رفرمیسم در جنبش سوسیال دمکراتیک روسیه
و. ای. لنین
پیشرفت عظیم سرمایهداری در دهههای اخیر و رشد سریع جنبش طبقۀ کارگر در تمام کشورهای متمدن، در طرز برخورد بورژوازی با پرولتاریا دگرگونی بزرگی ایجاد کرده است. بورژوازی اروپا و آمریکا، آنطور که از نظریه پردازان و رهبران سیاسی شان پیداست، بجای آنکه در دفاع از تقدس مالکیت خصوصی و رقابت آزاد، در یک مبارزۀ آشکار، اساسی و مستقیم علیه تمام اصول بنیادی سوسیالیسم درگیر شوند، در برابر مفهوم انقلاب اجتماعی بطور فزایندهای به دفاع از به اصطلاح اصلاحات اجتماعی میپردازند. فرمول کار برای بورژوازی مدرن، «پیشرفته» و تحصیل کرده، نه لیبرالیسم در مقابل سوسیالیسم بلکه رفرمیسم در مقابل انقلاب سوسیالیستی است. و هر اندازه که تکامل سرمایهداری در کشور مفروض در سطح بالاتری باشد، به همان اندازه حاکمیت بورژوازی خالص تر، و هر اندازه آزادی سیاسی بیشتر باشد، «مطابق روز»ترین شعار بورژوایی – اصلاحات در مقابل انقلاب، ترمیم محدود نظام محکوم به نابودی با هدف تقسیم و تضعیف طبقۀ کارگر و حفظ حاکمیت بورژوازی، در مقابل براندازی انقلابی این حاکمیت – کاربست وسیع تری مییابد.
از نقطه نظر تکامل جهانی سوسیالیسم، این دگرگونی را باید گام بزرگی به پیش تلقی کرد. در آغاز، سوسیالیسم برای حفظ موجودیت خود میجنگید و با بورژوازی مطمئن به قدرت خود روبرو بود، بورژوازی ای که با جسارت و پشتکار از لیبرالیسم بمثابۀ یک سیستم جامع نظرات اقتصادی و سیاسی دفاع میکرد. اکنون سوسیالیسم در سراسر جهان متمدن به یک نیرو بدل گشته و حق موجودیت خود را تثبیت کرده است. سوسیالیسم برای دست یافتن به قدرت مبارزه میکند و بورژوازی، که در حال تلاشی است و گریزناپذیر بودن سرنوشت محتوم خود را درمی یابد، به هر کوششی دست میزند تا به بهای دادن امتیازهای جزئی و ظاهری فرا رسیدن این سرنوشت را به تعویق اندازد و حاکمیت خود را در شرایط جدید نیز حفظ کند.
شدت یافتن مبارزۀ رفرمیسم علیه سوسیال دمکراسی انقلابی در درون جنبش طبقۀ کارگر نتیجۀ کاملا اجتناب ناپذیر دگرگونیهایی در تمامی وضعیت اقتصادی و سیاسی سراسر جهان متمدن است. رشد جنبش طبقۀ کارگر ضرورتاً تعدادی از عناصر خرده بورژوا را به خود جذب میکند، عناصری که به وسیلۀ ایدئولوژی بورژوایی طلسم شدهاند و رها ساختن خود را از این ایدئولوژی دشوار مییابند و پیوسته در آن واپس میغلطند. نمیتوان تصور کرد که انقلاب اجتماعی توسط پرولتاریا بدون این مبارزه، بدون خط کشی و مرزبندی مشخص دربارۀ مسائل اصولی، بین مونتانی سوسیالیستی و ژیروند سوسیالیستی[١] پیش از انقلاب و بدون جدایی کامل عناصر پرولتاریایی و انقلابی نیروی جدید تاریخی از عناصر فرصت طلب خرده بورژوا، در طی این انقلاب، انجام شود.
در روسیه اساساً وضع همان است؛ اما در اینجا به دلیل اینکه از اروپا عقب هستیم (و حتی از بخش پیشرفتۀ آسیا نیز) و هنوز در عصر انقلابهای بورژوایی به سر میبریم، مسایل پیچیده تر، پوشیده تر و تغییر شکل یافته است. به این دلیل، رفرمیسم روسی با سرسختی ویژهاش مشخص میشود، به عبارت دیگر بیماری مخرب تر و برای اهداف پرولتاریا و انقلاب به مراتب زیان آورتر است. در کشور ما رفرمیسم بطور همزمان از دو منشأ ناشی میشود. اولا، روسیه در مقایسه با کشورهای اروپای غربی کشوری است به مراتب خرده بورژوایی تر. بنابراین کشور ما بیشتر از سایر ممالک اروپایی مولد افراد، گروهها و گرایشهایی است که مشخصۀ آنها برخوردی متضاد، نااستوار و در نوسان نسبت به سوسیالیسم است (برخوردی که بین «عشق پرشور» و خیانت رذیلانه در نوسان است)، یعنی همان ویژگی خرده بورژوازی بطور کلی. دوماً، تودههای خرده بورژوا در کشور ما بیشتر مستعد هستند تا با شکست هر یک از مراحل انقلاب بورژوایی ما دلسرد شوند و به روحیۀ بی اعتقادی خود درغلطند؛ آنها آمادگی بیشتری دارند تا از هدف یک انقلاب دمکراتیک کامل، که روسیه را تماماً از شر بقایای قرون وسطایی و سرفی رها خواهد ساخت، چشم پوشی کنند.
دربارۀ منشأ اول وارد جرئیات نخواهیم گشت. کافی است اشاره کنیم که چنین «چرخش» سریعی از هواداری سوسیالیسم به هواداری از لیبرالیسم ضدانقلابی آنگونه که استرووهها، ایزگویف ها، کاراولوفهای ما و غیره و غیره، انجام دادهاند، در کمتر کشوری از جهان وجود داشته است. با این همه این آقایان استثناء نیستند، افراد منفردی نیستند، بلکه گرایشهای وسیعاً گستردهای را نمایندگی میکنند! احساساتیها (سانتی مانتالیستها) که تعدادشان در بیرون از جنبش سوسیال دمکراتیک بسیار است، در داخل این جنبش نیز تعدادشان کم نیست، و عاشق آنند که علیه جر و بحثهای «افراطی» و علیه «شهوت خط کشیها و مرزبندیها» و جز آن، موعظه کنند، فقدان کامل درک شرایط تاریخی را از خود نشان میدهند که در روسیه به «شهوت» «افراطی» برای چرخش از سوسیالیسم به لیبرالیسم میانجامد.
اجازه بدهید که به دومین منشأ رفرمیسم در روسیه بپردازیم.
انقلاب بورژوایی ما کامل نشده است. قدرت مطلقه می کوشد برای حل مشکلاتی که این انقلاب بر جای گذاشته و برای حل مشکلاتی که کل سیر عینی تکامل اقتصادی تحمیل کرده است راههای جدیدی بیابد؛ اما قادر به انجام این کار نیست. نه آخرین قدم در تبدیل تزاریسم کهنه به یک سلطنت بورژوایی نوسازی شده، نه سازماندهی اشراف و قشر بالایی بورژوازی در مقیاسی ملی (دومای سوم)، و نه سیاست ارضی بورژوایی که به وسیلۀ سرپرستان روستا[٢] اعمال میشود – هیچ یک از این اقدامات «شدید»، هیچ یک از این «جدیدترین» کوششهای تزاریسم در آخرین حوزهای که در اختیار دارد، یعنی حوزۀ انطباق با تکامل بورژوازی، مؤثر نمیافتد. تلاش عبثی است! روسیهای که بدین گونه «نوسازی» شود نه تنها قادر نیست به ژاپن برسد، شاید حتی، میرود که از چین هم عقب بماند. چون وظایف بورژوا دمکراتیک به انجام نرسیدهاند، یک بحران انقلابی دیگر گریزناپذیر است. بحران انقلابی بار دیگر در حال رسیدن است و ما بار دیگر به سوی آن رهسپار میشویم، از راهی جدید، نه همان راه قبلی، و نه با همان آهنگ قبلی و نه تنها در اشکال قدیمی – ولی، در اینکه به سوی آن میرویم تردیدی نیست.
وظایفی که این موقعیت در برابر پرولتاریا قرار میدهد بطور کامل و صریح روشن است. پرولتاریا بمثابۀ تنها طبقۀ انقلابی ثابت قدم در جامعۀ معاصر، باید رهبر تمامی خلق در مبارزه برای یک انقلاب کامل دمکراتیک، در مبارزۀ تمام مردم زحمتکش و استثمار شده علیه ستمگران و استثمارگران باشد. پرولتاریا تنها زمانی انقلابی است که از مفهوم هژمونی پرولتاریا آگاهی دارد و آنرا اعمال میکند. پرولتاریایی که از این وضعیت آگاهی دارد بردهای است که علیه برده داری طغیان کرده است. پرولتاریایی که از این مفهوم که طبقهاش باید رهبری را به دست گیرد آگاه نیست و یا این مفهوم را نمیپذیرد، بردهای است که موقعیت خود را بمثابۀ یک برده درنیافته است؛ در بهترین حالت بردهای است که برای بهتر ساختن شرایط خود بمثابۀ یک برده مبارزه میکند، اما نه کسی که برای براندازی برده داری میجنگد.
بنابراین آشکار است که فرمول مشهور یکی از رهبران جوان رفرمیستهای ما، آقای لویتسکی از روزنامۀ ناشازاریا، که اعلام داشت حزب سوسیال دمکرات روسیه باید نمایندۀ «یک حزب طبقه، و نه هژمونی» باشد، فرمول استوارترین رفرمیسم است. بیش از آن، این فرمول، یک بی اعتقادی محض است. گفتن «یک حزب طبقه و نه هژمونی» به معنای جانبداری از بورژوازی، جانبداری از آن لیبرالی است که به مزدبگیر یعنی بردۀ عصر ما میگوید: «بجنگ تا وضعیت خود را بمثابۀ یک برده بهتر کنی، اما فکر براندازی برده داری را رؤیایی زیانبار بدان»! فرمول مشهور برنشتاین را – «جنبش همه چیز است، هدف نهایی هیچ نیست» – با فرمول لویتسکی مقایسه کنید و خواهید دید که آنها اشکال مختلف یک مفهوم اند. آنها هر دو فقط رفرمها را به رسمیت میشناسند و انقلاب را رد میکنند. فرمول برنشتاین حیطۀ وسیع تری دارد، زیرا انقلاب سوسیالیستی را در نظر دارد (= هدف نهایی سوسیال دمکراسی، بمثابۀ حزبی از جامعۀ بورژوایی). فرمول لویتسکی تنگ تر است؛ چون در حالی که انقلاب را بطور کلی رد میکند، منظور از آن به ویژه رد آن چیزی است که لیبرالها بین سالهای ٧-١٩٠٥ بیش از هر چیز از آن متنفر بودند – یعنی این واقعیت که پرولتاریا رهبری تودههای مردم (به ویژه دهقانان) را در مبارزه برای یک انقلاب کاملا دمکراتیک از لیبرالها غصب کرد.
موعظه کردن برای کارگران با این مضمون که آنها نیازمند «یک حزب طبقه و نه هژمونی» میباشند به معنی تسلیم کردن امر پرولتاریا به لیبرالهاست؛ این موعظه به معنی اینست که یک سیاست کارگری لیبرالی باید جانشین سیاست کارگری سوسیال دمکراتیک شود.
با این همه، رد مفهوم هژمونی، ناپختهترین شکل رفرمیسم در جنبش سوسیال دمکراتیک روسیه است، و به همین دلیل است که همۀ انحلالطلبان جسارت ندارند نظرات خود را با چنین کلمات مشخصی بیان کنند. بعضی از آنها (به عنوان نمونه آقای مارتف) میکوشند، حتی با به مسخره گرفتن حقیقت، وجود پیوند بین مردود شناختن هژمونی و انحلالطلبی را انکار کنند.
استدلال زیر کوشش «ظریف» تری است برای «اثبات» نظرات رفرمیستی: انقلاب بورژوایی در روسیه به پایان رسیده است؛ پس از ١٩٠٥ یک انقلاب بورژوایی دیگر نمیتواند به وجود بیاید، و مبارزۀ سراسری دیگری برای یک انقلاب دمکراتیک نمیتواند شکل بگیرد؛ بنابراین روسیه نه با بحرانی انقلابی بلکه با یک بحران «قانون اساسی» روبرو است، و تنها کاری که طبقۀ کارگر باید بکند آنست که مراقب دفاع از حقوق و منافع خود بر اساس این «بحران قانون اساسی» باشد. ی.لارین انحلالطلب در دیلو ژیزنی(و قبلا در وزرژدنیه)، چنین استدلال میکند.
«اکتبر ١٩٠٥ در دستور روز نیست. اگر دوما منحل شود، سریع تر از آنچه که در اتریش بعد از انقلاب اتفاق افتاد بار دیگر احیا خواهد شد. اتریش در سال ١٨٥١ قانون اساسی را ملغی ساخت تنها برای اینکه نه سال بعد در ١٨٦٠ بار دیگر بدون هیچ انقلابی [توجه داشته باشید!] آنرا به رسمیت بشناسد، به این دلیل ساده که به نفع پرنفوذترین بخش طبقات حاکم بود، بخشی که اقتصاد خود را منطبق بر خطوط سرمایهداری بازسازی کرده بود.» «در مرحلهای که ما اینک در آنیم، یک جنبش سراسری انقلابی، مانند جنبش ١٩٠٥، غیرممکن است».
تمام استدلالهای آقای لارین چیزی جز تکرار مفصل تر آنچه که آقای دان در کنفرانس حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه در دسامبر ١٩٠٨ گفت، نیست. سردبیر روزنامۀ گولوس انحلالطلبان به هنگام بحث علیه قطعنامهای که میگفت: «عوامل بنیادی زندگی اقتصادی و سیاسی که انقلاب ١٩٠٥ را به وجود آوردند، همچنان در کارند» و یک بحران جدید – انقلابی و نه مربوط به «قانون اساسی» – در شرف تکوین است، چنین گفت: «آنها [یعنی حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه] میخواهند از مدخلی که یکبار در آن شکست خوردند، به زور داخل شوند».
بار دیگر به زور به سوی انقلاب رفتن، به گونهای خستگی ناپذیر در موقعیت تغییر یافته کار کردن، ترویج مفهوم انقلاب و آماده ساختن نیروهای طبقۀ کارگر برای آن – اینها، از نقطه نظر رفرمیستها، جنایت اصلی حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه و گناه پرولتاریای انقلابی است. چرا «از مدخلی که یکبار در آن شکست خوردند، به زور داخل شوند» – این است خردمندی بی اعتقادان و کسانی که پس از هر شکست دل و جرأت خود را از دست میدهند.
اما در کشورهای قدیمی تر و با «تجربه» تر از روسیه، پرولتاریای انقلابی توانایی خود را برای «به زور وارد شدن از مدخلی که یکبار در آن شکست خورده است» مکرر نشان داد؛ در فرانسه بین سالهای ١٧٨٩ و ١٨٧١ چهار انقلاب را به سرانجام رساند، و هر بار پس از سختترین شکستها قامت راست کرد و جمهوری ای را به وجود آورد که امروز در آن با آخرین دشمن خود – بورژوازی پیشرفته – روبرو است؛ جمهوری ای را به وجود آورده است که تنها شکل حکومتی متناسب با شرایط ضروری برای مبارزۀ نهایی در راه پیروزی سوسیالیسم است.
چنین است تمایز بین سوسیالیستها و لیبرالها، یا قهرمانان بورژوازی. سوسیالیستها آموزش میدهند که انقلاب گریزناپذیر است، و پرولتاریا باید از تمام تضادهای جامعه، از تمام نقاط ضعف دشمنان خود یا طبقات میانی، به نفع خود استفاده کند، تا برای مبارزۀ انقلابی جدیدی آماده شود، تا انقلاب را در میدانی گسترده تر و با جمعیتی تکامل یافته تر تکرار کند. بورژوازی و لیبرالها آموزش میدهند که انقلابها ضروری نیستند و حتی به زیان کارگرانند، آنها نباید «به زور به سوی انقلاب» پیش بروند بلکه مثل بچههای خوب، باید متواضعانه در جهت اصلاحات بکوشند.
به این دلیل است که رفرمیستهای اسیر افکار بورژوایی به منظور منحرف کردن کارگران روسیه از سوسیالیسم دائماً به نمونۀ اتریش (و نیز پروس) در دهۀ ١٨٦٠ اشاره میکنند. چرا تا به این اندازه به این نمونهها علاقمندند؟ ی.لارین دم خروس را نشان داد؛ چون در این کشورها پس از انقلاب «ناموفق» ١٨٤٨ تحول بورژوایی «بدون هیچ انقلابی» کامل شد.
تمام راز در همین است! این چیزیست که قلبشان را به نشاط میآورد، چون ظاهراً نشان میدهد که تحول بورژوایی بدون انقلاب امکان پذیر است! و اگر چنین است ما روسها چرا باید سرمان را با انقلاب به درد آوریم؟ چرا زمام امور را به زمینداران و کارخانه داران واگذار نمیکنیم تا تحول بورژوایی روسیه را «بدون هیچ انقلابی» عملی سازند؟
پرولتاریای اتریش و پروس چون ضعیف بود نتوانست مالکان بزرگ و بورژوازی را از به اجرا درآوردن تغییرات بورژوایی، بی توجه به منافع کارگران و به زیانبارترین شکل آن برای آنها، با حفظ سلطنت، امتیازات نجبا، حاکمیت خودکامه در روستا و بسیاری بقایای دیگر قرون وسطایی، باز دارد.
در ١٩٠٥ پرولتاریای ما قدرتی را نشان داد که در هر انقلاب بورژوایی دیگر در غرب بی مانند بود، با این همه امروز رفرمیستهای روسیه نمونههای ضعف طبقۀ کارگر در کشورهای دیگر را در چهل یا پنجاه سال پیش بکار میگیرند تا بی ایمانی خود را توجیه کنند، و تبلیغات ناشی از بی ایمانی خود را «ثابت» کنند!
اشاره به اتریش و پروس در دهۀ ١٨٦٠ که تا این اندازه مورد علاقۀ رفرمیستهای ما است، بهترین دلیل فقدان پایۀ نظری استدلالهای آنان و پناه بردن آنان به بورژوازی در سیاست عملی است.
در حقیقت، اگر اتریش قانون اساسی را که پس از شکست انقلاب ١٨٤٨ ملغی شده بود احیا کرد، و «عصر بحران» در دهۀ ١٨٦٠ در پروس گشوده شد، این چه چیزی را ثابت میکند؟ در درجۀ اول، این امر ثابت میکند که دگرگونی بورژوایی در این کشورها تکمیل نشده بود. پافشاری بر این نظر که سیستم حکومتی در روسیه از هم اکنون بورژوایی شده است (آنچنان که لارین میگوید)، و قدرت حکومتی در کشور ما دیگر ماهیت فئودالی ندارد (باز هم به لارین رجوع کنید) و در عین حال اشاره کردن به اتریش و پروس به عنوان نمونه، نقض گفتههای خود است! بطور کلی، انکار اینکه دگرگونی بورژوایی در روسیه کامل نشده است، احمقانه خواهد بود: سیاست خود احزاب بورژوایی، دمکراتهای مشروطه خواه و اکتبریستها ورای هر گونه تردیدی این را ثابت میکند و خود لارین (همچنان که بعداً خواهیم دید) تسلیم میشود. نمیتوان انکار کرد که سلطنت گام دیگری به سوی انطباق خود با تکامل بورژوایی برمی دارد – همانطور که قبلا گفتیم و همانطور که قطعنامۀ مصوب حزب(دسامبر ١٩٠٨) میگوید. اما از این هم امکان ناپذیرتر آنکه حتی این انطباق، حتی واکنش بورژوایی و دومای سوم و قانون ارضی ٩ نوامبر١٩٠٦(و ١٤ ژوئن١٩١٠) مسائل دگرگونی بورژوایی روسیه را حل نمی کند.
کمی فراتر بنگریم. چرا «بحرانهای» اتریش و پروس در دهۀ ١٨٦٠ مربوط به قانون اساسی بودند و انقلابی نبودند؟ زیرا موقعیتهای ویژهای وجود داشتند که وضعیت سلطنت را تسهیل میکردند («انقلاب از بالا» در آلمان، و وحدت این کشور به وسیلۀ «خون و آهن»)؛ زیرا پرولتاریا در آن زمان، در آن کشورها به نهایت ضعیف و تکامل نیافته بود، وجه مشخصۀ بورژوازی لیبرال همانند کادتهای روسی زمانۀ ما جبن و خیانت بود.
برای آنکه ارزیابی از موقعیت به وسیلۀ سوسیال دمکراتهای آلمان را، که خود در وقایع آن سالها شرکت داشتند، نشان دهیم، چند نظر را که به ببل در خاطراتش (صفحاتی از زندگی من) آورده است و بخش اول آن سال گذشته منتشر شد، نقل میکنیم. به ببل میگویند که بیسمارک، آنچنان که بعدها معلوم شده است، نقل کرده است که شاه در زمان بحران «قانون اساسی» در پروس به سال ١٨٦٢، کاملا دستخوش نومیدی شده بود، به سوگ سرنوشت خود نشسته و در حضور بیسمارک شکوه کرده بود که هر دوی آنها بر چوبۀ دار خواهند مرد. بیسمارک این جبون را به شرم آورد و متقاعدش کرد تا دست از نبرد نکشد. ببل میگوید:
«این وقایع نشان میدهد که لیبرالها، در صورتی که از موقعیت استفاده میکردند به چه دست آوردهایی میرسیدند. اما آنها در آن زمان از کارگرانی که پشتیبانشان بودند هراس داشتند. کلمات بیسمارک مبنی بر اینکه اگر مجبور میشد آشه رون* را به جنبش درمی آورد [به این معنی که یک جنبش مردمی طبقات پایین تر، یک جنبش تودهای به وجود میآورد] هراس شدیدی در دلهای آنها به وجود آورد».
نیم قرن پس از بحران «قانون اساسی» که «بدون هیچ انقلابی» دگرگونی کشور را به یک سلطنت بورژوا – یونکر کامل کرد، رهبر سوسیال دمکراتهای آلمان به امکانات انقلابی آن زمان اشاره میکند، امکاناتی که لیبرالها به دلیل هراس از کارگران از آنها استفاده نکردند. رهبران رفرمیستهای روسیه به کارگران روسیه میگویند: چون بورژوازی آلمان آنچنان پست بود که در مقابل یک شاه ذلیل به ذلت افتاد چرا ما نیز نکوشیم و این تاکتیکهای عالی بورژوازی آلمان را تقلید نکنیم؟ ببل بورژوازی را متهم میکند که از بحران «قانون اساسی» برای به اجرا درآوردن یک انقلاب به علت هراس خود، بمثابۀ استثمارگران، از جنبش تودهای، «سود نبرده» است. لارین و شرکاء کارگران روسیه را متهم میکنند که برای تضمین هژمونی (یعنی کشاندن تودهها به انقلاب علیرغم لیبرالها) کوشیدهاند، و به آنها توصیه میکنند تا «نه برای انقلاب»، بلکه «برای دفاع از منافع خود در اصلاحات قریب الوقوع قانون اساسی روسیه» خود را سازمان دهند. انحلالطلبان نظرات پوسیدۀ لیبرالیسم پوسیدۀ آلمان را بمثابۀ نظرات «سوسیال دمکراتیک» به کارگران روسیه ارائه میدهند! پس از این چگونه میتوان چنین سوسیال دمکراتهایی را «سوسیال دمکراتهای استولیپینی» ننامید؟
ببل، هنگام ارزیابی کردن بحران «قانون اساسی» در دهۀ ١٨٦٠ در پروس، خود را به گفتن این مطلب، که بورژوازی از جنگیدن با سلطنت هراس داشت چون از کارگران میترسید، محدود نمیکند. او همچنین آنچه را که در آن زمان در میان کارگران میگذشت برای ما بیان میکند. او میگوید: «وضع هیجان انگیز سیاسی که کارگران هر روز با شدت بیشتری بر آن آگاه میشدند، بر روحیۀ ایشان، طبیعتاً تأثیر میگذاشت. همه برای تغییر فریاد میزدند. اما از آنجا که یک رهبری برخوردار از آگاهی کامل طبقاتی با دورنمای روشنی از هدف و مورد اعتماد کارگران وجود نداشت، و از آنجا که هیچ سازمان نیرومندی که بتواند نیروها را گردآورد وجود نداشت، این روحیه تحلیل رفت. هرگز جنبشی با چنین ماهیت عالی در پایان این چنین بی ثمر نشده بود. تظاهرات پرجمعیتی برپا میشد و پرشورترین ناطقها همچون قهرمانان روز ستایش میشدند. این روحیه به ویژه در انجمن آموزشی کارگران در لایپزیگ حاکم بود». یک میتینگ تودهای در لایپزیگ به تاریخ ٨ مه ١٨٦٦ که ٥ هزار نفر در آن شرکت داشتند به اتفاق آراء قطعنامهای را به پیشنهاد لیبکنشت و ببل به تصویب رساند، که بر اساس رأی مستقیم، برابر و هر نفر یک رأی، با رأی گیری مخفی، خواستار تشکیل پارلمانی تحت حمایت مردم مسلح بود. این قطعنامه همچنین «امید اینکه مردم آلمان نمایندگانی را انتخاب کنند که هر گونه قدرت ارثی حکومت مرکزی را مردود بشناسند» را بیان میکرد. بدین قرار قطعنامهای که به وسیلۀ لیبکنشت و ببل پیشنهاد شده بود بدون تردید خصلت انقلابی و جمهوریخواهانه داشت.
بدین ترتیب میبینیم که در زمان بحران «قانون اساسی» رهبر سوسیال دمکراتهای آلمان در میتینگهای تودهای مبلغ قطعنامههایی بود که ماهیتی جمهوریخواهانه و انقلابی داشتند. نیم قرن بعد، او در حالی که جوانی خود را به یاد میآورد و وقایع روزگار گذشته را برای نسل جدید بازگو میکند، بیش از هر چیز بر این تأسف خود تکیه میکند که در آن زمان رهبری که به اندازۀ کافی آگاهی طبقاتی داشته باشد و بتواند وظایف انقلابی را درک کند وجود نداشت (یعنی، یک حزب سوسیال دمکرات انقلابی که قادر به درک وظیفهای که هژمونی پرولتاریا متضمن آن بود وجود نداشت)؛ سازمان نیرومندی وجود نداشت، و روحیۀ انقلابی «تحلیل رفت». با این همه رهبران رفرمیستهای روسیه با تعمقی هالومآبانه، به نمونۀ اتریش و پروس در دهۀ ١٨٦٠ رجوع میکنند تا ثابت کنند که میتوانیم «بدون هیچ انقلابی» از عهده برآییم! و این خام اندیشهای بی مقدار که به مستی ضدانقلاب تن دادهاند و برده-های ایدئولوژیک لیبرالیسم هستند، باز هم به خود جرأت میدهند نام ح.س.د.ک.ر. را ملوث کنند!
مسلماً، در میان رفرمیستهایی که در حال دست شستن از سوسیالیسم اند، هستند کسانی که در رابطه با مهمترین و بنیادیترین مسایل جنبش طبقۀ کارگر تاکتیکهای دیپلماتیک طفره رفتن را جانشین اپورتونیسم صریح لارین میکنند. آنها میکوشند تا از مسایل کلاف سردرگمی بسازند، تا مباحثات ایدئولوژیک را به ملغمهای بدل ساخته، آنها را لوث کنند، همچنان که آقای مارتف چنین میکند. آقای مارتف، به عنوان نمونه، در روزنامهای که بطور قانونی منتشر میشود (یعنی در جایی که به وسیلۀ استولیپین از بازخواست مستقیم اعضای حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه در امان میماند) ادعا میکند که لارین و «بلشویکهای ارتدکس در قطعنامههای ١٩٠٨» «طرح» همانندی را پیشنهاد میکنند. این یک تحریف صریح حقایق و شایستۀ نویسندۀ این افاضات وقیحانه است. همین مارتف، در حالی که تظاهر میکند که علیه لارین بحث میکند، اعلام کرده است که «البته به وجود گرایشات رفرمیستی در لارین ظنین نیست». مارتف به رفرمیست بودن لارین، که نظرات ناب رفرمیستی را به تفصیل شرح داده است، ظنین نیست! این نمونهایست از شگردهایی که دیپلماتهای رفرمیسم به آن متوسل میشوند.* همین مارتف، که بعضی ساده لوحان او را «چپ» تر و انقلابی قابل اتکا تری از لارین میدانند، «تفاوت» خود را با لارین در کلمات زیر خلاصه میکند:
«بطور خلاصه: این واقعیت که رژیم فعلی ترکیب ذاتاً متضادی از استبداد و مشروطه خواهی است، و اینکه طبقۀ کارگر روسیه به اندازۀ کافی پختگی پیدا کرده است تا از نمونۀ کارگران کشورهای پیشرفتۀ غربی پیروی کند و از طریق پاشنۀ آشیل این رژیم یعنی تضادهای آن ضربه را وارد کند، دلیلی است کافی برای اثبات تئوریک و توجیه سیاسی آنچه که منشویکهایی که به مارکسیسم وفادار ماندهاند اکنون انجام میدهند».
مارتف، هر چند سخت میکوشید تا از موضوع طفره رود، نتیجۀ اولین کوشش او در خلاصه کردن مطلب این بود که تمام طفره رفتنهایش از درون فروریخت. کلماتی که در بالا نقل شد بیانگر انکار کامل سوسیالیسم و جانشین ساختن آن با لیبرالیسم است. آنچه را که مارتف «کافی» اعلام میکند تنها برای لیبرالها کافی است، تنها برای بورژوازی کافی است. پرولتاریایی که شناختن ماهیت متضاد ترکیب استبداد و مشروطه خواهی را «کافی» میداند موضع یک سیاست کارگری لیبرالی را پذیرفته است. او سوسیالیست نیست، وظایف طبقۀ خود را درک نکرده است، وظایفی که مستلزم بپاخیزی تودههای مردم، تودههای مردم کارگر و استثمار شده علیه استبداد در تمام اشکال آن، خواستار بپاخیزی مردم برای مداخلۀ مستقل در مقدرات تاریخی کشور، برغم نوسانات یا مقاومت بورژوازی است. اما عمل مستقل تاریخی تودهها که هژمونی بورژوازی را به دور میاندازند یک بحران «قانون اساسی» را به یک انقلاب تبدیل میکند. بورژوازی (به ویژه از سال ١٩٠٥) از انقلاب هراس و نفرت دارد؛ پرولتاریا، از سوی دیگر، به تودههای مردم اعتقاد به اندیشۀ انقلاب را میآموزد، وظایف آنرا توضیح میدهد و تودهها را برای نبردهای جدید انقلابی آماده میکند. اینکه آیا، کی و تحت چه شرایطی انقلاب مادیت خواهد یافت به ارادۀ یک طبقۀ بخصوص بستگی ندارد؛ اما کار انقلابی در میان تودهها هرگز هدر نمیرود. این تنها نوع فعالیتی است که تودهها را برای پیروزی سوسیالیسم آماده میکند. لارینها و مارتفها این الفبای ابتدایی حقایق سوسیالیسم را فراموش میکنند.
لارین، که بیانگر نظرات آن گروه از انحلالطلبان روسیه است که بطور کامل از حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه فاصله گرفتهاند، در توضیح تفصیلی رفرمیسم خود تردید نمیکند. این چیزی است که او در دیه لو ژیزنی(١٩١١، شمارۀ ٢) مینویسد – و هر کسی که اصول سوسیال دمکراسی برایش عزیز است باید این کلمات را بخاطر بسپارد:
«یک حالت بهت و بی اطمینانی، هنگامی که مردم به سادگی نمیدانند از روز بعد چه انتظاری داشته باشند، و خود را به انجام چه وظایفی بگمارند – این چیزی است که از روحیۀ نامعین و بی تصمیم، از امیدهای مبهم به یک تکرار انقلاب و یا از «صبر کنیم ببینیم چه میشود» ناشی میگردد. وظیفۀ فوری آنست که بی ثمر به انتظار چیزی ننشینیم، بلکه در محافلی هر چه وسیع تر این فکر راهنما را القاء کنیم که، در دورۀ تاریخی زندگی روسیه که به دنبال میآید طبقۀ کارگر باید خود را نه «برای انقلاب»، نه «به انتظار یک انقلاب» بلکه صرفاً [به بلکه صرفاً توجه کنید] برای دفاع مصمم و سیستماتیک از منافع ویژهاش در تمام حوزههای زندگی، سازمان دهد؛ برای گردآوری و آموزش نیروهای خود در جهت این فعالیت پیچیده و چند بعدی؛ برای آموزش و بدین وسیله ساختن آگاهی سوسیالیستی بطور کلی به منظور کسب توانایی سمت گرفتن [تشخیص سمت درست] – و برای تأکید بر خود – به ویژه در مناسبات پیچیدۀ طبقات اجتماعی روسیه در خلال اصلاحات مربوط به قانون اساسی در شرف وقوع کشور بعد از ناتوان شدن ناگزیر ارتجاع فئودالی از لحاظ اقتصادی».
این رفرمیسم بی پرده، پخته و خالص، از نابترین نوع آن است. جنگ علیه اندیشۀ انقلاب، علیه «امیدهای» به انقلاب (در نظر این رفرمیست چنین امیدهایی، مبهم به نظر میرسد، زیرا او عمق تضادهای اقتصادی و سیاسی را درک نمیکند)؛ جنگ علیه هر فعالیتی که به منظور سازماندهی نیروها و آماده ساختن ذهنها برای انقلاب طراحی شده است؛ جنگ در مطبوعات قانونی که استولیپین آنها را از بازخواست مستقیم سوسیال دمکراتهای انقلابی در امان نگاه میدارد؛ جنگ به نفع گروه قانون گرایان که بطور کامل از حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه فاصله گرفتهاند – این است برنامه و تاکتیک حزب کارگری استولیپین که پوترسف، لویتسکی، لارین و دوستانشان درصددند ایجاد کنند. برنامۀ واقعی و تاکتیکهای واقعی آنها با کلمات دقیق در نقل قول بالا بیان شده است – به رغم تضمینهای عوامفریبانۀ رسمی آنان مبنی بر اینکه آنها «نیز سوسیال دمکرات»اند، که آنها «نیز» به «بین الملل آشتی ناپذیر» تعلق دارند. این تضمینها تنها ظاهری است. اعمال آنها، جوهر واقعی اجتماعی آنها، در این برنامه بیان میشود، برنامهای که یک سیاست کارگری لیبرال را بجای سوسیالیسم مینشاند.
فقط به تناقضهای مسخرهای که رفرمیستها در آن گرفتار میشوند توجه کنید. اگر، آنطور که لارین میگوید، انقلاب بورژوایی در روسیه کامل شده است، در این صورت انقلاب سوسیالیستی مرحلۀ بعدی تکامل تاریخی است. این خود آشکار است؛ برای هر کسی که صرفاً برای فریب کارگران با استفاده از یک اسم عامه پسند، خود را سوسیالیست نمیداند، روشن است. این باز دلیل بیشتری است بر اینکه ما باید «برای انقلاب» سازماندهی کنیم (برای انقلاب سوسیالیستی)، «در انتظار» انقلاب، بخاطر «امیدها»ی (نه «امیدهای» مبهم، بلکه اطمینان مبتنی بر دادههای دقیق و رو به فزونی علمی) یک انقلاب سوسیالیستی.
اما نکته در همین جاست – برای رفرمیست، اباطیل مربوط به انقلاب بورژوایی کامل شده (مثل چرندیات مارتف دربارۀ پاشنۀ آشیل و جز آنها)، صرفاً پردهای است از عبارات توخالی برای پوشاندن انکار تمام انقلاب. او انقلاب بورژوا دمکراتیک را به این بهانه که کامل شده است یا به بهانۀ اینکه شناختن تضاد بین استبداد و مشروطه خواهی «کافی» است مردود میشناسد؛ و انقلاب سوسیالیستی را نیز انکار میکند، به این بهانه که «فعلا» باید «صرفاً» سازماندهی کنیم تا در «اصلاحات قریب الوقوع مربوط به قانون اساسی» در روسیه شرکت کنیم!
اما اگر تو، کادت محترمی که خود را به پرهای سوسیالیستی آراستهای، ناگزیر بودن «اصلاحات قریب الوقوع مربوط به قانون اساسی» در روسیه را تشخیص میدهی، در این صورت علیه خود صحبت میکنی زیرا بدین وسیله میپذیری که در کشور ما انقلاب بورژوا دمکراتیک کامل نشده است. هنگامی که از اجتناب ناپذیر بودن «زوال یابی ارتجاع فئودالی» سخن میرانی و هنگامی که به پرولتاریایی که به فکر نابود کردن نه فقط ارتجاع فئودالی بلکه نابودی تمام بقایای فئودالیسم به وسیلۀ یک جنبش انقلابی مردمی است پوزخند میزنی، مکرر در مکرر ماهیت بورژوایی خود را لو میدهی.
با وجود موعظههای لیبرالی قهرمانان ما از حزب کارگر استولیپین، پرولتاریای روسیه همواره و پیوسته روح ایمان به انقلاب دمکراتیک و به انقلاب سوسیالیستی را بر تمام کار دشوار، پرمشقت، هر روزه، یکنواخت و نامشهودی که عصر ضدانقلاب او را به آن محکوم کرده است، حاکم خواهد ساخت؛ نیروهای خود را برای انقلاب بسیج و سازماندهی خواهد کرد؛ بی رحمانه خائنین و مرتدین را طرد خواهد کرد؛ نه «امیدهای مبهم» بلکه اعتقاد مبتنی بر پایههای علمی به اینکه انقلاب باز هم خواهد آمد، راهنمای او خواهد بود.
١٤ (١) سپتامبر ١٩١١
سوتسیال دمکرات، شمارۀ ٢٣
مجموعه آثار لنین، جلد ١٧
توضیحات
[١]
Mountain and Gironde مونتانی و ژیروند: دو گروه سیاسی بورژوازی در انقلاب فرانسه و پایان قرن هجدهم. مونتانیاردها یا ژاکوبنها نام نمایندگان بورژوازی مصمم، طبقۀ انقلابی آن زمان بود؛ آنها خواستار الغای استبداد و نظام فئودالی بودند. ژیروندیستها، برخلاف آنها، بین انقلاب و ضدانقلاب در نوسان بودند، و سیاست آنها سیاست سازش با سلطنت بود.
لنین گرایش اپورتونیستی در سوسیال دمکراسی را «ژیروند سوسیالیستی» و سوسیال دمکراتهای انقلابی را «ژاکوبنهای پرولتاریایی» میخواند. بعد از تقسیم ح.س.د.ک.ر. به بلشویکها و منشویکها، لنین مکرراً تأکید داشت که منشویکها نمایندۀ گرایش ژیروندیستی در جنبش طبقۀ کارگر بودند.
[٢]
Rural Superintendent: سمتی در روسیۀ تزاری که در ١٨٨٩ به وجود آمد تا از نظر اداری ملاکین را بر دهقانان مسلط سازد. سرپرستان روستا اختیارات وسیع اداری و قضائی داشتند از جمله حق دستگیری و تنبیه بدنی دهقانان را. دارندۀ این سمت اتوریتۀ اداری و قانونی را بر جمعیت دهقان محلی اعمال میکرد. هر اویزد Uyezd (منطقۀ روستایی) چندین سرپرست روستایی داشت که از میان نجبای زمیندار محلی منصوب میشدند.
- این متن، عین ترجمهای است که رفیقی با نام "دوست شما" در تاریخ ١٤ مارس ٢٠١٣ برای این سایت فرستادهاند.—آرشیو عمومی لنین
lenin.public-archive.net #L1821fa.html
|