Farsi    Arabic    English   

دربارۀ حکومت موقت انقلابی

و. ای. لنین


مقاله اول
اشارۀ پلخانف به تاریخ

سومین کنگرۀ حزب دربارۀ مسئلۀ دولت موقت انقلابی قطعنامه‌ای تصویب نمود. این قطعنامه موضعی را که ما در وپریود نوشته‌ایم بیان می‌دارد. حالا پیشنهاد ما این است که کلیۀ اعتراضات نسبت به موضعمان به تفصیل بررسی شود و اهمیت نظری حقیقی و مفهوم اجرائی قطعنامۀ کنگره از تمامی جهات روشن گردد. صرفاً از این لحاظ که موازین اصولی رعایت شوند، کار خود را با برخورد پلخانف نسبت به مسئله شروع می‌کنیم. عنوان مقالۀ پلخانف «دربارۀ مسئلۀ تسخیر قدرت» است. او «تاکتیکهایی را (مسلماً آنچه در وپریود مطرح شده است) که هدفشان تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا» است مورد انتقاد قرار می‌دهد. هر کس که با وپریود آشنایی داشته باشد بخوبی می‌داند که مسئلۀ تسخیر قدرت در بحثهای این نشریه هرگز مطرح نگردیده و حتی به هیچ «تاکتیک تسخیری» در آنجا اشاره نشده است. پلخانف در پی جایگزین کردن یک موضوع ساختگی به جای موضوع واقعی است. برای پی‌بردن به درستی این ادعا فقط کافی است که جریان مباحثه را بخاطر آوریم.

این مسئله بار اول توسط مارتینف در کتاب معروف او موسوم به «دو دیکتاتوری» مطرح گردید. او اظهار می‌داشت که اگر حزب ما رهبری قیام را به دست می‌گرفت و قیام موفقیت‌آمیز می‌بود، مشارکت ما در دولت موقت انقلابی ناگزیر مطرح می‌گردید و ادامه می‌داد که مشارکت ما از نظر اصولی ناروا بود و تنها می‌توانست به فاجعه و بی‌اعتباری منجر شود.

ایسکرا از این طرح دفاع کرد. برعکس وپریود به مخالفت با آن برخاست و اعلام داشت که چنین نتیجه‌ای بسیار مطلوب است و شرکت سوسیال دمکراسی در دولت موقت انقلابی که معادل دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان است، مجاز می‌باشد و اینکه بدون یک چنین دیکتاتوری جمهوری نمی‌تواند حفظ شود. به این ترتیب در پاسخ به مسئلۀ مطرح شده توسط مارتینف هر دو اردوی طرف دعوا از دو فرض مشابه حرکت کردند ولی به نتایج متفاوتی رسیدند. هر دو پذیرفتند که:
١- حزب پرولتاریا رهبری قیام را به عهده می‌گیرد.
٢- قیام پیروز می‌شود و حکومت مطلقه سرنگون می‌گردد.

اختلاف دو طرف در ارزیابی از نتایج تاکتیکی بود که باید از این فرضیه‌ها گرفته می‌شد. آیا این بحث هیچگونه شباهتی به «تاکتیکهایی که هدفشان تسخیر(؟) قدرت است» دارد؟ آیا روشن نیست که پلخانف در پی طفره رفتن از ادامۀ مطلب مارتینف پیرامون مسئلۀ مورد بحث ایسکرا و وپریود می‌باشد؟ موضوع بحث این بود که آیا یک قیام پیروزمند، بخاطر آنکه شرکت در دولت موقت انقلابی را ایجاب می‌کند، خطرناک یا فاجعه‌آمیز است؟ موضوعی که پلخانف علاقه به بحث دربارۀ آن دارد این است که آیا هدف تاکتیکها باید تسخیر قدرت باشد یا خیر؟ ما معتقدیم آرزوی پلخانف (که فقط می‌توان آنرا آرزوئی در جهت پیچیده کردن ارائۀ مطلب مارتینف پیرامون آن مسئله دانست)، یک آرزوی محال باقی می‌ماند زیرا این موضوعی است که هیچ کس پیرامون آن بحث نکرده و نخواهد کرد.

اينکه اين تعويض صورت مسأله چه اهميت و جايگاهى در کل بحث پلخانف دارد، به روشنى در قضيۀ «اساتيد بلاهت» برملا ميشود. پلخانف نمی‌تواند از این اصطلاح که در وپریود به کار رفته است، بگذرد. او اینجا و آنجا به آن رجوع می‌کند و با جدیت و عصبانیت به خوانندگان اطمینان می‌دهد که وپریود به خود جرأت داده است که این صفت نه چندان خوشایند را به مارکس و انگلس نسبت دهد، و اینکه وپریود شروع به «انتقاد» از مارکس کرده و غیره. با توجه به اینکه هدف پلخانف اعادۀ حیثیت از مارتینف و «سرزنش کردن» وپریود است، کاملاً درک می‌کنیم که او چقدر خوشحال می‌شد، اگر واقعاً وپریود مزخرفاتی نظیر آنچه که او به آن نسبت می‌دهد گفته بود. نکته اینجاست که وپریود چنین چیزی نگفته است و هر خوانندۀ علاقه‌مند بسادگی می‌توانست به پلخانف اعتراض کند که او یک مسئلۀ جالب اصولی را با یک موضوع بی‌معنی و جزئی در هم آمیخته است.

هر چند پاسخ گوئی به خرده‌گیریها، کار کسل کننده‌ای است، اما این جریان رسوای «اساتيد بلاهت» باید با طول و تفصیل توضیح داده شود. وپریود دلایلی به شرح زیر آورده: ما همه از رسیدن به جمهوری صحبت می‌کنیم. برای آنکه در واقعیت به آن برسیم، ما باید به حکومت استبدادی «با هم ضربه بزنیم» - مقصود از «ما» مردم انقلابی، پرولتاریا و دهقانان هستند. اما این تمام کار نیست. حتی کافی نیست که به حکومت استبدادی «ضربۀ نهائی را با هم بزنیم» یعنی کاملاً دولت استبدادی را سرنگون کنیم. ما همچنین باید تلاشهای مذبوحانۀ اجتناب‌ناپذیری را که برای حفظ استبداد زخمی می‌شود «با هم دفع کنیم». در یک دورۀ انقلابی این «با هم دفع کردن» در واقع دیکتاتوری دمکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان و شرکت پرولتاریا در دولت انقلابی است. بنابراین آنهائی که در پی به وحشت انداختن طبقۀ کارگر با تصویر دورنمای چنین دیکتاتوری هستند – همانطور که افرادی مثل مارتینف و ل. مارتف در ایسکرای نو انجام داده‌اند – با شعار خودشان در مورد مبارزه برای استقرار جمهوری و تکمیل انقلاب در معارضه می‌باشند. آخر کار این افراد چنین دلیل می‌آورند که گوئی می‌خواهند مبارزه‌شان برای آزادی را محدود نموده، آنرا از زوائد بپیرایند – در یک کلام از قبل کوچکترین دستاوردها را اندازه‌گیری کنند یعنی یک نوع مشروطیت ناقص بجای جمهوری. وپریود گفت که چنین افرادی تز معروف مارکسیستی را که مربوط به سه نیروی انقلاب در قرن نوزدهم (و بیستم) است و سه مرحلۀ عمدۀ آن را به ابتذال می‌کشانند. لُبّ مطلب تز این است که مرحلۀ اول انقلاب محدود کردن استبداد است که بورژوازی را راضی می‌کند، مرحلۀ دوم استقرار جمهوری است که «مردم» یعنی دهقانان و خرده بورژوازی را در سطح وسیع راضی می‌کند و مرحلۀ سوم انقلاب سوسیالیستی است که فقط می‌تواند پرولتاریا را راضی نماید. وپریود گفت که «تصویر کمابیش درست است». ما در واقع مراحل صعودی را در پیش داریم که از نظر برنامۀ کار در سه دورۀ متفاوت طی می‌شود و طبقاتی که به بهترین نحو ما را در این صعود همراهی خواهند کرد در هر مرحله فرق می‌کنند. اما اگر ما این طرح صحیح سه مرحله‌ای مارکسیستی را به این ترتیب تفسیر کنیم که ما از پیش، قبل از اینکه هر گونه صعودی شروع شود، حتی یک قسمت بسیار کوچک، برای مثال یک پله شروع شود، باید همه جوانب آینده را بسنجیم و برای همراهی با این طرح به دنبال «طرح یک برنامۀ عمل در دورۀ انقلابی» باشیم، باید لقب اساتيد بلاهت را بپذیریم.

این بود خط فکری وپریود شمارۀ ١٤. و بر اساس همان نتیجه‌گیری برجسته شدۀ آخر بود که پلخانف تصمیم گرفت نیش خود را بزند، او فاتحانه اعلام داشت که وپریود مارکس را به بی‌فرهنگی متهم می‌کند، زیرا در موافقت با این طرح بود که مارکس خودش برنامۀ فعالیت خود را در دورۀ انقلابی طرح نمود!

به چه دلیل؟ به این دلیل که در سال ١٨٥٠ وقتی که خلق انقلابی آلمان در مبارزۀ ٤٩-١٨٤٨ بخاطر اینکه نتوانست ضربۀ نهائی را به استبداد بزند شکست خورد، وقتی که بورژوازی لیبرال پس از کسب یک مشروطۀ ناقص به جبهه ارتجاع رفت، کوتاه سخن وقتی که جنبش انقلابی دمکراتیک آلمان فقط از اولین پله بالا رفته بود و برای تجدید قوا جهت صعود بالاتر در آنجا متوقف شده بود ... آن موقع مارکس گفت که: صعود انقلابی بعدی بالا رفتن به پله دوم خواهد بود.

حتماً از این منطق به خنده افتاده‌اید. می‌توانیم بگوئیم در حقیقت منطق پلخانف را فقط اگر با دیدۀ اغماض بنگریم «دیالکتیکی» می‌یابیم. از آنجا که مارکس در شرایط معیّن مربوط به انقلاب دمکراتیک مشخصی گفت که صعود به اولین پله، صعود به دومین پله را در پی خواهد داشت، بنابراین فقط «منتقدین» مارکس می‌توانند لقب «بی‌فرهنگ» را به افرادی نسبت دهند که قبل از صعود اولین پله سعی می‌کنند ما را (در موقعیت قیامی که بطور استثنائی سازمان یافته و موفقیت‌آمیز است) با دورنمای وحشتناک اجبار به جهش دو پله در آن واحد بترسانند!!

نه واقعاً «انتقاد» از مارکس کار خوبی نیست ... اما نقل قول کردن ناشیانه از مارکس هم چیز خوبی نیست. بدبختی مارتینف این بود که مارکس را تفسیر کرد و بدبختی پلخانف این بود که از مارتینف به دفاع برخاست.

هیچ خوانندۀ موشکافی نباید از آنچه گفته‌ایم اینطور استنباط کند که ما طرفدار «تاکتیکهایی با هدف» جهش بدون قید و شرط از روی یک پله بدون در نظر گرفتن رابطۀ متقابل نیروهای اجتماعی می‌باشیم. خیر، ما از چنین تاکتیکهایی جانبداری نمی‌کنیم. ما فقط به دنبال جلوگیری از تحت نفوذ قرار گرفتن پرولتاریا به وسیلۀ کسانی هستیم که قادر به صحبت راجع به جمهوری و انجام انقلاب هستند اما در عین حال خودشان و دیگران را با احتمال اینکه مجبور به شرکت در یک دیکتاتوری دمکراتیک شوند به وحشت می‌اندازند. ما در وپریود شمارۀ ١٤ خاطرنشان کردیم که بعد از موج انقلابی فعلی، ارتجاع مسلماً مستقر خواهد شد، اما هر چه حالا ما آزادی بیشتری به دست آوریم و هر چه قاطعانه نیروهای ضدانقلابی را در دورۀ احتمالی (و مطلوب) دیکتاتوری دمکراتیک سرکوب و نابود کنیم، ارتجاع کمتر می‌تواند دستاوردها را از ما پس بگیرد. ما همچنین در همان شماره خاطرنشان ساختیم که مسئلۀ این دیکتاتوری هیچ معنایی نخواهد داشت مگر اینکه یک جریانی از وقایع را در نظر بگیریم که در آن انقلاب دمکراتیک تا سرنگونی کامل استبداد و برپائی جمهوری بدون توقف در نیمۀ راه پیش رود.

حالا از مسئلۀ «اساتيد بلاهت» می‌گذریم و به مفاد پیام تاریخی معروف (کمیتۀ مرکزی اتحادیۀ کمونیستی به اعضای کمیته در مارس ١٨٥٠) که پلخانف از آن نقل قول می‌کند، می‌پردازیم. در این پیام فوق‌العاده جالب و آموزنده (که شایسته است بطور کامل به روسی ترجمه شود) مارکس در مورد شرایط سیاسی مشخص آلمان در سال ١٨٥٠ بحث می‌کند. او احتمال یک طغیان سیاسی دیگر را نشان می‌دهد، اجتناب‌ناپذیر بودن انتقال قدرت به جمهوری خواهان – یعنی حزب دمکراتیک خرده بورژوازی – را در صورت وقوع انقلاب تأیید می‌کند و تاکتیکهای پرولتاریا را تجزیه و تحلیل می‌نماید. مارکس در بررسی تاکتیکهای قبل و بعد از انقلاب و به دنبال پیروزی دمکراتهای خرده بورژوا، روی لزوم ایجاد «یک سازمان مستقل مخفی و گستردۀ حزب کارگران» پافشاری می‌کند. او با قدرت زیاد بر علیه «تنزل آن به نقش زائدۀ حزب رسمی بورژوا دمکراتیک» مبارزه کرده و بر اهمیت مسلح کردن کارگران، تشکیل یک گارد مستقل پرولتری و وادار کردن پرولتاریا به نظارت دقیق بر دمکراسی خائنانۀ خرده بورژوازی تأکید می‌کند.

در این پیام تاریخی هیچ عبارتی دربارۀ شرکت حزب کارگران در یک دولت موقت انقلابی یا دربارۀ دیکتاتوری دمکراتیک – انقلابی پرولتاریا و دهقانان وجود ندارد.

از اینجا پلخانف نتیجه می‌گیرد که مارکس «ظاهراً این فکر را که نمایندگان سیاسی پرولتاریای انقلابی می‌توانند با نمایندگان خرده بورژوازی کار کنند تا یک نظام اجتماعی جدید ایجاد نمایند غیرقابل تصور می‌دانست». منطق این استنتاج می‌لنگد. مارکس مسئلۀ شرکت حزب کارگران را در یک دولت موقت انقلابی مطرح نمی‌کند، اما پلخانف نتیجه‌گیری می‌کند که مارکس در مورد این مسئله بطور عام و در اصل به یک نتیجۀ کاملاً منفی رسیده است. مارکس فقط از شرایط مشخص صحبت می‌کند و پلخانف بدون اینکه اصلاً به مسئله در مشخص بودنش توجه داشته باشد یک نتیجۀ کلی از آن می‌گیرد. با وجود این کافی است برخی از عبارات این پیام را که پلخانف حذف کرده است بطور اجمالی بررسی کنیم تا معلوم شود که نتیجه‌گیریهای او بکلی غلط هستند.

این پیام تاریخی بر اساس دو سال تجربۀ انقلابی یعنی سالهای ١٨٤٨ و ١٨٤٩ نوشته شده است. مارکس نتایج این تجربه را به شرح زیر فرمول‌بندی می‌کند: «در همان زمان (یعنی در ١٨٤٨ و ١٨٤٩) سازمان محکم قبلی اتحادیه فوق‌العاده سست شده بود. قسمت اعظم اعضایی که مستقیماً در جنبش انقلابی شرکت داشتند، معتقد بودند که زمان اجتماعات مخفی گذشته و فعالیتهای علنی به تنهائی کافیست. اجتماعات و محفلهای جداگانه باعث می‌شد که تماسهای آنها با کمیتۀ مرکزی سست شده و بتدریج به حال رکود درآید. در نتیجه در حالی که حزب دمکراتیک، حزب خرده بورژوازی، در آلمان خودش را بیشتر و بیشتر سازمان می‌داد، حزب کارگران فقط موقعیت محکم خود را از دست داد، حداکثر در مکانهای جداگانه برای مقاصد محلی متشکل باقی ماند، و به این ترتیب در جنبش عمومی کاملاً تحت سلطه و رهبری دمکراتهای خرده بورژوا قرار گرفت.» مارکس در صفحۀ بعدی پیام تاریخی خود، اعلام می‌دارد: «در این لحظه که انقلاب جدیدی قریب‌الوقوع می‌باشد ... فوق العاده اهمیت دارد که حزب کارگران ... اگر نمی‌خواهد که دوباره مثل سال ١٨٤٨ زائدۀ بورژوازی باشد، به سازمان‌یافته‌ترین، متفق‌القول‌ترین و مستقل‌ترین نحو ممکن عمل کند.»

به معنی این عبارات قاطع توجه کنید! بعد از دو سال انقلاب آشکار، بعد از پیروزی قیام توده‌ای در برلین، بعد از تشکیل یک مجلس انقلابی، بعد از اینکه بخشی از کشور آشکارا در حال شورش بود و قدرت بطور موقت به دست دولتهای انقلابی افتاده بود، مارکس شکست خلق انقلابی را ثبت می‌کند و سازمان حزبی را یک دستاورد برای دمکراتهای خرده بور‍ژوا و یک شکست برای حزب کارگران می‌داند. آیا کاملاً روشن نیست که این امر به مفهوم یک شرایط سیاسی است که در آن طرح مسئلۀ شرکت حزب کارگران در دولت بیهوده می‌باشد؟ پس از گذشت دو سال از دورۀ انقلابی، موقعی که مارکس انقلابی‌ترین روزنامۀ حزب کارگران را نُه ماه بطور علنی منتشر کرده بود، باید گفته می‌شد که تشکیلات حزب کاملاً از هم پاشیده بود، که هیچ جریان مشخص پرولتری در راه نبود («برادری کارگران» استفان بورن[١] کاملاً قابل اغماض بود)، و اینکه پرولتاریا نه تنها کاملاً تحت سلطۀ بورژوازی، بلکه تحت رهبری آن نیز قرار گرفته بود! واضح است که روابط اقتصادی هنوز بشدت توسعه نیافته بود، عملاً هیچ صنعت بزرگی وجود نداشت، هیچ جنبش کارگری مستقلی هم که اهمیت داشته باشد در کار نبود و خرده بورژوازی کاملاً بر اوضاع مسلط بود. طبیعتاً در چنین شرایطی، فکر شرکت حزب کارگران در یک دولت موقت هرگز نمی‌توانست از نظر نویسنده‌ای که با شرایط مشخص سر و کار داشت مورد قبول واقع شود.

طبیعتاً مارکس در پیام تاریخیش باید بدیهیاتی را در مغز اعضای اتحادیۀ کمونیستی فرو می‌کرد (از این اصطلاح عذر می‌خواهم)، که امروزه به نظر ما ابتدائی می‌رسد. او باید نیاز کارگران را برای نامزد کردن کاندیداهایشان در انتخابات بطور مستقل از بورژوا دمکراتها نشان می‌داد. او باید این عبارت‌پردازی دمکراتیک را که جدائی کارگران منجر به «شکاف» در حزب دمکراتیک می‌شود، رو می‌کرد (خوب توجه کنید! – شما فقط می‌توانید در چیزی شکاف ایجاد کنید که قبلاً یکپارچه باشد و چیزی که از لحاظ ایدئولوژیکی هنوز متحد است). مارکس باید به اعضای اتحادیۀ کمونیستی هشدار می‌داد که با چنین عباراتی فریب نخورند. او باید از طرف کمیتۀ مرکزی اتحادیه قول تشکیل یک کنگرۀ حزب کارگران را در اولین فرصت با هدف تمرکز کلوبهای کارگران می‌داد، در سالهای انقلابی ٤٩-١٨٤٨ هنوز شرایط برای قبول ایدۀ تشکیل یک کنگرۀ جداگانۀ حزب کارگران مساعد نبود.

نتیجه واضح است: مارکس در پیام معروف حتی اشاره‌ای به این مسئله نمی‌کند که آیا در اصول برای پرولتاریا شرکت در یک دولت موقت انقلابی جایز هست یا نه؟ او منحصراً به شرایط مشخصی که در سال ١٨٥٠ در آلمان حاکم بود، می‌پردازد. او یک کلمه راجع به شرکت اتحادیۀ کمونیستی در یک دولت انقلابی صحبت نمی‌کند، چرا که تحت شرایط حاکم آن زمان، ایدۀ چنین مشارکتی به نام حزب کارگران به منظور دیکتاتوری دمکراتیک نمی‌توانست مطرح باشد.

عقاید مارکس شامل موارد زیر باشد: ما یعنی سوسیال دمکراتهای سال ١٨٥٠ آلمان، سازمان‌یافته نیستیم، ما در دورۀ اول انقلاب شکست خوردیم و کاملاً به دنبال بورژوازی کشانده شدیم، ما اگر نمی‌خواهیم که دوباره پس از یک پیروزی احتمالی حزب خرده بورژوازی نیرومند که از نظر تشکیلاتی هم قدرتمند شده است به دنبالش بلنگیم، باید بطور مستقل سازماندهی کنیم – مطلقاً و تحت همه شرایط مستقل.

عقیدۀ مارتینف به شرح زیر است: ما سوسیال دمکراتهای ١٩٠٥ روسیه در یک حزب مستقل متشکل شده‌ایم و می‌خواهیم در رأس افراد خرده بورژوا اولین حمله به قلعۀ تزاریسم را انجام دهیم. اما اگر ما حمله را خیلی خوب سازماندهی کنیم و با موفقیت به پایان برسانیم – اگر خدا یاری و حفظمان کند! – ممکن است مجبور به شرکت در یک دولت موقت انقلابی یا حتی در دیکتاتوری دمکراتیک شویم. اصل چنین مشارکتی غیرقابل قبول است.

آیا پلخانف جداً می‌خواهد ما را متقاعد کند که بر اساس نظرات مارکس مارتینف قابل دفاع است؟ پلخانف باید خوانندگان ایسکرا را بچه انگاشته باشد. تمام چیزی که می‌توانیم بگوئیم این است: مارکسیسم یک چیز است و مارتینفیسم یک چیز دیگر.

* * *

قبل از به پایان رساندن پیام تاریخی باید نظر نادرست دیگر پلخانف را هم روشن کنیم. او بدرستی اشاره می‌کند که در مارس ١٨٥٠ که پیام نوشته شده، مارکس معتقد بود که سرمایه‌داری در وضعیت زوال پیری است و انقلاب سوسیالیستی به نظر او «کاملاً نزدیک» می‌رسید.

مارکس خیلی زود این اشتباه را تصحیح کرد، او در ١٥ سپتامبر ١٨٥٠ از شاپر Schapper برید (شاپر خودش را با ویلیچ در اتحادیه در اقلیت دید و از آن کناره‌گیری کرد). شاپر تا آن حد در مقابل انقلابیگری بورژوا دمکراتیک یا اوتوپیسم تسلیم شده بود که گفت «ما باید فوراً قدرت را به دست آوریم، در غیر این صورت ما هم به خواب خواهیم رفت». مارکس پاسخ داد، این صحیح نیست که فقط میل و ارادۀ خود را بمثابۀ نیروی محرک انقلاب، بجای شرایط واقعی در نظر بگیریم. پرولتاریا ممکن است هنوز پانزده، بیست یا پنجاه سال جنگها و مبارزات بین‌المللی پیش رو داشته باشد «نه فقط برای تغییر شرایط ، بلکه برای تغییر خودتان (پرولتاریا) و مناسب شدن برای حکومت سیاسی». پلخانف بطور خلاصه این تغییر در نظرات مارکس را ذکر کرده و نتیجه‌گیری می‌کند که:

«آنها (مارکس و انگلس بعد از این «تغییر») می‌توانستند وظایف سیاسی پرولتاریا را با فرض اینکه سیستم دمکراتیک برای مدت نسبتاً طولانی متوقف شده بود، فرمول‌بندی کنند. اما درست به همان دلیل آنها با تأکید بیشتری مشارکت سوسیالیستها را در یک دولت خرده بورژوازی محکوم کردند».(ایسکرا شمارۀ ٩٦)

استنتاج پلخانف کاملاً نادرست است. این امر ما را دچار سردرگمی میان دیکتاتوری سوسیالیستی و دیکتاتوری دمکراتیک می‌کند که بخاطر آن بارها از مارتف و مارتینف انتقاد کرده‌ایم. مارکس و انگلس در سال ١٨٥٠ بین دیکتاتوری دمکراتیک و دیکتاتوری سوسیالیستی، تفاوتی نمی‌گذاشتند و یا آنها اصلاً از اولی ذکری به میان نیاوردند، چرا که سرمایه‌داری را در حالت ضعف پیری و سوسیالیسم را نزدیک می‌انگاشتند. و به همان دلیل در آن موقع بین یک برنامۀ حداقل و حداکثر فرقی نگذاشتند. اگر لازمست که چنین تمیزی گذاشته شود (همانطوری که حالا همۀ ما مارکسیستها این فرق را قائلیم و با انقلابیگری بورژوا دمکراتیک «سوسیالیست رولوسیونر» در مبارزه هستیم زیرا آنها این تفاوت را درک نمی‌کنند)، باید مسئلۀ دیکتاتوری سوسیالیستی و دمکراتیک جداگانه بررسی شود. گناه پلخانف که برخلاف این روش عمل می‌کند ناپیگیری است. او با انتخاب یک سری فرمولهای مبهم و کلی و صحبت عام راجع به «مشارکت سوسیالیستها در یک دولت خرده بورژوائی» از پاسخ صریح طفره می‌رود و مسئلۀ دیکتاتوری سوسیالیستی را بجای مسئلۀ دیکتاتوری دمکراتیک که بطور روشن، مشخص و دقیق ارائه شده است، قرار می‌دهد. او (مقایسۀ وپریود را ذکر می‌کنیم) موضوع شرکت میلران را در کابینه‌ای همراه با گالفیه در دوره درست قبل از انقلاب سوسیالیستی، با شرکت وارلین در یک دولت انقلابی همراه با دمکراتهای خرده بورژوا که از جمهوری دفاع کرده و آن را حفظ کرده بودند مخلوط می‌کند.

مارکس و انگلس در سال ١٨٥٠ فرا رسیدن سوسیالیسم را نزدیک می‌انگاشتند، به این ترتیب آنها به دستاوردهای دمکراتیک کم بها می‌دادند چرا که به زعم آنها نظر به پیروزی محقق حزب دمکراتیک خرده بورژوازی، این دستاوردها کاملاً تحقق یافته بودند. بیست و پنج سال بعد یعنی در سال ١٨٧٥، مارکس توجه ما را به سیستم غیردمکراتیک در آلمان با این عبارات جلب می‌کند: «استبداد نظامی که با اَشکال پارلمانتاریستی آرایش شده است». سی و پنج سال بعد در سال ١٨٨٥، انگلس پیش‌بینی کرد که در انقلاب آیندۀ اروپا قدرت در آلمان به دست دمکراتهای خرده بورژوا خواهد افتاد[٢]. آنچه که از این منتج می‌شود کاملاً عکس چیزی است که پلخانف سعی به اثباتش دارد. اگر مارکس و انگلس درک کرده بودند که سیستم دمکراتیک مجبور بود مدت نسبتاً طولانی ادامه یابد آنها اهمیت هر چه بیشتری برای دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان، با هدف تحکیم جمهوری، قلع و قمع کامل بقایای استبداد و پاک کردن صحنه برای مبارزه جهت استقرار سوسیالیسم قایل می‌شدند. آنها با قوت هر چه بیشتر دنباله‌روهایی را محکوم می‌کردند که در آستانۀ انقلاب دمکراتیک قادر به ترساندن پرولتاریا با امکان یک دیکتاتوری دمکراتیک–انقلابی بودند.

پلخانف به موضع ضعیف خود که بر مبنای تفسیر غلط از آن پیام تاریخی می‌باشد واقف است. بنابراین او این احتیاط را می‌کند که اشارۀ او به تاریخ ادعائی برای از بین بردن موضوع نیست، گرچه او «بطور جامع» به نتایج بی قید و شرطی می‌رسد که مبنایش چیزی جز یک ارجاع نیست که هیچ ربطی به موضوع ندارد و حتی کوششی هم جهت بررسی مسئله‌ای که توسط وپریود بطور مشخص مطرح شده است، نمی‌کند. پلخانف می‌خواهد هم گرایش «انتقاد» از مارکس و هم نقطه نظر ماخ و آوناریوس را به وپریود نسبت دهد. اما این کوشش ما را به خنده می‌اندازد. موضع پلخانف حقیقتاً باید خیلی ضعیف باشد که نمی‌تواند برای تیرهایش در میان اظهارات واقعی وپریود هدفی پیدا کند، بلکه باید به دنبال هدفی باشد که همانقدر برای وپریود غریبه است که نسبت به موضوع بحث می‌باشد. بالاخره پلخانف مدرک دیگری رو می‌کند که فکر می‌کند «غیرقابل بحث» است. در واقع این مدرک (نامه‌ای از انگلس به توراتی که در ١٨٩٤ نوشته شده) هم برای او ذره‌ای فایده ندارد.

بر اساس تفسیر پلخانف از این نامه (متأسفانه او تمام آن را نقل قول نمی‌کند و نمی‌گوید که آیا منتشر شده و کجا منتشر شده)، به نظر می‌رسد که انگلس مجبور بود اختلاف بین انقلاب سوسیالیستی و انقلاب خرده بورژوائی را به توراتی نشان دهد. رفیق پلخانف! لازم نیست بیش از این گفته شود. توراتی یک میلران ایتالیائی است، یک برنشتاینیست که جیولیتی مقامی در کابینه‌اش را به او پیشنهاد کرده بود. توراتی دو انقلاب که از نظر محتوای طبقاتی کاملاً با هم متفاوتند را با هم قاطی کرده است. او تصور می‌کرد که در جهت منافع فرمانروائی پرولتاریا حرکت می‌کند اما انگلس به او توضیح داد که در شرایط آن زمان ایتالیا در ١٨٩٤ (یعنی چندین دهه بعد از صعود ایتالیا به «اولین پله»، بعد از فتح آزادی سیاسی، که پرولتاریا را قادر ساخت آشکارا بطور وسیع و مستقل سازماندهی کند!)، او یعنی توراتی، در کابینۀ حزب پیروزمند خرده بورژوازی، در واقع از منافع یک طبقۀ غیر پرولتری یعنی خرده بورژوازی حمایت و پشتیبانی خواهد کرد. در نتیجه چیزی که ما اینجا داریم یک مسئلۀ میلرانیسم است. بحث وپریود هم برعلیه این اشتباه گرفتن میلرانیسم با دیکتاتوری دمکراتیک است، اما پلخانف هیچ ذکری از بحثهای وپریود به میان نیاورد. این یک مثال مشخص از موضع نادرست است که انگلس مدتها قبل بخاطر آن به رهبران احزاب افراطی هشدار داده بود، یعنی موضعی که نمی‌گذارد آنها ماهیّت واقعی انقلاب را درک کنند و ناخودآگاه منافع یک طبقۀ «بیگانه» را پیش می‌برند. بنام همۀ مقدسات! رفیق پلخانف این موضوع چه ربطی به مسئلۀ مطرح شده از طرف مارتینف دارد که از طرف وپریود هم تحلیل شده است؟ اگر این خطر وجود دارد که کسانی که اولین پله را رفته‌اند ممکن است پله دوم و سوم را با هم اشتباه بگیرند، آیا این خطر می‌تواند در خدمت توجیه ترساندن ما به کار گرفته شود؟ آن هم به این دلیل که چون ما در حال بالا رفتن از پله اول هستیم، چشم‌انداز این احتمال وجود دارد که مجبور به دو پله یکی شویم؟

خیر، «اشارۀ مختصر به تاریخ» پلخانف دقیقاً هیچ چیز را ثابت نمی‌کند. نتیجه‌گیری اصلی او که «شرکت در یک دولت انقلابی همراه با نمایندگان خرده بورژوازی خیانت به پرولتاریا خواهد بود» به هیچ وجه با اشاره کردن به وضعیت آلمان در ١٨٥٠ یا ایتالیا در ١٨٩٤ تأیید نمی‌شود، زیرا آن موارد با وضعیت روسیه در ژانویه یا مه ١٩٠٥ تفاوت اساسی دارند. این مراجعات به تاریخ هیچ چیز به مسئلۀ دیکتاتوری دمکراتیک و دولت موقت انقلابی نمی‌افزاید. و اگر پلخانف می‌خواهد که استنتاج خود را نسبت به این موضوع ابراز کند، اگر او هر نوع مشارکت پرولتاریا در یک دولت انقلابی را در جریان مبارزه برای جمهوری، در جریان انقلاب دمکراتیک، از نظر اصولی جایز نمی‌داند، ما تعهد می‌نمائیم که به او ثابت نمائیم که این یک «اصل» آنارشیستی است که صریحاً به وسیلۀ انگلس محکوم شده است و این حقیقت را در مقالۀ بعدی خود نشان خواهیم داد.


مقاله دوم
فقط از پائین؟ یا هم از بالا و هم از پائین؟

در مقالۀ پیشین به تحلیل اشارۀ پلخانف به تاریخ پرداختیم و نشان دادیم که او از نکات اصولی عبارات مارکس که تماماً و منحصراً مربوط به شرایط مشخص آلمان در ١٨٥٠ بوده است، نتیجه‌گیریهای کلی بیجائی می‌کند. آن شرایط مشخص کاملاً روشن می‌کند که چرا مارکس در آن زمان مسئلۀ شرکت اتحادیۀ کمونیستی را در یک دولت موقت انقلابی مطرح نکرد و نمی‌توانست بکند. حالا ما به بررسی مسئلۀ کلی و اساسی جایز بودن چنین مشارکتی می‌پردازیم.

در وهلۀ اول موضوع مورد بحث باید بطور دقیق ارائه شود. در این رابطه خوشبختانه ما قادریم فرمولهایی را که از طرف دشمنانمان ارائه شده است، به کار ببندیم و به این ترتیب می‌توانیم از بحثهای مربوط به جوهر مشاجره پرهیز کنیم. ایسکرای شمارۀ ٩٣ می‌گوید: «بهترین روش برای رسیدن به چنین سازمانی {سازمان دادن پرولتاریا به صورت یک حزب مخالف با دولت بورژوا دمکراتیک} توسعۀ انقلاب بورژوازی از پائین (تأکید ایسکرا) از طریق فشار پرولتاریا بر دمکراتهائی است که در قدرت می‌باشند!» ایسکرا ادامه می‌دهد که وپریود «می‌خواهد این فشار پرولتاریا بر انقلاب نه تنها «از پائین» جریان یابد، نه فقط از خیابان، بلکه همچنین از تالارهای مرمرین دولت موقت هم جریان پیدا کند.»

به این ترتیب موضوع بروشنی ذکر شده است. ایسکرا فشارهای از پائین را می‌خواهد، وپریود «هم از بالا و هم از پائین» را می‌خواهد. اِعمال نفوذ از پائین به معنی فشار شهروندان به دولت انقلابی است. فشار از بالا، فشار توسط دولت انقلابی بر شهروندان است. بعضی‌ها فعالیتهایشان را به فشار از پائین محدود می‌کنند، دیگران با چنین محدودیتی موافقت نمی‌کنند و درخواست دارند که فشار از بالا مکمل فشار از پائین شود. در نتیجه موضوع به مسئله‌ای تنزل پیدا می‌کند که در عنوان مقاله ما آورده شده: فقط از پائین؟ یا هم از بالا و هم از پائین؟ بعضی ها فکر می‌کنند از نظر اصولی برای پرولتاریا درست نیست که در دورۀ انقلاب دمکراتیک اِعمال نفوذ از بالا «از تالارهای مرمرین دولت موقت» اِعمال شود. دیگران فکر می‌کنند که از نظر اصولی برای پرولتاریا اشتباه است که در دورۀ انقلاب دمکراتیک، اِعمال نفوذ از بالا کاملاً رد شود و شرکت در دولت موقت انقلابی تقبیح گردد. به این ترتیب مسئله این نیست که آیا اِعمال فشار از بالا در یک شرایط مشخصی وجود دارد یا نه و یا اینکه تحت شرایط یک صف‌بندی مشخص نیروها قابل اجرا هست یا خیر؟ در حال حاضر ما هیچ شرایط مشخصی را بررسی نمی‌کنیم و از نقطه نظر کوششهای متعدد برای جانشینی یک مسئلۀ مورد بحث به جای یکی دیگر، ما مصراً از خوانندگان می‌خواهیم که این را در خاطرشان بسپارند. ما با مسئلۀ کلی اصول سر و کار داریم، خواه در دورۀ انقلاب دمکراتیک جایز باشد که از فشار از پائین به فشار از بالا برسیم و خواه جایز نباشد.

برای روشن شدن این مسئله، اول به تاریخچۀ نظرات تاکتیکی بنیان‌گذاران سوسیالیسم علمی مراجعه می‌کنیم. آیا در این تاریخچه روی مسئلۀ کلی جایز بودن اِعمال فشار از بالا هیچ بحثی وجود نداشت؟ چنین بحثی بود و قیام تابستان ١٨٧٣ اسپانیا موجب آن شد. انگلس درسهایی را که پرولتاریای سوسیالیست از آن قیام باید می‌گرفتند در مقاله‌ای تحت عنوان «باکونینیستها در عمل» به رشتۀ تحریر درآورد. مقالۀ او در سال ١٨٧٣ در روزنامۀ سوسیال دمکراتیک آلمانی فولکشتات[٣] چاپ شد و در سال ١٨٩٤ در جزوۀ انترناسیونال فولکشتات مجدداً به چاپ رسید. ببینیم انگلس در ارزیابی خود به چه نتایج کلی رسیده است.

در ٩ فوریه ١٨٧٣ آمادئو پادشاه اسپانیا از سلطنت کناره‌گیری کرد. انگلس در مورد او به طنز می‌نویسد: «اولین پادشاهی که اعتصاب کرد». در ١٢ فوریه حکومت جمهوری اعلام شد ولی خیلی زود شورش کارلیستها در استانهای باسک را به دنبال داشت. ١٠ آوریل مجلس مؤسسان انتخاب گردید و در ٨ ژوئن اعلام جمهوری فدرال کرد. در ١١ ژوئن کابینۀ جدیدی توسط پی ای مارگال تشکیل شد. در کمیته‌ای که عهده‌دار نوشتن قانون اساسی بود جمهوریخواهان افراطی که به «سرسختها» معروف بودند، شرکت داده نشدند. و وقتی که در ٣ ژوئیه قانون اساسی جدید اعلام شد، سرسختها دست به شورش زدند. بین ٥ و ١١ ژوئیه، آنها در سویل، گرانادا، الکوی، والنسیا و تعدادی دیگر از استانها برتری کسب کردند. دولت سالمرون که بعد از استعفای پی ای مارگال جانشین او شد بر ضد استانهای شورشی نیرو فرستاد. شورش بعد از یک مقاومت کمابیش شدید سرکوب شد. کادیز در ٢٦ ژوئیۀ ١٨٧٣ و کارتاگنا در ١١ ژانویۀ ١٨٧٤ سقوط کردند. بر اساس چنین واقعیتهای کوتاه تاریخی است که انگلس ارزیابی‌های خود را مطرح می‌کند.

در ارزیابی از درسهائی که از این وقایع باید گرفت انگلس ابتدا تأکید می‌کند که مبارزه برای جمهوری در اسپانیا یک مبارزه برای انقلاب سوسیالیستی نبود و نمی‌توانست باشد. او می‌گوید «اسپانیا کشوری است که آنقدر از نظر صنعتی عقب افتاده است که نمی‌تواند هیچگونه فکر آزادی کامل و فوری طبقۀ کارگر در آن کشور وجود داشته باشد. اسپانیا پیش از آنکه به آنجا برسد باید از مراحل گوناگون مقدماتی پیشرفت عبور کند و بر موانع متعدد مهمی فائق آید. جمهوری این فرصت را برای کشور به وجود می‌آورد که از این مراحل مقدماتی در کوتاه‌ترین زمان ممکن عبور نماید و بسرعت موانع را کنار زند. اما این فرصت فقط می‌توانست از طریق دخالت سیاسی فعال طبقۀ کارگر اسپانیا مورد بهره‌برداری قرار گیرد. تودۀ کارگران این را احساس کردند. آنها همه جا کوشش کردند تا در وقایع سهمی داشته باشند و به جای اینکه مثل گذشته طبقات حاکمه را برای عمل و توطئه به حال خود گذارند، از فرصت برای عمل استفاده کنند.»

به این ترتیب مسئله مبارزه برای جمهوری بود، مسئلۀ انقلاب دمکراتیک بود و نه سوسیالیستی. در آن زمان، مسئلۀ دست داشتن کارگران در وقایع خودش را در یک جنبۀ دوگانه نشان داد. از یک طرف باکونینیستها (یا «متحدین» - بنیان‌گذاران «اتحاد» برای مبارزه برعلیه «انترناسیونال» مارکسیستی) فعالیت سیاسی، شرکت در انتخابات و غیره را نفی می‌کردند. از طرف دیگر آنها مخالف شرکت در انقلابی بودند که هدفش آزادی کامل و آنی طبقۀ کارگر نبود، آنها مخالف هر نوع مشارکت در یک دولت انقلابی بودند. این جنبۀ دوم مسئله است که در رابطه با این بحث، ما توجه خاصی به آن داریم. اتفاقاً همین جنبه بود که موجب فرمولبندی تفاوت اصولی بین دو شعار تاکتیکی گردید.

انگلس می‌گوید: «باکونینیستها این ایده را که تمام عملیات انقلابی از بالا مضر است و اینکه هر چیز باید از پائین به بالا سازمان داده شده و اجرا شود، سالها تبلیغ می‌کردند».

پس این اصل «فقط از پائین» یک اصل آنارشیستی است.

انگلس پوچی کامل این اصل را در دورۀ انقلاب دمکراتیک نشان می‌دهد. این اصل طبیعتاً و ناچار ما را به این نتیجه‌گیری عملی می‌رساند که تشکیل دولتهای انقلابی خیانت نسبت به طبقۀ کارگر است. باکونینیستها دقیقاً همین نتیجه‌گیری را کردند و آن را به یک اصل ترفیع دادند. این اصل را به این ترتیب بیان کردند که: «تشکیل یک دولت انقلابی چیزی جز یک فریب جدید و یک خیانت تازه به طبقۀ کارگر نیست».

در اینجا همانطوری که خواننده خواهد دید، ما با همین دو «اصلی» مواجه هستیم که ایسکرای نو به آنها رسیده است. یعنی ١- فقط عمل انقلابی از پائین در مقابله با تاکتیکهای «هم از بالا و هم از پائین» جایز می‌باشد، ٢- شرکت در یک دولت موقت انقلابی خیانت به طبقۀ کارگر است. هر دوی این اصول ایسکرای نو اصول آنارشیستی هستند. جریان واقعی مبارزه برای جمهوری در اسپانیا شدت غیرعقلانی بودن و جوهر بینهایت ارتجاعی هر دوی این اصول را آشکار ساخت.

انگلس این واقعیت را با نشان دادن چند حادثۀ ضمنی از انقلاب اسپانیا روشن‌تر می‌کند. برای مثال، انقلاب در الکوی، یک شهر صنعتی نسبتاً نوبنیاد با ٣٠٠٠٠ نفر جمعیت به وقوع پیوست. قیام کارگران علیرغم رهبری باکونینیستها که در اصل نسبت به سازماندهی انقلاب بیگانه بودند پیروز شد. بعد از این واقعه باکونینیستها شروع به فخرفروشی نمودند که گویا آنها «بر اوضاع مسلط شده‌اند». انگلس می‌پرسد که این «استادان» چگونه بر «اوضاع» مسلط شدند. اول از همه آنها در الکوی یک «کمیتۀ رفاه» یعنی یک دولت انقلابی تشکیل دادند. توجه داشته باشید که این خودمرکزبینی متحدین (باکونینیستها) بود که فقط ده ماه قبل از انقلاب در کنگره‌شان در ١٥ سپتامبر ١٨٧٢ چنین نتیجه‌گیری می‌کردند که «هر سازمان دارای قدرت سیاسی، به اصطلاح موقت یا انقلابی فقط می‌تواند یک حقه جدید باشد و برای پرولتاریا مثل کلیۀ دولتهای موجود خطرناک خواهد بود». انگلس بجای رد این عبارت‌پردازیهای آنارشیستی به یک اظهارنظر طنزآمیز بسنده می‌کند. اینها حامیان همان تصمیم بودند که خودشان را در میان «اعضای این قدرت دولتی موقت و انقلابی» الکوی می‌یافتند. انگلس همان سرزنشی را به این آقایان می‌کند که بخاطر «نهایت درماندگی، سردرگمی و بی ارادگی» که هنگام کسب قدرت از خود نشان دادند، استحقاق آن را داشتند. انگلس می‌توانست با تحقیر یکسانی اتهامات ژاکوبینیسم را که برای ژیروندیستهای سوسیال دمکراسی آنقدر عزیز است پاسخ دهد. او نشان می‌دهد که در تعدادی از شهرهای دیگر، برای مثال در سن لوکاردو بارامدا (بندری نزدیک کادیز با ٢٦٠٠٠ نفر سکنه) «متحدین ... اینجا هم برخلاف اصول آنارشیستی‌شان یک دولت انقلابی تشکیل دادند». او آنها را بخاطر اینکه «نمی‌دانستند با قدرتشان چکار کنند» مورد سرزنش قرار می‌دهد. انگلس با علم به اینکه رهبران کارگری باکونینیست در دولتهای موقت همراه با سرسختها یعنی همراه با جمهوریخواهان، نمایندگان خرده بورژوازی شرکت کردند، باکونینیستها را نه بخاطر شرکت آنها در دولت (که قاعدتاً بر طبق «اصول» ایسکرای نو باید بخاطر آن سرزنش می‌شدند)، بلکه بخاطر سازمان ضعیف، ضعف شرکت آنها، تبعیت آنها از رهبری محترم بورژوازی جمهوریخواه، آنها را سرزنش می‌کند. اینکه انگلس چرا با این شدت این افراد، یعنی کسانی که در دورۀ انقلاب سعی در به حداقل رسانیدن اهمیت رهبری «فنی» و نظامی داشتند را استهزاء می‌کند از اینجا روشن می‌شود که او رهبران کارگر باکونینیست را بخاطر آن سرزنش می‌کند که به عنوان اعضای دولت انقلابی، «رهبری سیاسی و نظامی» را به آقایان جمهوریخواه بورژوا واگذار کرده‌اند در حالیکه عبارات قلنبه و طرحهای کاغذی از اصلاحات «اجتماعی» به خورد کارگران می‌دهند.

انگلس همانند یک ژاکوبین واقعی سوسیال دمکراسی، نه تنها اهمیت عمل از بالا را درک می‌کند، او نه تنها شرکت در یک دولت انقلابی همراه با بورژوازی جمهوریخواه را همچون اصلی درست می‌داند بلکه او خواهان چنین مشارکتی همراه با مشارکت فعال و خلاق نظامی از طرف نیروی انقلابی است و آن را وظیفۀ خود می‌داند که نظرات عملی و راهنمائی کنندۀ نظامی ارائه کند.

انگلس می‌گوید: «معهذا، حتی اگر شورش بدون فکر شروع می‌شد، در صورتی که با قدری بصیرت هدایت می‌گردید[٤] شانس خوبی برای موفقیت آن وجود داشت. مبارزه اگر فقط به طریق شورشهای نظامی اسپانیا هم پیش می‌رفت، پیروز می‌شد. پادگان یک شهر برمی‌خاست، با رژه به شهر دیگر می‌رفت، پادگان شهر دوم را که قبلاً روی آن کار تبلیغاتی انجام گرفته بود را همراه با خود می‌برد و مثل یک بهمن بزرگ می‌شد، شورشیان به طرف پایتخت می‌رفتند تا اینکه با یک نبرد پیروزمندانه و یا با پیوستن سربازانی که برای سرکوبشان آمده بودند به آنها، پیروزی به دست می‌آمد. این شیوه بویژه در آن شرایط مشخص قابل اِعمال بود. شورشیان مدتها بود در گردانهای داوطلبانه همه جا متشکل شده بودند، درست است که انضباط آنها رقت‌انگیز بود اما مسلماً به اندازۀ بقایای ارتش قدیمی اسپانیا که روحیه و انضباطش بطور عمده از میان رفته بود، رقت انگیز نبود. تنها نفرات قابل اتکاء دولت ژاندارمها بودند که اینها هم در سراسر کشور پراکنده شده بودند. بالاتر از همه مسئله این بود که از جمع شدن این ژاندارمها با هم جلوگیری به عمل آید که فقط می‌توانست از طریق قبول متهورانۀ تهاجم در میدان باز انجام شود. چنین جریان عملی خطر زیادی را در بر نمی‌گرفت، چرا که دولت فقط می‌توانست در مقابل داوطلبان به همان اندازه افراد بی‌انضباط قرار دهد. برای هر کس که مصمم به پیروزی بود راه دیگری وجود نداشت.»

به این طریق است که یکی از بنیان‌گذاران سوسیالیسم علمی در مواجهه با مسائل یک قیام و عمل مستقیم در دورۀ تحول انقلابی دلیل می‌آورد! گرچه شورش به وسیلۀ جمهوریخواهان خرده بورژوا شروع شده بود و گرچه پرولتاریا نه با مسئلۀ انقلاب سوسیالیستی روبرو بود و نه با آزادی سیاسی ابتدائی، انگلس به شرکت بسیار فعال کارگران در مبارزه برای جمهوری اهمیت زیادی داد، او از رهبران پرولتاریا خواست که تمام فعالیت خود را تابع احتیاجات کسب پیروزی در مبارزه‌ای که شروع شده بود، بنمایند. انگلس خودش به عنوان یک رهبر پرولتاریا حتی به جزئیات سازمان نظامی پرداخت، او مخالف استفاده از شیوه‌های قدیمی مبارزه توسط شورشهای نظامی موقعی که پیروزی آنرا طلب می‌کرد نبود، او اهمیت فوق‌العاده‌ای به عمل هجومی و تمرکز نیروهای انقلابی می‌داد. او به سختی باکونینیستها را بخاطر صدور حکم کلی از «آنچه که در جنگ دهقانی آلمان و در شورشهای مه ١٨٤٩ آلمان یک زیان اجتناب‌ناپذیر بود یعنی حالت نفاق و جدائی نیروهای انقلابی، که همان سربازان دولتی را قادر ساخت که شورشها را یکی پس از دیگری سرکوب کنند» سرزنش کرد. نظر انگلس در مورد رهبری شورش، در مورد سازماندهی انقلاب و در مورد استفاده از نیروی دولتی انقلابی به همان اندازه از نظرات دنباله‌روانۀ ایسکرای نو دور است که آسمان از زمین فاصله دارد.

انگلس در جمعبندی از درسهای انقلاب اسپانیا، در وهلۀ اول اظهار داشت که «باکونینیستها به محض اینکه با یک وضعیت انقلابی جدی روبرو شدند، مجبور به انصراف از تمام برنامه‌های قبلی خود گردیدند». برای شروع، آنها مجبور به از هم پاشاندن اصل احتراز از فعالیت سیاسی و انتخابات بودند، اصل «لغو دولت». دوم آنکه «آنها از این اصل که کارگران نباید در هیچ انقلابی که هدفش آزادی فوری و کامل پرولتاریا نباشد شرکت کنند، دست برداشتند و خودشان در یک جنبش که آشکارا بورژوائی خالص بود شرکت کردند». سوم آنکه، بالأخره این نتیجه‌گیری دقیقاً به نکتۀ مورد بحث پاسخ می‌دهد: «آنها همان اصول مرامی را که تازه اعلام داشته بودند زیر پا لگدمال کردند – اینکه استقرار یک دولت انقلابی چیزی جز یک فریب جدید و خیانت تازه به طبقۀ کارگر نیست؛ آنها همین خیانت را کردند و خونسردانه در کمیته‌های دولت در شهرهای گوناگون – تقریباً همه جا – به عنوان یک اقلیت فاقد قدرت که از نظر سیاسی نیز توسط بورژوازی مورد بهره‌برداری قرار می‌گرفت شرکت کردند». «باکونینیستها در اسپانیا به ما یک درس خیلی ارزشمند دربارۀ اینکه چگونه می‌توان انقلاب نکرد» آموختند. آنان به وسیلۀ عدم قابلیتشان در رهبری شورش به وسیلۀ شکاف انداختن میان نیروهای انقلابی بجای تمرکز دادن به آنها، به وسیلۀ واگذاری رهبری قیام به بورژوازی و به وسیلۀ انحلال سازمان محکم و قوی بین‌الملل، این درس را به ما آموختند.

* * *

با جمعبندی از مطالب فوق الذکر به نتایج زیر می‌رسیم:

١- در اصل، محدود کردن عمل انقلابی به اِعمال فشار از پائین و رد کردن ضرورت اِعمال فشار از بالا، آنارشیسم است.

٢- کسی که وظایف جدید دورۀ انقلاب و وظایف عمل از بالا را نمی‌فهمد، کسی که قادر نیست شرایط و برنامۀ چنین عملی را تعیین کند، هیچ نوع عقیده‌ای راجع به وظایف پرولتاریا در انقلاب دمکراتیک نمی‌تواند داشته باشد.

٣- اين که براى سوسيال دمکراسى شرکت در يک دولت موقت انقلابى در کنار بورژوازى ابداً مجاز نيست، اين که هر شراکتى از اين دست خيانتى به طبقۀ کارگر است، يک اصل آنارشيسم است.

٤- هر «وضعیت انقلابی جدی» حزب پرولتاریا را با وظیفۀ ارائۀ رهبری هدفمند برای قیام، سازماندهی انقلاب، تمرکز تمام نیروهای انقلابی، اقدام متهورانه به یک تهاجم نظامی و فعالانه‌ترین استفاده از نیروی دولتی انقلابی، مواجه می‌سازد.

٥- مارکس و انگلس نمی‌توانسته‌اند تاکتیکهای ایسکرای نو را در شرایط انقلابی کنونی قبول کنند و هرگز هم قبول نمی‌کردند، زیرا این تاکتیکها چیزی از تکرار تمام اشتباهاتی که برشمردیم کم ندارد. مارکس و انگلس موضع عقیدتی ایسکرای نو را تفکر «عقب‌ماندگان» پرولتاریا و تکرار مکررات اشتباهات آنارشیستی می‌خواندند.

در مقالۀ بعدی وظایف دولت موقت انقلابی را بررسی خواهیم کرد.[٥]

پرولتاری، شماره ٢ و ٣
٣ و ٩ ژوئن (٢١ و ٢٧ مه) ١٩٠٥
مجموعه آثار لنین، جلد ٨


توضیحات

[١] استفان بورن Stephan Born (٩٨-١٨٢٤) – از رهبران جنبش کارگری آلمان، شرکت کننده در انقلاب ١٨٤٨ و عضو اتحادیۀ کمونیستها.

[٢] لنین به اثر انگلس «تاریخچۀ اتحادیۀ کمونیستها» اشاره می‌کند.

[٣] فولکشتات Der Volksstaat (دولت مردم) – ارگان مرکزی سوسیال دمکراسی آلمان که در لایپزیگ از ١٨٦٩ تا ١٨٧٦ به سردبیری ویلهلم لیبکنشت منتشر می‌شد. مارکس و انگلس با این نشریه همکاری می‌کردند.

[٤] بیچاره انگلس! حیف که او با ایسکرای نو آشنا نشد! او می‌توانست بفهمد که ایدۀ «ژاکوبینی» که می‌گوید یک قیام می‌تواند هدایت شود چقدر فاجعه‌آمیز، زیان‌آور، تخیلی، بورژوائی، از نظر فنی یکجانبه و از نظر دسیسه‌کاری محدود است!—لنین

[٥] مقالۀ سوم لنین با عنوان «دولت موقت انقلابی» هرگز منتشر نشد. لنین در مقالات «طرحی از یک دولت موقت انقلابی» و «ارتش انقلابی و دولت انقلابی» و کتاب «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دمکراتیک» به مسئلۀ اهداف دولت موقت انقلابی پرداخت.

ترجمه جواد راستی پور
ترجمۀ اولیه از س. نورگستر


lenin.public-archive.net #L1316fa.html