Farsi    Arabic    English   

معنای تاریخی مبارزۀ درون حزبی در روسیه[١]

و. ای. لنین


تروتسکی و مارتف در شماره‌های ٥٠ و ٥١ نویه سایت[٢]، زیر عنوان فوق دربارۀ این موضوع به بحث پرداخته‌اند. مارتف نظریات منشویکها را تشریح می‌کند. تروتسکی به تقلید از منشویکها، پشت عبارات غلمبه پنهان می‌شود. مارتف «تجربۀ روسی» را بدین گونه جمع بندی می‌کند: «بی فرهنگی آنارشیستی و بلانکیستی بر فرهنگ مارکسیستی پیروز شد»(بخوان: بلشویسم بر منشویسم). برخلاف شیوه‌های تاکتیکی «عمومی اروپایی»، «سوسیال دمکراسی روسی با تعصب تمام به روسی صحبت می‌کرد».

«فلسفۀ تاریخ» تروتسکی نیز همین است. علت مبارزه «انطباق دادن روشنفکران مارکسیست با جنبش طبقاتی پرولتاریا» است. «فرقه گرایی، فردگرایی روشنفکرانه، فیتیشیسم(بت سازی) ایدئولوژیک» در صدر قرار گرفته‌اند. «مبارزه برای نفوذ در پرولتاریایی که از نظر سیاسی نابالغ است» – چنین است کنه مطلب.

١


این نظریه که مبارزه بین بلشویسم و منشویسم مبارزه‌ای است برای نفوذ در پرولتاریای نابالغ، نظریۀ تازه‌ای نیست. ما با این نظریه از ١٩٠٥ (و شاید از ١٩٠٣) در کتابها، جزوات و مقالات بیشماری در مطبوعات لیبرال، مواجه بوده‌ایم. مارتف و تروتسکی نظریات لیبرالی را برای عرضه به رفقای آلمانی لباس مارکسیستی می‌پوشانند.

البته پرولتاریای روسیه از نظر سیاسی بسیار ناپخته تر از پرولتاریای اروپای غربی است. اما از بین تمام طبقات جامعۀ روسیه، این پرولتاریا بود که در ٧-١٩٠٥ بیشترین بلوغ سیاسی را به نمایش گذاشت. بورژوازی لیبرال روسیه – که همان رفتار شرم آور، بزدلانه، ابلهانه و خائنانه‌ای را دارد که بورژوازی آلمان در ١٨٤٨ داشت – از پرولتاریای روسیه نفرت دارد، درست به این علت که در ١٩٠٥ پرولتاریا ثابت کرد که به حد کفایت از نظر سیاسی بالغ هست که رهبری جنبش را از چنگ بورژوازی خارج سازد و بی رحمانه خیانت لیبرالها را افشا کند.

تروتسکی اعلام می‌دارد: «این یک توهم است» که تصور شود منشویسم و بلشویسم «در ژرفای پرولتاریا عمیقاً ریشه دوانده‌اند». این نمونه‌ای از عبارات پرطنین ولی توخالی تروتسکی ما است که در پرداخت آنها استاد است. ریشه‌های اختلاف بین منشویکها و بلشویکها نه در «ژرفای پرولتاریا» بلکه در محتوای اقتصادی انقلاب روسیه نهفته است. تروتسکی و مارتف با نادیده گرفتن این محتوا، خود را از امکان فهمیدن معنی تاریخی مبارزۀ درون حزبی در روسیه محروم کرده‌اند. دشواری مطلب این نیست که آیا جمع بندی تئوریک اختلافات «بطور عمقی» در داخل این یا آن قشر پرولتاریا رخنه کرده است یا نه، بلکه در این واقعیت است که شرایط اقتصادی انقلاب ١٩٠٥ پرولتاریا را در روابط خصمانه با بورژوازی لیبرال قرار داد – نه فقط بر سر بهبود شرایط زندگی روزانۀ کارگران، بلکه همینطور بر سر مسألۀ ارضی و بر سر تمام مسائل سیاسی انقلاب، الی آخر. سخن گفتن از مبارزه میان گرایشات در انقلاب روسیه، الصاق برچسبهایی مانند «فرقه گرایی»، «بی فرهنگی» و جز آن و سکوت دربارۀ منافع اقتصادی بنیادی پرولتاریا، بورژوازی لیبرال و دهقانان دمکرات به معنای تنزل یافتن به سطح روزنامه نگاران عامی است.

نمونه‌ای می‌دهم، مارتف می‌نویسد:

«در سراسر اروپای غربی توده‌های دهقانی را تنها تا حدی برای اتحاد [با پرولتاریا] مناسب می‌شمارند که آنها شروع کنند به احساس نتایج وخیم انقلاب سرمایه‌داری در کشاورزی؛ لیکن در روسیه تصویر ارائه شده از پرولتاریایی است که از نظر عددی ضعیف بوده و با صدها میلیون دهقانی ترکیب گردیده که هنوز تأثیر «آموزشی» سرمایه‌داری را احساس نکرده‌اند یا به سختی احساس می‌کنند، و از این رو هنوز مکتب بورژوازی کاپیتالیستی را نگذرانده‌اند».

این لغزش قلم مارتف نیست. این نکتۀ مرکزی تمام عقاید منشویسم است. تاریخ اپورتونیستی انقلاب روسیه که به ویراستاری پوترسف، مارتف و ماسلوف در روسیه منتشر می‌شود («جنبش اجتماعی در روسیه در آغاز قرن بیستم») سراسر انباشته با این عقاید است. ماسلوف منشویک این عقاید را باز هم روشنتر در مقاله‌ای که از این «اثر» جمع بندی می‌کند، بیان کرده است: «استقرار دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان از کل روند رشد اقتصادی ممانعت خواهد کرد». ریشه‌های اختلاف بین بلشویسم و منشویسم را باید دقیقاً در همین جا جستجو کرد.

مارتف مکتب بورژوازی کاپیتالیستی را جانشین مکتب کاپیتالیسم کرده است (اجازه دهید در پرانتز تذکر دهیم که در دنیا هیچ بورژوازی دیگری بجز بورژوازی کاپیتالیستی وجود ندارد). منظور از مکتب کاپیتالیسم چیست؟ به این معنا که سرمایه‌داری دهقانان را از جهالت زندگی روستایی بیرون می‌کشد، آنها را تکان می‌دهد و به مبارزه می‌کشاند. منظور از مکتب «بورژوازی کاپیتالیستی» چیست؟ اینکه «بورژوازی ١٨٤٨ آلمان بدون کمترین ناراحتی وجدان به دهقانان خیانت می‌کند، دهقانانی که طبیعی‌ترین متحدین او هستند... و بدون آنها وی در مقابل اشرافیت عاجز است»(کارل مارکس در نویه رینیشه تسایتونگ[٣]، ٢٩ ژوئیۀ ١٨٤٨). اینکه بورژوازی لیبرال روسیه در ٧-١٩٠٥ بطور منظم و مصرانه به دهقانان خیانت کرد، اینکه در واقع به اردوی مالکین و تزاریسم، علیه دهقانان مبارز گریخت و موانع مستقیمی بر سر راه پیشرفت مبارزۀ دهقانی قرار داد.

مارتف در پوشش تکیه کلامهای «مارکسیستی» دربارۀ «آموزش» دهقانان توسط سرمایه‌داری، از «آموزش» دهقانان (که با اشرافیت به شیوه‌ای انقلابی جنگیدند) توسط لیبرالهایی (که به دهقانان در مقابل اشرافیت خیانت کردند)، دفاع می‌کند.

این نشاندن لیبرالیسم در جای مارکسیسم است. این لیبرالیسمی است که با عبارات مارکسیستی آرایش شده است. آنچه را که ببل در ماگدبورگ دربارۀ وجود لیبرالهای ملی در بین سوسیال دمکراتها گفت، تنها در مورد آلمان صدق نمی‌کند.

همچنین لازم است توجه کنیم که اکثر رهبران ایدئولوژیک لیبرالیسم روسی با ادبیات آلمانی پرورش یافته‌اند و اینک عمداً «مارکسیسم» نوع برانتانو و سومبارت که «مکتب سرمایه‌داری» را قبول کرده لیکن مکتب مبارزۀ طبقاتی انقلابی را رد می‌کند، به روسیه منتقل می‌کنند. تمام لیبرالهای ضدانقلابی در روسیه، از قبیل استرووه، بولگاکف، فرانک، ایزگویف و شرکاء، عبارات «مارکسیستی» مشابهی بلغور می‌کنند.

مارتف، روسیۀ دوران قیامهای دهقانی علیه فئودالیسم را با «اروپای غربی» مقایسه می‌کند که مدتها قبل به فئودالیسم خاتمه داده است. این یک تحریف شگفت انگیز در شرایط تاریخی است. آیا «در سراسر اروپای غربی» هیچ سوسیالیستی وجود دارد که برنامه‌اش شامل این خواست باشد: «حمایت از عملیات انقلابی دهقانان شامل مصادرۀ زمینهای بزرگ مالکی»؟[٤] خیر، وجود ندارد. سوسیالیستها «در سراسر اروپای غربی» ابداً از مالکین کوچک در مبارزه شان بر سر مالکیت زمین علیه مالکین بزرگ، حمایت نمی‌کنند. اختلاف در کجاست؟ در این واقعیت که «در سراسر اروپای غربی» نظام بورژوایی بخصوص شامل روابط ارضی بورژوایی مدتها قبل تثبیت شده و شکل قطعی به خود گرفته است، در صورتی که در روسیه هم اینک انقلابی بر سر مسألۀ شکلی که این نظام بورژوایی باید به خود بگیرد، در شرف انجام است. مارتف شیوۀ مبتذل لیبرالها را تکرار می‌کند که همیشه دوران تصادمات انقلابی بر سر یک مسألۀ معین را با دورانهایی که در آن هیچ یک از این تصادمات انقلابی وجود ندارد – زیرا خود مسأله از مدتها قبل حل شده است – در مقابل هم قرار می‌دهند.

تراژدی – کمدی منشویسم از اینجاست که در زمان انقلاب مجبور بود تزهایی را بپذیرد که با لیبرالیسم منافات داشت. اگر ما از مبارزۀ «دهقانان» برای مصادرۀ زمین حمایت می‌کنیم، بدان معنا است که قبول می‌کنیم پیروزی ممکن بوده و از نظر اقتصادی و سیاسی برای طبقۀ کارگر و تمامی خلق سودمند است. لیکن پیروزی «دهقانان» به رهبری پرولتاریا در مبارزه برای مصادرۀ املاک اربابی، دقیقاً دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا و دهقانان است (اجازه دهید یادآوری کنیم آنچه را که مارکس در ١٨٤٨ دربارۀ لزوم دیکتاتوری در یک انقلاب گفت و همینطور تمسخر به حق کسانی را که مارکس را متهم می‌کردند خواهان رسیدن به دمکراسی از طریق استقرار دیکتاتوری است، توسط مهرینگ)[٥].

این نظر که دیکتاتوری این طبقات «از روند کلی رشد اقتصادی ممانعت خواهد کرد» از پایه اشتباه است. درست عکس آن صدق می‌کند. تنها چنین دیکتاتوری می‌تواند بقایای فئودالیسم را بطور کامل جاروب کند و سریع‌ترین آهنگ رشد نیروهای مولده را تضمین نماید. سیاست لیبرالها برعکس کار را به یونکرهای روسی وا می‌گذارد که «روند رشد اقتصادی» را صد بار بیشتر به تأخیر می‌اندازد.

در ٧-١٩٠٥ تضاد موجود بین بورژوازی لیبرال و دهقانان کاملا آشکار شد. در بهار و پائیز ١٩٠٥ و همینطور در بهار ١٩٠٦ از یک سوم تا نیمی از روسیۀ مرکزی دستخوش طغیانهای دهقانی گشت. دهقانان قریب ٢٠٠٠ خانۀ اربابی را ویران کردند (متأسفانه این بیشتر از یک پانزدهم آنچه باید درهم کوبیده می‌شد، نبود). تنها پرولتاریا با تمام وجود از این مبارزۀ انقلابی حمایت کرد، به انحاء گوناگون آنرا جهت داد و راهنمایی کرد و با اعتصابهای توده-ای خود، با آن متحد شد. بورژوازی لیبرال هرگز کمکی به این مبارزۀ انقلابی نکرد؛ آنها ترجیح دادند دهقانان را «آرام» کرده و با مالکین و تزار «آشتی» دهند. در صحنۀ پارلمان هم، همین قضیه در دو دومای اول (١٩٠٦ و ١٩٠٧) تکرار شد. در تمام طول آن دوران لیبرالها دهقانان را از مبارزه بازداشتند و به آنها خیانت کردند؛ و این تنها نمایندگان کارگران بودند که برخلاف لیبرالها دهقانان را حمایت و هدایت نمودند. سراسر تاریخ دومای اول و دوم، آکنده از مبارزۀ لیبرالها علیه دهقانان و سوسیال دمکراتها است. مبارزه بین بلشویسم و منشویسم بطور جدایی ناپذیری با آن تاریخ مربوط است، مبارزه‌ای بر سر حمایت از لیبرالها یا برانداختن هژمونی [سرکردگی] ایشان بر دهقانان. از این رو، نسبت دادن انشعابات ما به نفوذ روشنفکران، نابالغی پرولتاریا و امثالهم، تکرار ساده لوحانه و بچه گانۀ افسانه‌های لیبرالی است.

به همین علت این استدلال تروتسکی که انشعابات در جنبش بین المللی سوسیال دمکراتیک، به دلیل «روند انطباق طبقۀ اجتماعی – انقلابی با شرایط محدود (تنگ) پارلمانتاریسم» است و جز آن، در حالیکه علت انشعاب در جنبش سوسیال دمکراتیک روسیه روند انطباق روشنفکران با پرولتاریا است، کذب محض است. تروتسکی می‌نویسد: «در حالی که محتوای سیاسی واقعی این روند انطباق، از نقطه نظر هدف نهایی سوسیالیسم محدود (تنگ) بود، اشکال آن نامحدود و سایۀ ایدئولوژیک این روند وسیع بود».

این لفاظی حقیقتاً «نامحدود» فقط «سایۀ ایدئولوژیک» لیبرالیسم است. مارتف و تروتسکی هر دو دورانهای مختلف تاریخی را مخلوط می‌کنند و روسیه را که در حال گذراندن انقلاب بورژوایی است با اروپا مقایسه می‌کنند که در آنجا این انقلابها مدتها قبل پایان یافته‌اند. در اروپا محتوای سیاسی واقعی کار سوسیال دمکراتیک، آماده کردن پرولتاریا جهت مبارزه برای قدرت علیه بورژوازی است که اکنون سررشتۀ قدرت را کاملا به دست دارد. در روسیه، مسأله هنوز ایجاد یک دولت مدرن بورژوایی است که یا به یک سلطنت یونکر (در صورتی که تزاریسم بر دمکراسی چیره شود) و یا به یک جمهوری بورژوا دمکراتیک دهقانی (در صورتی که دمکراسی بر تزاریسم چیره شود) شباهت خواهد داشت. پیروزی دمکراسی در روسیۀ کنونی تنها وقتی ممکن است که توده‌های دهقان رهبری پرولتاریای انقلابی و نه رهبری لیبرالهای خائن را دنبال کنند. تاریخ هنوز بر سر این مسأله تصمیم نگرفته است. انقلابات بورژوایی هنوز در روسیه به اتمام نرسیده و در این حدود – یعنی در حدود مبارزه برای شکل رژیم بورژوایی در روسیه – «محتوای سیاسی واقعی» کار سوسیال دمکراتهای روسیه از کشورهایی که در آنجا از مبارزه برای مصادرۀ املاک اربابی توسط دهقانان خبری نیست و انقلابات بورژوایی مدتها قبل پایان یافته‌اند، کمتر «محدود» است.

به آسانی می‌توان درک کرد که چرا منافع طبقاتی بورژوازی، لیبرالها را مجبور می‌کند بکوشند کارگران را متقاعد کنند که نقش آنها در انقلاب «محدود» است، یا اینکه مبارزۀ میان گرایشها را روشنفکران به وجود آورده‌اند و نه تضادهای عمیق اقتصادی، و نیز حزب کارگران نباید «رهبر مبارزه برای رهایی بلکه باید یک حزب طبقاتی» باشد. این فرمولی است که انحلال‌طلبان گولوسیست اخیراً به آن رسیده‌اند (لویتسکی در ناشازاریا) و لیبرالها آن را روا داشته‌اند. ایشان اصطلاح «حزب طبقاتی» را به مفهوم برنتانو – سومبارت آن بکار می‌برند: خود را تنها به طبقۀ خودتان مشغول سازید و «رویاهای بلانکیستی» رهبری همۀ عناصر انقلابی خلق را در مبارزه علیه تزاریسم و لیبرالیسم خائن، از سر بیرون کنید.

٢


استدلالهای مارتف دربارۀ انقلاب روسیه و استدلالهای تروتسکی دربارۀ وضعیت فعلی سوسیال دمکراسی روسیه، مشخصاً مؤید نادرستی نظریات بنیادی آنهاست.

از تحریم شروع کنیم. مارتف تحریم را «پرهیز از سیاست»، شیوۀ «آنارشیستها و سندیکالیستها» می‌نامد و تنها به ١٩٠٦ اشاره می‌کند. تروتسکی می‌گوید «گرایش به تحریم در سراسر تاریخ بلشویسم جاری بوده است – تحریم اتحادیه‌های صنفی، دومای دولتی، ارگانهای خودگردان محلی و جز آن» و این «نتیجۀ ترس فرقه گرایانه از بلعیده شدن توسط توده‌ها و رادیکالیسم خودداری آشتی ناپذیر» است. راجع به تحریم اتحادیه‌های صنفی و ارگانهای خودگردان محلی، آنچه تروتسکی می‌گوید مطلقاً دروغ است. این گفته که گرایش به تحریم در سراسر تاریخ بلشویسم جاری بوده نیز به همان اندازه دروغ است؛ بلشویسم به عنوان یک گرایش در بهار و تابستان ١٩٠٥ – قبل از طرح مسألۀ تحریم برای اولین بار – شکل قطعی گرفت. در اوت ١٩٠٦ در ارگان رسمی فراکسیون[٦]، بلشویسم اعلام کرد آن شرایط تاریخی که تحریم را ایجاب می‌کرد، سپری شده است.

تروتسکی بلشویسم را تحریف می‌کند، زیرا او هرگز نتوانسته است به نظرات مشخصی دربارۀ نقش پرولتاریا در انقلاب بورژوایی روسیه دست یابد.

اما از آن بدتر تحریف تاریخ این انقلاب است. اگر قرار است از تحریم سخن گوییم، باید از آغاز شروع کنیم نه از پایان. نخستین (و تنها) پیروزی در انقلاب توسط جنبش توده‌ای به دست آمد که تحت شعار تحریم به پیش رفت. فراموش کردن این حقیقت تنها به سود لیبرالها است.

قانون ٦(١٩) اوت ١٩٠٥، دومای بولگین[٧] را بمثابۀ ارگان مشورتی ایجاد کرد. لیبرالها – حتی رادیکال‌ترین آنها – تصمیم به شرکت در این دوما گرفتند. سوسیال دمکراتها، با اکثریتی عظیم (در مقابل منشویکها) تصمیم به تحریم آن و فراخواندن توده‌ها به تعرض مستقیم بر تزاریسم، به اعتصاب و قیام توده‌ای، گرفتند. از این رو مسألۀ تحریم، تنها مسألۀ درون سوسیال دمکراسی نبود. مسألۀ مبارزۀ لیبرالیسم علیه پرولتاریا بود. سراسر مطبوعات لیبرالی آن زمان نشان می‌دهد که لیبرالها از گسترش انقلاب به وحشت افتاده و تمام تلاشهایشان را متوجه رسیدن به «توافق» با تزاریسم کردند.

شرایط عینی برای یک مبارزۀ توده‌ای بلاواسطه، چه بود؟ بهترین جواب را آمار اعتصابات (منقسم بر اعتصابات سیاسی و توده‌ای) و جنبش دهقانی می‌دهد. در اینجا به ذکر اطلاعات اصلی می‌پردازیم که تمام توضیح بعدی ما را به اثبات می‌رساند.

تعداد شرکت کنندگان در اعتصابات هر سه ماه (به هزار نفر)[٨]

 190519061907
IIIIIIIVIIIIIIIVIIIIIIIV
تعداد کل 810 481 294 1,277 269 479 296 63 146 323 77 193
اعتصابهای اقتصادی 411 190 143 275 73 222 125 37 52 52 66 30
اعتصابهای سیاسی 399 291 154 1,002 196 257 171 26 94 271 11 163
درصد ولایاتی که
درگیر جنبش دهقانی
بودند
  14.2% 36.9% 49.2% 21.1%


این ارقام نشان می‌دهد که پرولتاریا قادر به بروز چه انرژی عظیمی در زمان انقلاب است. در سراسر دهۀ قبل از انقلاب تعداد اعتصابات در روسیه فقط ٤٣١٠٠٠ بود، یعنی متوسط ٤٣٠٠٠ در هر سال، در حالی که در ١٩٠٥ تعداد کل اعتصابات ٢٨٦٣٠٠٠ بود – در زمانی که تعداد کل کارگران کارخانه تنها ١٦٦١٠٠٠ نفر بود! جهان هرگز چنین جنبش اعتصابی به خود ندیده بود. در سه ماهۀ سوم ١٩٠٥، که مسألۀ تحریم، نخستین بار مطرح شد، ما شاهد گذار به موج جدید و بسیار قدرتمندتری از جنبش اعتصابی هستیم (و به دنبال آن، جنبش دهقانی). محتوای تاریخی واقعی مسألۀ تحریم این بود که آیا باید کمک به افزایش این موج انقلابی کرد و آنرا به طرف سرنگونی تزاریسم جهت داد یا اینکه اجازه داد تزاریسم توجه توده‌ها را با بازی دومای مشورتی منحرف کند. بنابراین به سادگی می‌توان مشاهده کرد که تلاشهایی که برای ربط دادن تحریم در تاریخ انقلاب روسیه با «پرهیز از سیاست» و «فرقه گرایی» و جز آن صورت می‌گیرد، تا چه اندازه با ابتذال و کوری لیبرال گونه همراه است. تحت شعار تحریم که علیه لیبرالها اتخاذ شد، جنبشی پدیدار گشت که افزایش تعداد اعتصابات سیاسی را از ١٥١٠٠٠ در طی سه ماهۀ سوم ١٩٠٥، به یک میلیون در طی سه ماهۀ چهارم ١٩٠٥ به دنبال داشت.

مارتف اعلام می‌کند که «علت اصلی» پیروزی اعتصابها در ١٩٠٥ «روند رشد یابندۀ مخالفت در محافل گستردۀ بورژوازی» بود. «نفوذ این بخشهای گستردۀ بورژوازی تا به آنجا پیش رفت که از طرفی، مستقیماً کارگران را تحریک به اعتصابهای سیاسی می‌کردند» و از طرف دیگر کارفرمایان را ترغیب به «پرداخت دستمزدهای کارگران در طول اعتصاب» می‌نمودند (تکیه از مارتف است).

ما در مقابل این چاپلوسی چرب و نرم از «نفوذ» بورژوازی، صرفاً آمار خشک و خالی را قرار می‌دهیم. در سال ١٩٠٥ اعتصابات خیلی بیش از اعتصابات ١٩٠٧ به نفع کارگران خاتمه یافت. در اینجا ارقام آن سال را می‌آوریم: ١٤٣٨٦١٠ نفر از اعتصاب کنندگان خواستهای اقتصادی داشتند؛ ٣٦٩٣٠٤ کارگر در مبارزه شان پیروز شدند؛ اعتصاب ٦٧١٥٩٠ نفر با سازش خاتمه یافت و اعتصاب ٣٩٧٧١٦ نفر شکست خورد. در واقع (و نه از روی قصه‌های لیبرالی) چنین بود «نفوذ» بورژوازی. مارتف برداشت حقیقی پرولتاریا نسبت به بورژوازی را به سبک واقعاً لیبرالی، تحریف می‌کند. علت پیروزی کارگران (در «اقتصاد» و در سیاست) این نبود که بورژوازی، در مواقعی نادر، پولی برای اعتصابها پرداخت یا در جبهۀ مخالف قرار گرفت، علت آن بود که کارگران پیروزیهایی به دست می‌آوردند که بورژوازی را دلسرد می‌ساخت و وادار به پرداخت می‌کرد. نیروی تهاجم طبقاتی، نیروی اعتصابهایی که میلیونها نفر در آن شرکت داشتند، نیروی شورشهای دهقانی و قیامهای درون نیروهای مسلح علت و «علت اصلی» بود، مارتف عزیز؛ «موافقت» بورژوازی معلول بود.

مارتف می‌نویسد: «١٧ اکتبر[١٠]، که چشم انداز انتخابات دوما را گشود و برگزاری میتینگها، تشکیل اتحادیه‌های کارگری و انتشار روزنامه‌های سوسیال دمکراتیک را ممکن ساخت، جهتی را که در مسیر آن کارها باید سامان گیرد نشان داد». اما مشکل این بود که «فکر امکان یک «استراتژی فرسایشی» به ذهن کسی خطور نکرد. کل جنبش بطور مصنوعی در جهت برخوردی جدی و قطعی سوق داده شد یعنی به طرف اعتصاب دسامبر و «شکست خونین» دسامبر[١١]».

کائوتسکی با روزا لوکزامبورگ مشاجره داشت که آیا در آلمان در بهار ١٩١٠ لحظۀ گذار از «استراتژی فرسایشی» به «استراتژی سرنگونی» فرا رسیده بود یا نه و کائوتسکی بطور واضح و قاطع اظهار داشت که این گذار، اگر بحران سیاسی گسترش بیشتری می‌یافت، اجتناب ناپذیر بود. اما مارتف با چسبیدن به دامن کائوتسکی، با واپس نگری از «استراتژی فرسایشی» برای دورانی دفاع می‌کند که انقلاب به اوج شدت خود رسیده بود. نه مارتف عزیز، شما صرفاً تکرار کننده خطابه‌های لیبرالی هستید. ١٧ اکتبر «چشم اندازهای» قانونیت مسالمت آمیز را «نگشود» – این فقط یک افسانۀ لیبرالی است؛ ١٧ اکتبر جنگ داخلی را گشود. تدارک این جنگ نه با ارادۀ ذهنی احزاب یا گروهها بلکه توسط تمامی سیر وقایع از ژانویۀ ١٩٠٥ به بعد، انجام شد. بیانیۀ اکتبر نه به معنای توقف مبارزه، بلکه توازن نیروهای رقیب بود: تزاریسم دیگر در موضع حکومت کردن نبود و انقلاب هم هنوز در موقعیت سرنگون کردن آن نبود. نتیجۀ اجتناب ناپذیر و عینی این وضعیت مبارزه‌ای قطعی بود. هم در اکتبر و هم در نوامبر جنگ داخلی یک واقعیت بود (و «چشم اندازهای» مسالمت آمیز دروغی لیبرالی)؛ این جنگ نه فقط در کشتارها بلکه همچنین در مبارزۀ نیروهای مسلح علیه واحدهایی از ارتش که سرپیچی می‌کردند، علیه دهقانان در یک سوم روسیه و علیه مناطق مرزی، خود را نشان می‌داد. کسانی که در چنین اوضاعی قیام مسلحانۀ دسامبر و اعتصابهای توده‌ای را «مصنوعی» می‌پندارند، تنها می‌توانند بطور مصنوعی در شمار سوسیال دمکراتها طبقه بندی شوند. حزب طبیعی چنین مردمی حزب لیبرال است.

در ١٨٤٨ و ١٨٧١ مارکس گفت که در انقلاب لحظاتی وجود دارد که تسلیم به دشمن بدون مبارزه، تأثیر مخرب تری بر روحیۀ توده‌ها دارد تا شکست در مبارزه[١٢]. دسامبر ١٩٠٥ نه فقط چنین لحظه‌ای در تاریخ انقلاب روسیه بود بلکه اوج گیری حتمی و طبیعی زد و خوردها و نبردهای توده‌ایی بود که در سرتاسر بخشهای کشور در طول دوازده ماه قبل از آن به شدت رشد کرده بود. حتی آمار خشک و خالی هم گواه این حقیقت است. تعداد اشخاصی که در اعتصابهای صرفاً سیاسی شرکت کردند (یعنی در اعتصابهایی بدون خواست اقتصادی) چنین بود: در ژانویۀ ١٩٠٥، ١٢٣٠٠٠؛ در اکتبر، ٣٢٨٠٠٠؛ در دسامبر، ٣٧٢٠٠٠. معهذا کسانی یافت می‌شوند که می‌خواهند ما باور کنیم که این رشد «مصنوعی» بوده است! برای ما افسانه می‌سرایند که چنین رشد اعتصابهای سیاسی توده‌ای، به اضافۀ تمردهای ارتش، بدون گسترش ناگزیر آن به قیامی مسلحانه ممکن است! خیر، این تاریخ انقلاب نیست، این هجویه‌ای لیبرالی دربارۀ انقلاب است.

٣


مارتف راجع به اعتصاب اکتبر می‌نویسد: «درست در همین زمان که هیجان عمومی بر توده‌های زحمتکش حکمفرما است... کوشش می‌شود که مبارزه برای آزادی سیاسی و مبارزۀ اقتصادی را به صورت کل واحدی درهم ادغام کنند. ولی به نظر رفیق روزا لوکزامبورگ، این ترکیب نه وجه نیرومند بلکه وجه ضعیف جنبش را آشکار می‌کند». کوشش برای معمول ساختن روز کار هشت ساعته به شیوه‌های انقلابی شکست خورد و کارگران را «غیرمتشکل» کرد. «اعتصاب عمومی کارکنان پست و تلگراف در نوامبر ١٩٠٥ نیز به همین نتیجه انجامید». مارتف بدین نحو تاریخ می‌نویسد.

کافی است به آمار مذکور در فوق بنگریم تا کذب این تاریخ عیان گردد. در سرتاسر سه سال انقلاب می‌بینیم که هر زمان بحران سیاسی حادتر می‌شود، خیزشی اتفاق می‌افتد، نه فقط مبارزۀ سیاسی بلکه مبارزۀ اعتصابی اقتصادی نیز اوج می‌گیرد. نه ضعف، بلکه قوت جنبش در تلفیق این دو شکل مبارزه است. نظر عکس این، نظر بورژوازی لیبرال است، چرا که او خواستار شرکت کارگران در سیاست، اما، بدون کشانده شدن توده‌های وسیع به انقلاب و به مبارزه علیه بورژوازی بود. دقیقاً پس از ١١ اکتبر بود که جنبش لیبرالی زمستوو[١٣] سرانجام دچار انشعاب شد؛ مالکین و صاحبان صنایع حزب آشکارا ضدانقلابی اکتبریست را تشکیل دادند که با تمام نیرو علیه اعتصاب کنندگان به اقدامات تلافی جویانه پرداخت (در همان حال که لیبرالهای «چپ» – کادتها – در مطبوعات کارگران را به «دیوانگی» متهم می‌کردند). مارتف به تقلید از اکتبریستها و کادتها عقیده دارد که «ضعف» کارگران از اینجا است که در آن موقع کوشیدند مبارزۀ اقتصادی را باز هم تهاجمی تر کنند. به عقیدۀ ما ضعف کارگران (و بیش از آنها دهقانان) از اینجا است که بطور مصممانه، وسیع و سریع به مبارزۀ اقتصادی تهاجمی و مبارزۀ سیاسی مسلحانه روی نیاوردند – که کلیت سیر وقایع آنرا ضروری ساخته بود و نه امیال ذهنی گروهها یا احزابی خاص. ورطۀ عمیقی نظر ما را از نظر مارتف جدا می‌کند و برخلاف گفتۀ تروتسکی این ورطه بین نظرات «روشنفکران» تنها بازتاب ورطه‌ای است که در واقع در اواخر ١٩٠٥ بین طبقات وجود داشت، یعنی بین پرولتاریای انقلابی که می‌رزمید و بورژوازی که رفتاری خائنانه داشت.

باید اضافه کنیم که شکستهای کارگران در مبارزۀ اعتصابی نه تنها مشخصۀ اواخر ١٩٠٥ – که مارتف به آن متمسک می‌شود – بلکه به مراتب بیشتر مربوط به ١٩٠٦ و ١٩٠٧ است. آمار نشان می‌دهد که در فاصلۀ ده ساله بین ١٨٩٥-١٩٠٤، کارفرمایان ٥١.٦ درصد اعتصابات را (برحسب تعداد اعتصاب کنندگان) به شکست کشاندند؛ در ١٩٠٥، ٢٩.٤ درصد؛ در ١٩٠٦، ٣٣.٥ درصد؛ در ١٩٠٧، ٥٧.٦ درصد؛ در ١٩٠٨، ٦٨.٨ درصد. آیا این بدان معناست که اعتصابات اقتصادی ٧-١٩٠٦ «دیوانگی» و «بی موقع» بود و «جنبۀ ضعیف جنبش» را آشکار می‌کرد؟ خیر، این بدان معنا است که چون تعرض مبارزۀ انقلابی توده‌ها در ١٩٠٥ به اندازۀ کافی قدرت نداشت، شکست (هم در سیاست و هم در «اقتصاد») اجتناب ناپذیر بود، اما اگر پرولتاریا قادر نمی‌شد حداقل دو بار برای حمله‌ای جدید علیه دشمن از جای برخیزد (تنها در طول سه ماهۀ دوم ١٩٠٦ و همینطور در ١٩٠٧ ربع میلیون نفر در اعتصابات سیاسی شرکت کردند) شکست بازهم عظیم تر می‌بود؛ کودتا نه در ژوئن ١٩٠٧ بلکه یک سال و حتی زودتر، قبل از آن اتفاق می‌افتاد و کارگران از دستاوردهای اقتصادی ١٩٠٥، حتی زودتر محروم می‌شدند.

این ارزش مبارزۀ انقلابی توده‌هاست که مارتف مطلقاً از درک آن عاجز است. او به تقلید از لیبرالها، با اشاره به تحریم اوایل ١٩٠٦، می‌گوید «سوسیال دمکراتها برای مدتی بیرون از خط سیاسی جبهۀ نبرد، ماندند». از دیدگاه صرفاً تئوریک، اینگونه مسألۀ تحریم ١٩٠٦ را طرح کردن، ساده کردن و مبتذل نمودن مسأله‌ای بسیار پیچیده است. «خط جبهۀ» واقعی، در طول سه ماه دوم ١٩٠٦ در کجا بود – آیا در پارلمان یا بیرون پارلمان بود؟ به آمار بنگرید: تعداد شرکت کنندگان در اعتصابات «اقتصادی» از ٧٣٠٠٠ به ٢٢٢٠٠٠، تعداد شرکت کنندگان در اعتصابات سیاسی از ١٩٦٠٠٠ به ٢٥٧٠٠٠ افزایش یافت. تعداد مناطق درگیر در جنبش دهقانی از ٣٦.٩ به ٤٩.٢ درصد کل رسید. می‌دانیم که تمرد در نیروهای مسلح نیز افزایش بسیار یافت و در سه ماهۀ دوم ١٩٠٦، در مقایسه با سه ماهۀ اول رواج بیشتری پیدا کرد. به علاوه می‌دانیم که دومای اول انقلابی‌ترین پارلمان دنیا (در آغاز قرن بیستم) و در همان حال ناتوان‌ترین آنها بود؛ حتی یکی از تصمیمات آن هم به مورد اجرا گذاشته نشد.

اینها هستند واقعیات عینی. طبق برآورد لیبرالها و مارتف، این واقعیات نشان می‌دهند که دوما «خط جبهۀ» واقعی بود در حالی که قیامها، اعتصابات سیاسی و شورشهای دهقانان و سربازان کار بی اهمیت «رومانتیکهای انقلابی» بود. و متفکر عمیق، تروتسکی، عقیده دارد که اختلافات فراکسیونی که بر این مبنا پدیدار شدند، بیانگر مبارزۀ «روشنفکرانه» «برای تأثیر بر یک پرولتاریای نابالغ» بود. به اعتقاد ما اطلاعات عینی ثابت می‌کنند که در بهار ١٩٠٦ آنچنان خیزش شدیدی در مبارزۀ انقلابی توده‌ای به وجود آمد که حزب سوسیال دمکرات مجبور بود دقیقاً آن مبارزه را، مبارزۀ اصلی شمرده و از هیچ کوششی برای گسترش دادن و حمایت از آن دریغ نورزد. به عقیدۀ ما وضعیت سیاسی ویژۀ آن دوران – یعنی زمانی که دولت تزاری یک وام دو هزار میلیونی با وثیقه، ظاهراً وثیقۀ تشکیل دوما، از اروپا دریافت کرد، و در همان زمان با عجله قوانینی را علیه تحریم دوما اعلام کرد – تلاش پرولتاریا برای خنثی کردن تشکیل اولین پارلمان روسیه به دست تزار را کاملا توجیه می‌کرد. به عقیدۀ ما نه سوسیال دمکراتها، بلکه لیبرالها بودند که در آن هنگام «بیرون از خط سیاسی جبهۀ نبرد، ماندند». آن توهمات مشروطه طلبانه که خط مشی لیبرالها در انقلاب بر گسترش آن در بین توده‌ها استوار بود به درخشان‌ترین وجهی به وسیلۀ تاریخچۀ دومای اول رد شد.

در دوماهای اول و دوم هر دو، لیبرالها (کادتها) اکثریت داشتند و عرصۀ سیاسی را با‌های و هوی بسیار اشغال کرده بودند. اما درست همین «پیروزیهای» لیبرالی بود که روشن ساخت لیبرالها در تمام مدت «بیرون از خط سیاسی جبهۀ نبرد» بوده و به منزلۀ دلقکهای سیاسی عمیقاً مشغول فاسد کردن شعور دمکراتیک توده‌ها هستند. و اگر مارتف و دوستانش، به تقلید از لیبرالها به شکستهای سنگین انقلاب به عنوان درس عینی مبنی بر«آنچه نمی‌باید انجام گیرد» اشاره می‌کنند، جواب ما به آنها چنین است: اولا تنها پیروزی واقعی حاصل از انقلاب، پیروزی پرولتاریا بود که نصیحت لیبرالی ورود به دومای بولگین را نادیده گرفت و توده‌های دهقان را به قیام کشاند؛ ثانیاً پرولتاریای روسیه با مبارزۀ قهرمانانۀ خود در طول این سه سال (٧-١٩٠٥)، چیزی را برای خود و برای مردم روسیه کسب کرد که کسب آن برای ملل دیگر دهها سال وقت می‌برد. پرولتاریا توده‌های زحمتکش را از زیر نفوذ لیبرالیسم خائن، حقیر و ناتوان رهایی داد و برای خود هژمونی در مبارزه برای آزادی و دمکراسی را به عنوان پیش شرط مبارزه برای سوسیالیسم تأمین نمود. او برای تمام طبقات تحت ستم و استثمار روسیه توانایی انجام مبارزۀ توده‌ای انقلابی را به دست آورد که بدون آن هیچ ترقی مهمی برای نوع بشر در هیچ کجای جهان به دست نیامده است.

این دستاوردها را با هیچ ارتجاع، یا با هیچ کینه، بدخواهی و دشنامی از سوی لیبرالها یا با هیچ تزلزل، کوته بینی و بی ایمانی از طرف سوسیال اپورتونیستها نمی‌توان از پرولتاریای روسیه سلب کرد.

٤


پیدایش و تکامل فراکسیونها در سوسیال دمکراسی روسیه از زمان انقلاب را نیز نه بر اساس «انطباق روشنفکران با پرولتاریا» بلکه با تغییرات در روابط بین طبقات باید توضیح داد. انقلاب ٧-١٩٠٥، تصادم میان دهقانان و بورژوازی لیبرال بر سر مسألۀ شکل رژیم بورژوایی روسیه را تشدید و آشکار کرده و آنرا در دستور روز قرار داد. پرولتاریای سیاسی بالغ نمی‌توانست فعال‌ترین سهم را در این مبارزه نداشته باشد و نگرش وی نسبت به طبقات گوناگون جامعۀ جدید، در مبارزۀ بین بلشویسم و منشویسم، بازتاب یافت.

سه سال بین ١٩٠٨ تا ١٩١٠ با پیروزی ضدانقلاب، احیای حکومت مطلقه و با دومای سوم – دومای صد سیاه و اکتبریستها – مشخص می‌شود. مبارزه بین طبقات بورژوا بر سر شکل نظام جدید دیگر عمده نیست. اینک پرولتاریا با وظیفۀ اصلی حفظ حزب پرولتری خود، که هم دشمن ارتجاع و هم دشمن لیبرالیسم ضدانقلابی است، روبروست. وظیفه‌ای نه چندان آسان، زیرا این پرولتاریا است که از لطمات اقتصادی و سیاسی سرکوب و نیز تنفر لیبرالها رنج می‌برد، تنفری که ناشی از بیرون آوردن رهبری توده‌ها در انقلاب از چنگ آنها توسط سوسیال دمکراتهاست.

بحران در حزب سوسیال دمکرات بسیار جدی است. سازمانها داغان شده‌اند. تعداد زیادی از رهبران کارآزموده (به ویژه از بین روشنفکران) دستگیر شده‌اند. نوع جدیدی از کارگران سوسیال دمکرات که امور حزب را در دست می‌گیرد، اینک پدیدار شده است، لیکن او باید بر مشکلات فوق العاده‌ای فایق آید. در چنین شرایطی حزب سوسیال دمکرات تعداد زیادی از «رفیقان نیمه راه» را از دست می‌دهد. طبیعی است که «رفیقان نیمه راه» خرده بورژوا در طول انقلاب بورژوایی باید به سوسیالیستها می‌پیوستند. آنها اینک از مارکسیسم و سوسیال دمکراسی می‌برند. این روند در هر دو فراکسیون مشهود است: در بین بلشویکها به شکل گرایش «اتزوویستی» که در بهار ١٩٠٨ پیدا شد و فوراً در کنفرانس مسکو مغلوب گشت و پس از یک مبارزۀ طولانی، از طرف مرکز رسمی فراکسیون طرد شد و در خارجه تشکیل یک فراکسیون جداگانه را داد – فراکسیون وپریود. خصیصۀ ویژۀ این دوران تلاشی، در این واقعیت بیان می‌شود که این فراکسیون، آن ماخیستهایی را که در برنامه شان مبارزه علیه مارکسیسم (تحت پوشش دفاع از «فلسفۀ پرولتری») را وارد کرده بودند و «التیماتومیستها» – این اتزوویستهای خجالتی – و همینطور انواع رنگارنگ «سوسیال دمکراتهای دوران آزادی» که بدون فکر جلب شعارهای «دلفریب» شده، لیکن از درک بنیادهای مارکسیسم عاجز بودند را متحد کردند.

همین روند جدا شدن «رفیقان نیمه راه» خرده بورژوا در بین منشویکها به شکل گرایش انحلال‌طلب ظاهر شد که اینک در مجلۀ آقای پوترسف، ناشازاریا، در وزروژدنی و ژیزن در موضع «شانزده نفر» و «سه نفر» (میخائیل، رومان، یوری) بطور کامل مدون شده است، در حالیکه گولوس سوتسیال دمکراتا که در خارج منتشر می‌شد، در واقع به عنوان خادم انحلال‌طلبان روسی و نقاب دیپلماتیک آنها در برابر حزب عمل می‌کرد.

تروتسکی، عاجز از درک مفهوم تاریخی و اقتصادی این از هم پاشیدگی در دوران ضدانقلاب، و بریدن عناصر غیرسوسیال دمکرات از حزب کارگری سوسیال دمکرات، به خوانندگان آلمانی می‌گوید که هر دو فراکسیون «در حال تجزیه»اند، که حزب «در حال تجزیه» است، که حزب «روحیۀ خود را باخته است».

این حقیقت ندارد. و این دروغ در وهلۀ اول بیانگر فقدان درک تئوریک تروتسکی است. تروتسکی مطلقاً درک نمی‌کند که چرا پلنوم[١٤]، انحلال‌طلبی و اتزوویسم، هر دو را به عنوان «مظهر نفوذ بورژوازی بر پرولتاریا» تبیین کرد. فکر کنید: آیا بریدن جریاناتی از حزب که توسط حزب محکوم شده‌اند و بیانگر نفوذ بورژوازی بر پرولتاریا هستند، دال بر تلاشی و تضعیف روحیۀ حزب است یا دال بر قوی تر شدن و پاک تر شدن آن؟

در وهلۀ دوم، عملا این دروغ بیانگر «سیاست» تبلیغاتی فراکسیون تروتسکی است. اینک بر همه آشکار است که این جسارت تروتسکی کوششی است برای ایجاد یک فراکسیون، زیرا تروتسکی نمایندۀ کمیتۀ مرکزی را از پراودا برکنار کرده است. تروتسکی برای تبلیغ فراکسیونش مضایقه ندارد به آلمانی‌ها بگوید که حزب در حال تجزیه است، که هر دو فراکسیون در حال تجزیه‌اند و تنها او – تروتسکی – نجات دهنده است. در حقیقت اینک متوجه می‌شویم – و آخرین مصوبۀ تروتسکیستها (تحت نام باشگاه وین، در ٢٦ نوامبر ١٩١٠) این را بطور قطعی ثابت می‌کند – که تروتسکی منحصراً از اعتماد انحلال‌طلبان و وپریودیستها برخوردار است.

وسعت بی شرمی تروتسکی در تحقیر حزب خود و خودشیرینی او در مقابل آلمانی‌ها را می‌توان با نمونۀ زیر نشان داد. تروتسکی می‌نویسد که «توده‌های زحمتکش» در روسیه درمی یابند که «حزب سوسیال دمکرات خارج [تکیه از تروتسکی] از دایرۀ آنها قرار دارد» و او از «سوسیال دمکراتهای بدون سوسیال دمکراسی» سخن می‌گوید.

چگونه می‌توان انتظار داشت که آقای پوترسف و دوستانش از غرق بوسه کردن تروتسکی بخاطر چنین اظهاراتی خودداری کنند؟

اما نه فقط سرتاسر تاریخ انقلاب، بلکه نتایج انتخابات دومای سوم از بخشهای کارگری نیز این اظهارات را رد می‌کنند.

تروتسکی می‌نویسد که: «فراکسیونهای بلشویک و منشویک به سبب ساخت سازمانی و ایدئولوژیک قبلی شان، ثابت کردند که روی هم رفته» قادر به کار در سازمانهای علنی نیستند؛ کار را «گروههای منفرد سوسیال دمکرات انجام می‌دادند ولی بیرون از فراکسیونها و بیرون از نفوذ سازمانی آنها». «حتی مهم‌ترین سازمان علنی که منشویکها بر آن مسلط اند، کاملا خارج از کنترل فراکسیون منشویک کار می‌کند». تروتسکی اینطور می‌نویسد. ولی واقعیات چنین هستند: از همان آغاز شکل گیری گروه سوسیال دمکرات در دومای سوم، فراکسیون بلشویک از طریق نمایندگانش که از طرف کمیتۀ مرکزی دارای اختیار بودند، تمام مدت کار سوسیال دمکراتهای دوما را به زیر نظارت، مشورت، کمک و مساعدت گرفت. همین کار را هیأت تحریریۀ ارگان مرکزی حزب که عبارت بودند از نمایندگان فراکسیونها (که در ژانویۀ ١٩١٠ منحل شدند)، نیز انجام داد.

وقتی تروتسکی مبسوطی از حماقت اتزوویسم به رفقای آلمانی می‌دهد و این جریان را بمثابۀ «تبلور» خصلت تحریم طلبی بلشویسم بطور کلی می‌شمارد و سپس در چند کلمه‌ای ذکر می‌کند که بلشویسم «به خود اجازه نداد» توسط اتزوویسم «از پای درآید» بلکه «مصممانه یا به عبارت بهتر به طرزی خودسرانه به آن حمله ور شد»، خوانندۀ آلمانی یقیناً درنمی یابد که چه مکر ظریفی در چنین توضیحی نهفته است. خودداری یسوعی مآبانۀ تروتسکی در گفتن حقیقت در اینجا عبارت است از حذف یک «جزء» کوچک، بسیار کوچک. او «فراموش می‌کند» بگوید که در یک جلسۀ رسمی در بهار ١٩٠٩، فراکسیون بلشویک با حضور نمایندگانش، اتزوویستها را طرد و اخراج کرد. اما درست همین «جزء» است که مایۀ دردسر تروتسکی شده که می‌خواهد دربارۀ «تجزیه شدن» فراکسیون بلشویکی (و سپس حزب) صحبت کند و نه طرد شدن عناصر غیرسوسیال دمکرات!

ما اینک مارتف را به منزلۀ یکی از رهبران انحلال‌طلبی می‌شماریم که هر چه زیرکانه تر با عبارات شبه مارکسیستی از انحلال‌طلبان دفاع می‌کند، خطرناک تر می‌شود. اما مارتف نظراتی که مهر خود را بر تمام گرایشات در جنبش کارگری توده‌ای ١٩٠٣-١٩١٠ زده‌اند، بطور صریح تشریح می‌کند. تروتسکی برعکس، تنها نوسانها و تزلزلهای شخصی خود را نشان می‌دهد و نه چیز دیگر. در ١٩٠٣ او منشویک بود؛ در ١٩٠٤ از منشویسم دست کشید و مجدداً در ١٩٠٥ به منشویکها پیوست و صرفاً به بلغور کردن عبارات فوق انقلابی پرداخت؛ در ١٩٠٦ باز آنها را ترک کرد؛ در اواخر ١٩٠٦ طرفدار توافق انتخاباتی با کادتها بود (یعنی در واقع یکبار دیگر با منشویکها همراه شد)؛ و در بهار ١٩٠٧ در کنگرۀ لندن گفت که اختلاف او با روزا لوکزامبورگ «بیشتر اختلاف سلیقۀ فردی بود تا بر سر گرایشات سیاسی». تروتسکی یک روز از موجودی ایدئولوژیک یک فراکسیون برداشت می‌کند؛ روز بعد از دیگری و بدین ترتیب اعلام می‌کند که بر فراز هر دو فراکسیون قرار دارد. تروتسکی در تئوری در هیچ نکته‌ای با انحلال‌طلبان یا اتزوویستها توافق ندارد اما در عمل واقعی در توافق کامل با گولوسیستها و وپریودیستها است.

از این رو زمانی که تروتسکی به رفقای آلمانی می‌گوید که او بیانگر «گرایش عمومی حزب» است، من ناچارم اعلام کنم که تروتسکی تنها بیانگر فراکسیون خودش است و تنها تا حدی، از اعتماد اتزوویستها و انحلال‌طلبان برخوردار است. مدارک ذیل صحت گفتۀ مرا ثابت می‌کنند. در ژانویۀ ١٩١٠، کمیتۀ مرکزی حزب ما روابط نزدیکی با روزنامۀ تروتسکی، پراودا، برقرار کرد و نماینده‌ای از طرف کمیتۀ مرکزی برای حضور در هیئت تحریریه تعیین نمود. در سپتامبر ١٩١٠ ارگان مرکزی حزب قطع رابطۀ بین نمایندۀ کمیتۀ مرکزی و تروتسکی را، بخاطر سیاست ضد حزبی تروتسکی اعلام کرد. در کپنهاگ، پلخانف به عنوان نمایندۀ منشویکهای طرفدار حزب و نمایندۀ هیأت تحریریۀ ارگان مرکزی، همراه با نویسندۀ این سطور به عنوان نمایندۀ بلشویکها و یک رفیق لهستانی، علیه نحوۀ عرضۀ مطالب مربوط به حزب توسط تروتسکی در مطبوعات آلمان به اعتراض مؤکدی دست زدیم.

حال خوانندگان خود قضاوت کنند، آیا تروتسکی بیانگر «گرایش عمومی حزب»، یا «گرایش عمومی ضد حزبی» در سوسیال دمکراسی روسیه است؟


نوشته شده در سپتامبر - نوامبر ١٩١٠
انتشار به تاریخ ٢٩ آوریل (١٢ مه) ١٩١١
در دیسکوسیونی لیستوک شمارۀ ٣
به امضای ن. لنین


توضیحات

[١] مقاله «معنای تاریخی مبارزۀ درون حزبی در روسیه» در رابطه با مقالات افترا آمیز تروتسکی و مارتف که در مجلۀ نویه سایت منتشر شدند، نوشته شد. لنین قصد داشت پاسخ تروتسکی و مارتف را در همان مجله بدهد اما سردبیران نویه سایت، کائوتسکی و ورم، مقالۀ لنین را منتشر نکردند. این مقاله در نهایت در دیسکوسیونی لیستوک منتشر شد.

[٢] "Die Neue Zeit" – عنوان مجلۀ ارگان سوسیال دمکراسی آلمان که از سال ١٨٨٣ تا سال ١٩٢٣ در اشتوتگارت انتشار می‌یافت. تا اکتبر سال ١٩١٧ سردبیری آن با کائوتسکی بود. طی سالهای ١٨٨٥-١٨٩٥ برخی از مقالات مارکس و انگلس در آن به چاپ می‌رسید. رهبران نامی جنبش کارگری آلمان و کشورهای دیگر در اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم با این مجله همکاری داشتند.

از نیمۀ دوم سالهای نود سدۀ ١٩ این مجله به انتشار منظم مقالات رویزیونیستها و از آن جمله سلسله مقالاتی از برنشتین تحت عنوان «مسائل سوسیالیسم» پرداخت. رویزیونیستها در این مقالات به شدت علیه مارکسیسم مبارزه می‌کردند. "Die Neue Zeit" در دوران نخستین جنگ جهانی امپریالیستی موضع سانتریستی اتخاذ کرد و عملا به پشتیبانی از سوسیال شووینیستها پرداخت. سوسیال شووینیستها در نخستین جنگ جهانی در جنبش جهانی کارگری و در میان احزاب و رهبران انترناسیونال دوم، یک جریان اپورتونیستی پدید آوردند. سوسیال شووینیسم مدافع جنگ امپریالیستی بود. سوسیال شووینیستهای هر کشور عملیات جنگی ارتشهای کشورهای خویش را صحیح و عادلانه اعلام می‌داشتند و از دولتهای بورژوایی خود پشتیبانی می‌کردند.

سوسیال شووینیستها با خیانت به انترناسیونالیسم پرولتری، صلح طبقاتی با بورژوازی کشور خویش را موعظه می‌کردند و بخاطر پیروزی این بورژوازی و تقسیم مجدد جهان میان امپریالیستها و غارت مستعمرات، کارگران کشورهای مختلف را به جنگ علیه برادران کارگر خویش برمی انگیختند. امروز هم سوسیال شووینیسم در بسیاری از کشورها سلاح ایدئولوژیک احزاب سوسیالیست راست است.

[٣] نویه رینیشه تسایتونگ، نشریۀ انقلابی که از ١ ژوئن ١٨٤٨ تا ١٩ مه ١٨٤٩ در کلن منتشر می‌شد. ادارۀ آن با مارکس و انگلس بود.

[٤] منظور لنین «قطعنامۀ تاکتیکی دربارۀ مسألۀ ارضی» است که در کنگرۀ چهارم (وحدت) ح.س.د.ک.ر. (١٩٠٦) به تصویب رسید.

[٥] مقالۀ مارکس به نام «ضدانقلاب برلین» که در نویه راینیش تسایتونگ در ١٣ سپتامبر ١٨٤٨ به چاپ رسید. این مقاله در جلد ٣(ص ١٩٢-١٩٦) «میراث ادبی کارل مارکس، فردریش انگلس و فردیناند لاسال» که توسط فرانس مرینگ در اشتوتگارت در ١٩٠٢ به چاپ رسید، گنجانده شده بود. منظور لنین از تمسخر مرینگ، مقدمۀ او بر این چاپ است، ص ٥٣-٥٤.

[٦] اشارۀ لنین به مقالۀ خود «بایکوت» منتشره در ٢١ اوت ١٩٠٦ نشریۀ پرولتاری است (لنین، مجموعۀ آثار، جلد ١١، صفحات ٤٩-١٤١).

[٧] دومای بولیگین: «مجمع نمایندگان» مشورتی که حکومت تزاری قصد داشت در ١٩٠٥ آنرا افتتاح کند. لایحۀ مربوط به فراخواندن آن و مقررات ناظر بر انتخابات آن توسط کمیسیونی تهیه شد که ریاست آن با بولیگین، وزیر کشور بود و همراه با بیانیۀ تزار در ٦(١٩) اوت ١٩٠٥ منتشر گردید. بلشویکها اعلام تحریم فعال دومای بولیگین را کردند. دوما قبل از اینکه حکومت بتواند آنرا افتتاح کند، توسط انقلاب درهم پیچیده شد.

[٨] منبع آمار کتاب «آمار اعتصابات در کارخانه‌ها در طی سه سال ١٠-١٩٠٦» نوشتۀ و.ی.وارزار، سن پترزبورگ ١٩١٠، است.
'ولایت' در اینجا ترجمۀ uyezd یا уе́зд است که تا قبل از اصلاحات اداری پتر کبیر در ١٧٠٨، دومین رده تقسیمات اداری کشور بود. قبلاً در ایران این تقسیمات 'ایالت' و 'ولایت' نامیده میشدند، نظیر 'استان' و 'شهرستان'.—آرشیو عمومی لنین

[١٠] در ١٧ اکتبر، در اوج اعتصابات سیاسی عمومی و توسعۀ گستردۀ انقلاب، بیانیۀ تزار منتشر شد. این بیانیه که قول آزادیهای مدنی و یک دومای قانون گذار را می‌داد، به هدف فریب توده‌ها، به عنوان کلکی برای آرام کردن ساده لوحان و به دست آوردن فرصت برای حمله به انقلاب، طرح شده بود. اما پس از ١٧ اکتبر، طبقۀ کارگر و دهقانان به مبارزۀ انقلابی علیه حکومت مطلقه ادامه دادند.

[١١] قیام مسلحانۀ کارگران مسکو علیه حکومت مطلقه در دسامبر ١٩٠٥ به مدت نه روز جریان داشت. کارگران به رهبری بلشویکهای مسکو مبارزۀ قهرمانانه‌ای را در باریگادها علیه قوای تزار پیش بردند. تنها ورود واحدهای نظامی از سن پترزبورگ، حکومت را قادر ساخت که این طغیان را سرکوب کند. حکومت تزاری بی رحمی بی مانندی در مقابل شورشیان نشان داد. محله‌های کارگری آکنده از خون کارگران شد و هزاران نفر از آنها در مسکو و اطراف آن کشته شدند.

[١٢] رجوع کنید به منتخب مکاتبات مارکس و انگلس، مسکو ١٩٥٦، ص ٢٦٤.

[١٣] زمستوو، نهادهای زمستوو: ارگانهای خود مختار محلی که تحت فشار جنبش دمکراتیک انقلابی گستردۀ سالهای ١٨٦٠، توسط استبداد تزاری به وجود آمد. حقوق زمستووها فوق العاده ناچیز بود و تنها محدود به زمینه‌های اقتصادی و تا حدی فرهنگی می‌شد (کمک زراعی به دهقانان، راه سازی، مدرسه و بیمارستان سازی، تهیۀ آمارهای اقتصادی و امثالهم). بخاطر کیفیت انتخاباتی بالا، مالکان و مأموران حکومتی قادر بودند در ارگانهای زمستوو نقش تعیین کننده‌ای را بازی کنند. جنبش زمستوو، بمثابۀ یک پدیدۀ اجتماعی، بیان کنندۀ احساسات مخالف خوانی روشنفکران لیبرال در برخورد به استبداد بود. مبارزه برای زمستوو، توسط اعضای لیبرال ارگانهای زمستوو، از پائیز ١٩٠٤ تا ژانویۀ ١٩٠٥ ادامه یافت. آنها سخنرانی‌های مخالفت آمیز ایراد کرده و قطعنامه‌هایی حاوی خواستهای قانونی معتدل، در جلسات و گردهم آیی‌های زمستوو تصویب کردند. هیئت تحریریۀ جدید منشویکی ایسکرا نامۀ محرمانه‌ای (به نگارش اکسلرود) به حزب نوشت و در آن از کارگران خواست که با بیان خواستهایشان در جلسات زمستوو، از مبارزات آنها حمایت کنند. این طرح اپورتونیستی ایسکرای نو، به کارگران که در حال پیشروی در جهت انقلاب بودند، وظیفۀ «تقویت» بورژوازی لیبرال را محول می‌کرد و به شدت توسط لنین در مقالۀ «مبارزۀ زمستوو و نقشۀ ایسکرا» مورد انتقاد قرار گرفت (لنین، مجموعۀ آثار، جلد ٧، ص ٤٩٧-٥١٨).

[١٤] منظور لنین، اجلاسیۀ وحدت کمیتۀ مرکزی ح.س.د.ک.ر. است که در ژانویۀ ١٩١٠ برگزار شد.

- این متن، (بجز ذره‌ای اصلاح و کمی توضیح در رابطه با جدول آماری) عین ترجمه‌ای است که رفیقی با نام "دوست شما" در تاریخ ١٤ مارس ٢٠١٣ برای این سایت فرستاده‌اند.—آرشیو عمومی لنین


lenin.public-archive.net #L1786fa.html