پيشگفتار به ترجمۀ روسی «نامههای يوهانس بکر، ژوزف ديتسگن، فريدريش انگلس، کارل مارکس، و عدهای ديگر به فريدريش سورگه و ديگران»
و. ای. لنین
مجموعۀ نامههای مارکس، انگلس، دیتسگن، بکر و دیگر رهبران جنبش بینالمللی طبقۀ کارگر در قرن گذشته، که در اینجا به مردم روسیه ارائه شده است، مکملی ضروری برای نوشتههای مارکسیستی پیشرو ماست.
ما در اینجا بطور مفصل به اهمیت این نامهها برای تاریخ سوسیالیسم و بررسی جامع فعالیتهای مارکس و انگلس نمیپردازیم. این جنبۀ موضوع احتیاج به هیچ توضیحی ندارد. ما فقط یادآوری میکنیم که درک نامههای منتشر شده نیازمند آشنایی با آثار عمده دربارۀ تاریخ بینالملل (مراجعه نمایید به «بینالملل»، اثر جائخ، ترجمۀ روسی در چاپ زنانیه Znaniye)، و همچنین تاریخ جنبشهای طبقۀ کارگر آلمان و آمریکا (مراجعه نمایید به «تاریخ سوسیال-دمکراسی آلمانی»، اثر فرانتس مرینگ، و «تاریخ سوسیالیسم در ایالات متحده»، اثر موریس هیلکویت Hillquit)، و غیره، است.
همچنین قصد نداریم در اینجا تلاش کنیم تا یک طرح کلی از محتویات این نامهنگاری یا درک کاملی از دورههای تاریخی مختلفی که به آنها مربوط است را ارائه دهیم. مرینگ در مقالهاش،{١} Der Sorgesche Briefwechsel (Neue Zeit, 25. Jahrg., Nr. 1 und 2)، که احتمالاً توسط ناشر ضمیمۀ ترجمۀ کنونی خواهد شد، یا در غیر این صورت به صورت جزوهای جداگانه به زبان روسی منتشر خواهد گردید، این کار را بسیار خوب انجام داده است.
آنچه مورد علاقۀ خاص سوسیالیستهای روسیه در دورۀ انقلابی کنونی است درسهایی است که پرولتاریای مبارز باید از آگاهی یافتن بر جنبههای درونی فعالیتهای مارکس و انگلس در روندی تقریباً سی ساله (٩٥-١٨٦٧) بگیرد. از این رو، جای تعجب ندارد که نخستین تلاشهای انجام شده در ادبیات سوسیال-دمکراتیک ما جهت آشنا کردن خوانندگان با نامههای مارکس و انگلس به سورگه همچنین با مسائل «حاد» تاکتیکهای سوسیال-دمکراتیک در انقلاب روسیه پیوند داشتند (سورمنایا ژیزن پلخانف و اوتکلیکی منشویک[١]). و ما قصد داریم توجه خوانندگانمان را بویژه به درک کاملی از آن بخشهایی در مکاتبات منتشر شده که از نظر وظایف فعلی حزب کارگران در روسیه بطور خاص مهم هستند جلب کنیم.
مارکس و انگلس در نامههایشان مکرراً به مسائل مبرم جنبشهای طبقۀ کارگر بریتانیا، آمریکا و آلمان میپردازند. این طبیعی است، زیرا آنها آلمانیهایی بودند که در آن زمان در انگلیس زندگی میکردند و با رفیق آمریکاییشان مکاتبه داشتند. مارکس در نامههایی که به سوسیال-دمکرات آلمانی کوگلمان نوشت، به دفعات بسیار بیشتر و با جزئیات بسیار بیشتری نظرات خودش را دربارۀ جنبش طبقۀ کارگر فرانسه، و بطور خاص کمون پاریس، بیان کرد.{٢}
مقایسه کردن آنچه مارکس و انگلس دربارۀ جنبشهای طبقۀ کارگر بریتانیا، آمریکا و آلمان گفتند بسیار آموزنده است. چنین مقایسهای اهمیت بیشتری مییابد هنگامی که به یاد میآوریم که آلمان از یک سو، و بریتانیا و آمریکا از سوی دیگر، نمایندۀ مراحل مختلف توسعۀ سرمایهداری و اشکال مختلف سلطۀ بورژوازی، بمثابۀ یک طبقه، بر کل حیات سیاسی آن کشورها هستند. از دیدگاه علمی، ما در اینجا با نمونهای از دیالکتیک ماتریالیستی، توانایی به جلوی صحنه آوردن و تأکید بر نکات متنوع، جنبههای متنوع یک موضوع، و کاربردشان در بررسی ویژگیهای خاص شرایط سیاسی و اقتصادی مختلف، مواجهیم. از دیدگاه سیاست و تاکتیکهای عملی حزب کارگران، در اینجا با نمونهای از روشی مواجهیم که در آن خالقان «مانیفست کمونیست» وظایف پرولتاریای رزمنده را در انطباق با مراحل مختلف جنبشهای ملی طبقۀ کارگر در کشورهای مختلف تعریف کردند.
تندترین انتقاد مارکس و انگلس به سوسیالیسم بریتانیایی و آمریکایی جدایی آن سوسیالیسم از جنبش طبقۀ کارگر است. سنگینی همۀ اظهارنظرهای متعددشان دربارۀ فدراسیون سوسیال-دمکرات در بریتانیا و دربارۀ سوسیالیستهای آمریکایی بر روی این اتهام قرار دارد که آنها مارکسیسم را به جزماندیشی، به «مذهب ارتدوکسی سفت و سخت [starre]{٣}» تنزل دادهاند، که آن را «نوعی ایماننامه و نه راهنمای عمل»[٢] در نظر میگیرند، که آنها قادر نیستند خودشان را با جنبش طبقۀ کارگری که از لحاظ تئوریک فرومانده است، اما زنده و قدرتمند در کنارشان به پیش میرود، وفق دهند. انگلس در نامۀ مورخ ٢٧ ژانویۀ ١٨٨٧ خود نهیب میزند که «اگر ما از ١٨٦٤ تا ١٨٧٣ اصرار بر همکاری فقط با کسانی کرده بودیم که علناً پلاتفرم ما را پذیرفته بودند، امروز باید کجا میبودیم؟»[٣] و در نامۀ قبل از آن (٢٨ دسامبر ١٨٨٦)، با اشاره به نفوذ عقاید هنری جورج Henry George بر طبقۀ کارگر آمریکا نوشت:
«یک یا دو میلیون رأی کارگران در نوامبر آینده به نفع یک حزب واقعی و اصیل کارگران الآن از صد هزار رأی به نفع یک پلاتفرمِ بلحاظ دکترین کامل، ارزش بیشتری دارد.»
اینها گفتههایی بسیار جالب توجه هستند. در کشور ما سوسیال-دمکراتهایی هستند که برای بهرهبرداری از این گفتهها به منظور دفاع از ایدۀ یک «کنگرۀ کارگری» یا چیزی با ماهیّتِ «حزب کارگریِ گستردۀ» لارین[*] عجله کردهاند. چرا نه در دفاع از یک «بلوک چپ»؟ این سؤال را از این «بهرهبرداران» شتابزدۀ انگلس میپرسیم. نامههایی که نقل قولها از آنهاست اشاره به زمانی دارند که کارگران آمریکایی در انتخابات به هنری جورج رأی دادند. خانم ویشنوتسکی Wischnewetzky – زنی آمریکایی که با یک روسی و مترجم آثار انگلس ازدواج کرده بود – همانطور که از پاسخ انگلس میتوان تشخیص داد، از او خواست که انتقادی جامع از هنری جورج ارائه دهد. انگلس نوشت (٢٨ دسامبر ١٨٨٦) وقت آن کار هنوز نرسیده، موضوع اصلی در حال حاضر این است که حزب کارگران باید شروع به سازماندهی خودش بکند، حتی اگر بر مبنای یک برنامۀ کاملاً خالص نباشد. بعداً در ادامه، کارگران خودشان به این درک خواهند رسید که چه چیز اشتباه بود، «از اشتباهات خودشان میآموزند»، ولی «من هر چیزی را که ممکن باشد از آن تحکیمِ در سطح ملیِ حزب کارگران جلوگیری کند یا آن را به تأخیر اندازد – بر مبنای هر پلاتفرمی که باشد – اشتباهی بزرگ میدانم ...».[٤]
نیازی به تذکر نیست که انگلس، از دیدگاه سوسیالیستی، درکی کامل از پوچی و خصلت ارتجاعی عقاید هنری جورج داشت، و بارها دربارۀ آن صحبت کرد. مکاتبات سورگه نامهای بسیار جالب از کارل مارکس مورخ ٢٠ ژوئن ١٨٨١ را دربر دارد، که در آن هنری جورج را بعنوان یک ایدئولوگ بورژوازی رادیکال توصیف میکند. مارکس نوشت «این مرد از نظر تئوریک کاملاً عقب مانده است»{٤} (arrière کامل).[٥] با این حال انگلس از پیوستن به این مرتجع سوسیالیست در انتخابات، تا زمانی که کسانی وجود داشتند که میتوانستند به مردم دربارۀ «عواقب اشتباهات خودشان» (انگلس، در نامۀ مورخ ٢٩ نوامبر ١٨٨٦)[٦] بگویند، ترسی نداشت.
انگلس در همان نامه، دربارۀ شوالیههای کار، یک سازمان کارگران آمریکایی که در آن زمان وجود داشت، نوشت: «ضعیفترین [به معنی واقعی کلمه: فاسدترین، faulste{٥}] جنبۀ شوالیههای کار بی طرفی سیاسی آنها بود.... نخستین گام بزرگ با اهمیت برای هر کشوری که جدیداً وارد جنبش میشود، همیشه سازمانیابی کارگران بمثابۀ یک حزب سیاسی مستقل است، که تا وقتی یک حزب کارگران متمایز باشد، چگونگی این کار اهمیت ندارد.»[٧]
واضح است که از این مطلب هیچ چیزی نمیتوان در دفاع از جهشی از سوسیال-دمکراسی به یک کنگرۀ کارگری غیرحزبی، و غیره، استنتاج کرد. ولی هر کسی که میخواهد از اتهام انگلس مبنی بر تنزل دادن مارکسیسم به یک «دگم»، «ارتدوکسی»، «سکتاریسم»، و غیره، فرار کند، باید از آن این نتیجه را بگیرد که یک مبارزۀ انتخاباتی مشترک با «سوسیال-مرتجعین» گاهی مجاز است.
البته، جالبتر این است که زیاد به در موازات هم قراردادنهای آمریکایی-روسی نپردازیم (ما برای پاسخ دادن به مخالفانمان مجبور به اشاره به آنها بودیم) بلکه بیشتر ویژگیهای اساسی جنبشهای طبقۀ کارگر بریتانیا و آمریکا را بررسی کنیم. این ویژگیها عبارتند از: فقدان هر گونه وظیفۀ دمکراتیک بزرگ و سراسری، که پرولتاریا با آن مواجه باشد؛ فرمان برداری کامل پرولتاریا نسبت به سیاست بورژوایی؛ انزوای فرقهای گروههای متشکل از فقط تعداد کمی سوسیالیست، از پرولتاریا؛ نبودن حتی کمترین موفقیت سوسیالیستی در بین تودههای زحمتکش در انتخابات، و غیره. هر کس این شرایط اساسی را فراموش کند و به نتیجه گیری گسترده از «در موازات هم قراردادنهای آمریکایی - روسی» روی آورد، بیشترین سطحی نگری خود را به نمایش میگذارد.
اگر انگلس آنقدر بر سازمانهای اقتصادی کارگران در آن شرایط تأکید کرد، به این دلیل بود که مستحکمترین سیستمهای دمکراتیک برپا شده مورد بحث بودند، و آنها پرولتاریا را با وظایف صرفاً سوسیالیستی مواجه میساختند.
انگلس بر اهمیت یک حزب کارگران مستقل، حتی با برنامهای ضعیف، تأکید کرد، زیرا او دربارۀ کشورهایی صحبت میکرد که قبلاً در آنها هیچ اثری از استقلال سیاسی کارگران نبود، و کارگران در سیاست عمدتاً به دنبال بورژوازی کشیده میشدند، و هنوز هم میشوند.
تلاش جهت بکار بردن نتایج گرفته شده از چنین مباحثاتی برای کشورها یا موقعیتهای تاریخی که در آنها پرولتاریا حزبش را قبل از اینکه بورژوازی لیبرال به حزبش شکل دهد تشکیل داده، جایی که رسم رأی دادن به سیاستمداران بورژوا برای پرولتاریا مطلقاً ناشناخته است، و جایی که وظایف فوری نه سوسیالیستی بلکه بورژوا-دمکراتیک هستند، تمسخر روش تاریخی مارکس خواهد بود.
نظر ما برای خواننده حتی روشنتر خواهد شد چنانچه نظرات انگلس دربارۀ جنبشهای بریتانیا و آمریکا را با نظرات او دربارۀ جنبش آلمان مقایسه کنیم.
چنین نظراتی، که بسیار جالب هستند، در مکاتبات منتشر شده نیز فراوانند. و چیزی که مانند رشتهای قرمز رنگ از میان همۀ این نظرات میگذرد بسیار متفاوت است – هشداری علیه «جناح راست» حزب کارگران، جنگی بی رحمانه (گاهی – آنطور که مارکس در ٧٩-١٨٧٧ گفت – آتشین) علیه فرصتطلبی در سوسیال-دمکراسی.
بگذارید ابتدا با نقل قول از نامهها بر این امر تأکید کنیم، و سپس به بررسی این حقیقت بپردازیم.
قبل از هر چیز، باید اینجا به نظرات ابراز شده توسط مارکس دربارۀ هوخبرگ و شرکا توجه کنیم. فرانتس مرینگ در مقالهاش Der Sorgesche Briefwechsel تلاش میکند تا طنین صدای حملات مارکس – همچنین حملات بعدی انگلس – علیه فرصتطلبان را پائین آورد و، به باور ما، در این کار تا حدی افراط میکند. مخصوصاً در رابطه با هوخبرگ و شرکا، مرینگ بر دیدگاهش مبنی بر اینکه قضاوت مارکس دربارۀ لاسال و لاسالیها اشتباه بود، پافشاری میکند. اما، تکرار میکنیم، چیزی که اینجا برایمان جالب است نه یک ارزیابی تاریخی از اینکه آیا حملات مارکس علیه سوسیالیستهای خاصی درست یا اغراق آمیز بودند، بلکه ارزیابی مارکس از نظر اصولی، از گرایشهای معینی در سوسیالیسم بطور عام است.
مارکس ضمن اعتراض به سازشکاری سوسیال-دمکراتهای آلمانی با لاسالیها و دورینگ (نامۀ مورخ ١٩ اکتبر ١٨٧٧)، همچنین مخالف سازشکاری آنها با طیف دیگری بود: «با کل دار و دستۀ دانشجویان نیمه بالغ و دکترهای بسیار خرمند [در آلمانی «دکتر» درجهای آکادمیک متناظر با «نامزد» یا «فارغ التحصیل زمرۀ ١ دانشگاه است]، که میخواهند به سوسیالیسم جهتی «بالاتر و ایده آلیستی» بدهند، یعنی پایۀ ماتریالیستی آن را (که خواستار مطالعۀ جدی واقعگرایانه از طرف هر کسی است که میکوشد آن را بکار برد) با اساطیر مدرن همراه با خدایان عدالت، آزادی، برابری و برادری جایگزین کنند. دکتر هوخبرگ، که نشریۀ Zukunft را منتشر میکند، یک نمایندۀ این گرایش است – و گمان میکنم با «نجیبانه ترین» نیتها «راهش را به حزب خریده»، ولی «نیتهای» او اصلاً برایم مهم نیست. هیچ چیزی که رقت انگیزتر از برنامۀ Zukunft او باشد به ندرت با «ادعای فروتنانۀ» بیشتری پدیدار شده است.» (نامۀ شمارۀ ٧٠)[٨]
در نامۀ دیگری که نزدیک به دو سال بعد (١٩ سپتامبر ١٨٧٩) نوشته شده، مارکس این شایعه که انگلس و او حامی ج. موست بودند را رد کرد، و به سورگه گزارشی مفصل از نگرشش نسبت به فرصتطلبان داخل حزب سوسیال-دمکرات آلمان داد. Zukunft توسط هوخبرگ، شرام و ادوارد برنشتین اداره میشد. مارکس و انگلس از هر نوع همکاری با چنین نشریهای امتناع کردند، و هنگامی که مسئلۀ تأسیس یک ارگان حزبی جدید با شرکت همین هوخبرگ و کمک مالی او مطرح شد، مارکس و انگلس ابتدا خواهان پذیرش نامزد خودشان، هیرش، بعنوان سردبیر شدند تا بر این «مخلوط دکترها، دانشجویان و سوسیالیستهای کرسی نشین»[٩] اعمال کنترل کند و سپس نامهای سرگشاده مستقیماً خطاب به ببل، لیبکنخت و دیگر رهبران حزب سوسیال-دمکرات فرستادند، به آنها هشدار دادند که علناً با «چنین به ابتذال کشاندن [Verluderung – کلمهای حتی قوی تر به زبان آلمانی] حزب و تئوری» مبارزه خواهند کرد، چنانچه گرایش هوخبرگ، شرام و برنشتین تغییر نکند.
این دورهای در حزب سوسیال-دمکرات آلمان بود که مرینگ آن را در «تاریخ» خود بمثابۀ «سال سردرگمی» («Ein Jahr der Verwirrung») توصیف کرد. پس از قانون ضد سوسیالیستی، حزب بلافاصله مسیر صحیح را پیدا نکرد، ابتدا به سوی آنارشیسم موست و فرصتطلبی هوخبرگ و شرکا تاب خورد. مارکس در مورد گروه اخیر نوشت «کسانی که در تئوری هیچ و در عمل بی فایده هستند، میخواهند دندانهای سوسیالیسم (که آن را مطابق دستورالعملهای دانشگاهی درست کردهاند) و بخصوص حزب سوسیال-دمکرات را بکشند، تا کارگران را آگاه کنند یا، آنطور که خودشان میگویند، آنها را سرشار از «عناصر آموزش» برگرفته شده از نیمه دانایی مغشوش خودشان کنند، و بالاتر از همه، حزب را از دید خرده بورژوازی محترم سازند. آنها فقط یاوه گویان پست ضدانقلابی هستند.»[١٠]
نتیجۀ حملۀ «آتشین» مارکس این بود که فرصتطلبان عقب نشینی کردند و به ندرت پیدایشان شد. مارکس در نامهای مورخ ١٩ نوامبر ١٨٧٩ اعلام کرد که هوخبرگ از هیأت تحریریه کنار گذاشته شده و همۀ رهبران متنفذ حزب – ببل، لیبکنخت، براکه، و غیره[١١] – عقاید او را رد کردهاند. Sozial-Demokrat، ارگان حزب سوسیال-دمکرات، تحت سردبیری ولمار که در آن زمان متعلق به جناح انقلابی حزب بود شروع به انتشار کرد. یک سال بعد (٥ نوامبر ١٨٨٠)، مارکس گفت که او و انگلس بطور مداوم علیه مسیر «رقت انگیزی» که Sozial-Demokrat در آن به پیش برده میشد مبارزه کردند، و اغلب نظرشان را به تندی ابراز مینمودند («oft scharf hergeht wobei’s»). لیبکنخت در ١٨٨٠ با مارکس دیدار کرد و قول داد که در همۀ زمینهها «بهبودی» انجام خواهد شد.[١٢]
صلح بازگشت، و جنگ هیچگاه صورت علنی نگرفت. هوخبرگ عقب نشینی کرد، و برنشتین تبدیل به یک سوسیال-دمکرات انقلابی شد – حداقل تا زمان مرگ انگلس در ١٨٩٥.
در ٢٠ ژوئن ١٨٨٢، انگلس به سورگه نامه نوشت و از مبارزه بمثابۀ امری مربوط به گذشته صحبت کرد: «بطور کلی، امور در آلمان به نحوی عالی پیش میروند. این حقیقت دارد که آقایان ادیب در حزب سعی کردند تابی ارتجاعی ایجاد کنند ... ولی شکست مفتضحانهای خوردند. توهینی که کارگران سوسیال-دمکرات در همه جا در معرض آن هستند آنها را حتی انقلابیتر از آنی که سه سال پیش بودند کرده است ... این افراد [افراد ادیب حزبی] میخواستند به هر قیمتی التماس کنند و لغو قانون سوسیالیستی را با ملایمت و نرمی، تملق گویی و حقارت، تضمین نمایند، زیرا قانون ضد سوسیالیستی وقفهای در درآمدهای قلمی آنها ایجاد کرده است. به محض آنکه قانون لغو شود ... اینطور که به نظر میرسد جدایی علنی خواهد شد، و وییرکها و هوخبرگها یک جناح راست جدا تشکیل خواهند داد، جایی که میتوان هر از گاهی به آنها پرداخت، تا زمانی که آنها بالاخره زمین بخورند. ما این را بلافاصله پس از تصویب قانون ضد سوسیالیستی اعلام کردیم، هنگامی که هوخبرگ و شرام در «سالنامه»شان چیزی را که مفتضحترین قضاوت دربارۀ کار حزب بود منتشر کردند و از حزب طلب رفتاری متمدنانهتر [«jebildetes» بجای gebildetes – انگلس به لهجۀ برلینی نویسندگان آلمانی کنایه میزند]، لطیفتر و ظریفتر نمودند.»[١٣]
این پیشبینی برنشتاینیسم که در ١٨٨٢ انجام شد، در ١٨٩٨ و سالهای بعد بطور خیره کنندهای تأیید گشت.
پس از آن و بخصوص پس از مرگ مارکس، میتوان بدون اغراق گفت که انگلس در تلاشش جهت تصحیح کردن آنچه که توسط فرصتطلبان آلمانی تحریف میشد خستگی ناپذیر بود.
پایان سال ١٨٨٤. «تعصبات خرده بورژوایی» نمایندگان سوسیال-دمکرات آلمانی در رایشتاگ، که به یارانۀ کشتیهای بخار رأی داده بودند («Dampfersubvention»، مراجعه نمایید به «تاریخ» مرینگ)، محکوم شدند. انگلس به سورگه اطلاع داد که مجبور بوده مکاتبات زیادی دربارۀ این موضوع داشته باشد (نامۀ مورخ ٣١ دسامبر ١٨٨٤).[١٤]
١٨٨٥. انگلس هنگام بیان نظرش دربارۀ ماجرای «Dampfersubvention» نوشت (٣ ژوئن) که «کار تقریباً به یک انشعاب انجامید». «عامی گرایی و ابتذال» نمایندگان سوسیال-دمکرات «عظیم» بود. انگلس گفت «وجود یک گروه پارلمانی سوسیالیستی خرده بورژوایی در کشوری نظیر آلمان اجتناب ناپذیر است».[١٥]
١٨٨٧. انگلس به سورگه که برایش نامه فرستاده بود پاسخ داد که حزب داشت با انتخاب نمایندگانی نظیر وییرک (سوسیال-دمکراتی از نوع هوخبرگ) خودش را خوار میکرد. انگلس با گفتن اینکه هیچ کاری نمیشد کرد چون حزب کارگران نمیتوانست نمایندگان خوبی برای رایشتاگ بیابد، خودش را معذور داشت. «آقایان جناح راست میدانند که تنها به دلیل قانون ضد سوسیالیستی تحمل میشوند، و روزی که حزب دوباره آزادی عمل به دست آورد، از حزب بیرون انداخته خواهند شد.» و، بطور کلی، مرجح بود که «حزب از قهرمانان پارلمانی اش بهتر باشد، نه برعکس» (٣ مارس ١٨٨٧). انگلس شکایت داشت که لیبکنخت سازشکار است، او همیشه از عبارات برای کم اهمیت جلوه دادن اختلافات استفاده میکند. ولی هنگامی که کار به انشعاب میکشد، او در لحظۀ تعیین کننده با ما خواهد بود.[١٦]
١٨٨٩. برگزاری دو کنگرۀ بینالمللی سوسیال-دمکراتیک در پاریس. فرصتطلبان (به رهبری پاسیبیلیستهای فرانسوی[١٧]) از سوسیال-دمکراسی انقلابی انشعاب کردند. انگلس (که در آن زمان شصت و هشت ساله بود) خود را با شور و شوق جوانی به میان مبارزه انداخت. تعدادی نامه (از ١٢ ژانویه تا ٢٠ ژوئیۀ ١٨٨٩) به نبرد علیه فرصتطلبان اختصاص داشتند. نه فقط آنها، بلکه همچنین آلمانیها – لیبکنخت، ببل و دیگران – بخاطر رفتار آشتیطلبانهشان زیر ضرب قرار گرفتند.
انگلس در ١٢ ژانویۀ ١٨٨٩ نوشت که پاسیبیلیستها خودشان را به دولت فرانسه فروختهاند. او اعضای فدراسیون سوسیال-دمکرات (S.D.F.) بریتانیا را متهم به متحد شدن با پاسیبیلیستها نمود.[١٨] «نوشتن در رابطه با این کنگرۀ لعنتی و تکاپو حول آن زمانی برای کار دیگری برایم باقی نمیگذارد» (١١ مه ١٨٨٩). انگلس با عصابانیت نوشت که پاسیبیلیستها مشغولند، اما افراد ما در خوابند. حالا حتی آئر و شیپل مطالبه میکنند که ما در کنگرۀ پاسیبیلیستها شرکت کنیم. ولی این «بالاخره» چشمان لیبکنخت را باز کرد. انگلس، به همراه برنشتین، جزواتی علیه فرصتطلبان نوشت (آنها به امضای برنشتین بودند اما انگلس آنها را «جزوات ما» خواند).[١٩]
«به استثنای S.D.F.، پاسیبیلیستها حتی یک سازمان سوسیالیستی در کل اروپا را در جانبشان ندارند [٨ ژوئن ١٨٨٩]. در نتیجه آنها در مورد اتحادیههای حرفهای غیر سوسیالیستی عقب نشینی میکنند» (این را جهت اطلاع آنهایی که از یک حزب کارگری گسترده، یک کنگرۀ کارگری، و غیره، در کشور ما طرفداری میکنند آوردیم!). «از آمریکا آنها یک شوالیۀ کارگری را در جانبشان خواهند داشت.» حریف همانی بود که در نبرد علیه باکونینیستها[٢٠] بود: «فقط با این تفاوت که پرچم آنارشیستها با پرچم پاسیبیلیستها جایگزین شده است: فروختن اصول به بورژوازی در ازای امتیازاتی کوچک، بخصوص در عوض مشاغل پردرآمد برای رهبران (در شوراهای شهر، بنگاههای کاریابی، و غیره).» بروسه (رهبر پاسیبیلیستها) و هیندمان (رهبر S.D.F. که به پاسیبیلیستها پیوسته بود) به «مارکسیسم اقتدارگرا» حمله کردند و خواستند که «هستۀ یک بینالملل جدید» را تشکیل دهند.
«شما نمیتوانید بفهمید که آلمانیها چقدر ساده لوحند. من باید تلاش عظیمی صرف میکردم تا حتی به ببل توضیح دهم که همۀ اینها به چه معناست» (٨ ژوئن ١٨٨٩)[٢١]. و هنگامی که دو کنگره تشکیل شدند، هنگامی که سوسیال-دمکراتهای انقلابی تفوق عددی زیادی بر پاسیبیلیستها (که با اتحادیهگرایان، S.D.F.، بخشی از اتریشیها، و غیره، متحد شده بودند) یافتند، انگلس شادمان شد (١٧ ژوئیۀ ١٨٨٩)[٢٢]. او خوشحال بود که نقشههای آشتیطلبانه و پیشنهادهای لیبکنخت و دیگران شکست خوردند (٢٠ ژوئیۀ ١٨٨٩). «این به برادران احساساتی آشتیطلب ما کمک بزرگی کرد که بخاطر خوشقلبیشان، ضربهای محکم در حساسترین جایشان دریافت نمودند. این میتواند برای مدتی آنها را درمان کند.»[٢٣]
... مرینگ بر حق بود هنگامی که گفت (Der Sorgesche Briefwechsel) مارکس و انگلس خوب نمیدانستند که «رفتار نیک» چگونه است: «اگر قبل از وارد کردن هر ضربهای مدتی طولانی فکر نکردند، همچنین هنگام دریافت هر ضربه ناله سر ندادند.» انگلس یک بار نوشت «اگر آنها گمان میکنند که سوزنهایشان میتوانند پوست قدیمی، ضخیم و آفتاب سوختۀ مرا سوراخ کنند، در اشتباهند»[٢٤]. مرینگ دربارۀ مارکس و انگلس گفت آنها فرض را بر این گذاشته بودند که دیگران نیز آن مقاومت و صلابتی را که خود از آن برخوردار بودند پیدا کردهاند.
١٨٩٣. تنبیه فابیانها، که هنگام قضاوت دربارۀ برنشتینیها مطرح میگردد (آیا برنشتین فرصتطلبی اش را در انگلیس با استفاده از تجربۀ فابیانها «تکامل» نداد؟). «فابیانها اینجا در لندن دستهای جاه طلبند که به قدر کافی فهم دارند تا متوجه اجتناب ناپذیری انقلاب اجتماعی گردند، ولی امکان ندارد برای انجام این وظیفۀ عظیم فقط به پرولتاریای بی تجربه اعتماد کنند، و از این رو اینقدر محبت داشتهاند که خودشان را در رأس قرار دهند. ترس از انقلاب اصل بنیادین آنهاست. آنها «تحصیل کردگانی» ناب هستند. سوسیالیسم آنها سوسیالیسم شهرداری گونه است؛ [از دید آنها] در هر صورت در زمان حاضر، نه ملت بلکه جماعت قرار است مالک وسایل تولید شود. آنگاه سوسیالیسم آنها بمثابۀ نتیجۀ افراطی ولی اجتناب ناپذیر لیبرالیسم بورژوایی ارائه میشود؛ تاکتیکهای آنها از اینجا برمی خیزند، تاکتیکهایی که نه مبتنی بر مخالفت قاطع با لیبرالها بمثابۀ دشمنان بلکه مبتنی بر سوق دادن آنها به سوی نتایج سوسیالیستی و از این رو جذب کردن آنها و آمیختن لیبرالیسم با سوسیالیسم است – نه قرار دادن نامزدهای سوسیالیست در مقابل لیبرالها بلکه بستن آنها به لیبرالها، تحمیل سوسیالیستها به لیبرالها یا پذیراندن آنها با کلک و تزویر. البته آنها متوجه نیستند که در جریان این کار یا به خودشان هم دروغ گفته میشود و فریب داده میشوند یا اینکه خودشان دربارۀ سوسیالیسم دروغ میگویند.
آنها به همراه صنعت بزرگ، در میان همه نوع آشغال، مقداری نوشتههای ترویجی خوب هم منتشر کردهاند، در واقع این بهترین چیزی بوده که انگلیسیها در این عرصه تولید کردهاند. ولی به محض اینکه آنها مشغول اجرای تاکتیکهای خاص خاموش کردن مبارزۀ طبقاتیشان شوند، همهاش فاسد میگردد. نفرت متعصبانۀ آنها از مارکس و همۀ ما از این روست – بخاطر مبارزۀ طبقاتی.
البته این افراد پیروان بورژوای زیاد و از این رو پول دارند ...»[٢٥]
کلاسیکها فرصتطلبی روشنفکرانه در سوسیال-دمکراسی را چطور ارزیابی کردند
١٨٩٤. مسئلۀ دهقانی. انگلس در ١٠ نوامبر ١٨٩٤ نوشت «در قاره، موفقیت میل به موفقیت بیشتر را افزایش میدهد، و جلب دهقان، به معنای واقعی کلمه، تبدیل به مُد میشود. ابتدا فرانسویها در نانت، از طریق لافارگ اعلام میدارند ... که نه تنها وظیفۀ ما نیست که ... خانه خرابی دهقانان کوچک را تسریع کنیم، که سرمایهداری دارد برایمان انجام میدهد، بلکه اضافه میکنند که ما باید مستقیماً از دهقان کوچک علیه مالیات گیری، رباخواری و ملاکین محافظت کنیم. ولی ما نمیتوانیم در این زمینه همکاری کنیم، نخست به این دلیل که احمقانه است و دو به این دلیل که ناممکن است. با این حال، سپس ولمار در فرانکفورت فرا میرسد و میخواهد دهقانان را در کل با رشوه بخرد، اگر چه دهقانی که باید در باواریای علیا با او سر و کار داشته باشد دهقان کوچک غرق در بدهی راینلند نیست، بلکه دهقان میانه حال و حتی بزرگ است، که کارگران زن و مرد مزرعه را استثمار میکند، و احشام و غله در کمیت بالا میفروشد. و این کار بدون صرف نظر کردن از کل اصول قابل انجام نیست.»[٢٦]
٤ دسامبر ١٨٩٤. «... باواریاییها، که خیلی، خیلی فرصتطلب شدهاند و تقریباً تبدیل به یک حزب مردم عادی گشتهاند (به عبارت دیگر، اکثریت رهبران و بسیاری از آنهایی که اخیراً به حزب پیوستهاند)، در مجلس باواریا به بودجه در کلیت آن رأی موافق دادند؛ و بخصوص ولمار تبلیغاتی را در بین دهقانان با هدف جلب دهقانان بزرگ باواریای علیا – کسانی که ٢٥ تا ٨٠ جریب فرنگی (١٠ تا ٣٠ هکتار) زمین دارند – بجای جلب کارگران کشاورزی آنها، شروع کرده است.»[٢٧]
بنابراین میبینیم که مارکس و انگلس طی بیش از ده سال بطور سیستماتیک و بی وقفه با فرصتطلبی در حزب سوسیال-دمکرات آلمان جنگیدند، به عامی گرایی و ابتذال روشنفکرمآبانه و دیدگاه خرده بورژوایی در سوسیالیسم حمله کردند. این واقعیتی بسیار مهم است. عموم مردم میدانند که سوسیال-دمکراسی آلمانی بمثابۀ مدلی برای سیاست و تاکتیکهای مارکسیستی پرولتاری در نظر گرفته میشود، اما نمیدانند که بنیان گذاران مارکسیسم مجبور بودند چه جنگ مداومی علیه «جناح راست» (اصطلاح انگلس) آن حزب برپا کنند. و اتفاقی نبود که مدت کوتاهی پس از مرگ انگلس این جنگ پوشیده تبدیل به جنگ علنی شد. این نتیجۀ ناگزیر دههها تکامل تاریخی سوسیال-دمکراسی آلمانی بود.
و ما حالا بسیار روشن دو خط توصیهها، رهنمودها، تصحیحات، تهدیدات و پندهای انگلس (و مارکس) را درک میکنیم. مصرانهترین درخواست آنها از سوسیالیستهای بریتانیایی و آمریکایی ادغام شدن با جنبش طبقۀ کارگر و ریشه کن کردن روحیۀ فرقه گرایانۀ کوته نظرانه و محافظه کارانه از سازمانهایشان بود. آنها بیشترین پافشاری را بر آموختن بر حذر بودن از تسلیم شدن به عامی گرایی و ابتذال، «حماقت پارلمانی» (اصطلاح مارکس در نامۀ مورخ ١٩ سپتامبر ١٨٧٩)[٢٨]، و فرصتطلبی روشنفکرانۀ خرده بورژوایی به سوسیال-دمکراتهای آلمانی داشتند.
آیا عادی نبود که حرافیها و پرچانگیهای سوسیال-دمکراتیک ما با قد قد کردن دربارۀ توصیههایی از نوع اول شروع شدند در حالی که دربارۀ نوع دوم خاموش و بی حرف باقی ماندند؟ آیا چنین یک جانبه گری در ارزیابی کردن نامههای مارکس و انگلس بهترین نشان دهندۀ «یک جانبه گری» سوسیال-دمکراتیک خاص روسی نیست؟
در لحظۀ حاضر، هنگامی که جنبش بینالمللی طبقۀ کارگر علائمی از ناآرامی و نوسان را نشان میدهد، هنگامی که افراط های فرصتطلبی، «حماقت پارلمانی» و اصلاح طلبی عامیانه و مبتذل، افراط های نوع دیگر سندیکالیسم انقلابی را برانگیختهاند – خط کلی «تصحیحات» مارکس و انگلس برای سوسیالیسم بریتانیایی و آمریکایی و سوسیالیسم آلمانی اهمیتی استثنائی مییابد.
در کشورهایی که هیچ حزب سوسیال-دمکرات کارگری، هیچ عضو سوسیال-دمکرات پارلمان، و هیچ سیاست سیستماتیک و ثابت قدم سوسیال-دمکراتیکی نه در انتخابات و نه مطبوعات موجود نیست، و غیره – در چنین کشورهایی، مارکس و انگلس به سوسیالیستها آموختند که خودشان را به هر قیمتی که شده از فرقه گرایی کوته نظرانه رها سازند، و به جنبش طبقۀ کارگر بپیوندند تا پرولتاریا را از لحاظ سیاسی تکان دهند. زیرا در سی سال آخر قرن نوزدهم پرولتاریا در بریتانیا یا آمریکا تقریباً هیچ استقلال سیاسی نشان نداد. در این کشورها – جایی که وظایف بورژوا-دمکراتیک تاریخی تقریباً بطور کامل ناموجود بودند – میدان سیاست کاملاً در دست بورژوازی پیروز و از خود راضی بود، که در هنر فریب دادن، فاسد کردن و رشوه دادن به کارگران در هیچ کجای جهان نظیرش پیدا نمیشد.
پنداشتن اینکه این توصیهها، که توسط مارکس و انگلس خطاب به جنبشهای طبقۀ کارگر بریتانیا و آمریکا بیان شده، را میتوان به سادگی و مستقیماً در شرایط روسیه بکار بست، برابر است با استفاده از مارکسیسم نه بمنظور دستیابی به شفافیت در مورد روش آن، نه بمنظور بررسی کردن ویژگیهای تاریخی مشخص جنبش طبقۀ کارگر در کشورهایی معین، بلکه بمنظور تصفیه حسابهای خُرد، جناحی و روشنفکرانه.
از طرف دیگر، در کشوری که انقلاب بورژوا-دمکراتیک هنوز ناتمام بود، جایی که «استبداد نظامی با اشکال پارلمانی آراسته شده» (اصطلاح مارکس در اثرش «نقد بر برنامۀ گوتا»)[٢٩] حاکم بود، و هنوز هم حاکم است، جایی که پرولتاریا از مدتها پیش به سیاست کشیده شده و سیاستی سوسیال-دمکراتیک را دنبال میکرد – در چنین کشوری آنچه مارکس و انگلس بیش از هر چیز از آن میترسیدند به ابتذال کشیدن پارلمانی و انحراف عامیانۀ وظایف و میدان دید جنبش طبقۀ کارگر بود.
بیش از هر زمان وظیفۀ ما این است که در دورۀ انقلاب بورژوا-دمکراتیک در روسیه، بر این جنبۀ مارکسیسم تأکید و آن را برجسته کنیم، زیرا در کشور ما مطبوعات لیبرال-بورژوای وسیع، «درخشان» و غنیای وجود دارد که با صدای بلند برای پرولتاریای ما وظیفه شناسی «نمونهوار»، رعایت قانون پارلمانی، اعتدال و فروتنی جنبش طبقۀ کارگر آلمانی همسایه را در بوق و کرنا اعلام میکند.
این دروغ مغرضانۀ خائنین بورژوا به انقلاب روسیه اتفاقی یا به دلیل بی شرمی وزرای خاص گذشته یا آیندۀ اردوی کادتی نیست. این دروغ ریشه در منافع اقتصادی عمیق ملاکین لیبرال روسی و بورژوازی لیبرال دارد. و نامههای مارکس و انگلس در مبارزه با این دروغ، این «گیج کردن تودهها» («Massenverdummung») – اصطلاح انگلس در نامۀ مورخ ٢٩ نوامبر ١٨٨٦ او[٣٠] – باید بمثابۀ سلاحی ضروری برای همۀ سوسیالیستهای روسیه بکار روند.
دروغ مغرضانۀ بورژوازی لیبرال «فروتنی» نمونهوار سوسیال-دمکراتهای آلمانی را برای مردم عَلَم میکند. رهبران این سوسیال-دمکراتها، بنیان گذاران تئوری مارکسیسم، به ما میگویند:
«زبان و عمل انقلابی فرانسویها باعث شدهاند که ریاکاری ویرک و شرکا [سوسیال-دمکراتهای فرصتطلب در گروه سوسیال-دمکرات رایشتاگ آلمان] بسیار ناتوان به نظر برسد» (این در اشاره به تشکیل یک گروه کارگری در مجلس فرانسه و اعتصاب دکازویل، که رادیکالهای فرانسه را از پرولتاریای فرانسه جدا کرد[٣١] گفته شده). «تنها لیبکنخت و ببل در مباحثۀ سوسیالیستی اخیر شرکت کردند و هر دو خوب صحبت نمودند. با این بحث، ما میتوانیم بار دیگر سرمان را در جامعۀ شایسته بالا بگیریم، امری که به هیچ وجه در مورد همۀ آنها صدق نمیکند. بطور کلی، این خوب است که رهبری آلمانی جنبش سوسیالیستی بینالمللی، بخصوص پس از اینکه تعداد زیادی افراد بی مایه را به رایشتاگ فرستاد (که در حقیقت اجتناب ناپذیر بود)، به چالش کشیده میشود. در آلمان همه چیز در زمان صلح مبتذل میشود؛ و از این رو نیش رقابت فرانسوی مطلقاً ضروری است ...» (نامۀ ٢٩ آوریل ١٨٨٦).[٣٢]
اینها درسهایی هستند که باید با بیشترین دقت توسط حزب کارگری سوسیال-دمکرات روسیه، که عمدتاً زیر نفوذ ایدئولوژیک سوسیال-دمکراسی آلمان است، آموخته شوند.
این درسها نه توسط هیچ عبارت خاصی در مکاتبات بزرگترین مردان قرن نوزدهم، بلکه توسط کل روح و جوهر انتقاد رفیقانه و صریحشان از تجربۀ بینالمللی پرولتاریا، انتقادی که دیپلماسی و ملاحظات خُرد با آن بیگانهاند، به ما آموخته میشوند.
اینکه نامههای مارکس و انگلس واقعاً چقدر ملهم از این روحیه بودند میتواند همچنین از روی عبارات زیر، که نسبتاً ویژه ولی بسیار عادی هستند، دیده شود.[٣٣]
در ١٨٨٩ یک جنبش جوان و تازۀ کارگران غیرماهر و تعلیم ندیده (کارگران کارخانههای گاز، کارگران بارانداز، و غیره) در بریتانیا بپاخاست، جنبشی که با روحیۀ جدید و انقلابی مشخص میشد. انگلس از آن خشنود بود. او با خوشحالی به نقش ایفا شده توسط توسی، دختر مارکس، که در بین این کارگران تبلیغات انجام میداد، اشاره نمود. او در ٧ دسامبر ١٨٨٩ از لندن نوشت که «... زنندهترین چیز در اینجا «محترم بودن» بورژوایی است که عمیقاً در استخوانهای کارگران نفوذ کرده. تقسیم جامعه به اقشار متعدد، که هر کدام بی چون و چرا به رسمیت شناخته میشوند، هر کدام دارای غرور خودشان هستند ولی همچنین احترام ذاتیشان برای «برترها» و «مافوقها»یشان را قائلند، آنقدر قدیمی و محکم جا افتاده است که بورژواها هنوز قبولاندن طعمهشان را نسبتاً آسان مییابند. برای مثال، من به هیچ وجه مطمئن نیستم که جان برنز در خفا به محبوبیتش نزد کاردینال مانینگ، عالیجناب شهردار، و بطور کلی بورژوازی، بیشتر از محبوبیتش نزد طبقۀ خودش مفتخر نباشد. چامپیون – یک ستوان سابق – که سالها قبل توجه بورژوازی، و بخصوص عناصر محافظه کار، را جلب کرده در کنگرۀ کلیسایی کشیشان بخش، و غیره، سوسیالیسم موعظه کرد. و حتی تام مان، که من او را بهترین در مجموعه در نظر میگیرم، به تذکر دادن اینکه با عالیجناب شهردار ناهار خواهد خورد افتخار میکند. اگر کسی این را با فرانسویها مقایسه کند، متوجه خواهد شد که بالاخره انقلاب به چه کار میآید.»[٣٤]
احتیاج به هیچ اظهار نظری نیست.
مثالی دیگر. در ١٨٩١ خطر یک جنگ اروپایی وجود داشت. انگلس دربارۀ این موضوع با ببل مکاتبه داشت، و آنها موافق بودند که در صورت حملۀ روسیه به آلمان، سوسیالیستهای آلمانی باید با از جان گذشتگی با روسها و هر متحد روسها بجنگند. «اگر آلمان خُرد شود، ما نیز خواهیم شد، در صورتی که در بهترین حالت مبارزه آنقدر خشونت بار خواهد بود که آلمان فقط توانست به شیوههای انقلابی خودش را حفظ کند، بنابراین احتمال زیادی دارد که ما مجبور شویم سکان هدایت را در دست گیریم و یک ١٧٩٣ را به انجام رسانیم.» (نامۀ ٢٤ اکتبر ١٨٩١).[٣٥]
بگذار فرصتطلبانی که از پشت بامها فریاد زدند چشم اندازهای «ژاکوبنی» برای حزب کارگران روسیه در ١٩٠٥ غیر سوسیال-دمکراتیک بودند متوجه این نکته شوند! انگلس مستقیماً امکان اینکه سوسیال-دمکراتها مجبور به شرکت در یک دولت موقت شوند را به ببل تذکر داد.
مارکس و انگلس با داشتن چنین دیدگاهی دربارۀ وظایف احزاب کارگری سوسیال-دمکرات، طبیعتاً پرشورترین ایمان را به یک انقلاب در روسیه و اهمیت جهانی آن داشتند. ما این انتظار پرشور یک انقلاب در روسیه را در این مکاتبه، طی دورهای تقریباً بیست ساله، میبینیم.
نامۀ مورخ ٢٧ سپتامبر ١٨٧٧ مارکس را در نظر بگیرید. او کاملاً علاقمند به بحران شرقی[٣٦] است: «روسیه برای مدتی طولانی در آستانۀ یک آشوب ایستاده است، همۀ عناصر آن مهیا هستند ... ترکهای شجاع با ضرباتی که وارد کردهاند انفجار را سالها تسریع نمودند ... آشوب secundum artem [بر طبق قواعد هنر] با مقداری بازی با مشروطهطلبی آغاز خواهد شد، et puis il y aura un beau tapage [و آنگاه صفی عالی تشکیل خواهد شد]. اگر طبیعت بطور خاص نسبت به ما نظر نامساعد نداشته باشد، ما آنقدر زنده خواهیم ماند که این امر مسرت بخش را ببینیم!»[٣٧] (مارکس در آن زمان پنجاه و نه سال داشت).
طبیعت به مارکس اجازه نداد – و نمیتوانست خیلی خوب بدهد – که آنقدر زنده بماند تا «امر مسرت بخش را ببیند». اما او «بازی کردن با مشروطهطلبی» را پیشبینی کرد، و اینطور به نظر میرسد که کلمات او دیروز در رابطه با دوماهای اول و دوم روسیه نوشته شدهاند. و ما میدانیم که هشدار دادن به مردم علیه «بازی کردن با مشروطهطلبی» «روح زندۀ» تاکتیک تحریمی بود که لیبرالها و فرصتطلبان اینقدر از آن بیزار هستند ...
یا نامۀ مورخ ٥ نوامبر ١٨٨٠ مارکس را در نظر بگیرید. او از موفقیت کتاب «سرمایه» در روسیه خشنود بود، و جانب اعضای سازمان نارودنایا ولیا را علیه گروه تازه برخاستۀ بازتوزیع عمومی گرفت.[٣٨] مارکس به درستی عناصر آنارشیستی در دیدگاههای آنها را تشخیص داد. مارکس که از سیر تکاملی آیندۀ نارودنیکهای بازتوزیع عمومی به سوسیال-دمکراتها آگاهی نداشت و در آن زمان امکان دانستنش را نداشت، با طعنهای برنده به آنها حمله کرد:
«این آقایان مخالف هر اقدام سیاسی-انقلابی هستند. قرار است روسیه با معلق زدن به یک هزارۀ آنارشیستی-کمونیستی-آتئیستی بپرد! در همین حال، آنها دارند با کسل کنندهترین جزماندیشی برای این جهش آماده میشوند که باصطلاح principes courent la rue depuis le feu Bakounine.»[٣٩]
می توانیم از این دریابیم که مارکس چطور اهمیت «اقدام سیاسی-انقلابی» سوسیال-دمکراسی را برای روسیۀ ١٩٠٥ و سالهای بعد درک میکرد.{٦}
نامهای مورخ ٦ آوریل ١٨٨٧ از انگلس وجود دارد: «از طرف دیگر، چنین به نظر میرسد که گویا یک بحران در روسیه در شرف وقوع است. ترورهای اخیر همه چیز را به هم ریختند ...» نامهای مورخ ٩ آوریل ١٨٨٧ همین را میگوید ... «ارتش سرشار از افسران ناراضی در حال توطئه چینی است.[انگلس در آن زمان تحت تأثیر مبارزۀ انقلابی سازمان نارودنایا ولیا قرار گرفته بود؛ او به افسران امید بسته بود، و هنوز روحیۀ انقلابی سربازان و ملوانان روسیه، که هجده سال بعد آنقدر با شکوه آشکار شد را نمیدید ...] من فکر نمیکنم که اوضاع یک سال دیگر دوام بیاورد؛ و هنگامی که آن [انقلاب] در روسیه دربگیرد [losgeht]، آنگاه هورا!»[٤١]
نامهای مورخ ٢٣ آوریل ١٨٨٧: «در آلمان سرکوب به دنبال سرکوب [سوسیالیستها] میآید. چنین به نظر میرسد که بیسمارک میخواهد همه چیز را آماده داشته باشد، تا هنگامی که انقلاب در روسیه دربگیرد [losgeschlagen werden]، که اکنون فقط چند ماه به آن مانده، آلمان بتواند فوراً از نمونۀ آن پیروی کند.»[٤٢]
آن ماهها نشان دادند که بسیار بسیار طولانی هستند. بدون تردید، افراد بی مایهای پیدا خواهند شد که، با در هم کشیدن ابروهایشان و چروک انداختن در پیشانیشان، به شدت «انقلابیگری» انگلس را محکوم میکنند، یا با اغماض به اوتوپیاهای قدیمی تبعیدی انقلابی پیر خواهند خندید.
بله، مارکس و انگلس اشتباهات بسیار و مکرری در تعیین نزدیکی انقلاب، در امید بستن به پیروزی انقلاب (مثل ١٨٤٨ در آلمان)، در ایمان داشتن به قریب الوقوع بودن یک «جمهوری» آلمانی مرتکب شدند (انگلس، با به یاد آوردن احساساتش بمثابۀ یک شرکت کننده در کارزار نظامی برای قانون اساسی رایش در ٤٩-١٨٤٨، نوشت «مردن برای جمهوری»[٤٣]). مارکس و انگلس در ١٨٧١، هنگامی که مشغول «برانگیختن قیام در جنوب فرانسه بودند، که آنها [بکر با اشاره به خودش و نزدیکترین دوستانش مینویسد «ما»: نامۀ شمارۀ ١٤ مورخ ٢١ ژوئیۀ ١٨٧١] برایش هر چیزی را که از نظر انسانی ممکن بود فدا کردند و به خطر انداختند ...» اشتباه میکردند. در همان نامه نوشته شده: «اگر ما در مارس و آوریل امکانات بیشتری داشتیم کل جنوب فرانسه را برمی خیزاندیم و کمون را در پاریس نجات میدادیم» (ص ٢٩). ولی چنین اشتباهاتی – اشتباهات غولهای تفکر انقلابی، که به دنبال بالاتر بردن پرولتاریای کل جهان از سطح وظایف خُرد، پیش پا افتاده و جزئی بودند، و آن را بالاتر بردند – هزار بار شریفانهتر و با شکوهتر و از لحاظ تاریخی ارزشمندتر و صحیحتر از دانش مبتذل لیبرالیسم رسمی هستند که فریادها، فراخوانها و صحبتهای کسل کننده دربارۀ پوچی چرندیات انقلابی، بی فایدگی مبارزۀ انقلابی و جذابیتهای توهمات «مشروطهطلبانه» را میستاید ...
طبقۀ کارگر روسیه آزادیش را به دست خواهد آورد و با اقدام انقلابیش، هر چند پر از اشتباه باشد، به اروپا انگیزه خواهد داد – و بگذار که آدمهای بی مایه به لغزش ناپذیری انفعال انقلابی خودشان افتخار کنند.
٦ آوریل ١٩٠٧
نوشته شده در ٦ (١٩) آوریل ١٩٠٧
انتشار در ١٩٠٧ در کتاب
«نامههای يوهانس بکر، ژوزف ديتسگن، فريدريش انگلس،
کارل مارکس، و عدهای ديگر به فريدريش سورگه و ديگران»
منتشره توسط پ. گ. داگه،
سن پترزبورگ
امضا: ن. لنین
انتشار بر طبق متن کتاب
مجموعه آثار لنین، جلد ١٢
lenin.public-archive.net #L1626fa.html
|