاتورى بطور اعم صحبت ميشود. کائوتسکى با بميان کشيدن حق انتخاب، خود را بعنوان پُلِميستى عليه بلشويکها فاش ساخته است، که براى تئورى بقدر پول سياهى ارزش قائل نيست. زيرا تئورى يعنى استدلال درباره پايه‌هاى طبقاتى عمومى (نه خصوصى ملى) دمکراسى و ديکتاتورى، بايد از يک مسأله خاص نظير حق انتخاب سخن نگفته، بلکه از مسأله عمومى سخن گويد و آن اينکه: آيا در دوران تاريخى سرنگونى استثمارگران و تعويض دولت آنان با دولت استثمار شوندگان، ميتوان دمکراسى را هم براى ثروتمندان و هم براى استثمارگران محفوظ داشت؟

تئوريسين بايد مسأله را اينطور و فقط اينطور مطرح سازد.

ما از نمونه کمون مطلعيم، ما از تمام استدلالات بنيادگذاران مارکسيسم در مورد آن و بمناسبت آن مطلعيم. بر اساس اين مدارک بود که من مثلا مسأله دمکراسى و ديکتاتورى را در رساله خود "دولت و انقلاب" که قبل از انقلاب اکتبر نوشته شده است، مورد تحليل قرار دادم. درباره محدويت حق انتخاب من کلمه‌اى نگفته‌ام، و حالا بايد گفت که موضوع محدوديت حق انتخاب، مسأله خصوصى ملى است نه مسأله عمومى ديکتاتورى. مسأله محدوديت حق انتخاب را بايد ضمن بررسى شرايط خاص انقلاب روسيه و راه خاص تکامل آن مورد تحقيق قرار داد. در شرح آتى به همين سان هم رفتار خواهد شد. ولى اشتباه است اگر از پيش تأکيد شود که انقلابهاى پرولترى آينده اروپا، همه يا اکثريت آنها، در مورد حق انتخاب حتما براى بورژوازى محدوديت قائل خواهند شد. ممکن است اينطور بشود. پس از جنگ و پس از تجربه انقلاب روسيه لابد اينطور خواهد شد. ولى براى عملى نمودن ديکتاتورى اين امر حتمى نيست و علامت ضرورى مفهوم منطقى ديکتاتورى را تشکيل نميدهد و به عنوان شرط ضرورى در مفهوم تاريخى و طبقاتى ديکتاتورى پرولتاريا وارد نميشود.

علامت ضرورى و شرط حتمى ديکتاتورى سرکوب قهرى استثمارگران بعنوان يک طبقه و بنابراين نقض "دمکراسى خالص" يعنى نقض برابرى و آزادى در مورد اين طبقه است.

از نظر تئوريک مسأله بايد اينطور و فقط اينطور مطرح گردد. و کائوتسکى که مسأله را چنين مطرح نکرده ثابت نموده است که بعنوان يک نفر تئوريسين بر ضد بلشويکها به ميدان نيامده، بلکه بعنوان عامل اپورتونيست‌ها و بورژوازى بميدان ميآيد.

اينکه فلان يا بهمان محدوديت و نقض دمکراسى در مورد استثمارگران در کدام کشورها و با وجود چه خصوصيات ملى فلان يا بَهمان سرمايه‌دارى بکار خواهد رفت (بطور استثنايى يا بطور عمده)، - مسأله‌اى است مربوط به خصوصيات ملى فلان يا بَهمان سرمايه‌دارى، فلان يا بَهمان انقلاب. از نظر تئوريک طرح مسأله طور ديگر يعنى بدين سان است: آيا بدون نقض دمکراسى در مورد طبقه استثمارگران ديکتاتورى پرولتاريا امکان‌پذير هست؟

کائوتسکى همين مسأله را که از نظر تئوريک يگانه مسأله مهم و اساسى است مسکوت گذارده است. کائوتسکى هر نوع مطلبى را از مارکس و انگلس نقل قول نموده، بجز آن مطالبى که به مسأله مورد بحث مربوط است و من آنها را در بالا نقل کردم.

کائوتسکى درباره هر چه خواسته باشيد، درباره هر چه براى ليبرالها و دمکراتهاى بورژوا پذيرفتنى است و از دايره انديشه‌هاى آنان خارج نيست، سخن گفته، بجز نکته عمده يعنى بجز اين نکته که پرولتاريا بدون در هم شکستن مقاومت بورژوازى، بدون سرکوب قهرى مخالفين خود نميتواند پيروز گردد و هر جا که "سرکوب قهرى" در ميان باشد و "آزادى" نباشد، البته، دمکراسى هم نيست.

کائوتسکى اين نکته را نفهميده است.

٭ ٭ ٭

حال به تجربه انقلاب روسيه و به آن اختلاف نظر بين شوراى نمايندگان و مجلس مؤسسان بپردازيم که (آن اختلاف) موجب انحلال مجلس مؤسسان و محروميت بورژوازى از حق انتخاب گرديد.

          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٤

شوراها حق ندارند به سازمانهاى دولتى مبدل گردند


شوراها، شکل روسى ديکتاتورى پرولترى هستند. اگر يک نفر تئوريسين مارکسيست هنگام رساله نوشتن درباره ديکتاتورى پرولتاريا، اين پديده را بطور واقعى بررسى ميکرد (و نظير کائوتسکى به جزع و فزع خرده بورژوامآبانه بر ضد ديکتاتورى نميپرداخت و نغمه‌هاى منشويکى را از سر نميگرفت) آنگاه چنين تئوريسينى يک تعريف عمومى براى ديکتاتورى بيان ميداشت و سپس شکل خاص، شکل ملى آن يعنى شوراها را بررسى مينمود و شوراها را بمثابه يکى از اَشکال ديکتاتورى پرولتاريا مورد انتقاد قرار ميداد.

روشن است که از کائوتسکى، پس از "اصلاحات" ليبرال‌مآبانه وى در آموزش مارکس راجع به ديکتاتورى، نبايد انتظار يک کار جدّى داشت. ولى بررسى اينکه او به چه نحو مسأله چگونگى شوراها را مورد تحقيق قرار داده و به چه نحوى از عهده آن برآمده است بينهايت جالب توجه است.

او چگونگى پيدايش شوراها را در سال ١٩٠٥ بياد ميآورد و مينويسد شوراها آنچنان "شکلى از سازمان پرولترى را بوجود آوردند که از تمام اَشکال ديگر جامع‌تر (umfassendste) بود، زيرا همه کارگران مزدى را در بر ميگرفت" (ص ٣١). در سال ١٩٠٥ شوراها فقط مؤسسات محلى بودند ولى در سال ١٩١٧ اتحاديه سراسر روسيه شدند.

کائوتسکى چنين ادامه ميدهد:

"هم اکنون ديگر سازمان شوراها تاريخچه با عظمت و پر افتخارى در پشت سر خود دارد. ولى آنچه که در پيش دارد از اينهم پُر توان تر است و ضمنا منحصر به روسيه تنها هم نيست. همه جا معلوم ميگردد که عليه نيروهاى عظيمى که سرمايه مالى از لحاظ اقتصادى و سياسى در اختيار دارد، اسلوبهاى پيشين مبارزه اقتصادى و سياسى پرولتاريا کافى نيست" (versagen - اين کلمه آلمانى کمى از "کافى نيست" تندتر و اندکى از "ناتوان است" سست‌تر است). "از اين اسلوبها نميتوان صرفنظر کرد و لزوم آنها براى مواقع عادى کماکان باقى ميماند، ولى گاه گاه در برابر آنها وظايفى قرار ميگيرد که قادر به انجام آن نيستند و موفقيت در انجام آنها فقط در صورت در آميختن کليه سلاحهاى سياسى و اقتصادى نيروى طبقه کارگر امکان‌پذير است" (ص ٣٢).

استدلال بعدى مربوط است به اعتصاب توده‌اى و اينکه "بوروکراسى اتحاديه کارگرى" که به همان درجه اتحاديه‌هاى کارگرى ضرورت دارد "به درد رهبرى نبردهاى توده‌اى و پُر توانى که بيش از پيش به شاخص زمان بدل ميگردند، نميخورد"...

کائوتسکى در خاتمه ميگويد:

"به اين طريق سازمان شوراها يکى از مهمترين پديده‌هاى زمان ماست. اين سازمان نويد آن ميدهد که در نبردهاى قطعى عظيم بين سرمايه و کار، که ما به استقبال آن ميشتابيم، اهميت قاطع کسب نمايد.

ولى آيا ما حق داريم از شوراها توقعى بيش از داشته باشيم؟ بلشويکها که پس از انقلاب نوامبر (طبق تقويم جديد يعنى طبق تقويم ما، انقلاب اکتبر) سال ١٩١٧ به اتفاق سوسيال رولوسيونرهاى چپ در شوراهاى نمايندگان کارگران روسيه اکثريت بدست آوردند، پس از برانداختن مجلس مؤسسان دست بکار آن شدند که شورا را، که تا آن زمان سازمان پيکارجوى يک طبقه بود، به سازمانى دولتى بدل نمايند. آنها دمکراسى را، که خلق روس در انقلاب مارس (طبق تقويم جديد و فوريه طبق تقويم ما) به چنگ آورده بود، نابود کردند. طبق همين هم، بلشويکها ديگر خود را سوسيال دمکرات نخواندند، و اکنون خود را کمونيست مينامند" (ص ٣٣، تکيه روى کلمات از کائوتسکى است).

هر کس با نوشته‌هاى منشويکهاى روس آشنا باشد، فورا متوجه ميشود که چگونه کائوتسکى بَرده‌وار گفته‌هاى مارتف، اکسلرود، اشتين و شرکاء را رونويس ميکند. همانا "بَرده‌وار"، زيرا کائوتسکى تا حد خنده‌آورى واقعيات را بسود خرافات منشويکى تحريف مينمايد. کائوتسکى اين زحمت را بر خود هموار نکرد که از خبرآوران خود نظير اشتين برلنى يا اکسلرود استکهلمى کسب اطلاع نمايد که مسأله تغيير عنوان بلشويکها به کمونيست و مسأله اهميت شوراها بعنوان سازمانهاى دولتى چه زمانى مطرح شده بود. اگر او اين اطلاع ساده را کسب کرده بود، اين مطلب خنده‌آور را نمينوشت، زيرا هر دو اين مسائل را بلشويکها در آوريل سال ١٩١٧ مثلا در "تزهاى" من مورخ ٤ آوريل ١٩١٧ يعنى مدتها قبل از انقلاب اکتبر سال ١٩١٧ (و بطريق اولى قبل از بر هم زدن مجلس مؤسسان در ٥ ژانويه سال ١٩١٨) مطرح کرده بودند.

ولى اين استدلال کائوتسکى که من تمام و کمال آن را نقل کرده‌ام، جان کلام تمام مسأله مربوط به شوراها است. جان کلام همانا در اين است که آيا شوراها بايد بکوشند تا سازمانهاى دولتى شوند (بلشويکها در آوريل ١٩١٧ شعار "تمام قدرت بدست شوراها" را اعلام کردند و در کنفرانس حزب بلشويکها منعقده در همان آوريل سال ١٩١٧ بلشويکها اظهار داشتند که به جمهورى پارلمانى بورژوايى قناعت نميورزند و خواستار جمهورى کارگرى-دهقانى از تيپ کمون يا شوراها هستند): يا اينکه شوراها نبايد در اين راه بکوشند، نبايد قدرت را بدست گيرند، نبايد سازمانهاى دولتى بشوند، بلکه بايد بعنوان "سازمان پيکارجوى" يک "طبقه" باقى مانند (اين همان اصطلاحى است که مارتف بکار برده و با آرزوهاى ساده‌لوحانه خود، اين واقعيت را، که شوراها به هنگام رهبرى منشويکى آلت تبعيت کارگران از بورژوازى بودند، با ظاهر آراسته‌اى پرده‌پوشى نموده است).

کائوتسکى سخنان مارتف را کورکورانه تکرار کرده است به اين معنى که قطعاتى از مباحثه تئوريک بلشويکها با منشويکها را برداشته و اين قطعات را بدون انتقاد و به طرزى بى‌معنا بر مسائل عمومى تئوريک مربوط به سراسر اروپا منطبق نموده است. در نتيجه چنان آشى از کار درآمده است که هر کارگر آگاه روس را، هرآينه با استدلالات نقل شده کائوتسکى آشنا شود، از خنده روده‌بُر خواهد نمود.

و هنگامى که ما به کارگران اروپا توضيح دهيم در اين مورد مطلب از چه قرار است، همه آنها نيز (بجز يک مشت سوسيال امپرياليست ريشه‌دار) کائوتسکى را با همين خنده استقبال خواهند کرد.

کائوتسکى در حق مارتف دوستىِ خاله خرسه کرده و اشتباه مارتف را به وضوحى فوق‌العاده به مُهمَلات رسانده است. در حقيقت هم ببينيد از گفته‌هاى کائوتسکى چه حاصل آمده است.

شوراها تمام کارگران مزدى را در بر ميگيرند. اسلوبهاى پيشين مبارزه اقتصادى و سياسى پرولتاريا عليه سرمايه مالى کافى نيست. شوراها ايفاى نقش عظيمى را در پيش دارند که منحصر به روسيه نيست. آنها نقش قاطعى را در نبردهاى قاطع عظيم بين سرمايه و کار در اروپا بازى خواهند کرد. اين است گفته‌هاى کائوتسکى.

بسيار خوب. "نبردهاى قاطع بين سرمايه و کار" - آيا اين نبردها اين مسأله را، که کداميک از اين طبقات قدرت دولتى را تصاحب خواهند نمود، حل نخواهند کرد؟

اصلا و ابدا. معاذالله!

شوراها که تمام کارگران مزدى را در بر ميگيرند در نبردهاى "قاطع" نبايد سازمان دولتى شوند!

پس دولت چيست؟

دولت چيزى نيست جز ماشينى براى سرکوب يک طبقه بدست طبقه ديگر.

بنابراين طبقه ستمکش، پيشاهنگ تمام زحمتکشان و استثمار شوندگان در جامعه معاصر، بايد براى "نبردهاى قاطع بين سرمايه و کار" بکوشد، ولى نبايد به اين ماشين، که سرمايه به توسط آن کار را سرکوب مينمايد، دست بزند! - نبايد اين ماشين را در هم شکند! - نبايد از سازمان جامع خود براى سرکوب استثمارگران استفاده کند!

به به، احسنت، آقاى کائوتسکى! "ما" مبارزه طبقاتى را همانطور قبول داريم که تمام ليبرالها قبول دارند. يعنى بدون سرنگون ساختن بورژوازى...

اينجاست که دست کشيدن کامل کائوتسکى هم از مارکسيسم و هم از سوسياليسم آشکار ميگردد. اين در واقع پيوستن به بورژوازى است که آماده است هر چه را خواسته باشيد جايز شِمُرَد، مگر تبديل سازمانهاى طبقه تحت ستم خود را به سازمانهاى دولتى. اينجا ديگر کائوتسکى به هيچ وجه نميتواند خط مشى خود را، که همه چيز را با هم آشتى ميدهد و در برابر تمام تضادهاى عميق با عبارت‌پردازى گريبان خلاص ميکند، نجات بخشد.

يا کائوتسکى از هر گونه انتقال قدرت دولتى بدست طبقه کارگر امتناع ميورزد، يا اينکه جايز ميشمارد که طبقه کارگر ماشين قديمى دولتى بورژوايى را بدست گيرد ولى به هيچ وجه جايز نميشمرد که اين ماشين را در هم شکند، خُرد کند و ماشين نوين پرولترى را جايگزين آن سازد. به هر يک از اين دو شق که استلالات کائوتسکى "تفسير گردد"، و "مورد توضيح قرار گيرد"، در هر دو مورد دست کشيدن او از مارکسيسم و پيوستنش به بورژوازى عيان است.

مارکس در "مانيفست کمونيست" ضمن توضيح اينکه چه دولتى براى طبقه کارگر پيروزمند لازم است، نوشته است: "دولت يعنى پرولتاريايى که بصورت طبقه حاکمه متشکل شده باشد". اکنون شخصى پيدا شده که مدعى است کماکان مارکسيست است و اظهار ميدارد که پرولتاريايى که يکسره متشکل است و به "مبارزه قاطعى" عليه سرمايه مشغول است، نبايد سازمان طبقاتى خود را به سازمان دولتى بدل کند. "ايمان خرافى نسبت به دولت" که انگلس در سال ١٨٩١ درباره آن نوشته است: اين ايمان "در آلمان به شعور عمومى بورژوازى و حتى بسيارى از کارگران مبدل شده است"، - اين است آنچه که کائوتسکى در اينجا از خود بروز داده است. کارگران مبارزه کنيد - کوته‌نظر ما با اين موضوع "موافق است" (بورژوا هم با اين امر "موافق است"، زيرا کارگران به هر حال مبارزه ميکنند و فقط بايد در اين انديشه بود که چگونه تيزى شمشير آنان را در هم شکست) - مبارزه کنيد، ولى حق نداريد پيروز شويد! ماشين دولتى بورژوازى را منهدم نسازيد و "سازمان دولتى" پرولترى را جايگزين "سازمان دولتى" بورژوايى ننماييد!

کسى که به نحو جدى با اين نظر مارکس موافق است که دولت چيزى نيست جز ماشينى براى سرکوب يک طبقه بدست طبقه ديگر، کسى که اندک تفکرى در اين حقيقت کرده است، هيچگاه نميتواند رشته سخن را به اينچنين خام‌فکرى بکشاند که بنا بر آن سازمانهاى پرولترى قادر به پيروزى بر سرمايه مالى نبايد به سازمانهاى دولتى بدل گردند. در همين نکته است که خرده بورژوا که دولت برايش "به هر حال" يک چيز خارج از طبقات يا مافوق طبقات است، خود را متظاهر ساخته است. در واقع هم چرا بايد پرولتاريا، که "يک طبقه" است، مجاز باشد با سرمايهاى که نه تنها بر پرولتاريا، بلکه بر تمام مردم، بر تمام خرده بورژوازى، بر تمام دهقانان حکومت مينمايد به جنگ قاطع بپردازد، ولى پرولتاريا، اين "يک طبقه" مجاز نباشد سازمان خود را به سازمان دولتى مبدل سازد؟ زيرا خرده بورژوا از مبارزه طبقاتى ميترسد و آن را تا پايان، تا عمده‌ترين نکته نميرساند.

کائوتسکى کاملا سررشته را گم کرده و خود را بکلى لو داده است. دقت کنيد: او خود تصديق نمود که اروپا به استقبال نبردهاى قاطعى بين سرمايه و کار ميشتابد و اسلوبهاى پيشين مبارزه اقتصادى و سياسى پرولتاريا کافى نيست. و اين اسلوبها اتفاقا عبارت بود از استفاده از دمکراسى بورژوايى. پس نتيجه کدام است؟

کائوتسکى ترسيد که رشته تفکر را به نتيجه حاصله از اينجا برساند.

... نتيجه آن است که فقط مرتجع، دشمن طبقه کارگر و خادم بورژوازى ميتواند اکنون مُحَسنّات دمکراسى بورژوايى را رنگ‌آميزى کند و درباره دمکراسى خالص ياوه سرايى نمايد و بسوى گذشته سپرى شده روى برگرداند. دمکراسى بورژوايى نسبت به نظام قرون وسطايى مترقى بود و ميبايست از آن استفاده کرد. ولى اکنون ديگر براى طبقه کارگر کافى نيست. اکنون بايد نه به قهقرا، بلکه به جلو، بسوى تعويض دمکراسى بورژوايى با دمکراسى پرولترى نگريست. و اگر کار تدارک انقلاب پرولترى، تعليم و تشکل ارتش پرولترى در چارچوب دولت بورژوا دمکراتيک ممکن (و ضرورى) بود، آنگاه حالا که کار به مرحله "نبردهاى قاطع" رسيده است، محدود نمودن پرولتاريا در اين چارچوب معنايش خيانت به راه پرولتاريا و ارتداد است.

کائوتسکى به مَخمَصه بسيار مضحکى افتاده است، زيرا برهان مارتف را تکرار کرده، بدون اينکه متوجه شود، که مارتف اين برهان را بر برهان ديگرى متکى ميکند که کائوتسکى آن را در دست ندارد! مارتف ميگويد (و کائوتسکى از دنبال وى تکرار ميکند) که روسيه هنوز تا مرحله سوسياليسم نُضج نيافته است و از اينجا طبعا نتيجه ميشود که: هنوز زود است شوراها از ارگانهاى مبارزه به سازمانهاى دولتى تبديل شوند (بخوان: بموقع است که شوراها، بکمک سران منشويک، به ارگانهاى تبعيت کارگران از بورژوازى امپرياليست تبديل گردند). ولى کائوتسکى نميتواند مستقيما بگويد که اروپا تا مرحله سوسياليسم نضج نيافته است. کائوتسکى در سال ١٩٠٩، هنگامى که هنوز مرتد نشده بود، نوشت که اکنون از انقلاب قبل از موقع نبايد ترسيد و کسى که از انقلاب از ترس شکست امتناع ورزد خائن است. کائوتسکى جرأت ندارد اين حکم را مستقيما منکر شود، و لذا آنچنان خام‌فکرى حاصل ميآيد که تمام سفاهت و جُبن خرده بورژوا را تا آخر فاش ميسازد: از يک طرف اروپا براى سوسياليسم نضج يافته است و بسوى نبردهاى قاطع کار عليه سرمايه ميشتابد و از طرف ديگر سازمان پيکارجو (يعنى سازمانى که در مبارزه پديد آمده، رشد نموده و استحکام ميپذيرد)، سازمان پرولتاريا، پيشاهنگ و سازمانده، سازمان پيشواى ستمکشان را نميتوان به سازمان دولتى بدل نمود!

٭ ٭ ٭

اين انديشه که شوراها بعنوان يک سازمان پيکارجو ضرورى هستند ولى نبايد به سازمانهاى دولتى بدل گردند، از لحاظ عملى-سياسى بينهايت سفيهانه‌تر است تا از لحاظ تئوريک. حتى در دوران صلح هم که وضع انقلابى وجود ندارد، مبارزه توده‌اى کارگران عليه سرمايه‌داران مثلا اعتصاب توده‌اى غيظ و بغض شديدى را در هر دو طرف و نيز شور فوق‌العاده‌اى را براى مبارزه موجب ميگردد و در آن بورژوازى دائما به اين موضوع استناد ميورزد که "در خانه صاحب اختيار" است و ميخواهد چنين باقى بماند و غيره. و اما در زمان انقلاب، هنگامى که زندگى سياسى در جوش و خروش است، سازمانى نظير شوراها که کليه کارگران کليه رشته‌هاى صنايع و سپس کليه سربازان و کليه زحمتکشان و تهيدستان روستا را در بر ميگيرد، - چنين سازمانى بخودى خود در جريان مبارزه و بر اثر "منطق" ساده هجوم و دفع هجوم، ناگزير ميشود مسأله را بطور قطعى مطرح سازد. سعى در اتخاذ يک خط مشى بينابينى، يعنى "آشتى دادن" پرولتاريا با بورژوازى کُند ذهنى است و با ورشکستگى رقّت‌بارى مواجه ميگردد: در مورد موعظه مارتف و ساير منشويکها در روسيه چنين شد و هرآينه شوراها با دامنه کم و بيش وسيعى تکامل يابند و فرصت اتحاد و استحکام را پيدا کنند در آلمان و ساير کشورها نيز ناگزير چنين خواهد شد. اين که به شوراها گفته ميشود: مبارزه کنيد ولى خود تمام قدرت دولتى را بدست نگيريد و به سازمانهاى دولتى مبدل نگرديد، - معنايش موعظه همکارى طبقات و "صلح اجتماعى" پرولتاريا با بورژوازى است. حتى فکر اين موضوع هم خنده‌آور است که چنين خط مشى در يک مبارزه شديد بتواند به چيز ديگرى جز ورشکستگى ننگين مواجه گردد. نشستن بين دو صندلى - شيوه هميشگى کائوتسکى است. او چنين وانمود ميسازد که در هيچ جا با اپورتونيست‌ها در تئورى موافق نيست، ولى در واقع در تمام نکات اساسى (يعنى در تمامى آنچه که به انقلاب مربوط ميشود) عملا با آنان موافق است.

          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٥

مجلس مؤسسان و جمهورى شوروى


موضوع مجلس مؤسسان و بر هم زدن آن از طرف بلشويکها جان کلام تمامى رساله کائوتسکى است. او دائما به اين مسأله رجعت مينمايد. تمام اثر پيشواى مسلکى انترناسيونال دوم پُر است از اشارات و کناياتى در باره اينکه چگونه بلشويکها "دمکراسى را محو کرده‌اند" (رجوع شود به يکى از قسمتهايى که فوقا از کائوتسکى نقل شده است). مسأله واقعا هم جالب و مهم است، زيرا در اين مورد موضوع تناسب بين دمکراسى بورژوايى و دمکراسى پرولترى عملا در مقابل انقلاب مطرح شده است. حال ببينيم "تئوريسين مارکسيست" ما چگونه اين مسأله را بررسى ميکند.

او "تزهاى مربوط به مجلس مؤسسان" را که من نوشته‌ام و در پراوداى مورخه ٢٦ دسامبر سال ١٩١٧ منتشر شده است نقل قول مينمايد. بنظر ميرسيد با در دست بودن اسناد لازم برهان بهترى براى اثبات برخورد جدّى وى نسبت به مسأله مورد بحث انتظار هم نميشد داشت. ولى ببينيد کائوتسکى چگونه نقل قول مينمايد. او نميگويد که تعداد اين تزها ١٩ بود، او نميگويد که در اين تزها هم مسأله تناسب بين جمهورى معمولى بورژوايى داراى مجلس مؤسسان و جمهورى شوراها مطرح شده است و هم تاريخچه اختلاف مجلس مؤسسان با ديکتاتورى پرولتاريا در انقلاب ما. کائوتسکى همه اينها را مسکوت ميگذارد و تنها به خواننده اظهار ميدارد که "در بين آنها (در بين تزهاى مزبور) دو تز بويژه مهم است": يکى اينکه اس‌آرها پس از انتخابات مجلس مؤسسان، ولى قبل از تشکيل آن انشعاب کردند (کائوتسکى اين موضوع را مسکوت ميگذارد که تز مزبور پنجمين تز است)، تز ديگر اينکه جمهورى شوراها بطور کلى شکل دمکراتيک عاليترى است تا مجلس مؤسسان (کائوتسکى اين موضوع را مسکوت ميگذارد که تز مزبور سومين تز است).

از اين سومين تز، کائوتسکى فقط قسمتى را بطور کامل نقل مينمايد و آن حکم زيرين است:‌

"جمهورى شوراها نه تنها شکلى از نوع عاليتر مؤسسات دمکراتيک است (نسبت به جمهورى معمولى بورژوازى که مجلس مؤسسان بر تارک آن قرار دارد)، بلکه يگانه شکلى است که ميتواند انتقال به سوسياليسم را به بى‌دردترين[١] تأمين نمايد" (کائوتسکى کلمه "معمولى" و قسمت اول تز را که در آن گفته ميشود: "براى انتقال از نظام بورژوازى به سوسياليستى، براى ديکتاتورى پرولتاريا" حذف مينمايد).

کائوتسکى پس از اين نقل قول، با تمسخر عاليجنابانه‌اى بانگ برميآورد:

"فقط جاى تأسف است که تنها پس از اينکه در مجلس مؤسسان در اقليت افتادند به اين نتيجه رسيدند. قبل از آن هيچکس پرشورتر از لنين اين مجلس را طلب نميکرد".

اين مطلب طابق‌النعل در صفحه ٢١ کتاب کائوتسکى نوشته شده است!

واقعا که شاهکار است! فقط عامل بورژوازى ممکن بود مطلب را چنين کاذبانه جلوگر سازد که خواننده تصور نمايد گويا تمام گفتگوهاى بلشويکها درباره نوع عاليتر دولت مطالبى است من درآوردى که پس از آنکه بلشويکها در مجلس مؤسسان در اقليت افتادند، بميان آمد!! چنين کذب پليدى را فقط دون فطرتى ممکن بود بگويد که خود را به بورژوازى فروخته باشد يا به اکسلرود اعتماد نمايد و خبر‌آوران خود را پنهان دارد و اين کاملا با مورد اول همپايه است.

زيرا همه ميدانند که من در همان نخستين روز ورود خود به روسيه يعنى در ٤ آوريل سال ١٩١٧ تزهاى خود را در جلسه عمومى خواندم و در آنها برترى دولت تراز کمون را بر جمهورى پارلمانى بورژوايى بيان داشتم. من سپس اين مطلب را به کرّات در مطبوعات، مثلا در رساله مربوط به احزاب سياسى که به انگليسى ترجمه شد و در ژانويه سال ١٩١٨ در آمريکا در روزنامه Evening Post چاپ نيويورک منتشر گرديد، بيان داشتم. از اين گذشته کنفرانس حزب بلشويکها، منعقده در پايان آوريل سال ١٩١٧، قطعنامه‌اى تصويب نمود مُشعر بر اينکه جمهورى پرولترى-دهقانى عاليتر از جمهورى پارلمانى بورژوايى است و حزب ما به جمهورى اخير قانع نميشود و برنامه حزب بايد در موارد مربوطه تغيير يابد.

آيا پس از اين مطالب به عمل کائوتسکى، که ميکوشد خوانندگان آلمانى را متقاعد سازد که گويا من با شور تمام دعوت مجلس مؤسسان را طلب ميکردم و فقط پس از آنکه بلشويکها در آن در اقليت افتادند به "کسر" شأن و حيثيت مجلس مؤسسان پرداختم، چه نامى بايد داد؟ اين عمل را به چه عذرى ميتوان موجه دانست؟[٢] آيا به اين عذر که کائوتسکى از فاکتها بى اطلاع بوده است؟ در اين صورت چرا ميبايست به نوشتن آنها مبادرت ورزد؟ و يا چرا شرافتمندانه نگفت که من کائوتسکى، اين سطور را بر اساس اطلاعات دريافتى از اشتين و اکسلرود منشويک و شرکاء مينگارم؟ کائوتسکى ميخواهد با ادعاى ابژکتيف بودن نقش خود را که خدمتگذارى به منشويک‌هايى است که در اثر شکست خود آزرده خاطر شده‌اند، مستور دارد.

ولى همه اينها فقط شکوفه است. ميوه‌هاى آن بعدا ميآيد.

فرض کنيم که کائوتسکى مايل نبود يا نميتوانست(؟؟) از خبرآوران خود ترجمه قطعنامه‌ها و اظهارات بلشويکها را در اين باره که آيا آنها به جمهورى دمکراتيک قناعت ميورزند يا نه، دريافت دارد. ما حتى اين موضوع را با وجود تصور ناپذير بودن آن فرض ميکنيم. ولى کائوتسکى تزهاى مورخ ٢٦ دسامبر سال ١٩١٧ مرا در صفحه ٣٠ کتاب خود مستقيما ذکر مينمايد.

آيا کائوتسکى تمام اين تزها را ميداند يا اينکه تنها آن چيزهايى را که اشتين، اکسلرود و شرکاء براى او ترجمه کرده‌اند؟ کائوتسکى تز سوم را نقل مينمايد که مربوط است به مسأله‌اى اساسى درباره اينکه آيا بلشويکها قبل از انتخابات مجلس مؤسسان ميفهميدند که جمهورى شوراها عاليتر از جمهورى بورژوايى است و اين موضوع را به مردم ميگفتند يا نه. ولى کائوتسکى در باره تز دوم سکوت اختيار مينمايد.

در تز دوم گفته ميشود: "سوسيال دمکراسى انقلابى، که خواستار دعوت مجلس مؤسسان بود، از همان آغاز انقلاب سال ١٩١٧ مکرر خاطرنشان ساخته است که جمهورى شوراها شکل عاليترى از دمکراتيسم است تا جمهورى معمولى بورژوايى داراى مجلس مؤسسان" (تکيه روى کلمات از من است).

آقاى کائوتسکى براى آنکه بلشويکها را افراد بى‌پرنسيپ و "اپورتونيستهاى انقلابى" (بخاطرم نيست که کائوتسکى به چه مناسبتى در جايى از کتاب خود اين اصطلاح را بکار ميبَرَد) وانمود سازد، اين موضوع را از خوانندگان آلمانى پنهان داشته است که در تزها استناد مستقيمى به اظهارات "مکرر" ميشود!

اينهاست آن شيوه‌هاى بيمقدار و ناچيز و نفرت‌انگيزى که آقاى کائوتسکى به آنها متوسل ميشود. او به اين سان از مسأله تئوريک طفره رفته است.

آيا اينکه جمهورى پارلمانى بورژوا دمکراتيک پايين‌تر از جمهورى نوع کمون يا شوراهاست صحيح است يا نه؟ کُنه مطلب در اين است، ولى آقاى کائوتسکى آن را ناديده گرفته است. تمام آنچه را که مارکس ضمن تحليل کمون پاريس بيان داشته است، کائوتسکى "فراموش نموده است". او نامه مورخه ٢٨ مارکس ١٨٧٥ انگلس به ببل را نيز "فراموش نموده است" که در آن با وضوح و روشنى خاصى همان فکر مارکس بيان شده است: "کمون، ديگر دولت به معناى اخص کلمه نبود".

اين است آن مبرّزترين تئوريسين انترناسيونال دوم، که در رساله مخصوصى راجع به "ديکتاتورى پرولتاريا"، ضمن بحث خاصى درباره روسيه که در آن مسأله مربوط به شکل دولتى عاليتر از جمهورى دمکراتيک بورژوايى صريحا و مکررا مطرح شده است، اين مسأله را مسکوت ميگذارد. آيا اين عمل در واقعيت امر چه فرقى با گرويدن به بورژوازى دارد؟

(در حاشيه متذکر ميشويم که کائوتسکى در اينجا هم از دنبال منشويکهاى روس گام برميدارد. در بين آنها افرادى که "تمام گفته‌هاى" مارکس و انگلس را ميدانند، هر قدر بخواهيد هست، ولى يک منشويک هم از آوريل سال ١٩١٧ تا اکتبر سال ١٩١٧ و از اکتبر سال ١٩١٨ تا اکتبر سال ١٩١٨ حتى يک بار در صدد تحليل مسأله مربوط به دولت نوع کمون بر نيامد. پلخانف هم اين مسأله را ناديده گرفت. لابد ناچار به سکوت شده است.)

بخودى خود روشن است که گفتگو درباره بر هم زدن مجلس مؤسسان با کسانى که خود را سوسياليست و مارکسيست مينامند، ولى عملا در مسأله عمده يعنى دولت تراز کمون به بورژوازى ميگروند، معنايش ياسين بگوش خر خواندن است. کافى است متن تزهاى من درباره مجلس مؤسسان تمام و کمال به ضميمه اين رساله درج گردد. خواننده از اين تزها خواهد ديد که مسأله مزبور در ٢٦ دسامبر سال ١٩١٧، هم از نظر تئوريک، هم از نظر تاريخى و هم از نظر عملى-سياسى مطرح شده بود.

اگر کائوتسکى بعنوان يک تئوريسين کاملا از مارکسيسم دست کشيده است، لااقل بعنوان يک مورّخ که ميتوانست جريان مبارزه شوراها را با مجلس مؤسسان بررسى نمايد. ما از روى بسيارى از آثار کائوتسکى ميدانيم که او ميتوانست مورّخ مارکسيست باشد و اين نوع آثار او، با وجود ارتداد بعدى او، جزو ذخاير استوار پرولتاريا باقى خواهد ماند. ولى در مسأله مورد بحث کائوتسکى حتى بعنوان مورّخ هم از حقيقت روى بر ميگرداند و واقعيات بر همه معلوم را ناديده ميانگارد و مثل يک جاسوس بورژوازى رفتار ميکند. او مايل است بلشويکها را بى‌پرنسيپ وانمود سازد و لذا تعريف ميکند که چگونه بلشويکها در صدد بودند قبل از بر هم زدن بساط مجلس مؤسسان از شدت تصادم با آن بکاهند. در اينجا مطلقا هيچ چيز ناپسندى وجود ندارد و ما حاجتى به سر باز زدن از آن نداريم؛ من تزها را تماما بچاپ ميرسانم، در آنها با وضوح تمام گفته شده است: آقايان خرده بورژواهاى متزلزلى که در مجلس مؤسسان جا گرفته‌ايد، يا با ديکتاتورى پرولتاريا سازگار شويد يا اينکه ما "به شيوه انقلابى" بر شما غلبه خواهيم کرد (تزهاى ١٨ و ١٩).

رفتار پرولتارياى واقعا انقلابى نسبت به خرده بورژوازى متزلزل همواره چنين بوده و چنين نيز خواهد بود.

کائوتسکى در مورد مجلس مؤسسان داراى نظريه صورى است. در تزهاى من صريح و مکرر گفته شده است که مصالح انقلاب بالاتر از حقوق صورى مجلس مؤسسان است (رجوع شود به تزهاى ١٦ و ١٧). نظريه دمکراتيک صورى همان نظريه دمکرات بورژوا است که بالاتر بودن مصالح پرولتاريا و مبارزه طبقاتى پرولترى را قبول ندارد. کائوتسکى بعنوان مورخ نميتوانست اين موضوع را قبول نداشته باشد که پارلمانهاى بورژوايى ارگانهاى اين يا آن طبقه‌اند. ولى اکنون بر کائوتسکى لازم آمده است (براى عمل پليد دست کشيدن از انقلاب) مارکسيسم را فراموش نمايد و لذا اين مسأله را مطرح نميکند که مجلس مؤسسان در روسيه ارگان چه طبقه‌اى بوده است. کائوتسکى شرايط مشخص را مورد تحليل قرار نميدهد، نميخواهد به چهره واقعيت بنگرد، او به خوانندگان آلمانى کلمه‌اى هم در اين باره نميگويد که در تزهاى مزبور نه تنها مسأله محدوديت دمکراسى بورژوازى از نظر تئوريک روشن شده است (تزهاى شماره ١ تا ٣) و نه تنها شرايط مشخصى که مُعرّف عدم تطابق فهرستهاى حزبى نيمه اکتبر سال ١٩١٧ با واقعيت دسامبر سال ١٩١٧ است، ذکر شده است (تزهاى شماره ٤ تا ٦) بلکه تاريخچه مبارزه طبقاتى و جنگى داخلى در اکتبر-دسامبر سال ١٩١٧ نيز بيان گرديده است (تزهاى شماره ٧ تا ١٥). از اين تاريخچه مشخص ما نتيجه‌گيرى کرديم (تز شماره ١٤) که شعار "تمام قدرت بدست مجلس مؤسسان" در عمل به شعار کادتها، کالدينيست‌ها و دستياران آنان بدل شده است.

کائوتسکىِ مورّخ متوجه اين امر نيست. کائوتسکىِ مورّخ هيچگاه نشنيده است که حق انتخاب همگانى گاهى پارلمانهاى خرده بورژوايى ببار ميآورد و گاهى هم پارلمانهاى ارتجاعى و ضد انقلابى. کائوتسکىِ مورّخِ مارکسيست نشنيده است که شکل انتخابات و شکل دمکراسى يک مطلب، و مضمون طبقاتى مؤسسه مورد بحث مطلب ديگرى است. اين موضوع يعنى مضمون طبقاتى مجلس مؤسسان، در تزهاى من صريحا مطرح و حل شده است. ممکن است راه حل من درست نباشد. براى ما هيچ چيز مطلوب‌تر از انتقاد مارکسيستى ديگران از تحليل ما نيست. کائوتسکى بجاى اينکه عبارات بکلى سفيهانه‌اى (کائوتسکى از اين عبارات بسيار دارد) درباره اينکه گويا کسانى مانع انتقاد از بلشويسم هستند، بنويسد، ميبايست به چنين انتقادى بپردازد. ولى مطلب در همين است که او انتقادى نکرده است. او حتى مسأله تجزيه و تحليل طبقاتى شوراها از يکسو و مجلس مؤسسان از سوى ديگر را مطرح هم نميکند. لذا امکانى براى مشاجره و مباحثه با کائوتسکى وجود ندارد و تنها اين باقى ميماند که به خواننده نشان داده شود، چرا به کائوتسکى نام ديگرى جز مرتد نميتوان داد.

اختلاف شوراها با مجلس مؤسسان، خود داراى تاريخچه‌اى است که حتى مورّخى هم که از نقطه نظر مبارزه طبقاتى به قضايا ننگرد نميتواند آن را ناديده انگارد. کائوتسکى نخواست حتى با اين تاريخچه واقعى تماس بگيرد. کائوتسکى از خوانندگان آلمان اين واقعيت بر همه معلوم را پنهان داشته است که شوراها حتى به هنگام تسلط منشويکها يعنى از پايان فوريه تا اکتبر ١٩١٧ نيز با مؤسسات "دولتى عمومى" (يعنى بورژوايى) مخالفت داشتند (اين واقعيت را اکنون فقط منشويکهاى بدخواه پنهان ميدارند). کائوتسکى در ماهيت امر نظرش آشتى و توافق و همکارى پرولتاريا با بورژوازى است: هر اندازه کائوتسکى از اين امر سر باز زند باز پيروى او از چنين نظرى واقعيتى است که سراسر رساله‌اش مؤيد آن است. گفتن اينکه نميبايست بساط مجلس مؤسسان را برچيد، معنايش اين است که نميبايست مبارزه با بورژوازى را به سرانجام خود رساند، نميبايست وى را سرنگون ساخت، بلکه ميبايست پرولتاريا با بورژوازى آشتى نمايد.

چرا کائوتسکى نميگويد که منشويکها از فوريه تا اکتبر ١٩١٧ به اين کارِ کم‌افتخار مشغول بودند و به هيچ نتيجه‌اى نرسيدند؟ اگر آشتى دادن بورژوازى با پرولتاريا امکان داشت پس چرا در دوران منشويکها آشتى امکان‌پذير نشد و بورژوازى خود را از شوراها کنار گرفته بود شوراها را (منشويکها) "دمکراسى انقلابى" ميناميدند، ولى بورژوازى را "عناصر واجد شرايط"؟

کائوتسکى از خوانندگان آلمانى پنهان داشته است که همانا منشويکها در "دوران" سيادت خود (فوريه - اکتبر سال ١٩١٧) شوراها را دمکراسى انقلابى ميناميدند و به اين وسيله برترى شوراها را بر کليه مؤسسات ديگر تصديق ميکردند. فقط در سايه کِتمان اين حقيقت از نوشته کائوتسکىِ مورّخ اين نتيجه حاصل آمده است که اختلاف شوراها با بورژوازى از خود تاريخچه‌اى ندارد و اين اختلاف بطور آنى، ناگهان بدون علت و در اثر رفتار ناپسند بلشويکها پديد آمده. ولى در حقيقت امر اتفاقا همان تجربه بيش از ٦ ماه (براى انقلاب اين مدت بسيار زياد است) سازشکارى منشويکها و تلاشهاى آشتى دادن پرولتاريا با بورژوازى بود که خَلق را به بى‌ثمرى اين تلاشها متقاعد ساخت و پرولتاريا را از منشويکها دور نمود.

کائوتسکى تصديق دارد که شوراها سازمان عالى پيکارجوى پرولتاريا هستند و آينده بزرگى دارند. با چنين تصديقى تمام موضع کائوتسکى مثل يک خانه پوشالى يا آرزوى يک فرد خرده بورژوا درباره آنکه کار بدون مبارزه حاد پرولتاريا عليه بورژوازى از پيش برود، در هم فرو ميريزد. زيرا سراسر انقلاب مبارزه و آنهم مبارزه تا پاى جان است و پرولتاريا طبقه پيشرو تمام ستمکشان و کانون و مرکز تمام مجاهدات همگى ستمکشان در راه رهايى خويش است. شوراها يعنى ارگان مبارزه توده‌هاى ستمکش، طبيعتا روحيات و تغيير نظريات اين توده‌ها را با سرعتى بمراتب بيشتر و بنحوى کاملتر و صحيح‌تر از هر مؤسسه ديگر منعکس و متجلّى ميساختند (و اين ضمنا يکى از علل آن است که چرا دمکراسى شورايى عاليترين تراز دمکراسى است).

شوراها موفق شدند از ٢٨ فوريه (مطابق تقويم قديم) تا ٢٥ اکتبر سال ١٩١٧ دو کنگره کشورى از اکثريت اهالى روسيه يعنى تمام کارگران و سربازان و از هفت يا هشت دهم دهقانان، بدون در نظر گرفتن تعداد کثير کنگره‌هاى محلى، ولايتى، شهرى، ايالتى و منطقه‌اى تشکيل دهند. طى اين مدت بورژوازى موفق نشد حتى يک مجلس تشکيل دهد که نماينده اکثريت باشد (بجز يک "مجلس مشاوره دمکراتيک" که بکلى ساختگى و مسخره بود و موجب خشم پرولتاريا گرديد). مجلس مؤسسان همان روحيات توده‌ها و همان گروهبندى سياسى را که در نخستين کنگره کشورى شوراهاى روسيه (در ماه ژوئن) وجود داشت منعکس ساخت. مقارن تشکيل مجلس مؤسسان (ژانويه سال ١٩١٨) کنگره دوم شوراها (اکتبر سال ١٩١٧) و کنگره سوم (ژانويه سال ١٩١٨) تشکيل گرديد، که ضمنا هر دوى اين کنگره‌ها با وضوح تمام نشان دادند که توده‌ها به چپ گراييده‌اند، انقلابى شده‌اند، از منشويکها و اس‌آرها روى برگردانده و به بلشويکها پيوسته‌اند يعنى از رهبرى خرده بورژوايى و از پندار سازشکارى با بورژوازى روى برگردانده و به مبارزه انقلابى پرولترى در راه سرنگونى بورژوازى پيوسته‌اند.

بنابراين تنها همان تاريخچه ظاهرى شوراها ناگزيرى برچيدن بساط مجلس مؤسسان و خصلت ارتجاعى آن را نشان ميدهد. ولى کائوتسکى محکم بر سر "شعار" خود ايستاده است: بگذار انقلاب فنا گردد، بگذار بورژوازى بر پرولتاريا ظفر يابد، فقط همينقدر باشد که "دمکراسى خالص" به شکفتگى برسد! Fiat justitia, pereat mundus [بگذار عدالت‌گسترى انجام گيرد، ولو به بهاى فناى جهان! -مترجم]

اينک خلاصه‌اى از نتايج کنگره‌هاى کشورى شوراها در تاريخ انقلاب روسيه:

کنگره‌هاى کشورى شوراهاى روسيهتعداد کل نمايندگانتعداد بلشويکهانسبت بلشويکها
اول ٣ ژوئن ١٩١٧٧٩٠١٠٣١٣ درصد
دوم ٢٥ اکتبر ١٩١٧٦٧٥٣٤٣٥١ درصد
سوم ١٠ ژانويه ١٩١٨٧١٠٤٣٤٦١ درصد
چهارم ١٤ مارس ١٩١٨١٢٣٢٧٩٥٦٤ درصد
پنجم ٤ ژوئيه ١٩١٨١١٦٤٧٧٣٦٦ درصد

کافى است به اين ارقام نظرى افکنده شود تا اين موضوع درک گردد که چرا دفاع از مجلس مؤسسان يا سخنرانى‌هايى (نظير سخنرانى کائوتسکى) درباره اينکه بلشويکها اکثريت اهالى را در پشت خود ندارد، در نزد ما فقط با تبسّم روبرو ميشود.



[١] ضمنا کائوتسکى عبارت انتقال "به بى دردترين نحو" را به کرّات نقل مينمايد و از قرار معلوم قصد تمسخر دارد. ولى چون اين قصد با وسائل بدرد نخورى انجام ميگيرد، لذا پس از چند صفحه واژگون‌سازى ميکند و جاعلانه نقل قول مينمايد:‌ انتقال "بيدرد!" البته با چنين وسايلى جا زدن يک فکر بى معنى به مخالف خود کار دشوارى نيست. اين واژگون‌سازى همچنين کمک ميکند که برهان مربوط به کُنه مطلب مسکوت گذاشته شود: انتقال سوسياليسم به بى دردترين نحو تنها در صورت تشکل يکسره تهيدستان (شوراها) و همکارى مرکز قدرت دولتى (پرولتاريا) با چنين سازمانى ممکن است.

[٢] ضمنا ناگفته نماند که نظير اين اکاذيب منشويکى در رساله کائوتسکى بسيار است! اين هجويه يک منشويک خشمگين است.

          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٦


قانون اساسى شوروى


همانگونه که متذکر شدم محروم ساختن بورژوازى از حقوق انتخاباتى علامت حتمى و ضرورى ديکتاتورى پرولتاريا نيست. در روسيه هم بلشويکها، که مدتها قبل از اکتبر شعار يک چنين ديکتاتورى را بميان کشيده بودند، از پيش راجع به محروم نمودن استثمارگران از حقوق انتخاباتى سخنى نميگفتند. اين جزء ترکيبى ديکتاتورى "طبق نقشه حزب" معينى پديد نيامده، بلکه بخودى خود در جريان مبارزه بوجود آمده است. کائوتسکىِ مورّخ البته متوجه اين امر نشده است. او نفهميده است که بورژوازى در همان دوران تسلط منشويکها (سازشکاران با بورژوازى) در شوراها، خود خويشتن را از شوراها دور ساخت، شوراها را تحريم نمود، خود را در نقطه مقابل آنها قرار داد و عليه آنها به دسيسه پرداخت. شوراها بدون هيچگونه قانون اساسى پديد آمدند و بيش از يکسال (از بهار سال ١٩١٧ تا تابستان سال ١٩١٨) بدون هيچگونه قانون اساسى زندگى ميکردند. خشم بورژوازى نسبت به سازمان مستقل و همه‌توان (زيرا همه را در بر ميگيرد) ستمکشان، مبارزه و آنهم بى‌پرده‌ترين، آزمندانه‌ترين و پليدترين مبارزه بورژوازى عليه شوراها، سرانجام شرکت آشکار بورژوازى (از کادتها گرفته تا اس‌آرهاى راست، از ميليوکف گرفته تا کرنسکى) در غائله کورنيلف، - همه اينها موجبات طرد رسمى بورژوازى را از شوراها فراهم ساخت.

کائوتسکى غائله کورنيلف را شنيده است، ولى او بزرگوارانه به واقعيات تاريخى و جريان و شکلهاى مبارزه که تعيين کننده شکلهاى ديکتاتورى است پوزخند ميزند: فى‌الواقع هم وقتى صحبت بر سر دمکراسى "خالص" است، واقعيات چه معنايى دارد؟ لذا "انتقاد" کائوتسکى عليه سلب حق انتخاب از بورژوازى آنچنان ساده‌لوحى... متظاهرانه‌اى است که هرآينه از کودکى برميخاست بس دلنواز بود و هنگامى که از فردى برميخيزد که هنوز رسما ناقص‌العقل شناخته نشده موجب اشمئزار ميگردد.

... "اگر سرمايه‌داران با وجود حق انتخابات همگانى در اقليت ناچيزى ميافتادند، خيلى زودتر با سرنوشت خود سازگار ميشدند" (ص ٣٣)... مگر اين دلنواز نيست؟ کائوتسکىِ با عقل از اين قبيل ملاکين و سرمايه‌دارانى که اراده اکثريت ستمکشان را بحساب ميآورند، در تاريخ بسيار ديده و بطور کلى از روى مشاهدات زندگى واقعى خيلى خوب آنها را ميشناسد. کائوتسکىِ با عقل مصرّانه روى نظريه "اپوزيسيون" يعنى نظريه مبارزه داخلى پارلمانى ايستادگى ميکند. او عينا همينطور هم مينويسد: "اپوزيسيون" (ص ٣٤ و در بسيارى صفحات ديگر).

اى مورّخ و سياستمدار دانشمند! چه خوب بود اگر شما ميدانستيد که "اپوزيسيون مفهوم مبارزه صلح‌آميز و فقط پارلمانى يعنى مفهومى است مربوط به وضع غير انقلابى، مربوط به دورانى که انقلاب وجود ندارد. در انقلاب سر و کار ما با دشمن بيرحم در جنگ داخلى است و هيچگونه ضجّه و زارى مرتجعانه خرده بورژوايى که همانند کائوتسکى از چنين جنگى هراس دارد، اين واقعيت را تغيير نخواهد داد. به مسائل جنگ داخلى بى‌امانى که در آن بورژوازى به هرگونه جنايتى دست ميزند (نمونه ورسايى‌ها و بند و بست آنها با بيسمارک به هر فردى که به تاريخ مانند پتروشکاى گوگول[٢٧٢] نمينگرد، چيزها ميآموزد) و دولتهاى خارجى را به کمک ميطلبد و به اتفاق آنان عليه انقلاب به دسيسه ميپردازد - از نظرگاه "اپوزيسيون" نگريستن - مضحک است. پرولتارياى انقلابى بايد نظير کائوتسکى "مشاور امور آشفته‌فکرى" ديده بصيرت خود را کور کند و به بورژوازى، که عصيانهاى ضد انقلابى دوتف، کراستف، و چک‌ها را بر پا ميکنند و به خرابکاران ميليونها ميپردازد، - بعنوان "اپوزيسيون" قانونى بنگرد. چه انديشه ژرفى!

کائوتسکى فقط به جنبه صورى قضايى مطلب علاقمند است، به قسمى که با خواندن استدلالات او درباره قانون اساسى شوروى بى‌اختيار سخنان ببل بياد ميآيد که ميگويد: حقوقدانان افراد سراپا مرتجعى هستند. کائوتسکى مينويسد: "در واقعيت امر تنها سرمايه‌داران را نميتوان از حقوق خود محروم ساخت. سرمايه‌دار از نظر حقوقى کيست؟ آيا صاحب دارايى است؟ حتى در کشورى نظير آلمان که در راه پيشرفت اقتصادى بسى فرا رفته است و پرولتارياى آن اينقدر کثيرالعِدّه است استقرار جمهورى شوروى توده‌هاى بسيارى را از حقوق سياسى محروم ميساخت. در سال ١٩٠٧ در امپراتورى آلمان کسانى که در سه رشته بزرگ - کشاورزى، صنعت و بازرگانى - به کسب مشغول بودند با خانواده‌هايشان عبارت بود از ٣٥ ميليون نفر کارمند و کارگر مزدبگير و ١٧ ميليون نفر مستقل. بنابراين حزب در بين کارگران مزدى ميتواند کاملا اکثريت داشته باشد ولى در بين اهالى در اقليت خواهد بود" (ص ٣٣).

اين يکى از نمونه‌هاى استدلال کائوتسکى است. خوب مگر اين نُدبه و زارى ضد انقلابى يک فرد بورژوا نيست؟ آقاى کائوتسکى چرا شما همه "مستقل‌ها" را جزو افراد محروم از حقوق قلمداد کرديد و حال آنکه بخوبى ميدانيد اکثريت عظيم دهقانان روس کارگر مزدبگير ندارند و لذا از حقوق محروم نميگردند؟ مگر اين واژگون سازى نيست؟

اقتصاددانِ دانشمند، چرا شما آمار مربوط به کار مزدى در کشاورزى را بر حسب گروهبندى اقتصاديات آن، که بخوبى بر شما معلوم است و در همان آمار سال ١٩٠٧ آلمان مندرج است، ذکر نکرديد؟ چرا شما اين آمار آلمانى را که نشان ميداد عده استثمارگران چقدر است و نسبت به عده کل "کشاورزان" تا چه اندازه اندک است براى کارگران آلمانى، براى خوانندگان رساله خود ذکر ننموديد؟

زيرا ارتدادِ شما، شما را به عاملِ صِرف بورژوازى مبدل کرده است.

ملاحظه ميکنيد که سرمايه‌دار مفهوم قضايى نامعيّنى است و کائوتسکى طى چند صفحه به "فعال مايشائى" قانون اساسى شوروى ميتازد. اين "دانشمند جدّى" به بورژوازى انگلستان اجازه ميدهد قرنها براى تهيه و تدوين قانون اساسى نوين (نوين نسبت به نظامات قرون وسطا) بورژوايى وقت صَرف نمايد، ولى اين نماينده علم چاکرانه، به ما کارگران و دهقانان روسيه، هيچ مهلتى نميدهد و خواستار آن است که ما طى چند ماه يک قانون اساسى از هر جهت تدقيق شده تدوين نماييم...

... "فعال مايشائى"! ببينيد با چنين سرزنشى چه ژرفايى از رذيلانه‌ترين چاکرى در آستان بورژوازى و خشک‌مغزانه‌ترين فضل‌فروشى‌ها آشکار ميگردد. وقتى حقوقدانهاى سراپا بورژوا و اکثرا مرتجع کشورهاى سرمايه‌دارى طى قرنها يا دهها سال جزئى‌ترين مقررات را تدوين ميکردند و دهها و صدها جلد کتاب درباره قوانين و توضيح قوانين مينوشتند که کارگر را مورد تضييق قرار ميداد و دست و پاى تهيدست را در قيد ميگذاشت و از فرد ساده زحمتکشى از ميان خلق هزاران ايراد ميگرفت و هزاران محظور در برابر وى قرار ميداد، - آرى در چنين مواردى ليبرالهاى بورژوا و آقاى کائوتسکى هيچگونه "فعال مايشائى" مشاهده نميکنند! اينجا "نظم" و "قانون" حکمفرماست! اينجا همه چيز درباره اينکه چگونه ميتوان از تهيدست "رمق کشيد" سنجيده و به ثبت رسيده است. اينجا هزاران وکيل مدافع بورژوا و منصبدار (کائوتسکى درباره آنها اصولا سکوت اختيار ميکند و لابد علتش اين است که مارکس براى در هم شکستن ماشين بوروکراسى اهميت عظيمى قائل بوده است...) وجود دارد که ميتوانند قوانين را چنان تفسير نمايند که کارگر و دهقان ميانه‌حال هيچگاه نتواند از حصار سيم خاردار اين قوانين رخنه‌اى به خارج بيابد. اين "فعال مايشائى" بورژوازى نيست، اين ديکتاتورى استثمارگران آزمند و پليدى که از خون خلق سيراب شده‌اند، نيست، حاشا و کلّا. اين "دمکراسى خالصى" است که روز بروز خالص‌تر و خالص‌تر ميشود.

ولى هنگامى که زحمتکشان و طبقات اسثمارشونده‌اى که در اثر جنگ امپرياليستى رابطه‌شان با برادران خارجى خود قطع شده بود، براى نخستين بار در تاريخ، شوراهاى خود را تشکيل دادند و آن توده‌هايى را، که تحت ستم بورژوازى بودند و بورژوازى بر مغز آنان ميکوفت و تحميقشان مينمود، به ساختمان سياسى دعوت کردند و خود به برپا داشتن دولت نوين، پرولترى پرداختند و در بحبوحه مبارزه خشماگين و در آتش جنگ داخلى به طرح احکام اساسى مربوط به دولت بدون استثمارگران آغاز نهادند، - آنگاه تمام دون‌فطرتان بورژوازى و تمام خيل خون‌آشامان به اتفاق کائوتسکىِ پامنبرى‌خوانِ خود به جنجال درباره "فعال مايشائى" پرداختند! واقعا هم اين کارگران و دهقانان بيسواد، اين "جماعت عوام" از کجا ميتوانند قانون تفسير کنند؟ اين زحمتکشان ساده‌اى که از مشورتهاى وکلاى دعاوى تحصيل‌کرده و نويسندگان بورژوا و کائوتسکى‌ها و منصبداران خردمند قديمى برخوردار نيستند، از کجا ميتوانند حس عدالت داشته باشند؟

آقاى کائوتسکى از نطق مورّخ ٢٨ آوريل ١٩١٨ من اين سخنان را نقل مينمايد:... "توده‌ها ترتيب و موعد انتخابات را خود معيّن ميکنند"... و سپس کائوتسکى "دمکرات خالص" از اينجا چنين نتيجه‌گيرى مينمايد:

... "بنابراين از قرار معلوم مطلب به اين قرار است که هر يک از مجامع انتخاب کنندگان بنا به صلاحديد خود ترتيب انتخابات را تعيين مينمايد. به اين طريق فعال مايشائى و امکان خلاص نمودن گريبان خود از چنگ عناصر ناساز اپوزيسيون در داخل خود پرولتاريا به حد اعلا ميرسد" (ص ٣٧).

خوب اين با سخنان نويسنده مزدورى که از طرف سرمايه‌داران اجير شده و به هنگام اعتصاب آه و فغان درباره ستمگرى توده بر کارگران جدّى "مايل به کار کردن" راه مياندازد، چه تفاوتى دارد؟ چرا ترتيبى که منصبداران بورژوا در دمکراسى بورژوايى "خالص" براى انتخابات تعيين مينمايند فعال مايشائى نيست؟ چرا حس عدالت در نزد توده‌هايى که به مبارزه عليه استثمارگران ديرين خود برخاسته‌اند و در جريان مبارزه حياتى و مماتى اذهانشان روشن ميشود و خود آبديده ميگردند، بايد کمتر از يک مشت منصبدار و روشنفکر و وکيل دعاوى باشد که با خرافات بورژوايى تربيت شده‌اند؟

کائوتسکى سوسياليست حقيقى است و شما حق نداريد نسبت به صداقت اين پدر عالى‌شأن خانواده، اين پاکدامن‌ترين فرد سوء ظنّ داشته باشيد. او طرفدار آتشين و با ايمان پيروزى کارگران و انقلاب پرولترى است. فقط دلش ميخواست که روشنفکران چرب‌زبان خرده بورژوا و فيليسترها که ديده بصيرتشان کور است ابتدا، قبل از جنبش توده‌ها و قبل از مبارزه شديد آنان عليه استثمارگران و حتما بدون جنگ داخلى آيين‌نامه معتدل و مرتبى براى تکامل انقلاب تنظيم نمايند...

ايودوشکا گالاولف[٢٧٣] علّامه ما با برآشفتگى اخلاقى عميقى براى کارگران آلمانى تعريف ميکند که در ١٤ ژوئن سال ١٩١٨ کميته اجرائيه مرکزى شوراهاى روسيه مقرر داشت که نمايندگان حزب اس‌آرهاى راست و منشويکها از شورا اخراج گردند. ايودوشکا کائوتسکى در حالى که سراپا در آتش خشم جوانمردانه ميسوزد مينويسد: "اين اقدام متوجه اشخاص معيّنى نيست که مرتکب اَعمال معيّن مستوجب کيفر شده باشند... در قانون اساسى جمهورى شوروى کلمه‌اى هم راجع به مصونيت نمايندگان يعنى اعضاى شوراها ذکر نشده است. کسانى که در اينجا از شوراها اخراج ميگردند افراد معيّن نبوده، بلکه احزاب معيّنى هستند" (ص ٣٧).

آرى براستى هم اين بس دهشتناک و عدول تحمل ناپذيرى است از دمکراسى خالص که ايودوشکا کائوتسکىِ انقلابى ما طبق قواعد آن انقلاب خواهد کرد. ما بلشويکهاى روسيه ميبايست ابتدا به ساوينکف‌ها و شرکاء، به ليبردا‌ن‌ها[٢٧٤] و پوترسف‌ها ("آکتيويست") و شرکاء وعده مصونيت بدهيم و سپس يک مجموعه قوانين جزايى به رشته تحرير در آوريم که در آن شرکت در جنگ ضد انقلابى واحدهاى چکوسلواک يا اتحاد با امپرياليستهاى آلمانى در اوکرائين يا گرجستان بر ضد کارگران کشور خود "مستوجب کيفر" اعلام گردد و فقط پس از اين و بر اساس اين مجموعه قوانين جزايى، حق داشته باشيم بر وفق "دمکراسى خالص" "افراد معينى" را از شوراها اخراج نماييم. اين موضوع بخودى خود واضح است که چکوسلواک‌ها که به توسط ساوينکف‌ها، پوترسف‌ها و ليبردان‌ها (يا بکمک تبليغات آنان) از سرمايه‌داران انگليس و فرانسه پول ميگيرند و به همين سان هم کراسنف‌ها که بکمک منشويکهاى اوکرايين و تفليس از آلمانها مُهمّات گرفته‌اند، مطيع و آرام سر جاى خود مينشينند و تا زمانى که ما برايشان يک مجموعه قوانين جزايى صحيح تدوين نماييم بعنوان دمکراتهاى صد در صد خالص به ايفاى نقش "اپوزيسيون" اکتفا ميورزند...

اين موضوع نيز که قانون اساسى شوروى حق انتخاب را از کسانى که "بمنظور تحصيل سود کارگر مزدى نگهميدارند" سلب مينمايد، به همين اندازه در کائوتسکى خشم اخلاقى شديد توليد ميکند. او مينويسد: "کسى که در خانه کار ميکند يا کارفرماى کوچکى که يک شاگرد دارد زندگى و احساساتش کاملا پرولترى است ولى از حق انتخاب محروم است" (ص ٣٦).

چه عدولى از "دمکراسى خالص"! چه بيعدالتى شديدى! حقيقت اين است که تا کنون همه مارکسيست‌ها بر آن بوده‌اند و بوسيله هزاران فاکت ثابت کرده‌اند که کارفرمايان کوچک بى‌وجدان‌ترين و حريص‌ترين استثمار کنندگان کارگران مزدى هستند، ولى بديهى است که ايودوشکا کائوتسکى طبقه کارفرمايان کوچک را در نظر نگرفته (و اصولا چه کسى اين تئورى مُضر مبارزه طبقاتى را اختراع کرد؟)، بلکه افراد جداگانه و استثمارگرانى را در نظر ميگيرد که "زندگى و احساساتشان کاملا پرولترى است". "آگنسِ صرفه‌جوى" مشهورى که ميپنداشت مدتها مرده است، در پرتو قلم کائوتسکى دوباره زنده شده است. اين آگنسِ صرفه‌جو را دهها سال قبل دمکرات "خالص" اوژن ريشتر بورژوا اختراع کرد و وارد ادبيات آلمان نمود. او پيشبينى ميکرد که ديکتاتورى پرولتاريا و ضبط سرمايه استثمارگران بلايا و مِحَن ناشنوده‌اى ببار خواهد آورد و با قيافه معصومانه‌اى ميپرسيد که آخر از نظر قضايى سرمايه‌دار کيست و بعنوان نمونه، دوزنده تهيدست صرفه‌جويى ("آگنسِ صرفه‌جو") را در نظر ميگرفت که "ديکتاتورى‌هاى" بدخوى "پرولتاريا" آخرين دار و ندارش را ضبط کرده‌اند. زمانى بود که تمام سوسيال دمکراسى آلمان اين "آگنسِ صرفه‌جو"ى اوژن ريشتر دمکرات خالص را بباد استهزاء ميگرفت. ولى اين مربوط به گذشته دور بود، مربوط به آن گذشته دورى که هنوز ببل در قيد حيات بود و آشکار و صريح حقيقت را ميگفت و اظهار ميداشت که آراى در حزب ما ناسيونال-ليبرالها[٢٧٥] بسيارند، اين مربوط به آن گذشته دورى است که کائوتسکى هنوز راه ارتداد در پيش نگرفته بود.

اکنون "آگنسِ صرفه‌جو" در وجود "کارفرماى کوچکى که يک شاگرد دارد و زندگى و احساساتش کاملا پرولترى است" دوباره زنده شده است. بلشويکهاى بدخوى او را ميآزارند و حق انتخاب را از او سلب ميکنند. راست است که، چنانچه خود کائوتسکى ميگويد، "هر جلسه انتخاباتى" در جمهورى شوروى ميتواند استادکار تهيدستى را که فرضا با کارخانه معيّنى مربوط است، چنانچه استثنائا استثمارگر نباشد و واقعا "زندگى و احساساتش کاملا پرولترى باشد" بخود راه دهد. ولى مگر ميتوان به معلومات زندگى و حس عدالت جلسه بى سر و سامان کارگران کارخانه، که بدون آيين‌نامه کار ميکنند (اوه، وامصيبتا!) اميد بست؟ مگر روشن نيست که واگذارى حق انتخاب به تمام استثمارگران، به تمام کسانى که کارگر مزدى اجير ميکنند بهتر از آن است که خود را در معرض اين خطر قرار دهيم که "آگنسِ صرفه‌جو" و "استادکارى که زندگى و احساساتش پرولترى است" مورد آزار کارگران قرار گيرند؟

٭ ٭ ٭

بگذار دون‌فطرتان منفورى که راه ارتداد در پيش گرفته‌اند و بورژوازى و سوسيال شووينيست‌ها به آنان تهنيت ميگويند[٣] بر قانون اساسى شوروى ما به سبب آنکه حق انتخاب را از استثمارگران سلب مينمايد بتازند. اين خوب است، زيرا جدايى کارگران انقلابى اروپا را از شايدمان‌ها و کائوتسکى‌ها، از رنودل‌ها و لونگه‌ها، از هندرسون‌ها و رمزى مکدونالد‌ها، از اين پيشوايان قديمى و خائنين قديمى سوسياليسم، تسريع و تعميق مينمايد.

توده‌هاى طبقات ستمکش و پيشوايان آگاه و پاکدامنى که از بين پرولترهاى انقلابى برخاسته‌اند با ما خواهند بود. کافى است اين پرولترها و اين توده‌ها را با قانون اساسى شوروى خود آشنا کنيم تا فورا بگويند: کسان حقيقى ما آنجا هستند، حزب کارگرى حقيقى ما و دولت حقيقى کارگرى ما آنجاست. زيرا اين دولت، بر خلاف تمام پيشوايان نامبرده که ما را فريب ميدادند، کارگران را با ياوه‌سرايى درباره رفرم فريب نميدهد، بلکه جدّاً عليه استثمارگران مبارزه ميکند، انقلاب را جدّاً عملى ميسازد و در راه رهايى کامل کارگران عملاً پيکار ميکند.

اگر استثمارگران پس از "پراتيک" يکساله شوراها از طرف شوراها از حق انتخاب محروم شده‌اند، معنايش آن است که اين شوراها واقعا سازمان توده‌هاى ستمکش‌اند، نه سازمان سوسيال امپرياليست‌ها و سوسيال پاسيفيست‌ها که خود را به بورژوازى فروخته‌اند. اگر اين شوراها حق انتخاب را از استثمارگران سلب کرده‌اند، معنايش آن است که شوراها ارگانهاى سازشکارى خرده بورژوايى با سرمايه‌داران و ارگانهاى ياوه‌سرايى پارلمانى (کائوتسکى‌ها، لونگه‌ها و مکدونالدها) نبوده، بلکه ارگانهاى پرولتارياى واقعا انقلابى هستند که عليه استثمارگران به مبارزه حيات و مَمات مشغول است.

چند روز پيش (امروز ٣٠ اکتبر است) يکى از رفقاى بسيار مطّلع از برلين به من نوشت که: "اينجا تقريبا کسى از رساله کائوتسکى خبر ندارد". من ميخواهم به سُفَراى خودمان در آلمان و سوئيس توصيه کنم که براى خريد اين کتاب و پخش مجّانى آن بين کارگران آگاه از صَرف هزارها روبل دريغ نکنند تا آن سوسيال دمکراسى "اروپايى" - بخوان امپرياليستى و رفرميستى - را که مدتهاست به "لاشه متعفّن" بدل شده است، لجن مال سازند.

٭ ٭ ٭

آقاى کائوتسکى در پايان کتاب خود، در صفحه ٦١ و ٦٣، سخت مينالد از اينکه "تئورى جديد" (او بلشويسم را چنين مينامد، زيرا ميترسد به تحليلى که مارکس و انگلس از کمون پاريس نموده‌اند دست بزند) "حتى در بين دمکراسى‌هاى قديمى نظير سوئيس هم طرفدارانى پيدا ميکند". اين براى کائوتسکى "نامفهوم است" که "سوسيال دمکراتهاى آلمانى اين تئورى را ميپذيرند".

خير، اين کاملا مفهوم است، زيرا پس از درسهاى جدّى جنگ، هم شايدمان‌ها و هم کائوتسکى‌ها دارند براى توده‌هاى انقلابى نفرت‌انگيز ميشوند.

کائوتسکى مينويسد: "ما" هميشه طرفدار دمکراسى بوده‌ايم، چطور ميشود که ناگهان خودمان از آن استنکاف ورزيم!

"ما" اپورتونيست‌هاى سوسيال دمکراسى، هميشه مخالف ديکتاتورى پرولتاريا بوده‌ايم و کُلب‌ها و شرکاء مدتها پيش آشکارا اين را اظهار داشته‌اند. کائوتسکى اين را ميداند و بيهوده تصور ميکند که ميتواند واقعيت عيان "بازگشت خود به آغوش" برنشتين‌ها و کُلب‌ها را از خوانندگان مکتوم دارد.

"ما" مارکسيست‌هاى انقلابى، هرگز از دمکراسى "خالص" (بورژوايى) براى خود بُت نساخته‌ايم. پلخانف چنانکه ميدانيم در سال ١٩٠٣ مارکسيست انقلابى بود (قبل از چرخش اسف‌انگيز وى که او را به موقعيت شايدمان روسى دچار ساخت). وى در آن زمان در کنگره حزب، که برنامه را تصويب ميکرد، گفت که پرولتاريا هنگام انقلاب در صورت ضرورت حق انتخاب را از سرمايه‌داران سلب خواهد کرد و هر پارلمانى را، چنانچه ضد انقلابى از کار درآيد، بر هم خواهد زد. اين که نظريه مزبور يگانه نظريه‌اى است که با مارکسيسم وفق ميدهد، موضوعى است که هر کسى ميتواند لااقل آن را در اظهاراتى که فوقا من از مارکس و انگلس نقل نموده‌ام، مشاهده نمايد. اين موضوع به عيان از تمام مبانى مارکسيسم ناشى ميشود.

"ما" مارکسيست‌هاى انقلابى به مردم از آن حرفها نميزديم که مورد پسند کائوتسکيست‌هاى کليه ملل يعنى کسانى بود که به آن وسيله در آستان بورژوازى چاکرى مينمودند و خود را با پارلمانتاريسم بورژوايى دمساز ميکردند و خصلت بورژوايى دمکراسى معاصر را مسکوت ميگذاشتند و فقط توسعه آن و تکميل نهايى آن را خواستار بودند.

"ما" به بورژوازى ميگفتيم: شما استثمارگر و سالوس هستيد، از دمکراسى دَم ميزنيد و در عين حال در هر گام هزاران مانع در سر راه شرکت توده‌هاى ستمکش در سياست ايجاد ميکنيد. ما حرف شما را مدرک قرار ميدهيم و بخاطر منافع اين توده‌ها، توسعه دمکراسى بورژوايى شما را طلب ميکنيم تا توده‌ها را براى انقلاب بمنظور سرنگون ساختن شما استثمارگران آماده سازيم. و اگر شما استثمارگران در صدد مقاومت در برابر انقلاب ما بيفتيد، ما شما را بيرحمانه سرکوب خواهيم ساخت، شما را از حقوق محروم خواهيم نمود و از اين گذشته؛ به شما نان نخواهيم داد، زيرا در جمهورى پرولترى ما استثمارگران از حقوق و از آتش و آب محروم خواهند بود، زيرا ما جدّاً سوسياليست هستيم نه بشيوه شايدمان و کائوتسکى.

اين است آنچه که "ما" مارکسيست‌هاى انقلابى ميگفتيم و خواهيم گفت و به اين جهت است که توده‌هاى ستمکش طرفدار ما و با ما خواهند بود ولى شايدمان‌ها و کائوتسکى‌ها در زباله‌دان مرتدين جاى خواهند گرفت.



[٣] هم اکنون من سرمقاله‌اى را از "روزنامه فرانکفورت" (٢٢ اکتبر ١٩١٨، شماره ٢٩٣) خواندم که در آن مطالب رساله کائوتسکى با وجد و شعف تکرار شده است. اين روزنامه صاحبان بورس، راضى و خرسند است. چرا نباشد! رفيقى هم از برلن به من مينويسد که "فورورتس"[به‌پيش] روزنامه شايدمان‌ها، در مقاله خاصى اظهار داشته است که تقريبا زير هر سطر رساله کائوتسکى را امضاء ميکند. تبريک، تبريک!

[٢٧٢] پتروشکا - نوکر سِرف، يکى از قهرمانان کتاب "ارواح مُرده" اثر گوگول است. نامبرده هنگام خواندن کتاب کلمات را هيجى ميکرد و در مضمون آن تعمق نميورزيد و تمام توجهش به هيجى کردن کلمات معطوف بود.

[٢٧٣] ايودوشکا گالاولوف - تيپ مالک فئودال سالوس و متظاهرى است که در کتاب سالتيکف شچدرين موسوم به "حضرات گالاولوف" توصيف شده است.

[٢٧٤] ليبردان‌ها - عنوانى است که بر سبيل استهزاء به ليبر و دان دو تن از ليدرهاى منشويک و طرفداران آنها پس از آنکه مقاله هجويه د. بدنى تحت عنوان "ليبردان"، در شماره ١٤١ روزنامه "سوسيال دمکرات" ارگان بلشويکهاى مسکو در تاريخ ٢٥ اوت (٧ سپتامبر) سال ١٩١٧ درج گرديد، اطلاق ميشد.

[٢٧٥] منظور لنين نطق آ. ببل است که در ١٩ اکتبر سال ١٨٩١ در کنگره ارفورت حزب سوسيال دمکرات آلمان ايراد گرديد.

          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٧

معناى انترناسيوناليسم چيست؟


کائوتسکى با اعتقاد تمام، خود را انترناسيوناليست ميشمارد و مينامد. شايدمان‌ها را او "سوسياليست‌هاى دولتى" ميخواند. کائوتسکى ضمن دفاع از منشويک‌ها (او صريحا نميگويد که با آنها همبستگى دارد، ولى تماما نظريات آنها را عملى ميسازد) با وضوح شگرفى نشان داد که "انترناسيوناليسم" او از چه قماشى است. و چون کائوتسکى تنها نبوده، بلکه نماينده جريانى است که بطور ناگزير در شرايط انترناسيونال دوم پديد آمده است (لونگه در فرانسه، توراتى در ايتاليا، نوبس و گريم، گرابر و نن در سوئيس، رمزى مکدونالد در انگلستان و غيره) لذا مکث در روى "انترناسيوناليسم" کائوتسکى آموزنده است.

کائوتسکى ضمن تکيه روى اين موضوع که منشويک‌ها هم در سيمروالد شرکت داشته‌اند (بى‌شک اين گواهينامه‌اى است ولى، گواهينامه‌اى پوسيده)، نظريات منشويک‌ها را که خود با آن موافقت دارد بطرز زير توصيف ميکند:

... "منشويک‌ها خواستار صلح همگانى بودند. آنها خواستار آن بودند که همه مُحاربين شعار بدون الحاق‌طلبى و غرامات را بپذيرند. بر وفق اين نظريه، تا زمانى که اين هدف حاصل نيامده است، ارتش روسيه ميبايست در حالت آمادگى جنگى باشد. ولى بلشويک‌ها طلب ميکردند که به هر قيمتى شده صلح فورى منعقد گردد، آنها حاضر بودند در صورت لزوم صلح جداگانه‌اى منعقد گردد و با تشديد بى‌نظمى ارتش که بدون آن هم بى‌نظمى شديدى بود، ميکوشيدند بزور آن را بچنگ آورند (ص ٢٧). به عقيده کائوتسکى بلشويک‌ها ميبايست قدرت را بدست نگيرند و به مجلس مؤسسان قناعت ورزند.

بنابراين انترناسيوناليسم کائوتسکى و منشويک‌ها عبارت از آن است که: از دولت امپرياليستى بورژوازى مطالبه رفرم شود، ولى از آن کماکان پشتيبانى بعمل آيد و مادام که تمام محاربين شعار بدون الحاق‌طلبى و غرامات را نپذيرفته‌اند به پشتيبانى از جنگى که به دست اين دولت انجام ميشود ادامه داده شود. چنين نظريه‌اى را هم توراتى و هم کائوتسکيست‌ها (هاآزه و غيره) و هم لونگه و شرکاء بکرّات ابراز داشته و اظهار نموده‌اند که ما طرفدار "دفاع از ميهن" هستيم.

از نظر تئوريک اين موضوع به معناى ناتوانى کامل جدا شدن از سوسيال شووينيست‌ها و آشفته‌فکرى کامل در مسأله دفاع از ميهن است. از نظر سياسى اين موضوع به معناى جا زدن ناسيوناليسم خرده بورژوايى به عوض انترناسيوناليسم و پيوستن به رفرميسم و دست کشيدن از انقلاب است.

از نظر پرولتاريا تصديق "دفاع از ميهن" به معناى موجّه ساختن جنگ کنونى و تصديق مشروع بودن آن است. و چون جنگ، اعم از اينکه نيروهاى خصم در لحظه فعلى در هر کجا، خواه در کشور من و خواه در کشور بيگانه باشد، کماکان يک جنگ امپرياليستى باقى ميماند (خواه در شرايط سلطنت و خواه در شرايط جمهورى)، لذا تصديق دفاع از ميهن عملا در حکم پشتيبانى از بورژوازى امپرياليستى غارتگر و خيانت به سوسياليسم است. در روسيه، در دوران کرنسکى يعنى در دوران جمهورى بورژوا دمکراتيک، نيز جنگ کماکان امپرياليستى باقى مانده بود، زيرا اداره آن در دست بورژوازى بود، که طبقه حاکمه محسوب ميشد (و جنگ هم "ادامه سياست" است)؛ بارزترين مظهر خصلت امپرياليستى جنگ قراردادهاى سرّى مربوط به تقسيم جهان و غارت کشورهاى ديگر بود که تزار سابق با سرمايه‌داران انگليس و فرانسه منعقد نموده بود.

منشويکها که چنين جنگى را جنگ تدافعى يا انقلابى ميناميدند، بطرز پليدى خلق را ميفريفتند و کائوتسکى که سياست منشويک‌ها را تأييد مينمايد، فريب خلق را تأييد ميکند، نقش خرده بورژواهايى را تأييد ميکند که با ِاغواى کارگران و بستن دست و پاى آنان به ارابه امپرياليست‌ها به سرمايه خدمت ميکردند. کائوتسکى از سياست خرده بورژوامآبانه و فيليسترمنشانه نمونه‌وارى پيروى مينمايد و خيال ميکند (و اين خيال پوچ را به توده‌ها تلقين مينمايد) که گويا با شعار دادن موضوع تغيير ميکند. تمام تاريخ دمکراسى بورژوايى اين توهّم را فاش ميسازد: دمکراتهاى بورژوا براى فريب خلق همواره هر گونه "شعارى" را که خواسته باشيد داده‌اند و همواره هم خواهند داد. ولى مطلب در اين است که صادقانه بودن آنان تحقيق گردد، گفتار با کردار مقابله شود و به عبارت‌پردازى ايده‌آليستى يا شيادانه رضايت داده نشود، بلکه واقعيت طبقاتى مورد تفحّص قرار گيرد. جنگ امپرياليستى خصلت امپرياليستى خود را آنوقت از دست نميدهد که شيادان يا عبارت‌پردازان و يا فيليستر‌هاى خرده بورژوا يک "شعار" مذاق شيرين‌کن بدهند، بلکه تنها زمانى اين خصلت را از دست ميدهد که طبقهاى که جنگ امپرياليستى بدست وى انجام ميشود و بوسيله ميليونها رشته (و چه بسا طناب) اقتصادى به اين جنگ وابسته است، عملا سرنگون شود و حکومت طبقه واقعا انقلابى يعنى پرولتاريا جايگزين حکومت وى گردد. جز اين، راه خلاص ديگرى از جنگ امپرياليستى و ايضا از صلح امپرياليستى غارتگرانه وجود ندارد.

کائوتسکى با تأييد سياست خارجى منشويک‌ها و اعلام آن بعنوان سياست انترناسيوناليستى و سيمروالديستى، اولا تمام پوسيدگى اکثريت سيمروالد يا اکثريت اپورتونيستى را نشان ميدهد (بيهوده نبود که ما يعنى جناح چپ سيمروالد[٢٧٦] فورا از چنين اکثريتى فاصله گرفتيم!) و ثانيا (اين مهمترين نکته است) از موضع پرولتاريا به موضع خرده بورژوازى، از موضع انقلابى به موضع رفرميستى ميپيوندد.

پرولتاريا در راه سرنگونى انقلابى بورژوازى امپرياليستى مبارزه ميکند، ولى خرده بورژوازى در راه "تکميل" رفرميستى امپرياليسم و در راه دمساز شدن با آن در عين تبعيت از آن. هنگامى که کائوتسکى هنوز مارکسيست بود، مثلا در سال ١٩٠٩ که رساله "راه رسيدن به قدرت" را مينوشت، بويژه از انديشه ناگزيرى انقلاب ناشى از جنگ دفاع ميکرد و از نزديک شدن عصر انقلابها سخن ميگفت. بيانيه بال[٢٧٧] سال ١٩١٢ مستقيما و صريحا از انقلاب پرولترى ناشى از همان جنگ امپرياليستى بين گروهبندى آلمان و گروهبندى انگلستان سخن ميگويد که نائره‌اش در سال ١٩١٤ برافروخته شد. در سال ١٩١٨ هم که انقلابهاى ناشى از جنگ آغاز گرديد، کائوتسکى بجاى آنکه ناگزيرى آنها را توضيح دهد، بجاى آنکه درباره يک تاکتيک انقلابى و وسايل و شيوه‌هاى تدارک انقلاب دقيقا بيانديشد و در آن خوض و غور نمايد، تاکتيک رفرميستى منشويکها را انترناسيوناليسم ناميد. مگر اين ارتداد نيست؟

کائوتسکى منشويک‌ها را بخاطر آنکه روى حفظ آمادگى جنگى ارتش اصرار ميورزيدند ميستايد و بلشويکها را بخاطر آنکه "بى‌نظمى ارتش" را که بدون آن هم شديد بود شدت ميدادند، تقبيح مينمايد. معناى اين سخن ستودن رفرميسم و تبعيت از بورژوازى امپرياليستى و تقبيح انقلاب و دست کشيدن از آن است. زيرا حفظ آمادگى جنگى در دوران کرنسکى معنايش اين بود که ارتش با فرماندهى بورژوايى آن (ولو اينکه جمهوريخواه باشد) حفظ گردد و چنين هم بود. همه ميدانيم، و جريان حوادث هم بعيان تأييد کرد، که اين ارتش جمهوريخواه روح کورنيلفى را بواسطه وجود کادر فرماندهى کورنيلفى حفظ ميکرد. افسران بورژوازى نميتوانستند کونيلفيست نباشند و نميتوانستند بسوى امپرياليسم و سرکوب قهرى پرولتاريا کشش نداشته باشند. باقى گذاردن تمام مبانى جنگى امپرياليستى و تمام مبانى ديکتاتورى بورژوايى بشيوه سابق، ترميم جزئيات و رنگ‌آميزى چيزهاى پوچ ("رفرم") - اين است آنچه که تاکتيک منشويکى عملا بدان خلاصه ميشد.

بالعکس. بدون ايجاد "بى‌نظمى" در ارتش هيچ انقلاب کبيرى کار خود را از پيش نبرده و نميتواند از پيش ببرد. زيرا ارتش متحجّرترين آلت پشتيبانى از نظام کهنه، سفت و سخت‌ترين تکيه‌گاه انضباط بورژوايى و پشتيبانى سلطه سرمايه و وسيله حفظ و تربيت روح انقياد برده‌وار در زحمتکشان و تابع نمودن آنان به اين سلطه است. ضد انقلاب هيچگاه وجود کارگران مسلح را در کنار ارتش تحمل نکرده و نميتواند تحمل کند. انگلس مينويسد: در فرانسه پس از هر انقلاب کارگران مسلح بوده‌اند: "به اين جهت نخستين اصل مسلّم براى بورژواهايى که بر مَسنَد قدرت قرار داشتند، خلع سلاح کارگران بوده است". کارگران مسلح هسته ارتش نوين و سلول تشکيلاتى نظام اجتماعى نوين بودند. در هم کوفتن اين سلول و جلوگيرى از نموّ آن - نخستين اصل مسلّم بورژوازى بوده است. نخستين اصل مسلّم هر انقلاب پيروزمند - که مارکس و انگلس بکرّات خاطر نشان ساخته‌اند - عبارت بوده است از: در هم شکستن ارتش سابق، انحلال آن و تعويض آن با ارتش نوين. طبقه اجتماعى نوين هنگام قيام براى بدست آوردن سلطه هرگز نميتوانست و اکنون هم نميتواند به نحوى ديگرى به اين سلطه نائل آيد و آن را تحکيم نمايد، مگر از اين راه که ارتش سابق را کاملا در هم شکند (خرده بورژواهاى مرتجع يا صرفا ترسو در اين مورد فرياد ميکشند که اين "بى‌نظمى" است): مگر از اين راه که بدون هيچگونه ارتش دوران بس دشوار و بس دردناکى را بگذراند (انقلاب کبير فرانسه هم اين دوران دردناک را گذراند)؛ مگر از اين راه که بتدريج و در جريان يک جنگ داخلى دشوار ارتش نوين، انضباط نوين و سازمان جنگى نوينى براى طبقه نوين بوجود آورد. کائوتسکىِ مورّخ سابقا اين را ميفهميد. کائوتسکىِ مرتد اين را فراموش کرده است.

وقتى کائوتسکى تاکتيک منشويکها را در انقلاب روسيه تصديق مينمايد، ديگر چه حقى دارد شايدمان‌ها را "سوسياليست‌هاى دولتى" بنامد؟ منشويک‌ها هم با پشتيبانى از کرنسکى و شرکت در کابينه او به همين سان سوسياليست‌هاى دولتى بودند. کافى است کائوتسکى همينقدر مسأله طبقه حاکمه‌اى را که جنگ امپرياليستى بدست وى انجام ميشد مطرح سازد، تا به هيچ وجه نتواند از اين نتيجه‌گيرى شانه خالى کند. ولى کائوتسکى از طرح مسأله طبقه حاکمه اجتناب دارد، مسأله‌اى که طرحش براى مارکسيست حتمى است، زيرا همينکه چنين مسأله‌اى طرح شد مرتد رسوا ميگردد.

کائوتسکيست‌ها در آلمان، طرفداران لونگه در فرانسه، توراتى و شرکاء در ايتاليا چنين استدلال مينمايند: سوسياليسم برابرى و آزادى ملل و حق آنان را در تعيين سرنوشت خويش در نظر دارد؛ به اين جهت هنگامى که به کشور ما هجوم‌آور ميشوند يا هنگامى که نيروهاى خصم به سرزمين ما تهاجم نمودند، سوسياليست‌ها حق دارند و موظفند از ميهن دفاع کنند. ولى اين استدلال از نظر تئوريک يا ريشخند کامل سوسياليسم است و يا نيرنگ شيادانه و از نظر پراتيک-سياسى هم مطابق است با استدلال موژيک بکلى نادانى که حتى فکر خصلت اجتماعى و طبقاتى جنگ و وظايف حزب انقلابى در دوران جنگ ارتجاعى را بخاطر خود خطور هم نميتواند بدهد.

سوسياليسم با اِعمال قهر نسبت به ملل مخالف است. اين مطلب بلاترديد است. ولى سوسياليسم اصولا با اِعمال قهر بر ضد افراد مخالف است. معهذا بجز آنارشيست‌هاى مسيحى و تولستويست‌ها هيچکس از اينجا چنين نتيجه نگرفته است که سوسياليسم با اِعمال قهر انقلابى مخالف است. پس صحبت از "اِعمال قهر" بطور کلى بعنى بدون تحليل شرايطى که اِعمال قهر ارتجاعى را از انقلابى متمايز ميسازد، معنايش تنزل تا مرحله خرده بورژوايى است که از انقلاب دست کشيده باشد يا اينکه معنايش اين است که انسان با توسّل به سفسطه خود و ديگران را فريب دهد.

عين همين مطلب درباره اِعمال قهر نسبت به ملل صدق ميکند. هر جنگى عبارت است اِعمال قهر نسبت به ملل، ولى اين امر مانع آن نميشود که سوسياليست‌ها طرفدار جنگ انقلابى باشند. خصلت طبقاتى جنگ - اين است آن مسأله اساسى که در برابر فرد سوسياليست (چنانچه مرتد نباشد) قرار دارد. جنگ امپرياليستى ١٩١٤-١٩١٨ جنگى است بين دو گروهبندى بورژوازى امپرياليست بخاطر تقسيم جهان، بخاطر تقسيم غنائم، بخاطر غارت و اختناق ملل کوچک و ضعيف. بيانه سال ١٩١٢ بال جنگ را چنين ارزيابى نمود و واقعيات نيز اين ارزيابى را تأييد نموده‌اند. کسى که از اين نظريه درباره جنگ عدول ميورزد، سوسياليست نيست.

اگر يک آلمانى در دوره ويلهلم يا يک فرانسوى در دوره کلمانسو بگويد: من حق دارم و موظفم به عنوان يک سوسياليست در صورت تهاجم خصم به کشورم از ميهن خود دفاع نمايم، چنين استدلالى، استدلال فرد سوسياليست، انترناسيوناليست و پرولتر انقلابى نبوده، بلکه استدلال يک ناسيوناليست خرده بورژوا است. زيرا در اين استدلال مبارزه طبقاتى انقلابى کارگر بر ضد سرمايه و ارزيابى تمامى جنگ من حيث‌المجموع از نقطه نظر بورژوازى جهانى و پرولتارياى جهانى مفقود ميگردد، يعنى انترناسيوناليسم مفقود ميگردد و ناسيوناليسم بيمقدار، زبر و زمخت بر جاى ميماند. کشور مرا ميآزارند، چيزهاى ديگر به من مربوط نيست، - اين است خلاصه کلام اين استدلال و اين است محدوديت خرده بورژوا ناسيوناليستى آن. مثل آن است که کسى در مورد اِعمال قهر نسبت به فرد واحد چنين استدلال نمايد: سوسياليسم با اِعمال قهر مخالف است، به اين جهت بهتر است که من راه خيانت را در پيش گيرم و به زندان نيفتم.

آن فرانسوى، آلمانى يا ايتاليايى که ميگويد: سوسياليسم با اِعمال قهر نسبت به ملل مخالف است و بنابراين وقتى دشمن به خاک کشور من هجوم آورد، دفاع خواهم کرد، به سوسياليسم و انترناسيوناليسم خيانت ميورزد، زيرا اين شخص فقط "کشور" خود را ميبيند و بورژوازى... "خود" را مافوق همه چيز قرار ميدهد، در حالى که راجع به روابط بين‌المللى که جنگ را امپرياليستى ميکند و بورژوازى وى را به حلقه‌اى از زنجير غارت امپرياليستى بدل ميسازد، نميانديشد.

تمام خرده بورژواها و تمام موژيک‌هاى کودن و نادان درست همانطورى استدلال ميکنند که مرتدينى از قبيل کائوتسکيست‌ها، طرفداران لونگه و توراتى و شرکاء استدلال مينمايند و آن چنين است: در کشور من دشمن هست، ديگر مرا با هيچ چيز کارى نيست.[٤]

سوسياليست، پرولتر انقلابى و انترناسيوناليست طور ديگرى استدلال ميکند: خصلت جنگ (که آيا اين جنگ ارتجاعى است يا انقلابى) منوط به آن نيست که چه کسى هجوم کرده و "دشمن" در کشور چه کسى قرار دارد، بلکه منوط به آن است که چه طبقه‌اى اداره امور جنگ را بدست دارد و چه سياسى بوسيله اين جنگ ادامه داده ميشود. اگر اين جنگ يک جنگ ارتجاعى امپرياليستى است يعنى بدست دو گروهبندى جهانى بورژوازى مرتجع امپرياليست جبار و غارتگر اداره ميشود، آنگاه هر بورژوازى (حتى بورژوازى کشور کوچک) به شريک غارتگرى تبديل ميشود، و وظيفه من، وظيفه نماينده پرولتارياى انقلابى عبارت است از آماده نمودن انقلاب جهانى پرولترى که راه نجات منحصر بفردى است از دهشتهاى کشتار جهانى. استدلال من نبايد از نقطه نظر کشور "خود" باشد (زيرا اين استدلال يک کودن بيمقدار و خرده بورژوازى ناسيوناليستى است که نميفهمد عروسکى است در دست بورژواى امپرياليست)، بلکه بايد از نقطه نظر شرکت من در تدارک، در تبليغات و در نزديک ساختن انقلاب جهانى پرولترى باشد.

اين است معناى انترناسيوناليسم و اين است وظيفه انترناسيوناليست، کارگر انقلابى، سوسياليست واقعى. همين الفبا است که کائوتسکى مرتد "فراموش کرده است". ارتداد او هنگامى بيش از پيش عيان ميگردد که از تأييد تاکتيک ناسيوناليست‌هاى خرده بورژوا (منشويک‌ها در روسيه، طرفداران لونگه در فرانسه، توراتى در ايتاليا، هاآزه و شرکاء در آلمان) به انتقاد از تاکتيک بلشويکى ميپردازد. اينک انتقاد مزبور:

"انقلاب بلشويکى بر اساس اين فرضيه بناگذارى شده بود، که مبداء انقلاب همگانى اروپا است و ابتکار متهورانه روسيه پرولترهاى سراسر اروپا را به قيام برميانگيزد.

با چنين فرضيه‌اى البته على‌السّويه بود که صلح جداگانه روسيه چه شکلهايى بخود خواهد گرفت و اين صلح چه مصائب و چه خُسران ارضى (يا بطور تحت‌اللفظى: چه صدمه جسمانى يا معلوليتى Verstömmelungen) براى خلق روسيه ببار خواهد آورد و حق ملل در تعيين سرنوشت خويش را به چه سان تفسير خواهد نمود. آنگاه اين موضوع نيز على‌السّويه بود که آيا روسيه قادر به دفاع خود هست يا نه. بر وفق اين نظريه انقلاب اروپا بهترين دفاع از انقلاب روسيه بشمار ميرفت و ميبايست به تمام ملل ساکن سرزمين سابق روسيه حق کامل و حقيقى براى تعيين سرنوشت خويش ارزانى دارد.

انقلاب اروپا، که در نتيجه آن سوسياليسم در آنجا مستقر ميگشت و تحکيم مييافت، ميبايست همچنين وسيله‌اى براى رفع موانعى گردد که در روسيه بعلت عقب ماندگى اقتصادى کشور در سر راه عملى نمودن توليد سوسياليستى قرار گرفته است.

اينها همه بسيار منطقى و کاملا مستدل بود، هرآينه فرضيه اصلى امکانپذير ميشد يعنى هرآينه انقلاب روس حتما موجب برپا شدن انقلاب اروپا ميگشت ولى اگر چنين امرى اتفاق نيفتد آنگاه تکليف چيست؟

تا کنون که اين فرضيه به تحقق نپيوسته است. و آنوقت اکنون پرولترهاى اروپا را متهم به آن مينمايند که انقلاب روسيه را ترک گفته و به آن خيانت ورزيده‌اند. اين اتهام متوجه افراد نامعلومى است، زير آخر چه کسى را ميتوان مسئول رفتار پرولتارياى اروپا نمود؟" (ص ٢٨).

کائوتسکى در تکميل اين مطالب بطور خستگى‌آورى تکرار مينمايد که مارکس، انگلس و ببل بارها درباره فرا رسيدن انقلابى که انتظار آن را داشتند، اشتباه کردند، ولى هرگز تاکتيک خود را بر "موعد معيّن" (ص ٢٩) فرا رسيدن انقلاب مبتنى ننمودند و حال آنکه بلشويکها، بقول او، "به اميد انقلاب همگانى اروپا هست و نيست خود را در معرض برد و باخت قرار دادند".

ما عمدا اين قطعه بلند بالا را استنساخ نموديم تا به رأى‌العين به خواننده نشان دهيم که کائوتسکى با چه "زبردستى" در مارکسيسم جعل ميکند و نظريه مبتذل ارتجاعى خرده بورژوايى را جايگزين آن ميسازد.

اولا نسبت دادن يک سفاهت عيان به مخالف خود و سپس رد آن، شيوه افرادى است که چندان عقل درستى ندارند. اگر بلشويکها تاکتيک خود را بر موعد معيّن فرا رسيدن انقلاب در کشورهاى ديگر مبتنى ميساختند، آنگاه اين يک سفاهت بى چون و چرا بود. ولى حزب بلشيوک چنين سفاهتى را مرتکب نشد: من در نامه خود به کارگران آمريکا (مورخ ٢٠ اوت ١٩١٨) صريحا از اين نظريه سفيهانه دورى ميجويم و ميگويم که ما روى فرا رسيدن انقلاب آمريکا حساب ميکنيم ولى نه براى يک موعد معيّن. من در مباحثه خود با اس‌آرهاى چپ و "کمونيستهاى چپ" (ژانويه-مارس ١٩١٨) بارها همان فکر را مبسوطا بيان داشته‌ام. کائوتسکى مرتکب يک نيرنگ کوچک... بسيار کوچک شده و انتقاد خود را از بلشويسم مبتنى بر همان نموده است. او تاکتيکى را که روى فرا رسيدن انقلاب اروپا در يک موعد کمابيش نزديک، ولى نه در يک موعد معيّن، حساب ميکند، با تاکتيکى که روى فرا رسيدن انقلاب اروپا در يک موعد معيّن حساب ميکند، با هم مخلوط نموده است. يک تقلب کوچولو، بسيار کوچولو!

تاکتيک دوم سفاهت است. تاکتيک اول براى مارکسيست، براى هر پرولتر انقلابى و انترناسيوناليست حتمى است، - حتمى است، زيرا تنها اين تاکتيک است که از نظر مارکسيستى آن وضع ابژکتيف موجوده در تمام کشورهاى اروپا را که در اثر جنگ پديد آمده است، بدرستى در نظر ميگيرد و تنها اين تاکتيک است که به وظايف انترناسيوناليستى پرولتاريا پاسخ ميگويد.

کائوتسکى مسأله عمده مربوط به مبانى تاکتيک انقلابى بطور اعم را با مسأله‌اى جزئى در باره اشتباهى که ممکن بود انقلابيون بلشويک مرتکب شوند، ولى مرتکب نشدند، خِلط نموده و با اين عمل بدون دردسر از تاکتيک انقلابى بطور اعم دست کشيده است!

او که در سياست راه ارتداد در پيش گرفته است، در رشته تئورى حتى نميتواند مسأله مربوط به مقدمات ابژکتيف تاکتيک انقلابى را مطرح سازد.

اينجاست که ما به نکته دوم ميرسيم:

ثانيا، حساب روى انقلاب اروپا در صورتى براى مارکسيست حتمى است که وضع انقلابى موجود باشد. اين يک اصل ابتدايى مارکسيسم است که تاکتيک پرولتارياى سوسياليستى نميتواند در آن هنگامى که وضع انقلابى موجود است و در آن هنگامى که چنين وضعى وجود ندارد يکسان باشد.

اگر کائوتسکى اين مسأله را که براى مارکسيست حتمى است مطرح ميساخت، ميديد که پاسخ حاصله بيشک عليه وى حکم ميکند. مدتها قبل از جنگ تمام مارکسيستها و تمام سوسياليستها در اين نکته موافقت داشتند که جنگ اروپا وضع انقلابى بوجود خواهد آورد. هنگامى که کائوتسکى هنوز مرتد نبود، اين نکته را روشن و صريح تصديق ميکرد: خواه در سال ١٩٠٢ ("انقلاب اجتماعى") و خواه در سال ١٩٠٩ ("راه رسيدن به قدرت"). بيانيه بال از طرف تمام انترناسيونال دوم اين موضوع را تصديق نمود: بيهوده نيست که سوسيال شووينيست‌ها و کائوتسکيست‌هاى تمام کشورها ("مرکزيون" يا افرادى که بين انقلابيون و اپورتونيست‌ها متزلزلند) از اظهارات بيانيه بال در اين باره مثل آتش جهنم ميترسند!

بنابراين انتظار فرارسيدن وضع انقلابى در اروپا، هوسناکى بلشويکها نبود، بلکه عقيده عمومى تمام مارکسيست‌ها بود. اگر کائوتسکى با توسّل به عبارت پردازى‌هايى از قبيل اينکه گويا بلشويکها "هميشه به همه‌توانى اِعمال قهر و اراده ايمان داشته‌اند" گريبان خود را از اين حقيقت مسلّم خلاص ميکند، در مقابل آن بايد گفت که اينها عبارت پردازى پوچى است که گريز و آنهم گريز ننگين کائوتسکى را از طرح مسأله مربوط به وضع انقلابى پرده‌پوشى مينمايد.

و اما بعد. آيا وضع انقلابى عملا فرا رسيد يا نه؟ اين مسأله را هم کائوتسکى نتوانست مطرح نمايد. به اين مسأله فاکت‌هاى اقتصادى پاسخ ميگويد: گرسنگى و ويرانى که بر اثر جنگ در همه جا بوجود آمده است، دال بر وجود وضع انقلابى است. فاکت‌هاى سياسى نيز به اين مسأله پاسخ ميگويد: از سال ١٩١٥ به بعد ديگر در کليه کشورها پروسه انشعاب احزاب سوسياليست قديمى پوسيده، پروسه دور شدن توده‌هاى پرولتاريا از سران سوسيال شووينيست و پيوستن آنان به چپ يعنى به انديشه‌ها و روحيات انقلابى و به پيشوايان انقلابى به روشنى آشکار گرديد.

پنجم اوت سال ١٩١٨، هنگامى که کائوتسکى رساله خود را مينوشت، فقط کسى ممکن بود اين فاکتها را نبيند که از انقلاب بترسد و به آن خيانت ورزد. ولى اکنون که پايان اکتبر سال ١٩١٨ است، انقلاب در يک سلسله از کشورهاى اروپا در برابر انظار همه و بسرعت بسيار در حال رشد است. کائوتسکىِ "انقلابى"، که مايل است کما فى‌السابق او را مارکسيست بشمارند، چنان فيليستر کوته‌بينى از کار درآمد که نظير فيليستر‌هاى سال ١٨٤٧، يعنى همان کسانى که مورد استهزاء مارکس بودند، - انقلاب قريب‌الوقوع را نميديد!!!

به نکته سوم رسيديم.

ثالثا، خصوصيات تاکتيک انقلابى در شرايط وجود وضع انقلابى در اروپا کدامست؟ کائوتسکى پس از اينکه راه ارتداد در پيش گرفت از طرح اين مسأله که براى مارکسيست حتمى است، ترسيد. کائوتسکى مانند يک فيليستر خرده بورژواى تيپيک يا دهقان نادان چنين استدلال مينمايد: "انقلاب همگانى اروپا" فرا رسيده است يا نه؟ اگر فرا رسيده است پس او هم حاضر است انقلابى شود! ما هم از جانب خود ميگوييم که در چنين صورتى هر دون‌فطرتى (نظير آن رذالت پيشگانى که اکنون گاهى خود را به بلشويکهاى پيروزمند ميچسبانند) خود را انقلابى خواهند ناميد!

اگر فرا نرسيده است پس کائوتسکى از انقلاب روى برميگرداند! در گفته‌هاى کائوتسکى اثرى هم از درک اين حقيقت وجود ندارد که انقلابى مارکسيست فرقش با عامى و خرده بورژوا در اين است که ميتواند ضرورت انقلاب نضج يابنده را به توده‌هاى نادان تبليغ نمايد، ناگزيرى آن را به ثبوت رساند، نفعى را که براى مردم دارد توضيح دهد و پرولتاريا و تمام زحمتکشان و توده‌هاى استثمار شونده را براى آن آماده کند.

کائوتسکى فکر خامى را به بلشويکها نسبت داده است حاکى از اينکه گويا آنها به اميد اينکه انقلاب اروپا در رأس يک موعد معيّن فرا خواهد رسيد، تمام هستى خود را در معرض برد و باخت گذاردند. اين فکر خام به ضرر خود کائوتسکى تمام شد، زيرا از گفته خود او چنين برآمد که: تاکتيک بلشويکها در صورتى صحيح بود که انقلاب اروپا براى ٥ اوت سال ١٩١٨ فرا ميرسيد! درست همين تاريخ را کائوتسکى بعنوان تاريخ نگارش رساله خود ذکر مينمايد. و هنگامى که چند هفته پس از اين ٥ اوت معلوم شد که انقلاب در يک سلسله از کشورهاى اروپايى فرا ميرسد، آنگاه تمام ارتداد کائوتسکى، تمام جعل او در مارکسيسم و تمام ناتوانى او در استدلال بشيوه انقلابى و حتى در طرح مسائل بشيوه انقلابى، با تمام لطف آن بروز نمود!

کائوتسکى مينويسد: وقتى پرولترهاى اروپا را به خيانت متهم ميکنند، اين اتهام متوجه اشخاص نامعلومى است.

اشتباه ميکنيد، آقاى کائوتسکى! به آئينه بنگريد تا آن اشخاص "نامعلومى" را، که اين اتهام متوجه آنان است، ببينيد. کائوتسکى خود را به ساده‌لوحى ميزند و چنين وانمود ميسازد که نميفهمد چه کسى اين اتهام را اقامه مينمود و اين اتهام چه معنايى دارد. و حال آنکه در حقيقتِ امر کائوتسکى بخوبى ميداند که اين اتهام را "چپهاى" آلمان يعنى اسپارتاکيست‌ها[٢٧٨] و يارانش اقامه مينمودند و مينمايند. اين اتهام نشانه‌اى است از درک روشن اين موضوع که پرولتارياى آلمان بهنگام اختناق فنلاند، اوکرائين، لاتوى و استونى نسبت به انقلاب روسيه (و انقلاب بين‌المللى) مرتکب خيانت ميگرديد. اين اتهام مقّدم بر همه و بيش از همه متوجه توده‌ها که همواره در مذلتند، نبوده بلکه متوجه آن پيشوايانى است که همانند شايدمان و کائوتسکى وظيفه خود را در امر تبليغ [آژيتاسيون] انقلابى، ترويج [پروپاگاند] انقلابى و فعاليت انقلابى در بين توده‌ها عليه کهنه‌پرستى آنان انجام نميدادند و عملا عليرغم غرايز و تمايلات انقلابى که همواره در اعماق توده طبقه ستمکش نهفته است، رفتار ميکردند. شايدمانها آشکارا و به نحو ناهنجار و وقيحانه و چه بسا آزمندانه به پرولتاريا خيانت کرده و به بورژوازى پيوسته‌اند. کائوتسکيست‌ها و طرفداران لونگه نيز با تزلزل و ترديد خود و با نگاههاى خائفانه خود به اقوياى روز، همين عمل را مرتکب شده‌اند. کائوتسکى هنگام جنگ با تمام نوشته‌هاى خود بجاى آنکه روح انقلابى را تقويت نمايد و بسط دهد، آن را خاموش ميساخت.

اينکه کائوتسکى اين نکته را درک نميکند که "متهم نمودن" پرولترهاى اروپا به خيانت نسبت به انقلاب روسيه داراى چه اهميت تئوريک عظيم و چه اهميت تبليغى و ترويجى از آنهم بيشترى است، حقيقتا بعنوان يادگارى تاريخى از کودنى خرده بورژوامآبانه پيشواى "ميانه‌حال" سوسيال دمکراسى رسمى آلمان بر جاى خواهد ماند! کائوتسکى نميفهمد که اين "اتهام" در شرايط سانسور "امپراتورى" آلمان تقريبا يگانه شکلى است که آن سوسياليستهاى آلمان، که به سوسياليست خيانت نورزيده‌اند، يعنى ليبکنخت و يارانش، بوسيله آن از کارگران آلمان دعوت ميکنند شايدمان‌ها و کائوتسکى‌ها را بکنار اندازند، اين قبيل "پيشوايان" را از خود دور سازند، خود را از قيد موعظه خرفت‌کننده و مبتذل‌کننده آنان رها نمايند و عليرغم آنان، از کنار آنان و بدون توجه به آنان براى انقلاب بپا خيزند و به انقلاب دست زنند!

کائوتسکى اين نکته را درک نميکند. اصولا از کجا او ميتواند تاکتيک بلشويکها را درک کند؟ آيا ميتوان از کسى که اصولا از انقلاب دست کشيده است انتظار داشت شرايط تکامل انقلاب را در يکى از "دشوارترين" موارد آن مورد سنجش و ارزيابى قرار دهد؟

تاکتيک بلشويکها صحيح و يگانه تاکتيک انترناسيوناليستى بود، زيرا بر خوف و هراس از انقلاب جهانى و "بى‌ايمانى" خرده بورژوامآبانه نسبت به آن و تمايل تنگ‌نظرانه ناسيوناليستى به دفاع از ميهن "خود" (يعنى ميهن بورژوازى خودى) و "به هيچ انگاشتن" بقيه چيزها مبتنى نبوده، بلکه بناى آن بر محاسبه صحيح وضع انقلابى اروپا (محاسبه‌اى که در دوران قبل از جنگ يعنى قبل از ارتداد سوسيال شووينيست‌ها و سوسيال پاسيفيست‌ها مورد قبول عامّه بود) قرار داشت. اين تاکتيک يگانه تاکتيک انترناسيوناليستى بود، زيرا منتها حد آنچه را که در يک کشور براى تکامل و پشتيبانى و بيدارى انقلاب در کليه کشورها قابل اجرا بود، عملى ميساخت. صحت اين تاکتيک با احراز موفقيت عظيمى به ثبوت رسيد، زيرا بلشويسم به بلشويسم جهانى مبدل شد (به هيچ وجه نه به سبب خدمات بلشويکهاى روسيه، بلکه به سبب آنکه توده‌ها همه جا از تاکتيک عملا انقلابى عميقا هوادارى ميکردند) و انديشه و تئورى و برنامه و تاکتيکى را فراهم آورد که مشخصا و عملا از سوسيال شووينيسم و سوسيال پاسيفيسم متمايز است. بلشويسم انترناسيونال کهنه و پوسيده شايدمان‌ها و کائوتسکى‌ها، رنودل‌ها و لونگه‌ها، هندرسون‌ها و مکدونالدها را، که اکنون در آرزوى "وحدت" و در تلاش احياى لاشه مُرده بدست و پاى يکديگر خواهند پيچيد، بکلى در هم کوفت. بلشويسم براى انترناسيونال سوم، انترناسيونالى، که واقعا پرولترى و کمونيستى باشد و در عين حال، هم دستاوردهاى دوران صلح‌آميز و هم تجربه عصر آغاز شده انقلابها را در نظر گيرد، مبانى مسلکى و تاکتيکى بوجود آورده است.

بلشويسم انديشه "ديکتاتورى پرولتاريا" را در سراسر جهان تعميم داد و اين کلمات را از زبان لاتين به روسى و سپس به تمام زبانهاى جهان ترجمه نمود و در نمونه حکومت شوروى نشان داد که حتى کارگران و دهقانان تهيدست در يک کشور عقب‌مانده و حتى بى تجربه‌ترين، بى معلومات‌ترين و از لحاظ تشکيلات کم عادت‌ترين آنان، قادر بودند يکسال تمام با وجود دشوارى‌هاى عظيم، ضمن مبارزه با استثمارگران (که بورژوازى تمام جهان آن را پشتيبانى ميکرد) حکومت زحمتکشان را حفظ نمايند و آنچنان دمکراسى بوجود آورند، که از تمام دمکراسى‌هاى پيشين جهان عاليتر و دامنه‌دارتر باشد، و نيز قادر بودند فعاليت خلاقه دهها ميليون کارگر و دهقان را در رشته اجراى عملى سوسياليسم آغاز نمايند.

بلشويسم در عمل به تکامل انقلاب پرولترى در اروپا و آمريکا با چنان شدتى کمک نمود که براى هيچ حزبى در هيچ کشورى تاکنون چنين کمکى ميسّر نشده است. در همان حال که براى کارگران سراسر جهان هر روز روشنتر ميگردد که تاکتيک شايدمان‌ها و کائوتسکى‌ها آنها را از جنگ امپرياليستى و از بردگى مزدى در خدمت بورژوازى امپرياليستى رها نساخته و اين تاکتيک بعنوان نمونه بدرد همه کشورها نميخورد - براى توده‌هاى پرولتر همه کشورها هر روز روشنتر ميشود که بلشويسم راه صحيحى را براى نجات از دهشتهاى جنگ و امپرياليسم نشان داده است و بلشويسم، بعنوان نمونه تاکتيک، بدرد همه ميخورد.

نه تنها انقلاب عمومى اروپا، بلکه انقلاب پرولترى جهانى نيز در برابر انظار همه نضج ميگيرد و آنچه به اين انقلاب کمک کرده، آن را تسريع نموده و از آن پشتيبانى کرده است پيروزى پرولتاريا در روسيه بوده است. آيا همه اينها براى پيروزى کامل سوسياليسم کم است؟ البته که کم است. يک کشور واحد بيش از اين هم نميتواند انجام دهد. ولى اين يک کشور، در پرتو حکومت شوروى، با تمام اين احوال آنقدر کار انجام داده است که حتى اگر فردا امپرياليسم جهانى حکومت شوروى روسيه را فرضا از راه سازش امپرياليسم آلمان با امپرياليسم انگليس و فرانسه در هم خُرد نمايد، حتى در چنين موردى هم، که در حکم بدترين موارد است، تاکتيک بلشويکى تاکتيکى خواهد بود که فوايد عظيمى براى سوسياليسم ببار آورده و به رشد انقلاب غلبه‌ناپذير جهانى کمک نموده است.



[٤] سوسيال شووينيست‌ها (شايدمان‌ها، رنودل‌ها، هندرسون‌ها، هومپرس‌ها و شرکاء) از هرگونه صحبتى درباره "انترناسيونال" به هنگام جنگ امتناع ميورزند. اينان دشمنان بورژوازى "خود" را "خائنين"... نسبت به سوسياليسم ميشمرند. آنها طرفدار سياست استيلاگرانه بورژوازى خود هستند. سوسيال-پاسيفيست‌ها (يعنى سوسياليست‌هاى در گفتار و پاسيفيست‌هاى خرده بورژوا در کردار) هر گونه احساسات "انترناسيوناليستى" ابراز ميدارند، عليه الحاق‌طلبى و غيره بپا ميخيزند، ولى در کردار به پشتيبانى از بورژوازى امپرياليست خود ادامه ميدهند. فرق بين اين دو تيپ فرقى جدّى نيست و نظير فرق بين سرمايه‌دار بد زبان و سرمايه‌دار شيرين‌زبان است.

[٢٧٦] "جناح چپ سيمروالد" - گروه چپ سيمروالد در آغاز سپتامبر ١٩١٥ در سيمروالد (سوئيس) به هنگام نخستين کنفرانس انترناسيوناليست‌ها توسط لنين تشکيل گرديد. لنين اين کنفرانس را "گام نخست" در راه تکامل جنبش بين‌المللى بر ضد جنگ ناميد. بلشويکها تحت رهبرى لنين در گروه چپ سيمروالد يگانه خط مشى صحيح و کاملا پيگير را داشتند. در اين گروه انترناسيوناليستهاى ناپيگير هم وجود داشتند. براى اطلاع از انتقاد از اشتباهات آنها رجوع شود به مقالات لنين موسوم به: "درباره رساله يونيوس"، "نتايج مباحثه درباره حق ملل در تعيين سرنوشت خويش" (کليات لنين جلد ٢٢، چاپ چهارم روسى صفحات ٢٩١-٣٠٥، ٣٠٦-٣٤٤)

[٢٧٧] بيانيه بال درباره جنگ در سال ١٩١٢ در کنگره فوق‌العاده انترناسيونال دوم منعقده در شهر بال به تصويب رسيد.

[٢٧٨] اتحاديه "اسپارتاک" در دوران نخستين جنگ جهانى، در اول ژانويه سال ١٩١٦ تشکيل گرديد. در آغاز جنگ از سوسيال دمکراتهاى چپ آلمان گروهى بنام "انترناسيونال" تحت رهبرى کارل ليبکنخت و روزا لوگزامبورگ، ف. مرينگ، کلارا زتکين و ديگران تشکيل شد. اين گروه اتحاديه "اسپارتاک" نيز ناميده ميشد. اسپارتاکيست‌ها در بين توده‌ها بر ضد جنگ امپرياليستى به تبليغات انقلابى ميپرداختند و سياست اشغالگرانه امپرياليسم آلمان و خيانت رهبران سوسيال دمکرات را فاش مينمودند. ولى اسپارتاکيست‌ها يا عناصر دست چپ آلمان در مهمترين مسائل تئورى و سياسى از اشتباهات نيمه منشويکى مبرى نبودند. لنين در آثار خود موسوم به "درباره رساله يونيوس" و "درباره کاريکاتور مارکسيسم و اکونوميسم امپرياليستى" (رجوع شود به کليات آثار لنين جلد ٢٣) و غيره، اشتباهات عناصر چپ آلمان را مورد انتقاد قرار داده است. اسپارتاکيست‌ها در آوريل سال ١٩١٧ به حزب مستقل سوسيال دمکرات آلمان که داراى خط مشى مرکز بود داخل شدند ولى استقلال تشکيلاتى خود را حفظ نمودند. پس از انقلاب نوامبر سال ١٩١٨ آلمان، اسپارتاکيست‌ها با "اعضاى حزب مستقل" قطع رابطه کردند و در دسامبر همين سال حزب کمونيست آلمان را تأسيس نمودند.

          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
٨

خدمتگذارى در آستان بورژوازى به بهانه "تحليل اقتصادى"


چنانچه گفته شد کتاب کائوتسکى - در صورتى که قرار باشد عنوانى براى آن انتخاب گردد که مضمون را بدرستى بدرستى منعکس سازد - ميبايست نه "ديکتاتورى پرولتاريا" بلکه "حملات بورژوازى عليه بلشويکها" ناميد ميشد.

"تئوريهاى" قديمى منشويکها درباره خصلت بورژوايى انقلاب روسيه يعنى تحريف قديمى منشويکها در مارکسيسم (تحريفى که در سال ١٩٠٥ از طرف کائوتسکى رد شده بود!) اکنون دوباره به توسط تئوريسينِ ما عَلَم شده است. هر اندازه هم که اين مسأله براى مارکسيستهاى روسيه ملال‌آور باشد، باز ناچاريم روى آن مکث نماييم.

تمام مارکسيست‌هاى روسيه قبل از سال ١٩٠٥ ميگفتند انقلاب روسيه انقلاب بورژوايى است. منشويکها که ليبراليسم را جايگزين مارکسيسم ميکردند، از اينجا چنين نتيجه ميگرفتند که بنابراين پرولتاريا نبايد از آن حدودى که براى بورژوازى پذيرفتنى است فراتر رود و بايد سياست سازش با بورژوازى را پيشه خود سازد. بلشويکها ميگفتند که اين تئورى يک تئورى ليبرال بورژوايى است. بورژوازى ميکوشد کشور را به شيوه بورژوايى، بشيوه رفرميستى اصلاح نمايد، نه اينکه بشيوه انقلابى و ميکوشد تا حد امکان هم سلطنت را محفوظ دارد و هم زميندارى اربابى و غيره را. پرولتاريا بايد انقلاب بورژوا دمکراتيک را به سرانجام آن برساند و امکان ندهد که او را به وسيله رفرميسم بورژوازى "دست‌بسته" بگذارند. بلشويکها تناسب طبقاتى قوا را بهنگام انقلاب بورژوايى چنين فرمولبندى ميکردند: پرولتاريا از اين راه که دهقانان را بخود ملحق ميسازد، بورژوازى ليبرال را بيطرف مينمايد و سلطنت و نظامات قرون وسطايى و زميندارى اربابى را از بيخ و بُن بر مياندازد.

همان در اتحاد پرولتاريا با دهقانان بطور اعم است که خصلت بورژوايى انقلاب ظاهر ميگردد، زيرا دهقانان بطور اعم مولّدين خُردى هستند که از توليد کالايى طرفدارى مينمايند. سپس بلشويکها در همان زمان اضافه ميکردند که پرولتاريا از اين راه که تمامى نيمه پرولتاريا (همه استثمار شوندگان و زحمتکشان) را بخود ملحق ميسازد، دهقانان ميانه‌حال را بيطرف نموده و بورژوازى را سرنگون ميسازد: فرق انقلاب سوسياليستى با انقلاب بورژوا دمکراتيک در همين است. (رجوع شود به رساله سال ١٩٠٥ من: "دو تاکتيک" که در مجموعه‌اى بنام "طى دوازده سال"، منتشره در پترزبورگ، سال ١٩٠٧، داخل شده است).

کائوتسکى در سال ١٩٠٥ در اين مباحثه بطور غير مستقيم شرکت ورزيد و در پاسخ استفسار پلخانف منشويکِ آن زمان، در ماهيت امر، عليه پلخانف اظهار نظر نمود و اين موضوع در آن هنگام مورد استهزاء مطبوعات بلشويکى قرار گرفت. اکنون کائوتسکى کلمه‌اى هم از مباحثات آن زمان بياد نميآورد (زيرا ميترسد که خود در اثر اظهارات خود رسوا گردد!) و بدين سان هر گونه امکانى را براى پى بردن به کُنه مطلب از خواننده آلمانى سلب ميکند. آقاى کائوتسکى در سال ١٩١٨ نميتوانست براى کارگران آلمانى تعريف کند که چگونه او در سال ١٩٠٥ طرفدار اتحاد کارگران با دهقانان بوده است نه طرفدار اتحاد با بورژوازى ليبرال و با چه شرايطى از اين اتحاد دفاع ميکرده و چه برنامه‌اى را براى اين اتحاد طرح مينموده است.

اکنون کائوتسکى سير قهقرايى در پيش گرفته و به بهانه "تحليل اقتصادى" با عبارت‌پردازى مغرورانه‌اى درباره "ماترياليسم تاريخى" از تبعيت کارگران از بورژوازى دفاع ميکند و به کمک نقل قولهايى از ماسلف منشويک نظريات کهنه ليبرالى منشويکها را بطور خستگى‌آورى تکرار مينمايد؛ ضمنا به کمک اين نقل قولها ميکوشد انديشه جديدى را درباره عقب ماندگى روسيه به ثبوت رساند ولى نتيجه‌اى که از اين انديشه جديد ميگيرد کهنه و حاکى از آن است که آرى بهنگام انقلاب بورژوايى نبايد از بورژوايى فراتر رفت! و اينها همه عليرغم تمامى آن چيزى است که مارکس و انگلس، به هنگام مقايسه انقلاب بورژوايى سالهاى ١٧٨٩-١٧٩٣ فرانسه با اقنلاب بورژوايى سال ١٨٤٨ آلمان گفته‌اند!

قبل از آنکه به "برهان" اصلى و مضمون اصلى "تحليل اقتصادى" کائوتسکى بپردازيم، متذکر ميشويم که همان نخستين عبارات آن آشفته فکرى عجيب يا ناسنجيدگى افکار نويسنده را آشکار ميسازد:

"تئوريسين" ما اعلام ميدارد: "پايه اقتصادى روسيه هنوز کشاورزى و آنهم بويژه توليد دهقانى خُرد است. قريب چهار پنجم و حتى شايد پنج ششم اهالى به اين توليد اشتغال دارند" (صفحه ٤٥). اولا آقاى تئوريسينِ گرامى، آيا شما هيچ فکر کرده‌ايد که در بين اين مولّدين خُرد چقدر استثمارگر ممکن است وجود داشته باشد؟ بديهى است که از يک دهم تمامى عده آنها تجاوز نميکند و در شهرها از اين هم کمتر است، زيرا در آنجا توليد بزرگ رشد بيشترى نموده است. ولى شما حتى رقم بزرگ تصور ناپذيرى را در نظر گيريد و فرض کنيد دکه يک پنجم مولّدين خُرد استثمارگرانى هستند که از حق انتخاب محروم شده‌اند. در چنين صورتى باز نتيجه ميشود که ٦٦ درصدى که بلشويکها در پنجمين کنگره شوراها داشتند نماينده اکثريت اهالى بود. و تازه به اين رقم بايد اين هم افزوده شود که در بين اس‌آرهاى چپ همواره بخش مؤثرى طرفدار حکومت شوروى بودند. بعبارت ديگر تمام اس‌آرهاى چپ از لحاظ اصولى طرفدار حکومت شوروى بودند و زمانى هم که قسمتى از اس‌آرهاى چپ در ژوئيه سال ١٩١٨ به شورش ماجراجويانه تن در دادند، آنوقت از بين آنها، يعنى از حزب سابق دو حزب بوجود آمد: "نارودنيک‌هاى کمونيست" و "کمونيستهاى انقلابى"[٢٧٩] (مرّکب از اس‌آرهاى چپ مشهور که همان حزب سابق آنها را براى مهمترين مقامات دولتى پيشنهاد ميکرد؛ از آنها زاکس متعلق به حزب اول و کولگايف به حزب دوم متعلق بود). بنابراين کائوتسکى خودش - مِن غير عمد! - افسانه خنده‌آور خود را حاکى از اينکه بلشويکها متکى به اقليت اهالى هستند، رد کرده است.

ثانيا آقاى تئوريسين گرامى آيا شما هيچ فکر کرده‌ايد که دهقانان مولّد خرده‌پا ناگزير بين پرولتاريا و بورژوازى نوسان ميکند؟ کائوتسکى اين حقيقت مارکسيستى را، که تمام تاريخ معاصر اروپا آن را تأييد ميکند، خيلى بموقع "فراموش کرده است"، زيرا اين حقيقت تمام "تئورى" منشويکى را که او تکرار مينمايد، باطل ميسازد! اگر کائوتسکى اين حقيقت را "فراموش نميکرد" نميتوانست لزوم ديکتاتورى پرولترى را در کشورى که دهقانان مولّد خرده‌پا در آن تفوق دارند، نفى نمايد.

حال مضمون اصلى "تحليل اقتصادى" تئوريسين خودمان را بررسى نماييم.

کائوتسکى ميگويد در اينکه حکومت شوروى ديکتاتورى است، ترديدى وجود ندارد. "ولى آيا اين ديکتاتورى، ديکتاتورى پرولتارياست؟" (ص ٣٤).

"بموجب قانون اساسى شوروى دهقانان اکثريت اهالى را تشکيل ميدهند که حق دارند در قانونگذارى و کشوردارى شرکت ورزند. آنچه را که بعنوان ديکتاتورى پرولتاريا به ما معرفى ميکنند، هرآينه بطور پيگير عملى ميشد و هرآينه اصولا يک طبقه واحد ميتوانست مستقيما ديکتاتورى اِعمال نمايد (کارى که عملى نمودن آن تنها از عهده حزب برخاسته است)، ديکتاتورى دهقانان از کار در ميآمد" (ص ٣٥).

کائوتسکىِ نيک‌نفس که از اين استدلال بس ژرف‌انديشانه و هوشمندانه خود فوق‌العاده خرسند است، ميکوشد بذله‌گويى کند: "نتيجه ميشود که گويا بى دردسرترين راه اجراى سوسياليسم زمانى تأمين است که اين عمل به دهقانان واگذار شود" (ص ٣٥).

تئوريسين ما به کمک يک سلسله نقل قولهاى فوق‌العاده دانشورانه از ماسلف نيمه ليبرال، با تفصيلى هر چه تمامتر ميکوشد انديشه جديدى را درباره علاقمندى دهقانان به نرخهاى گزاف غله و به پرداخت دستمزد نازل به کارگران شهرى و غيره و غيره ثابت کند. ضمنا ناگفته نماند که طرز بيان اين انديشه‌هاى جديد، هر اندازه که در آنها به پديده‌هاى واقعا جديد دوران پس از جنگ، مثلا به اين نکته که دهقانان در برابر غله پول مطالبه نکرده بلکه کالا ميخواهند و دهقانان ابزار کافى ندارند و اين ابزار را به مقدار لازم در مقابل هيچ پولى نميتوان بدست آورد، کمتر توجه شده است، ملال‌آورتر است. ما در اين باره ذيلا عليحده سخن خواهيم گفت.

پس کائوتسکى بلشويکها، يعنى حزب پرولتاريا را متهم به آن ميکند که ديکتاتورى و امر اجراى سوسياليسم را به دهقانان خرده بورژوا واگذار نموده‌اند. بسيار خوب آقاى کائوتسکى! ولى بعقيده دانشورانه شما مناسبات حزب پرولتاريا با دهقانان خرده بورژوا چگونه ميبايست باشد؟

تئوريسين ما در اين باره سکوت را ترجيح داده است - لابد اين ضرب‌المثل بيادش آمده است که "گر سخن از نيکويى چو زر بُوَد، آن سخن ناگفته اولى‌تر بُوَد". ولى کائوتسکى با استدلال زيرين، خود را لو داده است:

"در آغاز جمهورى شوروى شوراهاى دهقانان شوراهايى بشمار ميرفتند متعلق به دهقانان بطور اعم، ولى اکنون اين جمهورى اعلام ميدارد که شوراها سازمان پرولترها و دهقانان تهيدست هستند. دهقانان مرفّه حق انتخاب شوراها را از دست ميدهند. دهقانان تهيدست اينجا محصول دائمى و توده‌اى رفرم ارضى سوسياليستى بهنگام "ديکتاتورى پرولتاريا" شناخته ميشود" (ص ٤٨).

چه تمسخر مهلکى! اين تمسخر را در روسيه از هر بورژوايى ميتوان شنيد: اينان همه از اينکه جمهورى شوروى آشکارا به وجود دهقانان تهيدست اعتراف مينمايد، موذيانه شادى ميکنند و پوزخند ميزنند. آنها به سوسياليسم پوزخند ميزنند. اين حق آنان است. ولى "سوسياليستى" که به اين موضوع که پس از خانمان‌سوزترين جنگ چهار ساله در کشور ما دهقانان تهيدست باقى مانده‌اند - و مدتها باقى خواهند ماند - پوزخند ميزند، چنين "سوسياليستى" فقط در محيط ارتداد عمومى ميتوانست بوجود آيد.

بقيه‌اش را گوش کنيد:

... "جمهورى شوروى در مناسبات بين دهقانان غنى و تهيدست دخالت ميکند، ولى نه از طريق تقسيم‌بندى مجدد زمين. براى رفع نيازمندى نان شهريان دسته‌هايى از کارگران مسلح به ده اعزام ميگردند و اين دسته‌ها مازاد غله را از دهقانان غنى ميستانند. بخشى از اين غله به اهالى شهر و بخش ديگر به دهقانان تهيدست داده ميشود" (ص ٤٨).

بديهى است که کائوتسکى سوسياليست و مارکسيست از فکر اينکه دامنه چنين اقدامى از حوالى شهرهاى بزرگ فراتر رفته (دامنه اين اقدام در نزد ما سراسر کشور را فرا گرفته است) عميقا برآشفته است. کائوتسکى سوسياليست و مارکسيست با خونسردى (يا کودنى) شگرف بينظير و قياس ناپذير يک فيليستر معلم‌وار اظهار ميدارد: ... "اين عمل (سلب مالکيت از دهقانان مرفّه) عنصر جديدى از ناراحتى و جنگ داخلى در پروسه توليد وارد ميکند"... (جنگ داخلى که در "پروسه توليد" داخل ميشود. نه اين ديگر ماوراء‌الطبيعه است!)... "و حال آنکه اين توليد براى شفاى خود احتياج مبرمى به آرامش و امنيت دارد" (ص ٤٩).

آرى، آرى، کائوتسکىِ مارکسيست و سوسياليست البته بايد در خصوص آرامش و امنيت براى استثمارگران و محتکرين غله که مازاد غله را پنهان ميکنند، قانون انحصار غله را عقيم ميگذارند و اهالى شهرها را به قحطى ميکشانند، آه بکشد و اشک حسرت جارى سازد. حضرات کائوتسکى‌ها، هنريش وبرها[٢٨٠] (وين)، لونگه‌ها (پاريس)، مکدونالدها (لندن) و غيره و غيره همآواز فرياد ميکشند که ما همه سوسياليست و مارکسيست و انترناسيوناليست هستيم، ما همه هوادار انقلاب طبقه کارگر هستيم، فقط... فقط به قِسمى که آرامش و امنيت محتکرين غله مختل نگردد! و اين خدمتگذارى پليد در آستان سرمايه‌داران را ما با استناد "مارکسيستى" به "پروسه توليد" پرده‌پوشى مينماييم... اگر اين مارکسيسم است پس چه چيزى چاکرى در آستان بورژوازى ناميده ميشود؟

ببينيد از گفته‌هاى تئوريسين ما چه حاصل آمده است. او بلشويکها را بدان متهم ميسازد که ديکتاتورى دهقانان را بعنوان ديکتاتورى پرولتاريا وانمود ميسازد. و در عين حال ما را متهم ميسازند که جنگ داخلى را در ده وارد ميسازيم (ما اين را از خدمات خود ميشماريم) و دسته‌هاى کارگران مسلح را به ده اعزام ميداريم که آشکارا اعلام ميدارند که "ديکتاتورى پرولتاريا و دهقانان تهيدست" را عملى ميسازند، به اين دهقانان کمک مينمايند و مازاد غله‌اى را که محتکرين و دهقانان غنى به تخطى از قانون انحصار غله پنهان داشته‌اند، ضبط ميکنند.

تئوريسين مارکسيست ما از يک سو طرفدار دمکراسى خالص و تبعيّت طبقه انقلابى يعنى پيشواى زحمتکشان و استثمار شوندگان از اکثريت اهالى (و لذا از آنجمله هم از استثمارگران) است و از سوى ديگر عليه ما به توضيح ناگزيرى خصلت بورژوايى انقلاب ميپردازد - بورژوايى از آن جهت که دهقانان من حيث‌المجموع طرفدار مناسبات اجتماعى بورژوايى هستند - و در عين حال مدعى است که مدافع نظريه پرولترى، طبقاتى و مارکسيستى است!

بجاى "تحليل اقتصادى" - آش در هم جوش و آشفته‌فکرى درجه اول حاصل آمده است. بجاى مارکسيسم قطعاتى از تعليمات ليبرالى و موعظه چاکرى در آستان بورژوازى و کولاک‌ها حاصل آمده است.

بلشويکها مسأله‌اى را که کائوتسکى در آن خِلط نموده است، در همان سال ١٩٠٥ تمام و کمال روشن ساخته بودند. آرى، انقلاب ما تا زمانى که ما به اتفاق جملگى دهقانان گام برميداريم بورژوايى است. اين را ما با وضوح کامل درک ميکرديم، صدها و هزاران بار از سال ١٩٠٥ درباره آن سخن گفته و هرگز در اين صدد نبوده‌ايم که نه از روى اين مرحله ضرورى پروسه تاريخى بجهيم و نه با بخشنامه آن را لغو نماييم. تلاشهاى کائوتسکى براى اينکه ما را در مورد اين مطلب "افشاء سازد" فقط در هم و بر همى نظريات خود او و ترس او را از يادآورى آن مطالبى فاش ميسازد که در سال ١٩٠٥ يعنى قبل از ارتداد خويش، نوشته بود.

ولى ما در سال ١٩١٧، از ماه آوريل، مدتى قبل از انقلاب اکتبر، قبل از اينکه زمام حکومت را بدست گرفته باشيم، آشکارا به مردم ميگفتيم و توضيح ميداديم که انقلاب اکنون نميتواند در اينجا متوقف مانَد، زيرا کشور به پيش رفته است، سرمايه‌دارى بجلو گام برداشته است، و خرابى بميزان بيسابقه‌اى رسيده است و اين امر ايجاب ميکند (اعم از اينکه کسى بخواهد يا نه) که گامهايى بجلو، بسوى سوسياليسم برداشته شود. زيرا در غير اين صورت نميتوان به پيش رفت و کشورى را که در اثر جنگ، شکنجه و عذاب ديده است، نجات بخشيد و درد و الَم زحمتشکان و استثمار شوندگان را تخفيف داد.

درست همانطور شد که ما ميگفتيم. سير انقلاب صحّت قضاوت ما را تأييد نمود. ابتدا به اتفاق "تمامى" دهقانان عليه سلطنت، عليه ملاکين و عليه نظامات قرون وسطايى (تا اينجا انقلاب بورژوايى، بورژوا-دمکراتيک است). سپس به اتفاق دهقانان تهيدست، به اتفاق نيمه پرولترها، به اتفاق همه استثمار شوندگان عليه سرمايه‌دارى و از آنجمله عليه ثروتمندان روستا، کولاک‌ها، محتکرين - از اينجا ديگر انقلاب به سوسياليستى بدل ميگردد. کوشش براى کشيدن يک ديوار چين مصنوعى بين او دو و جدا نمودن آنها بوسيله چيز ديگرى بجز درجه آمادگى پرولتاريا و اتحاد وى با تهيدستان روستا بزرگترين تحريف مارکسيسم، مبتذل نمودن آن و ليبراليسم را جايگزين آن ساختن است. اين به آن معناست که با استنادات دانشورانه کاذب به مترقى بودن بورژوازى در مقابل نظامات قرون وسطايى، دفاع ارتجاعى از بورژوازى در مقابل پرولتارياى سوسياليستى عملى شود.

يکى از علل اينکه شوراها شکل و نوع بمراتب عاليتر دمکراتيسم هستند اين است که آنها با متحد ساختن و جلب توده کارگران و دهقانان به سياست، هواسنج بسيار حساسى را براى نمايش درجه ارتقاء سطح بلوغ سياسى و طبقاتى توده‌ها بدست ميدهند که به ذهن "خلق" (به آن مفهومى که مارکس در سال ١٨٧١ در مورد انقلاب واقعا خلقى بکار ميبرد) از همه نزديکتر است. قانون اساسى شوروى بر طبق فلان يا بَهمان "نقشه" نوشته نشده. در کابينه‌ها تدوين نگرديده و به توسط حقوقدانان بورژوازى به زحمتکشان تحميل نشده است. نه، اين قانون اساسى بر اثر سير تکامل مبارزه طبقاتى، به نسبت نضج تضادهاى طبقاتى پديد آمده است. همان فاکتهايى که کائوتسکى مجبور به تصديق آنها است، اين مطلب را به ثبوت ميرساند.

شوراها ابتدا دهقانان را من حيث‌المجموع متحد ميساختند. پايين بودن سطح تکامل، عقب‌ماندگى و جهل دهقانان تهيدست رهبرى را بدست کولاک‌ها، پولداران، سرمايه‌داران و روشنفکران خرده‌بورژوا ميداد. اين دوره دوران سلطه خرده بورژوازى يعنى منشويکها و سوسياليست رولوسيونرها بود (فقط ابلهان يا مرتدينى نظير کائوتسکى ممکن است اين دو را سوسياليست بشمارند). خرده بورژوازى بطور اجتناب ناپذير و ناگزير بين ديکتاتورى بورژوازى (کرنسکى، کورنيلف، ساوينکف) و ديکتاتورى پرولتاريا مردد بود، زيرا خرده بورژوازى به حکم خواص اساسى وضع اقتصادى خود، هيچ کار مستقلى از دستش ساخته نيست. بجاست گفته شود که کائوتسکى به هنگام تجزيه و تحليل انقلاب روسيه به کمک مفهوم قضايى و صورى "دمکراسى" يعنى مفهومى که بورژوازى براى پرده‌پوشى سلطه خود و فريب توده‌ها از آن استفاده مينمايد، گريبان خود را خلاص ميکند و فراموش مينمايد که "دمکراسى" در عمل گاه مظهر ديکتاتورى بورژوازى و گاه مظهر رفرميسم زبون خرده بورژواهايى است که از اين ديکتاتورى تبعيت ميکنند و غيره و او به اين طريق بالمرّه از مارکسيسم دست ميکشد. از گفته کائوتسکى چنين برميآيد که در کشور سرمايه‌دارى احزاب بورژوايى وجود داشته‌اند و حزب پرولترى که اکثريت پرولتاريا يعنى توده آن را به دنبال خود ميکشد وجود داشته است (بلشويکها)، ولى احزاب خرده بورژوايى وجود نداشته‌اند! پس، منشويکها و اس‌آرها ريشه‌هاى طبقاتى، ريشه‌هاى خرده بورژوايى، نداشتند!

تزلزلات خرده بورژوازى يعنى منشويکها و اس‌آرها، ذهن توده‌ها را روشن ساخت و اکثريت عظيم آنان، همه قشرهاى "پايين"، همگى پرولترها و نيمه پرولترها را از چنين "پيشوايانى" دور ساخت. بلشويکها در شوراها تفوق حاصل نمودند (در پتروگراد و مسکو در اکتبر سال ١٩١٧) و بين اس‌آرها و منشويکها انشعاب قوت يافت.

انقلاب بلشويکى پيروزمند به معناى پايان تزلزلات و فروپاشيدگى کامل سلطنت و زميندارى اربابى بود (قبل از انقلاب اکتبر اين زميندارى فرو نپاشيده بود). ما انقلاب بورژوايى را به پايان خود رسانديم. دهقانان جملگى با ما بودند. آنتاگونيسم او با پرولتارياى سوسياليستى نميتوانست در يک لحظه بروز نمايد. شوراها عموم دهقانان را متحد ميساختند. تقسيم‌بندى طبقاتى داخل دهقانان هنوز به نضج خود نرسيده و هنوز آشکار نشده بود.

اين پروسه در تابستان و پاييز سال ١٩١٨ تکامل پذيرفت. شورش ضد انقلابى چکوسلواک‌ها کولاک‌ها را بيدار نمود. موج شورشهاى کولاکى سراسر روسيه را فرا گرفت. دهقانان تهيدست نه از روى کتاب و روزنامه بلکه از خود زندگى ميآموختند که منافعشان با منافع کولاک‌ها، ثروتمندان، بورژوازى روستا آشتى‌ناپذير است. "اس‌آرهاى چپ"، نظير هر حزب خرده بورژوايى تزلزلات توده‌ها را منعکس ميساختند و همانا در تابستان سال ١٩١٨ بود که منشعب شدند: بخشى از آنها با چکوسلواک‌ها رفتند (شورش مسکو، که در آن پروشيان پس از تصرف تلگرافخانه - تصرف يکساعته - سرنگونى بلشويکها را به روسيه اعلام داشت، سپس خيانت موراويف سرفرمانده ارتش ضد چکوسلواک‌ها و غيره)؛ بخش ديگر آنها که فوقا ذکر گرديد با بلشويکها ماندند.

تشديد نيازمندى به خواربار در شهرها مسأله انحصار غله را با شدت هر چه بيشترى مطرح ميساخت (کائوتسکىِ تئوريسين در تحليل اقتصادى خود که تکرار مکرر مطلبى است که دهسال قبل در نوشته‌هاى ماسلف خوانده است، اين انحصار را "فراموش کرده است"!).

دولت ملاکى و بورژوايى و حتى دمکراتيک-جمهوريخواه سابق دسته‌هاى مسلحى به دهات اعزام ميداشت که عملا در اختيار بورژوازى بودند. اين مطلب را آقاى کائوتسکى نميداند! او اين را "ديکتاتورى بورژوازى" نميداند، معآذالله! اين "دمکراسى خالص" است، بويژه اگر از طرف پارلمان بورژوازى هم تصويب ميشد! در اين باره که چگونه آوکسنتيف و س. ماسلف به معيّت کرنسکى‌ها، تسره‌تلى‌ها و جماعت ديگر اس‌آرها و منشويکها در تابستان و پاييز سال ١٩١٧ اعضاى کميته‌هاى ارضى را بازداشت ميکردند، کائوتسکى "چيزى نشنيده است" و در اين باره او ساکت است!

تمام مطلب در اين است که دولت بورژوايى که ديکتاتورى بورژوايى را بوسيله جمهورى دمکراتيک عملى ميسازد نميتواند در برابر مردم اعتراف نمايد که به بورژوازى خدمت ميکند، نميتواند حقيقت را بيان دارد و مجبور است سالوسى کند.

ولى دولت تراز کمون، دولت شوروى حقيقت را آشکار و صريح به مردم ميگويد و اظهار ميدارد که اين دولت ديکتاتورى پرولتاريا و دهقانان تهيدست است و همانا به کمک اين حقيقت دهها ميليون افراد جديد کشور را که در هر جمهورى دمکراتيک ديگرى در مذلت و خوارى بسر ميبرند و شوراها آنها را به شرکت در سياست، دمکراسى و کشوردارى برميانگيزند، بسوى خود جلب مينمايد. جمهورى شوروى دسته‌هاى کارگران مسلح و در نوبه اول پيشروترين آنان را از پايتخت‌ها به دهات اعزام ميدارد. اين کارگران سوسياليسم را به ده ميبرند، تهيدستان را بجانب خود ميکِشند، آنها را متشکل و روشن ميسازند و به آنان کمک ميکنند تا مقاومت بورژوازى را در هم شکنند.

همه کسانى که از اوضاع باخبرند و در ده بوده‌اند ميگويند ده ما فقط از تابستان و پاييز سال ١٩١٨ است که خود انقلاب "اکتبر" (يعنى پرولترى) را ميگذرانند. لحظه تحول فرا ميرسد. موج شورشهاى کولاکى جاى خود را به اعتلاى تهيدستان و رشد "کميته‌هاى تهيدستان" ميدهد. در ارتش شماره کميسرهايى که از بين کارگران برخاسته‌اند، افسرانى که بين کارگران برخاسته‌اند و فرماندهان لشگر و ارتشى که از کارگران برخاسته‌اند، در افزايش است. در همان هنگام که کائوتسکى ابله، که از بحران ژوئيه[٢٨١] (سال ١٩١٨) و فريادهاى بورژوازى به هراس افتاده است، "بدو بدو" از دنبال بورژوازى ميرود و رساله مفصلى مينويسد سراپا مشحون از اين اعتقاد که بلشويکها در آستان سرنگونى خود بدست دهقانان هستند، در همان هنگام که اين ابله جدا شدن اس‌آرهاى چپ را بعنوان "تنگ شدن" (ص ٣٧) دايره کسانى که از بلشويکها پشتيبانى ميکنند تلقى مينمايد، - در همين دايره واقعى هواداران بلشويسم بى انتها بسط مييابد زيرا دهها ميليون تن تهيدست روستا براى شرکت در زندگى مستقل سياسى از خواب برميخيزند و خود را از تحت قيموميت و نفوذ کولاکها و بورژوازى روستا خلاص مينمايند.

ما صدها تن از اس‌آرهاى چپ يعنى روشنفکران سست عنصر و کولاکهايى را که از بين دهقانان برخاسته‌اند از دست داديم ولى ميليونها نماينده تهيدستان را بدست آورديم.[٥]

يک سال پس از انقلاب پرولترى در پايتخت‌ها، تحت نفوذ آن و به کمک آن در دهات دور افتاده نيز انقلاب پرولترى فرا رسيد و اين انقلاب حکومت شوروى و بلشويسم را بطور قطعى مستحکم ساخت و بطور قطعى ثابت نمود که در داخل کشور قوايى بر ضد بلشويسم وجود ندارد.

پرولتارياى روسيه پس از آنکه انقلاب بورژوا-دمکراتيک را به اتفاق عموم دهقانان به انجام رساند، بطور قطعى به انقلاب سوسياليستى پرداخت و در اين هنگام موفق شده ده را منشعب سازد و پرولترها و نيمه پرولترهاى آن را بخود ملحق نمايد و آنان را عليه کولاک‌ها و بورژوازى و از آن جمله بورژوازى روستا متحد گرداند.

و هرآينه پرولتارياى بلشويکى در دو پايتخت و دو مرکز بزرگ صنعتى کشور موفق نميشد تهيدستان روستا را عليه دهقانان ثروتمند در پيرامون خود متحد سازد، آنگاه به اين وسيله "نابالغى" روسيه براى انقلاب سوسياليستى به ثبوت ميرسيد و آنگاه دهقانان "دست نخورده" باقى ميماندند يعنى تحت رهبرى اقتصادى و سياسى و معنوى کولاک‌ها، ثروتمندان، بورژوازى باقى ميماندند و انقلاب از حدود انقلاب بورژوا-دمکراتيک فراتر نميرفت. (ولى در حاشيه متذکر ميشويم که حتى در اين صورت هم ثابت نميشد که پرولتاريا نميبايست زمام حکومت را بدست خويش گيرد، زيرا فقط پرولتاريا بود که انقلاب بورژوا-دمکراتيک را واقعا به سرانجام خود رساند، فقط پرولتاريا بود که براى نزديک نمودن انقلاب جهانى پرولترى کار جدى انجام داد و فقط پرولتاريا بود که دولت شوروى را بوجود آورد که پس از کمون دومين گام بسوى دولت سوسياليستى است.)

از سوى ديگر هرآينه پرولتارياى بلشويکى بلافاصله پس از اکتبر-نوامبر سال ١٩١٧، بدون آنکه در انتظار قشربندى طبقاتى در ده بنشيند و بدون آنکه بتواند موجبات آن را فراهم سازد و آن را عملى نمايد، در صدد برميآمد که درباره جنگ داخلى يا "معمول داشتن سوسياليسم" در ده "فرمان صادر کند" و بدون بلوک (اتحاد" موقتى با دهقانان بطور اعم، بدون قائل شدن يک سلسله گذشت نسبت به دهقانان ميانه‌حال و غيره کار را از پيش ببرد، - آنگاه اين عمل در حکم تحريف بلانکيستى مارکسيسم، کوشش اقليت براى تحميل اراده خود بر اکثريت، نابخردى تئوريک و عدم درک اين مطلب بود که انقلاب عمومى دهقانى هنوز يک انقلاب بورژوايى است و تبديل آن به انقلاب سوسياليستى در يک کشور عقب‌مانده بدون يک سلسله گذارها و طى مراحل گذارى غير ممکن است.

کائوتسکى در مهمترين مسأله تئوريک و سياسى همه چيز را با هم خِلط نموده و در پراتيک صِرفا به خدمتگذار بورژوازى بدل گرديده که بر ضد ديکتاتورى پرولتاريا جار و جنجال مينمايد.

٭ ٭ ٭

کائوتسکى در يک مسأله بسيار جالب و مهم ديگر نيز به همين سان و شايد هم از اين بيشتر آشفته‌فکرى وارد ساخته است، و آن اينکه آيا اقدامات قانونگذارى جمهورى شوروى در رشته اصلاحات ارضى که دشوارترين و در عين حال مهمترين اصلاحات سوسياليستى است، از لحاظ اصولى صحيح مطرح شده بود و سپس آيا اين اقدامات بر وفق هدف انجام گرفت يا نه؟ ما از هر مارکسيست اروپاى باخترى، هرآينه لااقل پس از آشنايى با مهمترين اسناد، نظر انتقادى خود را درباره سياست ما بيان دارد بينهايت سپاسگزار خواهيم بود، زيرا او بدين سان کمک فوق‌العاده‌اى به ما خواهد نمود و به انقلاب نضج‌يابنده در سراسر جهان نيز يارى خواهد کرد. ولى کائوتسکى بجاى نظر انتقادى، آشفته فکرى تئوريک تصور ناپذيرى را بيان ميدارد که مارکسيسم را به ليبراليسم بدل ميسازد و در پراتيک هم به حملات ميان‌تهى کين‌توزانه خرده بورژوا‌مآبانه عليه بلشويسم اکتفا ميورزد. بگذار خود خواننده قضاوت کند:

"زميندارى بزرگ را نميشد محفوظ داشت، و اين کيفيت از انقلاب ناشى ميگرديد. اين موضوع بلافاصله روشن شد. اين زميندارى را نميشد به اهالى دهقانى واگذار نکرد"... (اين نادرست است، آقاى کائوتسکى. شما مطلبى را که براى خودتان "روشن" است بعنوان روش طبقات گوناگون نسبت به اين مسأله جا ميزنيد؛ تاريخ انقلاب ثابت کرد که دولت ائتلاف بورژواها و خرده بورژواها، منشويکها و اس‌آرها سياست حفظ زميندارى بزرگ را پيشه خود ساخته بود. اين موضوع را بخصوص قانون س. ماسلف و بازداشتهاى اعضاى کميته‌هاى ارضى[٢٨٢] بثبوت رساند. بدون ديکتاتورى پرولتاريا "اهالى دهقانى" قادر نبودند بر ملّاکى که با سرمايه‌دار متحد شده بود، پيروز گردند.)

... "ولى در خصوص اينکه اين اقدام به چه شکلهايى بايد انجام گيرد، وحدت وجود نداشت. راه حلهاى گوناگونى امکان پذير بود"... (کائوتسکى بيش از هر چيز همّش مصروف "وحدت" "سوسياليست‌ها" است، اعم از اينکه هر کس خود را به اين عنوان بنامد. او فراموش ميکند که طبقات اصلى جامعه سرمايه‌دارى ناگزير به راه حلهاى گوناگونى ميرسند.)... "از نقطه نظر سوسياليستى معقول‌تر از همه اين بود که بنگاههاى بزرگ به تملّک دولت درآيند و دهقانانى که تاکنون بعنوان کارگران مزدى در املاک بزرگ کار ميکردند، در اين املاک بشيوه اشتراکى به زراعت بپردازند ولى اين راه حل مستلزم وجود اين قبيل کارگران روستا است که در روسيه يافت نميشوند. راه حل ديگر عبارت بود از واگذارى املاک بزرگ به تملک دولت در عين تقسيم آن به بخشهاى کوچک و اجاره آنها به دهقانان کم زمين. در آنصورت باز هم چيزهايى از سوسياليسم عملى ميشد"...

کائوتسکى مثل هميشه با شيوه معروف گريبان خود را خلاص مينمايد: هم نميشود اقرار نکرد و هم بايد اعتراف نمود. او راه حلهاى گوناگون را در يک رديف ميگذارد و اين انديشه - يعنى يگانه انديشه واقعى و مارکسيستى - را مطرح نميسازد که گذار از سرمايه‌دارى به سوسياليسم در فلان با بهمان شرايط خاص چگونه بايد انجام گيرد. در روسيه کارگران مزدى روستايى وجود دارند، ولى عده آنها زياد نيست و کائوتسکى هم مسأله مطروحه از طرف حکومت شوروى را مبنى بر اينکه چگونه بايد به مرحله زراعت کنونى و اشتراک زمين گام نهاد، بميان نکشيده است. ولى از همه مضحک‌تر اين است که کائوتسکى ميخواهد در اجاره بخشهاى کوچک زمين "چيزهايى از سوسياليسم" ببيند. در واقع اين يک شعار خرده بورژوايى است و "از سوسياليسم" هيچ چيز در آن يافت نميشود. اگر "دولت" اجاره دهنده زمين، دولت تراز کمون نباشد و جمهورى پارلمانى بورژوايى باشد (فرضيه هميشگى کائوتسکى بويژه همين است)، آنگاه اجاره زمين بصورت بخشهاى کوچک، يک رفرم صِرفا ليبرالى خواهد بود.

کائوتسکى در اين باره که حکومت شوروى هرگونه مالکيت بر زمين را ملغى نموده است سکوت اختيار مينمايد. از اين هم بدتر اين است که او به نيرنگ تصور ناپذيرى دست ميزند و فرامين حکومت شوروى را بنحوى نقل مينمايد که اساسى‌ترين نکات آن حذف ميگردد.

کائوتسکى پس از اظهار اينکه "توليد کوچک در راه مالکيت خصوصى کامل بر وسايل توليد ميکوشد" و مجلس مؤسسان "يگانه اتوريته‌اى" بود که ميتوانست مانع تقسيم زمين گردد (اين ادعا در روسيه موجب خنده خواهد گشت، زيرا همه ميدانند که کارگران و دهقانان فقط شوراها را داراى اتوريته ميدانند و مجلس مؤسسان به شعار چکوسلواک‌ها و ملّاکين تبديل شده بود)، چنين ادامه ميدهد:

"يکى از نخستين فرامين دولت شوروى چنين مقرر داشته است:‌ ١- مالکيت اربابى بر زمين بيدرنگ بدون بازخريد لغو ميگردد. ٢- املاک اربابى و نيز تمام زمينهاى تيول، موقوفات ديرها و کليساها با تمام دامها و ابزار کار و ساختمانهاى اربابى و تمام متعلقات آنها، تا زمانى که مجلس مؤسسان مسأله زمين را حل نمايد، در اختيار کميته‌هاى ارضى بخش در شوراهاى ولايتى تمايندگان دهقانان گذارده ميشود".

کائوتسکى تنها همين دو ماده را نقل قول نموده چنين نتيجه‌گيرى ميکند:

"استناد به مجلس مؤسسان فقط روى کاغذ باقى ماند. در عمل دهقانان هر بخش جداگانه‌اى هر چه ميخواستند، ميتوانستند در مورد زمين انجام دهند" (ص ٤٧).

بفرماييد اين هم نمونه‌هايى از "انتقاد" کائوتسکى! اينهم کار "دانشمندانه"اى که بيش از هر چيز به تقلب شباهت دارد. به خواننده آلمانى چنين تلقين ميشود که بلشويکها در مورد مسأله مالکيت خصوصى بر زمين در مقابل دهقانان تسليم شدند! بلشويکها دهقانان را به حال خود گذاشتند تا بطور متفرق ("در هر بخش جداگانه") هر چه ميخواهند بکنند!

ولى در حقيقت امر فرمانى که کائوتسکى از آن نقل قول مينمايد - يعنى نخستين فرمان صادره در ٢٦ اکتبر سال ١٩١٧ (مطابق تقويم قديم) - دو ماده نبوده، بلکه مرکب از ٨ ماده بعلاوه هشت ماده "دستورنامه"[٢٨٣] است، ضمنا در خصوص دستورنامه گفته شده است که "بايد رهنمون عمل قرار گيرد".

در ماده سوم فرمان گفته شده است ک اقتصاديات زراعتى "به خلق" واگذار ميگردد و حتما بايد "از تمام دارايى مشمول ضبط يک صورت دقيق برداشته شود" و "حراست انقلابى هر چه مؤکدترى" بعمل آيد. در دستورنامه هم گفته شده است که "حق مالکيت خصوصى بر زمين براى هميشه لغو ميشود" و "قطعه زمينهايى که با شيوه فنى عالى زراعت ميشوند" "مشمول تقسيم نخواهند بود". "تمام متعلقات کشاورزى زمينهاى ضبط شده، اعم از دامها يا ابزار، بسته به ميزان و اهميت آنها، بدون بازخريد در اختيار منحصر دولت يا آبشين‌ها گذاشته ميشود" و "تمام زمين جزو ذخيره ارضى همه خلق ميگردد".

و اما بعد، همزمان با انحلال مجلس مؤسسان (٥ ژانويه سال ١٩١٨)، سومين کنگره شوراها "اعلاميه حقوق مردم زحمتکش و استثمار شونده" را تصويب کرد که اکنون در قانون اساسى جمهورى شوروى داخل شده است. در بند الف ماده ٢ اين اعلاميه گفته ميشود "مالکيت خصوصى بر زمين لغو ميگردد" و "املاک نمونه و بنگاههاى کشاورزى دارايى ملى اعلام ميگردد".

بنابراين استناد به مجلس مؤسسان روى کاغذ باقى نماند، زيرا مؤسسه انتخابى همه‌خلقى ديگرى که در نظر دهقانان بمراتب با اتوريته‌تر بود حل مسأله ارضى را بعهده خود گرفت.

سپس در ٦ فوريه سال ١٩١٨ [٢٨٢] قانون اجتماعى شدن زمين انتشار يافت و در آن بار ديگر لغو هرگونه مالکيت بر زمين تأييد گرديد و اداره امور زمين و اختيار کليه متعلقات کشاورزى زمينداران تحت کنترل حکومت فدراتيو شوروى به مقامات شوروى واگذار شد؛ اين قانون يکى از وظايف مربوط به اداره امور زمين را چنين مقرر ميدارد:

اقتصاد دسته جمعى در زراعت، بعنوان اقتصادى که از لحاظ صرفه‌جويى در کار و محصولات سودمندتر است، به حساب اقتصاديات منفردين و بمنظور انتقال به اقتصاد سوسياليستى بسط داده شود" (ماده ١١، بند ث).

اين قانون ضمن معمول داشتن برابرى در استفاده از زمين به اين پرسش اساسى که "چه کسى حق استفاده از زمين دارد" چنين پاسخ ميدهد:

(ماده ٢٠). "کسانى که از قطعات زمين ميتواند براى رفع نيازمندى‌هاى اجتماعى و شخصى در حدود جمهورى شوروى فدراتيو روسيه استفاده نمايند عبارتند از:

آ. به منظورهاى فرهنگى-تربيتى:

١) دولت به توسط ارگانهاى قدرت شوروى (فدرال، ناحيه‌اى، ايالتى، ولايتى، بخش و روستايى)
٢) سازمانهاى اجتماعى (تحت کنترل و با اجازه حکومت شوروى محل)
ب. به منظور اشتغال به کشاورزى: ٣) کمونهاى کشاورزى
٤) شرکتهاى کشاورزى
٥) انجمنهاى روستايى
٦) خانواده‌ها و افراد...

خواننده ميبيند که کائوتسکى مطلب را بکلى تحريف کرده و سياست ارضى و قوانين ارضى دولت پرولترى را در روسيه بصورت کاملا مجعولى به خواننده آلمانى ارائه نموده است.

کائوتسکى مسائل از لحاظ تئوريک مهم و اساسى را حتى نتوانسته است مطرح نمايد!

اين مسائل عبارتند از:‌

١) برابرى در استفاده از زمين،
٢) ملى کردن زمين، - رابطه اين يا آن اقدام با سوسياليسم بطور اعم و با انتقال از سرمايه‌دارى به کمونيسم بطور اخص.
٣) زراعت اجتماعى زمن بمثابه انتقال از زراعت خرد متفرق به زراعت بزرگ اجتماعى؛ و اينکه آيا طرح اين مسأله در قوانين شوروى با خواستهاى سوسياليسم مطابقت مينمايد يا نه؟

در مورد مسأله اول بايد مقّدم بر هر چيز دو مطلب اساسى زيرين را مسجّل نمود: آ) بلشويکها، هم هنگام در نظر گرفتن تجربه سال ١٩٠٥ (بعنوان مثال به اثر خود راجع به مسأله ارضى در نخستين انقلاب روسيه استناد ميجويم) اهميت دمکراتيک و ترقيخواهانه و دمکراتيک-انقلابى شعار برابرى را خاطر نشان ميساختند و هم در سال ١٩١٧، قبل از انقلاب اکتبر با صراحت کامل در اين باره سخن ميگفتند. ب) بلشويکها هنگام عملى ساختن قانون اجتماعى کردن زمين - قانونى که "روح" آن شعار برابرى در استفاده از زمين است، - با نهايت دقت و صراحت اظهار داشتند که: اين انديشه از آن ما نبوده و ما با اين شعار موافقت نداريم، ما اجراى آن را از آن جهت وظيفه خود ميشمريم که اکثريت قاطع دهقانان خواهان آنند. و انديشه و خواستهاى اکثريت زحمتکشان هم بايد به توسط خود آنان دوران خود را سپرى سازد: چنين خواستهايى را نميشود نه "ملغى نمود" و نه از روى آنها "جهيد". ما بلشويکها به دهقانان کمک خواهيم کرد تا دوران شعارهاى خرده‌بورژوايى را سپرى سازند و با سرعت هر چه بيشتر و با سهولت هر چه بيشتر از اين شعارها دست کشيده به شعارهاى سوسياليستى بپردازند.

هر گاه يک تئوريسين مارکسيست ميخواست با تحليل علمى خود به انقلاب کارگرى کمک نمايد، ميبايست اولا به اين پرسش پاسخ دهد که آيا صحيح است که انديشه برابرى در استفاده از زمين اهميت دمکراتيک-انقلابى يعنى اهميت به پايان رساندن انقلاب بورژوا-دمکراتيک را دارد يا نه؟ ثانيا آيا بلشويکها کارى صحيح کردند که با رأى دادن خود، قانون خرده بورژوايى برابرى را گذراندند (و به بيطرفانه‌ترين نحوى آن را مراعات نمودند)؟

کائوتسکى حتى نتوانست اين موضوع را متوجه شود که از لحاظ تئوريک کُنه مطلب در کجاست!

کائوتسکى هرگز نميتواند اين موضوع را رد نمايد که در انقلاب بورژوا-دمکراتيک انديشه برابرى داراى اهميت مترقى و انقلابى است. انقلاب مزبور فراتر از آن نميتواند برود و هنگامى که به پايان خود ميرسد با وضوح بيشتر، سرعت بيشتر و سهولت بيشترى عدم کفايت تصميمات بورژوا-دمکراتيک و لزوم فرا رفتن از چهارچوب آن و انتقال به سوسياليسم را در برابر توده‌ها آشکار ميسازد:

دهقانانى که تزاريسم و ملّاکين را سرنگون ساخته‌اند، آرزوى برابرى را در سر ميپرورانند و هيچ نيرويى نميتواند از دهقانانى که هم از قيد ملاکين و هم از قيد دولت جمهوريخواه بورژوا-پارلمانى خلاصى يافته‌اند، ممانعت نمايد. پرولترها به دهقانان ميگويند: ما به شما کمک خواهيم کرد به سرمايه‌دارى "ايده‌آل" برسيد؛ زيرا برابرى در استفاده از زمين بمعناى ايده‌آليزه کردن سرمايه‌‌دارى از نقظه نظر مولّد خرده‌پا است. و در عين حال ما عدم کفايت آن و لزوم انتقال به زراعت اجتماعى زمين را به شما نشان خواهيم داد.

جالب توجه بود ميديديم که چگونه کائوتسکى از عهده رد صحت يک چنين رهبرى مبارزه دهقانى از طرف پرولتاريا، برميآيد!

کائوتسکى طفره رفتن از موضوع را ترجيح داد...

از اين گذشته کائوتسکى خوانندگان آلمانى را صاف و ساده فريب داده است و اين موضوع را از آنان پنهان داشته است که در قانون مربوط به زمين حکومت شوروى براى کمونها و شرکت‌هاى زراعتى برترى مستقيم قائل شده و آنها را در مقام اول قرار داده است.

با دهقانان تا پايان انقلاب بورژوا دمکراتيک، - با بخش تهيدست، پرولتر و نيمه پرولتر دهقانان به پيش بسوى انقلاب سوسياليستى! چنين بود سياست بلشويکها و اين يگانه سياست مارکسيستى بود.

ولى کائوتسکى دچار سردرگمى است و حتى يک مسأله را هم نميتواند طرح کند! از يک سو او جرأت ندارد بگويد که پرولترها ميبايست در مسأله برابرى از دهقانان جدا شوند، زيرا او نابخردى اين جدايى را احساس ميکند (وانگهى کائوتسکى در سال ١٩٠٥، هنگامى که هنوز مرتد نشده بود روشن و صريح از اتحاد کارگران و دهقانان به مثابه شرط پيروزى انقلاب دفاع ميکرد). از سوى ديگر کائوتسکى گفته‌هاى رذيلانه ليبرال‌مآبانه ماسلف منشويک را نقل قول مينمايد که ميکوشد تخيلى بودن و ارتجاعى بودن برابرى خرده بورژوايى را از نقطه نظر سوسياليسم "ثابت کند"، و جنبه مترقى و انقلابى مبارزه خرده بورژوايى در راه برابرى، از نقطه نظر انقلاب بورژوا دمکراتيک را مسکوت ميگذارد.

کائوتسکى الى غيرالنهايه دچار آشفته فکرى ميگردد: متوجه باشيد که کائوتسکى اصرار دارد (در سال ١٩١٨) که انقلاب روس داراى خصلت بورژوايى است. کائوتسکى (در سال ١٩١٨) خواستار آن است که از اين چارچوب پا فراتر گذاشته نشود! و همين کائوتسکى در رفرم خرده بورژوايى اجاره دادن قطعه زمينهاى کوچک به دهقانان تهيدست (يعنى در امر نزديک شدن به برابرى) "چيزهايى از سوسياليسم" (براى انقلاب بورژوايى) مشاهده مينمايد!!

حالا بيا و بفهم!

علاوه بر آن کائوتسکى در مورد بحساب آوردن سياست واقعى يک حزب معيّن عدم قابليت فيليسترمآبانه‌اى از خود نشان ميدهد. او عبارات ماسلف منشويک را نقل مينمايد، بدون آنکه مايل باشد به سياست واقعى حزب منشويکها در سال ١٩١٧، يعنى هنگامى که اين حزب ضمن "ائتلاف" با ملّاکين و کادتها عملا از رفرم ارضى ليبرالى و سازش با ملاکين دفاع ميکرد (گواه آن: بازداشت اعضاى کميته ارضى و لايحه قانونى س. ماسلف) پى ببرد.

کائوتسکى ملتفت نشده است که عبارت پ. ماسلف درباره ارتجاعى و تخيلى بودن برابرى خرده بورژوامآبانه در واقعيت امر سياست منشويکى سازش دهقانان با ملاکين (يعنى فريب دهقانان از طرف ملاکين) را، در مقابل سرنگونى انقلابى ملاکين به توسط دهقانان، پرده‌پوشى مينمايد.

عجبا به کائوتسکىِ "مارکسيست"!

همانا بلشويکها بودند که وجه تمايز انقلاب بورژوا-دمکراتيک را با انقلاب سوسياليستى دقيقا در نظر گرفتند: آنها با به پايان رساندن انقلاب اول در را براى انتقال به انقلاب دوم گشودند. اين يگانه سياست انقلابى و مارکسيستى است.

بيهوده کائوتسکى طعنه‌هاى بى‌نمک ليبرالى را تکرار ميکند: "هنوز در هيچ جا و هيچ زمانى دهقانان خرده‌پا تحت نفوذ معتقدات تئوريک به توليد دسته‌جمعى نپرداخته‌اند" (ص ٥٠).

بسيار هوشمندانه است!

در هيچ جا و هيچ زمانى دهقانان خرده‌پاى يک کشور بزرگ تحت نفوذ دولت پرولترى نبوده‌اند.

در هيچ جا و هيچ زمانى دهقانان خرده‌پا کار را به مبارزه طبقاتى آشکار دهقانان تهيدست عليه ثروتمندان نکشانده و اين مبارزه را، در شرايط پشتيبانى تبليغاتى، سياسى، اقتصادى و جنگى قدرت دولتى پرولترى از تهيدستان، به جنگ داخلى بين دهقانان تهيدست و ثروتمندان نرسانده‌اند.

در هيچ جا و هيچ زمانى محتکرين و اغنيا به هنگام خانه‌خرابى توده‌هاى دهقانان اين همه از جنگ ثروتمند نشده‌اند.

کائوتسکى مطلب کهنه شده را تکرار و مکررات قديمى را نشخوار ميکند و ميترسد از اينکه حتى فکر وظايف نوين ديکتاتورى پرولترى را به مخيّله خود خطور دهد.

خوب کائوتسکى گرامى، اگر آمديم و دهقانان براى توليد کوچک ابزارشان کافى نبود و دولت پرولترى به آنان کمک کرد تا براى زراعت دسته‌جمعى زمين ماشين فراهم آورند، آنوقت آيا اين "اعتقاد تئوريک" هست؟

به مسأله ملى کردن زمين ميپردازيم. نارُدنيک‌هاى ما و از آنجمله تمام اس‌آرهاى چپ، منکر آنند که اقدام عملى شده از طرف ما ملى کردن زمين است. آنها از نظر تئوريک ذيحق نيستند. تا آنجا که ما در چارچوب توليد کالايى و سرمايه‌دارى باقى هستيم، الغاى مالکيت خصوصى بر زمين به معناى ملى کردن زمين است. کلمه "سوسياليزاسيون" فقط ترجمان تمايل، دلخواه و آمادگى براى انتقال به سوسياليسم است.

ولى روش مارکسيستها نسبت به ملى کردن زمين بايد چگونه باشد؟

کائوتسکى در اينجا هم نميتواند مسأله تئوريک را مطرح نمايد و يا - از آن هم بدتر - عمدا مسأله را مسکوت ميگذارد و حال آنکه از روى نشريات روسى پيداست که او از مباحثات ديرين بين مارکسيست‌هاى روسيه در مورد مسأله ملى کردن زمين، مونيسيپاليزاسيون (يعنى واگذارى املاک بزرگ در اختيار ارگانهاى خودمختار محلى) و تقسيم اراضى، با خبر است.

ادعاى کائوتسکى مبنى بر اينکه واگذارى املاک بزرگ به دولت و اجاره آنها بصورت قطعات کوچک به دهقانان کم‌زمين "چيزهايى از سوسياليسم" را عملى ميسازد، در حکم استهزاء صِرف مارکسيسم است. هم اکنون ما متذکر شديم که در اين عمل اثرى از سوسياليسم يافت نميشود. ولى اين کافى نيست: اينجا از انقلاب بورژوا-دمکراتيک هم که به پايان خود رسيده باشد، اثرى يافت نميشود. اعتقاد کائوتسکى به منشويکها، بدبختى بزرگى را گريبانگير او نموده است. در نتيجه کار بجاى مضحکى کشيد: کائوتسکى اصرار دارد که انقلاب ما داراى جنبه بورژوايى است و در حالى که بلشويکها را بخاطر اينکه به فکر حرکت به سوى سوسياليسم افتاده‌اند متهم مينمايد، خود يک رفرم ليبرالى را تحت عنوان سوسياليسم پيشنهاد ميکند. بدون آنکه اين رفرم را به تصفيه کامل مناسبات زميندارى از کليه نظامات قرون وسطايى برساند! در نزد کائوتسکى نيز، همانند مستشاران منشويکش، بجاى دفاع از انقلاب پيگير بورژوا-دمکراتيک، دفاع از بورژوازى ليبرال حاصل آمده است، که از انقلاب بيم دارد.

در واقع هم چرا تنها املاک بزرگ به تملک دولت درآيد نه تمام زمينها؟ بورژوازى ليبرال بدين سان به حفظ حداکثر نظامات کهنه (يعنى حداقل پيگيرى در انقلاب) و حداکثر سهولت براى بازگشت به نظام سابق، نائل ميگردد. بورژوازى راديکال، يعنى آن بورژوازى که انقلاب بورژوايى را تا پايان خود ادامه ميدهد، شعار ملى کردن زمين را اعلام ميدارد.

کائوتسکى که در ازمنه بسيار بسيار پيشين، يعنى تقريبا ٢٠ سال قبل اثر مارکسيستى بسيار خوبى درباره مسأله ارضى به رشته تحرير در آورده است، نميتواند نداند که مارکس اين نکته را خاطر نشان ساخته است که ملى کردن زمين همانا شعار پيگير بورژوازى است. کائوتسکى نميتواند از مباحثه مارکس با رود برتوس و از توضيحات شگرف مارکس در "تئورى‌هاى ارزش اضافى"، که در آن اهميت انقلابى ملى کردن زمين به معناى بورژوا-دمکراتيک کلمه، با وضوح خاصى ثابت شده است، بيخبر باشد.

پ. ماسلف منشويک، که کائوتسکى زهى بدون توفيق او را بعنوان مستشار خود انتخاب نموده است، منکر آن بود که دهقانان روسيه بتوانند به ملى کردن تمام زمينها (و از آن جمله زمينهاى دهقانى) تن در دهند. اين نظريه ماسلف را ممکن بود تا حدودى با تئورى "بکر" وى (که گفته نقادان بورژواى مارکس را تکرار ميکند) يعنى با نفى ربح مطلق و قبول "قانون" (يا بقول ماسلف، "فاکت") "زوال حاصلخيرى زمين" مرتبط دانست.

در واقع در همان انقلاب ١٩٠٥ معلوم شد که اکثريت عظيم دهقانان روسيه، خواه دهقانان آبشين و خواه دهقانان منفرد طرفدار ملى کردن تمام زمينها هستند. انقلاب سال ١٩١٧ اين موضوع را تأييد کرد و پس از افتادن حکومت بدست پرولتاريا اين امر را عملى نمود. بلشويکها نسبت به مارکسيسم وفادار ماندند و در صدد "جهش" از روى انقلاب بورژوا-دمکراتيک بر نيامدند (عليرغم کائوتسکى که بدون کوچکترين مدرکى ما را به اين متهم ميسازد). بلشويکها مقّدم بر همه به راديکال‌ترين و انقلابى‌ترين ايدئولوگ‌هاى بورژوا-دمکرات که از همه به پرولتاريا نزديکتر بودند، يعنى به اس‌آرهاى چپ کمک کردند تا آن چيزى را که عملا ملى کردن زمين بود، بموقع اجرا گذارند. مالکيت خصوصى بر زمين در روسيه از ٢٦ اکتبر سال ١٩١٧ يعنى از همان نخستين روز انقلاب پرولترى، سوسياليستى، لغو گرديده است.

با اين عمل بنيادى نهاده شد که از نقطه نظر تکامل سرمايه‌دارى به حداکثر تکميل شده است، (کائوتسکى بدون گسست از مارکس نميتواند اين موضوع را انکار نمايد) و در عين حال يک نظام ارضى ايجاد گرديد که از لحاظ انتقال به سوسياليسم حداکثر نرمش را دارد، از نقطه نظر بورژوا دمکراتيک، دهقانان انقلابى روسيه فراتر از اين جايى ندارند که بروند: از اين نقطه نظر هيچ چيز "ايده‌آل‌تر" از ملى کردن زمين و برابرى در استفاده از زمين نيست و هيچ چيز (باز هم از همين نقطه نظر) "راديکال‌تر" از آن نميتواند باشد. همانا بلشويکها و فقط بلشويکها و فقط در نتيجه پيروزى انقلاب پرولترى به دهقانان کمک کردند تا انقلاب بورژوا دمکراتيک را واقعا به پايان خود برسانند و فقط با اين عمل بود که آنها براى تسهيل و تسريع انتقال به انقلاب سوسياليستى حداکثر کار را انجام دادند.

از اينجا ميتوان قضاوت نمود که کائوتسکى چه آشفته‌فکرى تصور ناپذيرى را به خوانند عرضه ميدارد، وقتى بلشويکها را به عدم درک خصلت بورژوايى انقلاب متهم ميسازد و در عين حال خود کار عدول از مارکسيسم را بجايى ميرساند که درباره ملى کردن زمين سکوت اختيار مينمايد و رفرم ارضى و ليبرالى داراى حداقل جنبه انقلابى (از نقطه نظر بورژوايى) را بمثابه "چيزهايى از سوسياليسم" جلوه‌گر ميسازد!

ما در اينجا به سومين مسأله مطروحه در فوق رسيديم و آن اينکه ديکتاتورى پرولترى در روسيه تا چه درجه‌اى لزوم انتقال به زراعت اجتماعى زمين را در نظر گرفته است. کائوتسکى باز هم در اينجا مرتکب عملى بسيار شبيه به تقلب ميشود: او تنها "تزهاى" يک بلشويک را، که در آنها از وظيفه انتقال به زراعت دسته‌جمعى زمين صحبت ميشود، نقل قول مينمايد! "تئوريسين" ما پس از نقل قولى يکى از اين تزها پيروزمندانه بانگ برميآورد که:

"بصِرف اينکه يک چيزى وظيفه ناميده شد، متأسفانه وظيفه عملى نميگردد. کشاورزى دسته‌جمعى در روسيه عجالتا محکوم به آن است که روى کاغذ باقى مانَد. هنوز در هيچ جا و در هيچ زمانى دهقانان خرده‌پا بر اساس معتقدات تئوريک به توليد دسته‌جمعى نپرداخته‌اند" (ص ٥).

هنوز در هيچ جا و در هيچ زمانى يک چنين شيّادى در نگارش که کائوتسکى تا مرحله آن سقوط کرده، ديده نشده است. او "تزها" را نقل ميکند ولى راجع به قانون حکومت شوروى سکوت اختيار مينمايد. او از "اعتقاد تئوريک" سخن ميگويد، ولى درباره قدرت دولتى پرولترى که هم کارخانه‌ها و هم کالاها را در دست دارد، سکوت اختيار ميکند! تمام آنچه را که کائوتسکى مارکسيست سال ١٨٩٩ در رساله "مسأله ارضى" راجع به وسائلى که دولت پرولترى براى سوق تدريجى دهقانان خرده‌پا به سوسياليسم در دست دارد، نوشته است، کائوتسکى مرتد سال ١٩١٨ به طاق نسيان سپرده است.

البته چند صد کمون کشاورزى و مؤسسات کشاورزى شوروى که مورد پشتيبانى دولت است (يعنى مؤسسات کشاورزى بزرگ که به توسط شرکتهاى کارگرى به حساب دولت اداره ميشود) - بسيار کم است. ولى مگر سکوت کائوتسکى را در مورد اين فاکت ميتوان "نظر انتقادى" ناميد؟

ملى کردن زمين، که به توسط ديکتاتورى پرولترى در روسيه انجام يافته است، امر بپايان رساندن انقلاب بورژوا-دمکراتيک را به حداکثر تأمين نموده است، - حتى در صورتى که پيروزى ضد انقلاب کار را از ملى کردن به عقب يعنى به تقسيم بازگرداند (من چنين موردى را در رساله مربوط به برنامه ارضى مارکسيستها در انقلاب ١٩٠٥ در مبحث خاصى مورد تحليل قرار داده بودم). علاوه بر آن ملى کردن زمين حداکثر امکان را به دولت پرولترى داده است تا زراعت را به مرحله سوسياليسم انتقال دهد.

نتيجه: کائوتسکى از لحاظ تئوريک آش در هم جوش تصور ناپذيرى را بخورد ما داده و خود بکلى از مارکسيسم دست کشيده است و از لحاظ پراتيک هم به چاکرى آستان بورژوازى و رفرميسم وى کمر بسته است. انصافا که انتقاد خوبى از آب در آمده است!

٭ ٭ ٭

کائوتسکى "تحليل اقتصادى" صنايع را با استدلال عالى زيرين شروع مينمايد:

در روسيه صنايع بزرگ سرمايه‌دارى وجود دارد. آيا نميتوان بر اين اساس توليد سوسياليستى را بنا نهاد؟ "چنين فکرى ممکن بود، هرآينه سوسياليسم عبارت از آن بود که کارگران هر فابريک و معدن آنها با به تملّک خود در ميآوردند" (بعبارت تحت‌اللفظى: از آن خود ميکردند)، "امور اقتصاد هر يک از فابريکها را بطور جداگانه اداره مينمودند (ص ٥٢). کائوتسکى به اين مطلب ميافزايد که: "درست همين امروز ٥ اوت، که اين سطور را مينگارم از مسکو نطق مورّخ ٢ اوت لنين را اطلاع ميدهند که در آن، طبق همين اطلاع گفته است: "کارگران فابريکها را محکم در دست خود دارند و دهقانان زمين را به ملاکين مسترد نخواهند کرد". شعار فابريک به کارگران، زمين به دهقانان، تاکنون شعار سوسيال دمکراتيک نبوده، بلکه شعار آنارکو-سنديکاليستى بود" (ص ٥٢-٥٣).

ما اين استدلال را تماما نقل قول کرديم تا کارگران روسيه، که سابقا به کائوتسکى احترام ميگذاشتند و به حق هم ميگذاشتند، خود شيوه‌هاى اين فرارى بجانب بورژوازى را به رأى‌العين ببينند.

خوب فکر کنيد: ٥ اوت، هنگامى که يک پُشته فرمان درباره ملى کردن فابريکها در روسيه صادر شده بود و ضمنا کارگران حتى يک فابريک را هم "از آن خود" نکرده بودند، بلکه همه به تملک جمهورى درميآمد، در اين روز ٥ اوت کائوتسکى با تفسير آشکارا شيّادانه يک عبارت از نطق من، به خوانندگان آلمانى اين انديشه تلقين ميکند که گويا در روسيه فابريکها به کارگران جداگانه واگذار ميشود! و کائوتسکى پس از اين موضوع طى دهها سطر مرتبا مکررات را تکرار ميکند که آرى فابريکها را نميشود تک تک به کارگران داد!

اين انتقاد نبوده، بلکه شيوه چاکر بورژوازى است که از طرف سرمايه‌داران اجير شده است تا انقلاب کارگرى را مورد افترا و بهتان قرار دهد.

کائوتسکى مکرر در مکرر مينويسد که فابريکها را بايد به دولت يا به آبشين‌ها و يا به شرکتهاى مصرف داد، و سرانجام اضافه ميکند که:

"همين راه است که اکنون در روسيه در صدد گام نهادن در آن برآمده‌اند"... اکنون!! اين يعنى چه؟ در ماه اوت؟ مگر کائوتسکى نميتوانست به اشتين و اکسلرود خود يا به ساير دوستان بورژوازى روس سفارش دهد تا لااقل يک فرمان مربوط به فابريکها را برايش ترجمه کنند؟

... "اينکه در اين کار چقدر جلو رفته‌اند، هنوز معلوم نيست. اين جانب جمهورى شوروى به هر حال براى ما به حداکثر جالب توجه است، ولى اين جانب هنوز تماما در تيرگى و ابهام باقى مانده است. در تعداد فرمانها کم و کسرى نيست"... (به همين جهت هم کائوتسکى مضمون آنها را ناديده ميانگارد يا از خوانندگان خود پنهان ميدارد!)، "ولى آنچه کم و کسر دارد اطلاعات موثق راجع به عمل اين فرامين است. توليد سوسياليستى بدون آمار همه جانبه، مفصل و موثقى که سريعا همه چيز را اطلاع دهد، ممکن نيست، چنين آمارى را جمهورى شوروى تاکنون نتوانسته است بوجود آورد. آنچه که ما درباره عمليات اقتصادى آن اطلاع داريم، فوق‌العاده ضد و نقيض است و نميتواند مورد هيچگونه وارسى قرار گيرد. اين نيز يکى از نتايج ديکتاتورى و اختناق دمکراسى است. آزادى مطبوعات و بيان وجود ندارد"... (ص ٥٣).

آرى تاريخ بدين سان نوشته ميشود! اگر مطبوعات "آزاد" سرمايه‌داران و دوتفيست‌ها وجود داشت کائوتسکى اطلاعات مربوط به فابريکهايى که به کارگران واگذار شده است، دريافت ميکرد... حقيقتا که اين "دانشمند جدّى" مافوق طبقاتى خيلى فرهمند است! کائوتسکى با هيچ يک از فاکتهاى بيشمارى که گواه آن است که فابريکها فقط به جمهورى واگذار ميگردد و اداره امور آنها در دست ارگان حکومت شوروى، يعنى شوراى عالى اقتصاد ملى است که اکثر شرکت کنندگان آن را کارگرانى تشکيل ميدهند که از طرف اتحاديه‌هاى کارگرى انتخاب شده‌اند، تماس هم نميخواهد بگيرد. او با سرسختى و سماجت آدم توى غلاف[٢٨٤] مدام از يک چيز دَم ميزند و آن اينکه: بياييد يک دمکراسى صلح‌آميز، بدون جنگ داخلى، بدون ديکتاتورى با آمار خوب به من ارائه بدهيد (جمهورى شوروى مؤسسه آمار تأسيس کرده است و بهترين آمارشناسان روسيه را هم تماما به آن جلب کرده است، ولى بديهى است که بسرعت نميتوان آمار ايده‌آل بدست آورد). در يک سخن: انقلاب بدون انقلاب، بدون مبارزه خشماگين، بدون اِعمال قهر - اين است آنچه کائوتسکى طلب ميکند. اين درست بدان ماند که کسى خواستار اعتصاباتى باشد بدون حرارت پرشور کارگران و کارفرمايان. فرق يک چنين "سوسياليستى" را با منصبدار ليبرال متعارفى معيّن کنيد!

کائوتسکى با اتکاء به يک چنين "مدارک واقعى" يعنى با مسکوت گذاردن عمدى و بى‌اعتنايى کامل به فاکتهاى بيشمار اينطور "نتيجه ميگيرد":

"اين مطلب مورد ترديد است که آيا پرولتارياى روسيه در جمهورى شوروى از لحاظ دستاوردهاى عملى و واقعى، نه اينکه فرامين، بيش از آن چيزى عايدش شده است که ممکن بود در مجلس مؤسسان يعنى در جايى عايدش گردد که اکثريت آن را هم، عينا مانند شوراها، همان سوسياليست‌ها، منتها با رنگ ديگرى، تشکيل ميدادند" (ص ٥٨).

آيا براستى اين شاهکار نيست؟ ما به ستايشگران کائوتسکى توصيه ميکنيم که اين کلمات قصار را با وسعت بيشترى در بين کارگران روسيه پخش نمايند، زيرا کائوتسکى براى ارزيابى سقوط سياسى خود مدرکى بهتر از اين نمتيوانست بدست بدهد. رفقاى کارگر، کرنسکى هم "سوسياليست" بود، منتها با "رنگ ديگر"! کائوتسکىِ مورّخ به لقب و عنوانى که اس‌آرهاى راست و منشويکها "از آن خود کرده‌اند" قناعت ميورزد. کائوتسکىِ مورّخ درباره فاکتهايى حاکى از اينکه منشويکها و اس‌آرهاى راست در دوران کرنسکى از سياست امپرياليستى و غارتگرى بورژوازى پشتيبانى ميکردند، کلمه‌اى هم نميخواهد بشنود و در اين باره که در مجلس مؤسسان اکثريت دست همين قهرمانان جنگ امپرياليستى و ديکتاتورى بورژوايى افتاد بود، محجوبانه سکوت اختيار مينمايد. آنوقت اسم اين را "تحليل اقتصادى" ميگذارد!...

در خاتمه يک نمونه ديگر از "تحليل اقتصادى":

... "جمهورى شوروى پس از ٩ ماه موجوديت خود، بجاى آنکه رفاه همگانى را توسعه دهد، مجبور شده است توضيح دهد که احتياج همگانى از کجا منشاء ميگيرد" (ص ٤١).

کادت‌ها ما را با اين قبيل استدلالات مأنوس کرده‌اند. خدمتگذاران بورژوازى در روسيه همه بدين سان استدلال مينمايند: بياييد ديگر پس از ٩ ماه به ما رفاه همگانى بدهيد - آرى پس از جنگ خانمانسوز چهار ساله و در عين حال کمک همه جانبه سرمايه خارجى به خرابکارى و شورشهاى بورژوازى در روسيه. حقيقتا که بين کائوتسکى و بورژواهاى ضد انقلابى عملا کوچکترين فرق و اندک تفاوتى باقى نمانده است. با سخنان چرب و نرمى، که "به عوض سوسياليسم" جا زده ميشود، همان چيزهايى تکرار ميگردد که کورنيلفى‌ها و دوتفى‌ها و کراسنفى‌ها در روسيه با خشونت و بدون چم و خم و رنگاميزى ميگويند.

٭ ٭ ٭

سطور پيشين ٩ نوامبر سال ١٩١٨ نوشته شده بود. شب بين نهم و دهم از آلمان اخبارى واصل گرديد حاکى از آغاز انقلاب پيروزمندانه ابتدا در کيل و ساير شهرهاى شمالى و کرانه‌اى، که حکومت در آنجا بدست شوراهاى نمايندگان کارگران و سربازان افتاده است و سپس در برلين که در آنجا نيز حکومت بدست شوراها افتاده است.

بدين سان خاتمه‌اى که من ميبايست براى رساله مربوط به کائوتسکى و انقلاب پرولترى بنويسم زائد ميگردد.

لنين

١٠ نوامبر سال ١٩١٨




[٥] در کنگره ششم شوراها (٦ تا ٩ نوامبر ١٩١٨) ٩٦٧ نماينده با رأى قطعى وجود داشت. از آنها ٩٥٠ نفر بلشويک بودند. ٣٥١ نماينده هم با رأى مشورتى وجود داشت که از آنها ٣٣٥ نفر بلشويک بودند. جمعا ٩٧ درصد بلشويک وجود داشت.

[٢٧٩] جدا شدن دو حزب جديد بنام "کمونيستهاى نارُدنيک" و "کمونيستهاى انقلابى" از حزب اس‌آرهاى "چپ" بعد از قتل مفسده‌جويانه ميرباخ سفير آلمان از طرف اس‌آرهاى "چپ" و شورش اس‌آرهاى "چپ" در ٦-٧ ژوئيه سال ١٩١٨ انجام گرفت. "کمونيستهاى نارُدنيک" فعاليت ضد شوروى اس‌آرهاى "چپ" را مورد تقبيح قرار دادند و در کنفرانس سپتامبر سال ١٩١٨ از خود حزبى تشکيل دادند. در نوامبر سال ١٩١٨ کنگره حزب "کمونيستهاى نارُدنيک" تصميم انحلال اين حزب و الحاق به حزب کمونيست بلشويک را تصويب نمود.

"کمونيستهاى انقلابى" تا سال ١٩٢٠ بمثابه حزب کم‌عده‌اى وجود داشتند. در اکتبر سال ١٩٢٠ کميته مرکزى حزب کمونيست (بلشويک) روسيه به سازمانهاى حزبى اجازه داد که اعضاى سابق "کمونيستهاى انقلابى" را به حزب کمونيست روسيه بپذيرند.

[٢٨٠] هنريش وبر اتو بوئر.

[٢٨١] منظور لنين يک سلسله قيامهاى ضد انقلابى کولاکى است که در ژوئيه سال ١٩١٨ از طرف اس‌آرها و گارد سفيدى‌ها با پول و به دستور امپرياليستهاى آمريکا، انگليس و فرانسه بر پا شد.

[٢٨٢] کميته‌هاى ارضى - منظور لنين لايحه قانونى اس‌آرى مربوط به "تنظيم مناسبات ارضى" و "درباره اراضى مشمول اجاره" و غيره است که قسمتى از آن در اکتبر سال ١٩١٧ در مطبوعات اس‌آرى درج گرديده بود. لنين مينويسد: "لايحه تنظيمى س. م. ماسلف لايحه‌اى است "ملّاک‌منشانه" که براى سازش با ملّاکان و براى نجات آنها تنظيم شده است".

بازداشت اعضاى کميته‌هاى ارضى در دوران انقلاب بورژوا-دمکراتيک فوريه پاسخى بود از طرف دولت موقت به قيامهاى دهقانى و تصرف زمين ملاکان از طرف دهقانان.

[٢٨٣] منظور "دستورنامه دهقانى درباره زمين" است، که بر اساس ٢٤٢ دستورنامه دهقانى محل تنظيم شد و بعنوان بخشى از "فرمان مربوط به زمين" که در دومين کنگره کشورى شوراهاى روسيه در ٢٦ اکتبر (٨ نوامبر) سال ١٩١٧ بتصويب رسيد، داخل اين فرمان گرديد.

[٢٨٤] "آدم توى غلاف" - قهرمان يکى از داستانهاى چخف است. نام خود اين داستان نيز "آدم توى غلاف" است. منظور از اين اصطلاح، عاميان محدود فکرى هستند که از هر گونه نوآورى و ابتکار در هراسند.

          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
ضميمه ١

تزهاى مربوط به مجلس مؤسسان


١. خواست مربوط به دعوت مجلس مؤسسان در برنامه سوسيال دمکراسى انقلابى، کاملا مشروع بود، به سبب آنکه در جمهورى بورژوايى مجلس مؤسسان عاليترين شکل دمکراتيسم است و نيز به سبب آنکه جمهورى امپرياليستى تحت رياست کرنسکى، هنگام تشکيل پارلمان، بوسيله يک سلسله نقض اصول دمکراسى براى جعل در انتخابات تدارک ميديد.

٢. سوسيال دمکراسى انقلابى، در همان حالى که خواستار تشکيل مجلس مؤسسان بود، از همان آغاز انقلاب ١٩١٧ بکرّات خاطر نشان ميساخت که جمهورى شوراها نسبت به جمهورى معمولى بورژوازى داراى مجلس مؤسسان شکل عاليترى از دمکراتيسم است.

٣. جمهورى شوراهاى نمايندگان کارگران، سربازان و دهقانان، براى انتقال از نظام بورژوازى به نظام سوسياليستى و نيز براى ديکتاتورى پرولتاريا، نه تنها شکلى از نوع عاليتر مؤسسات دمکراتيک است (نسبت به جمهورى معمولى بورژوازى که مجلس مؤسسان بر تارک آن قرار دارد)، بلکه يگانه شکلى است که ميتواند انتقال به سوسياليسم را به بى‌دردترين نحوى تأمين نمايد.

٤. در انقلاب ما، دعوت مجلس مؤسسان از روى فهرستى که در نيمه اکتبر سال ١٩١٧ عرضه شده است، در شرايطى انجام مييابد که امکان نميدهد مردم بطور اعم و توده‌هاى زحمتکش بطور اخص اراده خود را بوسيله انتخابات اين مجلس مؤسسان بطرز صحيحى ابراز دارند.

٥. اولا سيستم تناسبدار انتخابات فقط زمانى ترجمان حقيقى اراده مردم است که فهرستهاى حزبى با تقسيم‌بندى واقعى مردم به آن گروههاى حزبى که در اين فهرستها منعکس شده است، تطبيق نمايد. و اما در اينجا، چنانچه ميدانيم، حزبى که از ماه مه تا اکتبر بيش از همه در بين مردم و بويژه در بين دهقانان هوادار داشت يعنى حزب سوسياليست-رولوسيونرها، در نيمه اکتبر سال ١٩١٧ فهرستهاى واحدى براى انتخاب مجلس مؤسسان داد، ولى اين حزب پس از انتخابات مجلس مؤسسان و قبل از اينکه اين مجلس دعوت شود، منشعب گرديد.

به اين جهت حتى از نظر صورى هم اراده انتخاب کنندگان من حيث‌المجموع با ترکيب انتخاب شدگان به مجلس مؤسسان مطابقتى ندارد و نميتواند داشته باشد.

٦. ثانيا علت ديگر و مهمتر عدم مطابقت بين اراده مردم و بويژه طبقات زحمتکش از يک طرف و ترکيب نمايندگان مجلس مؤسسان از طرف ديگر، علتى که جنبه صورى يا قضايى نداشته بلکه جنبه اجتماعى-اقتصادى و طبقاتى دارد، اين نکته است که انتخابات مجلس مؤسسان هنگامى صورت گرفت که اکثريت قاطع مردم هنوز نميتوانستند تمام دامنه و اهميت انقلاب شوروى، انقلاب پرولترى-دهقانى اکتبر را که از ٢٥ اکتبر ١٩١٧، يعنى پس از ارائه فهرستهاى نامزدهاى نمايندگى مجلس مؤسسان، آغاز گرديده است، دريابند.

٧. انقلاب اکتبر که قدرت حاکمه را براى شوراها متصرف گرديده است، با بيرون کشيدن سيادت سياسى از چنگ بورژوازى و سپردنش بدست پرولتاريا و دهقانان تهيدست در برابر ديدگان ما مراحل متوالى تکامل خود را ميگذراند.

٨. اين انقلاب با پيروزى ٢٤-٢٥ اکتبر در پايتخت آغاز گرديد، و اين هنگامى بود که دومين کنگره کشورى نمايندگان کارگران و سربازان روسيه - اين پيشاهنگ پرولتاريا و از لحاظ سياسى مؤثرترين بخش دهقانان - تفوّق را به حزب بلشويکها داد و اين حزب را بر مسند قدرت نشاند.

٩. انقلاب سپس در جريان ماههاى نوامبر و دسامبر تمام توده ارتش و دهقانان را فرا گرفت و قبل از هر چيز بصورت برکنار نمودن و تجديد انتخابات سازمانهاى بالايى قديمى (کميته‌هاى ارتشى، کميته‌هاى ايالتى دهقانى، کميته اجرائيه مرکزى، شوراى کشورى نمايندگان دهقانان روسيه و غيره) متظاهر گرديد که مبيّن دوره سپرى شده يا سازشکارانه انقلاب و مرحله بورژوايى آن بودند نه مرحله پرولترى و به همين جهت هم ناگزير ميبايست در زير فشار توده‌هاى عميقتر و وسيعتر مردم صحنه را ترک گويند.

١٠. اين جنبش نيرومند توده‌هاى استثمار شوند براى ايجاد مجدد ارگانهاى رهبرى سازمانهاى خود هنوز هم که نيمه دسامبر سال ١٩١٧ است، بپايان نرسيده و کنگره ناتمام راه‌آهن يکى از مراحل آن است.

١١. بنابراين گروهبندى نيروهاى طبقاتى روسيه ضمن مبارزه طبقاتى آنان، طى ماههاى نوامبر و دسامبر سال ١٩١٧ عملا و از لحاظ اصولى غير از آن است که ممکن بود در فهرستهاى حزبى نامزدهاى نمايندگان مجلس مؤسسان نيمه اکتبر سال ١٩١٧ متظاهر گردد.

١٢. حوادث اخير در اوکرائين (و تا اندازه‌اى هم در فنلاند و روسيه سفيد و همچنين در قفقاز) ايضا دالّ بر گروهبندى جديد نيروهاى طبقاتى است که در پروسه مبارزه بين ناسيوناليسم بورژوازى راداى[٦] اوکرائين، مجلس فنلاند و غيره از يک طرف و قدرت حاکمه شوروى يا انقلاب پرولترى-دهقانى هر يک از اين جمهوريهاى ملى از طرف ديگر، بوجود ميآيد.

١٣. بالاخره، جنگ داخلى با شورش ضد انقلابى کادتى-کالدينى بر ضد مقامات شوروى و بر ضد حکومت کارگرى و دهقانى آغاز شده است، مبارزه طبقاتى را حدّت قطعى داده و هرگونه امکانى را براى حل شکلاً دمکراتيک حادترين مسائلى که تاريخ در برابر ملل روسيه و در وهله اول در برابر طبقه کارگر و دهقانان اين کشور قرار داده از بين بُرده است.

١٤. فقط غلبه کامل کارگران و دهقانان بر قيام بورژوازى و ملاکين (که بصورت جنبش کادتى-کالدينى جلوه‌گر شده است) و فقط سرکوب جنگى بى‌امان اين قيام بَرده‌داران قادر انقلاب پرولترى-دهقانى را عملا تأمين نمايد. سير حوادث و تکامل مبارزه طبقاتى در جريان انقلاب منجر به آن شد که شعار "تمام قدرت بدست مجلس مؤسسان"، شعارى که فتوحات انقلاب کارگرى-دهقانى يا حکومت شوروى و تصميم دومين کنگره کشورى شوراهاى نمايندگان کارگران و سربازان روسيه و دومين کنگره کشورى نمايندگان دهقانان روسيه و غيره را بحساب نميآورد، عملا به شعار کادتها و کالدينى‌ها و دستياران آنان بدل گردد. براى تمام مردم واضح ميشود که معنى اين شعار فى‌الواقع مبارزه در راه از ميان برداشتن حکومت شوروى است، و نيز واضح ميشود که هرآينه مجلس مؤسسان با حکومت شوروى اختلاف نظر داشته باشد، ناچار به مرگ سياسى محکوم خواهد بود.

١٥. از جمله مسائل بسيار حاد زندگى مردم مسأله صلح است. مبارزه واقعا انقلابى در راه صلح در روسيه فقط پس از پيروزى انقلاب ٢٥ اکتبر آغاز گرديد و اين پيروزى نخستين ثمرات خود را بصورت انتشار قراردادهاى سرّى، انعقاد قرارداد متارکه جنگ و شروع مذاکرات علنى درباره صلح همگانى بدون الحاق‌طلبى و غرامات، ببار آورده است.

توده‌هاى وسيع مردم فقط اکنون عملا بطور کامل و آشکارا امکان يافته‌اند سياست مبارزه انقلابى در راه صلح را مشاهده نمايند و نتايج آن را بررسى کنند.

هنگام انتخابات مجلس مؤسسان توده‌هاى مردم از اين امکان محروم بودند.

روشن است که از اين جانب قضيه نيز موضوع عدم مطابقت ميان ترکيب منتخبين مجلس مؤسسان و اراده واقعى مردم در مورد مسأله خاتمه جنگ امرى ناگزير است.

١٦. از مجموع نکات مذکور اين نتيجه بدست ميآيد که مجلس مؤسسانى که به موجب فهرستهاى احزابى فراخوانده شود، که قبل از انقلاب پرولترى-دهقانى و در شرايط سلطه بورژوازى وجود داشته‌اند، ناچار با اراده و منافع طبقات زحمتکش و استثمار شونده، که در ٢٥ اکتبر به انقلاب سوسياليستى عليه بورژوازى دست زده‌اند، تصادم مييابد. طبيعى است که منافع اين انقلاب مافوق حقوق صورى مجلس مؤسسان قرار دارد، حتى اگر اين حقوق صورى، بعلت اين که در قانون مجلس مؤسسان حق تجديد انتخاب نمايندگان براى مردم در هر موقع منظور نشده است، لطمه‌دار نميشد.

١٧. هر گونه تشبّث، مستقيم يا غير مستقيم، بمنظور اينکه مجلس مؤسسان از جنبه صورى قضايى، در قالب دمکراسى عادى بورژوازى و بدون در نظر گرفتن مبارزه طبقاتى و جنگ داخلى نگريسته شود خيانت به راه پرولتاريا و پيوستن به نظريه بورژوازى است. بر حذر داشتن همه و هر کس از اين اشتباهى که معدودى از سران بلشويسم، بعلت عدم توانايى در ارزيابى قيام اکتبر و وظايف ديکتاتورى پرولتاريا بدان دچار ميشوند، وظيفه بلاشرط سوسيال دمکراسى انقلابى است.

١٨. يگانه شانس براى حل بدون درد بحرانى که در نتيجه عدم مطابقت انتخابات مجلس مؤسسان با اراده مردم و همچنين با منافع طبقات زحمتکش و استثمار شونده بوجود آمده است، عبارت است از اجراى هر چه وسيعتر حق تجديد انتخابات اعضاى مجلس مؤسسان از طرف مردم و پيوستن خود مجلس مؤسسان به قانون صادره از طرف کميته اجرائيه مرکزى درباره اين تجديد انتخابات و اعلام بلاقيد و شرط شناسايى حکومت شوروى. انقلاب شوروى و سياست آن در مورد مسأله صلح، زمين و کنترل کارگرى از طرف مجلس مؤسسان و پيوستن قطعى مجلس مؤسسان به قرارگاه مخالفين ضد انقلاب کادتى-کالدينى.

١٩. در غير اين شرايط، بحرانى که بمناسبت مجلس مؤسسان بوجود آمده است فقط از طريق انقلاب حل خواهد شد يعنى از طريق اقدامات انقلابى بينهايت مجدّانه، سريع، محکم و قطعى حکومت شوروى عليه ضد انقلاب کادتى-کالدينى، اعم از اينکه اين ضد انقلاب خود را در زير هر شعار و يا مؤسسه‌اى (ولو عضويت مجلس مؤسسان) مستور ساخته باشد. هر گونه تلاشى براى بستن دست حکومت شوروى در اين مبارزه بمنزله همدستى با ضد انقلاب خواهد بود.

تاريخ نگارش ١٢ (٢٥) دسامبر سال ١٩١٧
تاريخ انتشار ١٣ (٢٦) دسامبر سال ١٩١٧
در روزنامه "پروادا" شماره ٢١٣.



[٦] رادا - نام ارگانهاى مرکزى سازمانهاى ضد انقلابى ناسيوناليست‌هاى بورژوازى در اوکرائين و بلاروسى (روسيه سفيد) طى سالهاى ١٩١٧ تا ١٩١٩ - هـ.ت.
          پيشگفتار   فصل ١   ٢   ٣   ٤   ٥   ٦   ٧   ٨   ضميمه ١   ضميمه ٢

انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد
ضميمه ٢

کتاب جديد واندروِلد درباره دولت


من تنها پس از خواندن کتاب کائوتسکى موفق شدم با کتاب واندرولد Vandervelde بنام "سوسياليسم بر ضد دولت" (پاريس ١٩١٨) آشنا گردم. بى اختيار اين فکر در انسان پيدا ميشود که اين دو کتاب را با هم مقابله نمايد. کائوتسکى رهبر مسلکى انترناسيونال دوم (١٨٨٩-١٩١٤) و واندرولد نماينده رسمى آن يعنى رئيس بوروى سوسياليستى بين‌المللى است. هر دوى آنها معرّف ورشکستگى کامل انترناسيول دوم هستند و هر دو "ماهرانه" و با زرنگى روزنامه‌نگاران مجرّب اين ورشکستگى و شکست خود و پيوستن به بورژوازى را به کمک الفاظ مارکسيستى پرده‌پوشى مينمايند. يکى با وضوح خاصى معرّف نکات تيپيک اپورتونيسم آلمانى، اين اپورتونيسم لَخت و سنگين‌وزن و تئورى‌بافى است که با حذف هر آنچه در مارکسيسم براى بورژوازى ناپذيرفتنى است بطور ناهنجارى در مارکسيسم جعل مينمايد. ديگرى براى نوع لاتين اپورتونيسم حاکم - تا حدود معيّنى ميتوان گفت براى نوع مخصوص اروپاى باخترى (يعنى کشورهاى واقع در باختر آلمان) - جنبه تيپيک دارد. اين اپورتونيسم داراى نرمش بيشتر و لَختى کمتر است و با ظرافت بيشترى به همان وسيله اصلى در مارکسيسم جعل مينمايد.

هر دوى آنها، هم آموزش مارکس را درباره دولت و هم آموزش او را درباره ديکتاتورى پرولتاريا از بيخ و بُن تحريف مينمايند و ضمنا واندروالد بيشتر روى مسأله اول و کائوتسکى روى مسأله دوم مکث ميکند. هر دوى آنها بر روى ارتباط بسيار نزديک و گسست‌ناپذير اين دو مسأله سايه مياندازند. هر دو در گفتار انقلابى و مارکسيست و در کردار مرتدانى هستند که تمام همّشان مصروف طفره رفتن از انقلاب است. در گفته‌هاى هيچيک از آنها کوچکترين اثرى هم از آن چيزى که جان کلام تمام آثار مارکس و انگلس است و سوسياليسم در کردار را از کاريکاتور بورژوايى آن متمايز ميسازد، يعنى روشن ساختن وظايف انقلاب و تمايزش با وظايف رفرم، روشن ساختن تاکتيک انقلابى و تمايزش با تاکتيک رفرميستى، روشن ساختن نقش پرولتاريا در محو سيستم يا نظام بردگى مزدى و تمايزش با نقش پرولتارياى دول "معظم" که با بورژوازى در بخش ناچيزى از مافوق سود و مافوق غنائم امپرياليستى وى سهيم است، - وجود ندارد.

براى اثبات صحت اين قضاوت چند استدلال از اساسى‌ترين استدلالات واندرولد را در اينجا نقل مينماييم.

واندرولد هم نظير کائوتسکى با سعى وافى و کافى از مارکس و انگلس نقل قول مينمايد و نظير کائوتسکى هر چه را خواسته باشيد از مارکس و انگلس نقل قول مينمايد، بجز آنچه را که براى بورژوازى ناپذيرفتنى است و انقلابى را از رفرميست متمايز ميسازد. درباره اينکه پرولتاريا قدرت سياسى را بکف آورد، هر چه بخواهيد نقل قول ميکنند، زيرا اين امر هم اکنون در چارچوب صرفا پارلمانى عملا به موقع اجرا گذارده شده است، ولى در اين باره که مارکس و انگلس پس از تجربه کمون لازم دانستند "مانيفست کمونيست" را که تا اندازه‌اى کهنه شده بود تکميل نمايند و اين حقيقت را روشن سازند که طبقه کارگر نميتواند ماشين دولتى حاضر و آماده‌اى را بطور ساده تصاحب کند و بايد آن را در هم شکند، يک کلمه هم دَم نميزنند! واندرولد هم مانند کائوتسکى، گويى با قرار قبلى، درست همان نکته‌اى از تجربه انقلاب پرولترى را که از همه اساسى‌تر است و درست همان چيزى را که انقلاب پرولترى را از رفرمهاى بورژوازى متمايز ميسازد کاملا به طاق نسيان ميسپارد.

واندرولد هم نظير کائوتسکى به آن جهت از ديکتاتورى پرولتاريا سخن ميگويد که از آن طفره رود. کائوتسکى اين عمل را بوسيله يک سلسله جعليات ناهنجار انجام داد. واندرولد همين عمل را ظريفتر انجام ميدهد. او در پاراگراف مخصوصى که پاراگراف چهارم است و در آن از "بکف آوردن قدرت سياسى بتوسط پرولتاريا" صحبت ميشود، بند "ب" را به مسأله "ديکتاتورى کلکتيو پرولتاريا" اختصاص ميدهد و از مارکس و انگلس "نقل قول مينمايد" (تکرار ميکنم که: درست آن چيزى را که به مهمترين نکته يعنى به در هم شکستن ماشين کهنه دولتى بورژوا-دمکراتيک مربوط است، حذف ميکند) و چنين نتيجه ميگيرد:

... "در محافل سوسياليستى انقلاب اجتماعى را معمولا بدين سان در نظر خود مجسّم ميسازند: کمون جديدى که اين بار نه فقط در يک نقطه، بلکه در تمام مراکز عمده جهان سرمايه‌دارى پيروزمند است.

اين يک فرضيه است؛ ولى فرضيه‌اى است که در اين هنگامى که ديگر مشهود ميگردد دوران پس از جنگ در بسيارى از کشورها ناظر تضادهاى طبقاتى ناشنوده و تشنجات شديد اجتماعى خواهد بود، هيچ چيز تصور ناپذيرى در آن وجود ندارد.

فقط اگر بخواهيم براى ناکامى کمون پاريس - و بطريق اولى براى دشواريهاى انقلاب روسيه - دليلى ذکر نماييم، اين دليل همانا اين است که مادام که پرولتاريا براى استفاده از قدرتى که به حکم اوضاع و احوال ممکن است بدست وى افتد خود را به حد کافى حاضر نکرده است، خاتمه دادن به نظام سرمايه‌دارى محال است" (ص ٧٣).

بيش از اين در ماهيت امر چيز ديگرى گفته نشده است!

آرى اينها هستند پيشوايان و نمايندگان انترناسيونال دوم! در سال ١٩١٢ اينها بيانيه بال را امضاء ميکنند که در آن آشکارا از رابطه همان جنگى که در سال ١٩١٤ در گرفت، با انقلاب پرولترى سخن ميگويند و مستقيما هم با اين انقلاب تهديد ميکنند. ولى هنگامى که جنگ در گرفت و وضع انقلابى بوجود آمد، اين کائوتسکى‌ها و واندرولدها شروع به طفره رفتن از انقلاب نمودند. ملاحظه ميفرماييد که؛ انقلاب تراز کمون فقط فرضيه‌اى است که تصور ناپذير نميباشد! اين کاملا همانند استدلال کائوتسکى درباره نقش احتمالى شوراها در اروپا است.

ولى آخر هر ليبرال تحصيل کرده‌اى که بيشک اکنون موافقت دارد که کمون جديد "تصور ناپذير نيست" و شوراها ايفاى نقش بزرگى را در پيش دارند و غيره بدين سان استدلال ميکند. وجه تمايز انقلابى پرولتر با ليبرال در اين است که وى بعنوان يک تئوريسين بويژه اهميت دولتى نوين کمون و شوراها را مورد تحليل قرار ميدهد. واندرولد در مورد تمامى آنچه که مارکس و انگلس، ضمن تحليل تجربه کمون، در اين مبحث به تفصيل بيان داشته‌اند سکوت اختيار مينمايند.

يک نفر مارکسيست بعنوان پراتيسين، بعنوان سياستمدار ميبايست روشن سازد که فقط خائنين نسبت به سوسياليسم ممکن است اکنون از وظيفه زيرين کناره جويند که عبارت است از: روشن ساختن لزوم انقلاب پرولترى (از تراز کمون، از تراز شوراها يا مثلا از يک تراز ثالث)، توضيح لزوم آماده شدن براى آن، تبليغ انقلاب در بين توده‌ها، رد پندارهاى خرافى خرده بورژوايى بر ضد انقلاب و غيره. نه کائوتسکى و نه واندرولد هيچيک چنين وظيفه‌اى را انجام نميدهند، زيرا آنها همانا خائنينى نسبت به سوسياليسم هستند که ميخواهند شهرت سوسياليست و مارکسيست بودن خود را در بين کارگران حفظ کنند.

طرح تئوريک مسأله را در نظر گيريد.

دولت حتى در جمهورى دمکراتيک هم چيزى نيست جز ماشين سرکوب يک طبقه به توسط طبقه ديگر. کائوتسکى اين حقيقت را ميداند، قبول دارد و با آن موافق است، ولى... ولى اساسى‌ترين مسأله را مسکوت ميگذارد و آن اينکه پرولتاريا، پس از بدست آوردن دولت پرولترى، چه طبقه‌اى را، چرا و با چه وسايلى، بايد سرکوب نمايد.

واندرولد اين حکم اساسى مارکسيسم را ميداند، قبول دارد، با آن موافق است و آن را نقل قول ميکند (از صفحه ٧٢ کتاب خودش)، ولى... کلمه‌اى درباره موضوع "نامطبوع" (براى حضرات سرمايه‌داران) در هم شکستن مقاومت استثمارگران دَم نميزند!!

واندرولد هم نظير کائوتسکى اين موضوع "نامطبوع" را کاملا مسکوت گذارده است. ارتداد آنها در همين است.

واندرولد هم نظير کائوتسکى در قسمت تعويض ديالکتيک با اکلکتيسيسم استاد بزرگى است. از يک سو نميتوان اقرار نکرد و از سوى ديگر بايد معترف شد. از يکسو براى براى دولت ميتوان مفهوم "مجموعه ملل" را قائل شد (رجوع شود به فرهنگ ليتره، - اثر دانشمندانه‌اى است، جاى حرف ندارد، - صفحه ٨٧ کتاب واندرولد)، از سوى ديگر براى دولت ميتوان مفهوم "حکومت" را قائل گرديد. (همانجا).

واندرولد اين مبتذلات دانشمند‌مآبانه را با نظر تأييد و تصديق در رديف يک سلسله نقل قول از مارکس استنساخ ميکند.

واندرولد مينويسد: مفهوم مارکسيستى کلمه "دولت" با مفهوم معمولى آن فرق دارد. به اين جهت ممکن است "سوء تفاهمى" روى دهد. "دولت طبق نظر مارکس و انگلس، دولت به مفهوم وسيع کلمه، دولت بعنوان ارگان اداره کننده و نماينده منافع عمومى جامعه intérêts généraux de la société نيست، بلکه دولت صاحب قدرت، دولت به معناى ارگان اتوريته، دولت به معناى آلت سلطه يک طبقه بر طبقه ديگر است" (ص ٨٥-٨٦ کتاب واندرولد).

مارکس و انگلس فقط به مفهوم دوم است که از نابودى دولت سخن ميگويند... "احکام بيش از حد مطلق خطر آن را دارد که غير دقيق از کار درآيد. بين دولت سرمايه‌داران، که مبتنى بر سلطه يک طبقه منحصر بفرد است و دولت پرولترى که هدف نابودى طبقات را تعقيب ميکند مراحل انتقالى بسيارى وجود دارد" (ص ١٥٦).

اين هم "شيوه" واندرولد که فقط اندکى با شيوه کائوتسکى فرق دارد ولى در ماهيت امر با آن همانند است. ديالکتيک حقايق مطلق را نفى ميکند و متغير بودن تضادها و معناى بحرانها را در تاريخ توضيح ميدهد. اکلکتيسيست خواهان احکام "بيش از حد مطلق" نيست تا به اين وسيله بتواند اميال خرده بورژوايى و فيليسترمآبانه خود را درباره تعويض انقلاب با "مراحل انتقالى" جا بزند.

کائوتسکى‌ها و واندرولدها در اين باره که مرحله انتقالى بين دولت به مفهوم ارگان سلطه طبقه سرمايه‌داران و دولت به مفهوم ارگان سلطه پرولتاريا همان انقلاب يعنى سرنگون ساختن بورژوازى و خُرد کردن و در هم شکستن ماشين دولتى اوست سکوت اختيار ميکنند.

کائوتسکى‌ها و واندرولدها بر روى اين حقيقت که ديکتاتورى بورژوازى بايد با ديکتاتورى يک طبقه يعنى پرولتاريا تعويض گردد و بدنبال "مراحل انتقالى" انقلاب "مراحل انتقالى" زوال تدريجى دولت پرولترى ميآيد، پرده تاريکى ميکشند.

ارتداد سياسى آنها هم در همين است.

از نظر تئوريک و فلسفى هم اين همان جا زدن اکلکتيسيسم و سفسطه به عوض ديالکتيک است. ديالکتيک مشخص و انقلابى است، ديالکتيک بين "انتقال" از ديکتاتورى يک طبقه به ديکتاتورى طبقه ديگر و "انتقال" از دولت دمکراتيک پرولترى به غير دولت ("زوال دولت") فرق ميگذارد. اکلکتيسيسم و سفسطه کائوتسکى‌ها و واندرولدها تمام نکات مشخص و دقيق را در مبارزه طبقاتى براى خوشايند بورژوازى ماستمالى ميکند و مفهوم کلى "انتقال" را که در آن ميتوان دست کشيدن از انقلاب را پنهان داشت (و نه دهم سوسيال دمکراتهاى رسمى عصر ما آن را پنهان ميدارند) جايگزين آن ميسازند!

اکلکتيسيسم و سفسطه واندرولد ماهرانه‌تر و ظريفتر از کائوتسکى است، زيرا به کمک عبارت "انتقال از دولت به مفهوم محدود به دولت به مفهوم وسيع" ميتوان تمام مسائل انقلاب را، اعم از اينکه هر مسأله‌اى باشد، و تمام وجه تمايز بين انقلاب و رفرم، حتى وجه تمايز بين مارکسيست و ليبرال را، مسکوت گذارد. زيرا کدام بورژواى به سبک اروپايى تحصيل کرده‌اى بفکر اين ميافتد که "بطور کلى" "مراحل انتقالى" را با يک چنين مفهوم "کلى" نفى کند؟

واندرولد مينويسد:

"من با گسد Guesde در اين باره که اجتماعى کردن وسايل توليد و مبادله بدون انجام قبلى دو شرط زير ممکن نيست، موافقت دارم:

١. تبديل دولت کنونى، ارگان سلطه يک طبقه بر طبقه ديگر، به آن چيزى که مِنگِر Menger آن را دولت خلقى کار مينامد، از راه بکف آوردن قدرت سياسى به توسط پرولتاريا.

٢. جدا کردن دولت، ارگان اتوريته، و دولت ارگان اداره کننده، يا بعبارتى که سن سيمون بکار ميبرد، ارگان اداره افراد، از اداره اشياء" (ص ٨٩).

واندرولد اين کلمات را با حروف درشت مينويسد و روى اهميت اين احکام بطرز خاصى تکيه ميکند. ولى اين يک آش صد در صد اکلکتيک و گسست کامل از مارکسيسم است! آخر "دولت خلقى کار" تنها تکرار همان "دولت خلقى آزاد" است که سوسيال دمکراتهاى آلمان در سالهاى هفتاد با آن جلوه‌گرى ميکردند و انگلس بعنوان يک فکر خام آن را تقبيح کرد. اصطلاح "دولت خلقى کار" عبارتى است در خور دمکرات خرده بورژوا (نظير اس‌آر چپ ما)، عبارتى است که مفاهيم غير طبقاتى را جايگزين مفاهيم طبقاتى ميسازد. واندرولد، هم بکف آوردن قدرت دولتى به توسط پرولتاريا (به توسط يک طبقه) و هم دولت "خلقى" را در يک رديف ميگذارد و ملتفت آشى که حاصل ميگردد، نميشود. از گفته‌هاى کائوتسکى و "دمکراسى خالص" وى نيز همين آش و همين بى‌اعتنايى ضد انقلابى و خرده بورژوامآبانه نسبت به وظايف انقلاب طبقاتى و ديکتاتورى طبقاتى، پرولترى، و دولت طبقاتى (پرولترى) حاصل ميگردد.

و اما بعد. اداره افراد فقط وقتى از بين ميرود و جاى خود را به اداره اشياء ميدهد که هر گونه دولتى زوال يابد. واندرولد با اين آينده نسبتا دور عرصه را بر وظيفه فردا يعنى سرنگونى بورژوازى تنگ ميکند و پرده تاريکى به روى آن ميکشد.

اين شيوه نيز برابر است با خدمتگذارى در آستان بورژوازى ليبرال. ليبرال با صحبت درباره اين که وقتى اداره افراد لزومى نداشته باشد، چه خواهد شد، موافق است. چه مانعى دارد که انسان به چنين آرزوهاى بى‌زيانى مشغول باشد؟ ولى راجع به اينکه پرولتاريا مقاومت بورژوازى را، که در برابر سلب مالکيت خود مقاومت مينمايد، در هم شکند، بايد سکوت اختيار کنيم. منافع طبقاتى بورژوازى چنين ايجاب ميکند.

"سوسياليسم بر ضد دولت" اين کرنشى است از طرف واندرولد در برابر پرولتاريا. کرنش کردن کار دشوارى نيست، هر سياستمدار "دمکراتى" بلد است در برابر انتخاب کنندگان خود کرنش نمايد. ولى در لفافه اين "کرنش" مضمون ضد انقلابى و ضد پرولترى جا زده ميشود.

واندرولد با تفصيل تمام گفته‌هاى استروگورسکى Ostrogorsky را در خصوص اينکه چقدر فريب و اعِمال زور و رشوه‌خوارى و دروغ و رياکارى و احجاف نسبت به تهيدستان در زير ظاهر متمدن و آراسته و پيراسته دمکراسى بورژوايى معاصر نهفته است، نقل مينمايد. ولى نتيجه‌اى از آن نميگيرد. او اين موضوع را که دمکراسى بورژوازى توده زحمتکش و استثمار شونده را سرکوب مينمايد، ولى دمکراسى پرولترى بايد بورژوازى را سرکوب نمايد، متوجه نيست. ديده بصيرت کائوتسکى و واندرولد براى مشاهده اين امر کور است. منافع طبقاتى بورژوازى، که اين خائنين خرده بورژواى مارکسيسم، بدنبال وى کشيده ميشوند، ناديده انگاشتن اين مسأله، سکوت درباره آن يا نفى صريح لزوم چنين سرکوبى را طلب مينمايد.

اکلکتيسيسم خرده بورژوامآبانه بر ضد مارکسيسم سفسطه بر ضد ديالکتيک، رفرميسم فيليسترمآبانه بر ضد انقلاب پرولترى، آرى اين است عنوانى که ميبايست به کتاب واندرولد داده شود.


بازنويسى (با مختصر تغييرات) از روى منتخب يکجلدى آثار لنين بفارسى، انتشارات سازمان انقلابى حزب توده ايران در خارج کشور - چاپ سال ١٣٥٢
صفحات ٦٢٨ تا ٦٦٦ (اصل مقاله و ضميمه ٢) و ٥٧١-٥٧٢ (ضميمه ١)


lenin.public-archive.net #L2828fa.html