Farsi    Arabic    English   

بررسی کتاب: کارل کائوتسکی.
برنشتاین و برنامۀ سوسیال-دمکراسی. یک ضد نقد{*}

و. ای. لنین


... کائوتسکی در مقدمه ایده‌های بسیار ارزشمند و شایسته‌ای را دربارۀ شرایطی بیان می کند که باید توسط نقد جدی و وظیفه شناس برآورده شوند، چنانچه آنهایی که انجامش می دهند نخواهند خودشان را به حدود باریک تمرکز افراطی بر جزئیات و مکتب گرایی محدود کنند، چنانچه نخواهند دیدشان را از قیود نزدیک و فناناپذیری که بین «دلیل تئوریک» و «دلیل عملی» – نه دلیل عملی افراد، بلکه توده‌های جمعیتِ قرار گرفته در شرایطی خاص – از دست دهند. کائوتسکی می گوید البته حقیقت در مرتبۀ اول قرار دارد و چنانچه برنشتاین صادقانه متقاعد شده است که دیدگاههای سابقش اشتباه هستند، این وظیفۀ صاف و سادۀ اوست که عقایدش را با صراحت ابراز دارد. اما مشکل با برنشتاین دقیقاً فقدان این رک گویی و صریح بودن اوست. جزوۀ او بطور شگفت آوری «دایرة المعارفی» است (آنطور که آنتونیو لابریولا در یک مجلۀ فرانسوی اظهار داشته)؛ به توده‌ای از مشکلات، به انبوهی از مسائل می پردازد، ولی در مورد هیچ کدام از آنها شرح کامل و دقیق دیدگاههای جدید منتقد را ارائه نمی دهد. منتقد فقط تردیدهایش را ابراز می دارد و مسائل مشکل و پیچیده را بدون هیچ تحلیل مستقلی پس از اینکه اندکی به آنها پرداخت ترک می کند. کائوتسکی بطور طعنه آمیز اشاره می کند که این امر سبب پدیدۀ عجیبی می شود: پیروان برنشتاین کتاب او را به متنوع ترین شیوه‌های ممکن درک می کنند، در حالیکه تمام مخالفانش آن را به یک شیوه درک می کنند. اعتراض عمدۀ برنشتاین به مخالفانش این است که آنها درکش نمی کنند، که آنها نمی خواهند درکش کنند. تمام مجموعۀ مقالاتی که برنشتاین در پاسخ به مخالفانش در روزنامه‌ها و مجلات نوشته است نتوانسته‌اند دیدگاههای مثبت او را توضیح دهند.

کائوتسکی ضد انتقادش را با مسئلۀ اسلوب آغاز می کند. او اعتراضات برنشتاین به درک ماتریالیستی از تاریخ را بررسی می کند و نشان می دهد که برنشتاین مفهوم «جبرگرایی» را با «مکانیسم» اشتباه می گیرد، که او آزادی اراده را با آزادی عمل اشتباه می گیرد، و بطور بی اساس ضرورت تاریخی را از روی موقعیت نومیدانۀ مردم تحت اجبار تشخیص می دهد. اتهام پوسیدۀ اعتقاد به سرنوشت، که برنشتاین آن را نیز تکرار می کند، با همان بنیان‌های تئوری تاریخ مارکس رد شده است. برنشتاین می گوید که همه چیز را نمی توان به توسعۀ نیروهای مولد تقلیل داد. عوامل دیگر «باید در نظر گرفته شوند».

کائوتسکی پاسخ می دهد که بسیار خوب، آن کاریست که هر محققی، صرف نظر از اینکه کدام درک از تاریخ راهنمای اوست، باید انجام دهد. هر کسی که می خواهد ما را به رد اسلوب مارکس، اسلوبی که چنین درخشان بر حق بودنش را نشان داده و به نشان دادن بر حق بودنش در عمل ادامه می دهد، وادارد، باید یکی از این دو راه را برگزیند: یا باید کلاً ایدۀ قوانین عینی، ایدۀ ضرورت روند تاریخی را رد و در انجام این کار تمام تلاشها برای ارائۀ پایه‌ای علمی برای جامعه شناسی را ترک کند؛ یا باید نشان دهد که چطور می تواند ضرورت روند تاریخی را از روی عوامل دیگر استنتاج نماید (برای مثال، دیدگاههای اخلاقی)، او باید این را با تحلیلی که حداقل شباهتی دور با تحلیل مارکس در «سرمایه» دارد نشان دهد. برنشتاین نه تنها کمترین تلاشی برای انجام این کار نکرده است، بلکه با محدود ساختن خودش به ابتذال‌های پوچ دربارۀ «در نظر گرفتن» عوامل دیگر، به استفاده از اسلوب ماتریالیستی قدیمی در کتابش به نحوی ادامه داده که انگار آن را ناکارآمد اعلام نکرده بود! آنطور که کائوتسکی اشاره می کند، برنشتاین گاهی حتی این اسلوب را با بیشترین خامی ناروا و یک جانبه نگری بکار می برد! در ادامه اتهامات برنشتاین به سوی دیالکتیک نشانه می روند که او ادعا می کند منجر به ساخت و سازهای اختیاری و غیره می شوند. برنشتاین این عبارات را (که تا همین حالا توانسته‌اند خوانندۀ روسی را نیز منزجر سازند) تکرار می کند، بدون انجام کمترین تلاشی جهت نشان دادن اینکه چه چیزی در دیالکتیک خطاست، چه هگل و چه مارکس و انگلس بخاطر اشتباهات روش شناختی مقصر باشند (و دقیقاً کدام اشتباهات). تنها طریقی که برنشتاین بوسیلۀ آن سعی می کند عقیده‌اش را برانگیزد و تقویت کند اشاره‌ای به «تمایل گرایی» یکی از بخشهای پایانی «سرمایه» (دربارۀ گرایش تاریخی انباشت سرمایه داری) است. این اتهام تا حد نخ نما شدن پوسیده است: توسط یوجین دورینگ و یولیوس ولف و بسیاری دیگر در آلمان و (به سهم خودمان اضافه می کنیم) توسط آقای ی. ژوکوفسکی در دهۀ هفتاد و آقای ن. میخائیلوفسکی در دهۀ نود مطرح شده – توسط همان آقای ن. میخائیلوفسکی که زمانی آقای ی. ژوکوفسکی را بخاطر مطرح کردن همین اتهام به بندبازی متهم کرده بود. برنشتاین برای تأیید این مهمل پوسیده چه مدرکی ارائه می کند؟ فقط این را: مارکس «تحقیق» خودش را با نتایج از پیش آماده شده شروع کرد، زیرا در ۱۸۶۷ «سرمایه» به همان نتیجه‌ای رسید که مارکس قبلاً در دهۀ چهل رسیده بود. کائوتسکی پاسخ می دهد که چنین «مدرکی» برابر با فریب است، زیرا مارکس نتایجش را برمبنای دو تحقیق و نه یکی قرار داد، همانطور که او بطور بسیار مشخص در مقدمۀ Zur Kritik (مراجعه نمایید به ترجمۀ روسی: انتقادی از برخی گزاره‌های اقتصاد سیاسی[۱]) اشاره کرده. مارکس نخستین تحقیقش را در دهۀ چهل، پس از ترک کردن هیئت تحریریۀ راینیشه زایتونگ[۲] انجام داد. مارکس به این دلیل روزنامه را ترک کرد که باید به منافع مادی می پرداخت و متوجه شد که به اندازۀ کافی برای این آماده نیست. مارکس دربارۀ خودش نوشت که از عرصۀ حیات اجتماعی به مطالعه عقب نشینی کردم. بنابراین (کائوتسکی با اشاره به برنشتاین تأکید می کند)، مارکس تردیدهایی در خصوص درستی قضاوتش در مورد منافع مادی، در خصوص درستی دیدگاههای مسلط در مورد این موضوع در آن زمان داشت، ولی گمان نمی کرد که تردیدهایش آنقدر مهم باشند که یک کتاب کامل بنویسد و جهان را از آنها مطلع سازد. برعکس، مارکس به مطالعه پرداخت تا از تردیدها در مورد دیدگاههای قدیمی به ایده‌های مثبت جدید پیشرفت نماید. او شروع به مطالعۀ تئوری‌های اجتماعی فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی کرد. او در تماس نزدیک با انگلس قرار گرفت که در آن زمان مطالعۀ مفصلی دربارۀ وضعیت واقعی اقتصاد در انگلیس انجام می داد. ثمر این کار مشترک، این بررسی نخست، نتایج معروفی بود که دو نویسنده به تفصیل و بطور بسیار مشخص در اواخر دهۀ چهل شرح دادند.[۳] مارکس در ۱۸۵۰ به لندن مهاجرت کرد و شرایط مطلوب برای تحقیق در آنجا او را مصمم ساختند «تا از نو از ابتدا شروع کند و به نحوی انتقادی با مواد جدید کار کند» («انتقادی از برخی گزاره‌ها»، چاپ اول، ص ۱۱.[۴] تأکید از ماست). حاصل این بررسی دوم، که سالها به طول انجامید، این آثار بودند: Zur Kritik (۱۸۵۹) و Das Kapital (۱۸۶۷). نتیجۀ گرفته شده در «سرمایه» به این دلیل با نتیجۀ قبلی گرفته شده در دهۀ چهل منطبق می شود که بررسی دوم نتایج اولی را تأیید کرد. مارکس در ۱۸۵۹ نوشت «دیدگاههای من ... هر طور که قضاوت شوند ... نتیجۀ تحقیق وظیفه شناسانه‌ای که سالها به طول انجامیده هستند» (همانجا، ص ۱۲).[۵] کائوتسکی می پرسد که آیا این شبیه نتایجی است که بطور از پیش ساخته مدتها پیش از تحقیق پیدا می شوند؟

کائوتسکی از مسئلۀ دیالکتیک به مسئلۀ ارزش می رود. برنشتاین می گوید که تئوری مارکس ناکامل است، که مشکلات زیادی را باقی می گذارد «که به هیچ وجه کاملاً توضیح داده نشده‌اند.» کائوتسکی در فکر رد کردن این نیست: او می گوید که تئوری مارکس آخرین کلام در علم نیست. تاریخ واقعیات بیشتر و روشهای جدید بررسی می آورد که پیشرفت بیشتر تئوری را می طلبند. اگر برنشتاین تلاشی جهت بکار گرفتن واقعیات جدید و روشهای جدید بررسی جهت پیشرفت بیشتر تئوری می کرد، همگان سپاسگزار او می بودند. ولی برنشتاین خواب انجام آن کار را هم نمی بیند؛ او خودش را به حملات پست به طرفداران مارکس و اظهارنظرهای بسیار مبهم صرفاً التقاطی محدود می سازد، نظیر اینها: تئوری مطلوبیت نهایی گوسن - ژوون - بوهم دقیقاً همان اهمیت تئوری کار - ارزش مارکس را دارد. برنشتاین می گوید هر دو تئوری اهمیت شان را برای اهداف متفاوتی نگه می دارند چون بوهم - باورک، همانقدر حق دارد از مالکیت کالاها بطور استقرایی نتیجه گیری انتزاعی کند که آنها توسط کار تولید شده‌اند، که مارکس حق دارد از مالکیت نتیجه گیری انتزاعی کند که آنها ارزش مصرف هستند. کائوتسکی نشان می دهد که این به کلی نامعقول است که دو چیز مخالف، تئوریهای متقابلاً انحصاری مناسب برای اهداف متفاوت، را در نظر بگیریم (بعلاوه، برنشتاین نمی گوید که هر کدام از دو تئوری برای چه هدفی مناسب است). مسئله به هیچ وجه این نیست که کدام مالکیت کالاها، بطور استقرایی (von Hause aus) استحقاق دارد که از آن انتزاع شود؛ مسئله این است که پدیدۀ اصلی جامعۀ امروزه، برمبنای مبادلۀ محصولات، چطور توضیح داده شود، ارزش کالاها، عملکرد پول و غیره چطور توضیح داده شوند. حتی اگر تئوری مارکس هنوز برخی مشکلات را مبهم باقی گذاشته باشد، تئوری ارزش برنشتاین یک مشکل به کلی مبهم است. برنشتاین در ادامه از بوچ، که مفهوم «تراکم حداکثر» کار را ساخت، نقل قول می آورد؛ ولی برنشتاین شرحی کامل از دیدگاههای بوچ ارائه نمی دهد یا اظهارنظری مشخص دربارۀ نظر خودش دربارۀ آن مسئله نمی کند. به نظر می رسد که بوچ، با وابسته کردن ارزش به مزدها و مزدها به ارزش، گرفتار تضادها شده است. برنشتاین التقاط موجود در اظهاراتش را حس می کند و سعی می کند که از التقاط بطور کلی دفاع کند. او آن را «شورش روشنفکر هوشیار علیه گرایش ذاتی موجود در هر عقیدۀ جزمی جهت تنگ کردن اندیشه در حدودی باریک» می خواند. کائوتسکی متقابلاً پاسخ می دهد که اگر برنشتاین می خواست که تاریخچۀ اندیشه را به یاد آورد، می دید که شورش‌های بزرگ علیه تنگ کردن اندیشه در حدودی باریک هیچگاه التقاطی نبودند، که آنچه همواره مشخص شان کرده تلاش برای پیوستگی و یکپارچگی ایده‌ها بوده است. التقاط گرا ترسوتر از آن است که جرأت شورش داشته باشد. البته، اگر من به مارکس ادای احترام کنم و همزمان به بوهم - باوریک ادای احترام کنم، آن هنوز فاصلۀ زیادی از شورش دارد! کائوتسکی می گوید که بگذارید هر کسی حتی یک نفر التقاط گرا را در جمهوری اندیشه نام برد که اثبات کرده است شایستۀ نام شورشی می باشد!

کائوتسکی با گذار از اسلوب به نتایج کاربرد آن، به باصطلاح Zusammenbruchstheorie، تئوری سقوط ، سقوط ناگهانی سرمایه داری اروپای غربی، سقوطی که ادعا می شود مارکس باور داشته که اجتناب ناپذیر و مرتبط با یک بحران اقتصادی عظیم است، می پردازد. کائوتسکی می گوید و اثبات می کند که مارکس و انگلس هیچگاه یک Zusammenbruchstheorie خاص را مطرح نساختند، که آنها یک Zusammenbruch را الزاماً به بحرانی اقتصادی ربط ندادند. این تحریفی است که می توان مخالفانشان را که تئوری مارکس را یکجانبه تفسیر می کنند، نقل قول‌های عجیب را از متن نوشته‌های مختلف بیرون می کشند تا بدین ترتیب پیروزمندانه «یک جانبه گری» و «ناپختگی» تئوری را رد کنند، بدان متهم کرد. در واقع مارکس و انگلس دگرگونی روابط اقتصادی اروپای غربی را وابسته به بلوغ و قدرت طبقاتی که توسط تاریخ مدرن اروپا به جلوی صحنه آورده شده بودند می دانستند. برنشتاین سعی می کند ادعا نماید که این تئوری مارکس نیست، بلکه تفسیر و گسترش آن توسط کائوتسکی است. با این حال، کائوتسکی با آوردن نقل قول‌های دقیق از نوشته‌های دهۀ چهل و شصت مارکس، همچنین توسط تحلیلی از ایده‌های اساسی مارکسیسم، کاملاً این حقۀ مشاجره دربارۀ جزئیاتِ برنشتاین را که اینقدر آشکار طرفداران مارکس را به «توجیه گری و مشاجره دربارۀ جزئیات» متهم کرد، رد نمود. این بخش از کتاب کائوتسکی بطور خاصی جالب است، از این رو بیشتر جالب است که برخی نویسندگان روسی (برای مثال، آقای بولگاکوف در مجلۀ ناچالو) در تکرار کردن تحریف تئوری مارکس که برنشتاین در پوشش «انتقاد» ارائه کرده بود (همانطور که آقای پروکوپوویچ در اثر خودش «جنبش طبقۀ کارگر در غرب»، سن پترزبورگ، ۱۸۹۹، انجام می دهد) عجله می کنند.

کائوتسکی گرایش‌های اساسی توسعۀ اقتصادی معاصر را مخصوصاً در جزئیات بیشتری تحلیل می کند تا عقیدۀ برنشتاین را مبنی بر اینکه این توسعه در جهتی که مارکس نشان داده بود به پیش نمی رود رد نماید. ما منطقاً نمی توانیم در اینجا شرحی مفصل از فصل «تولید مقیاس بزرگ و مقیاس کوچک» و دیگر فصول کتاب کائوتسکی که به تحلیلی سیاسی - اقتصادی اختصاص یافته‌اند و حاوی اطلاعات عددی گسترده‌ای هستند را ارائه دهیم، بلکه ناچاریم خودمان را به اشاره‌ای مختصر به محتوای آنها محدود کنیم. کائوتسکی بر این نکته تأکید می کند که، روی هم رفته، مسئله جهت گیری توسعه و نه به هیچ وجه ویژگی‌های خاص و تجلیات سطحی است که هیچ تئوری نمی تواند آنها را با تمام تنوع زیادشان در نظر گیرد (مارکس این حقیقت ساده ولی اغلب فراموش شده را در فصول مربوطۀ «سرمایه» به خواننده یادآوری می کند). کائوتسکی با تحلیلی مفصل از اطلاعات فراهم شده توسط آمارهای صنعتی آلمان در ۱۸۸۲ و ۱۸۹۵ نشان می دهد که آنها یک تأیید درخشان تئوری مارکس هستند و روند تمرکز سرمایه و نابودی تولید مقیاس کوچک را فرای همۀ تردیدها قرار داده‌اند. در ۱۸۹۶ برنشتاین (کائوتسکی به طعنه می گوید هنگامی که هنوز خودش متعلق به رستۀ توجیه گران و مشاجره کنندگان بر سر جزئیات بود) با تأکید بسیار این حقیقت را تصدیق کرد، ولی اکنون او در مبالغه دربارۀ قدرت و اهمیت تولید مقیاس کوچک افراط می کند. بدین ترتیب، برنشتاین تعداد بنگاههایی که کمتر از ۲۰ کارگر در استخدام داشتند را چند صد هزار تخمین می زند، «ظاهراً در شور تعصب آمیزش یک صفر اضافی به رقم می افزاید»، زیرا فقط ۴۹۰۰۰ عدد از چنین بنگاههایی در آلمان وجود دارند. بعلاوه، آمار چه کسانی را در بین بنگاه داران خُرد قرار نمی دهد – درشکه چی‌ها، پیک‌ها، قبرکنان، میوه فروشان دوره گرد، خیاط‌ها (حتی با وجود آنکه ممکن است آنها در خانه برای یک سرمایه دار کار کنند) و غیره! اجازه دهید در اینجا به یک تذکر کائوتسکی که از دیدگاه تئوریک اهمیت ویژه‌ای دارد توجه کنیم – اینکه بنگاههای خرد تجاری و صنعتی (نظیر آنهایی که در بالا به آنها اشاره شد) در جامعۀ سرمایه داری اغلب فقط یکی از اشکال ازدیاد جمعیت نسبی هستند؛ تولیدکنندگان خرد ورشکست شده و کارگرانی که قادر نیستند کار بیابند (گاهی بطور موقت) به تجار خرد و دوره گرد تبدیل می شوند، یا اتاق یا تخت خواب اجاره می دهند (که همچنین «بنگاههایی» هستند که بطور برابر با همه نوع بنگاه دیگر توسط آمار ثبت می گردند!) و غیره. این حقیقت که این مشاغل پر ازدحام هستند به هیچ وجه نشان دهندۀ قابلیت کار موفق تولید خرد نیست بلکه بیشتر رشد فقر را در جامعۀ سرمایه داری نشان می دهد. با این حال، برنشتاین هنگامی که به نظرش می رسد به نفعش است (در مورد مسئلۀ تولید مقیاس بزرگ و مقیاس کوچک)، بر اهمیت «تولیدکنندگان صنعتی» خرد تأکید و در موردش مبالغه می کند، ولی هنگامی که آن را به ضررش می یابد (در مورد مسئلۀ رشد فقر) دربارۀ آن ساکت می ماند.

برنشتاین استدلالی را، که مدتهاست برای عموم در روسیه نیز شناخته شده است، مبنی بر اینکه شرکت‌های سهامی «اجازه می دهند» سرمایه تکه تکه شود و تمرکز آن را «ضروری می سازند» تکرار می کند و به برخی ارقام دربارۀ تعداد سهام‌های کوچک اشاره می کند (رجوع کنید به ژیزن، شمارۀ ۳، برای سال ۱۸۹۹). کائوتسکی پاسخ می دهد که این ارقام به کلی هیچ چیز را اثبات نمی کنند، زیرا سهام‌های کوچک در هر شرکتی ممکن است متعلق به سرمایه داران بزرگ باشند (همانطور که حتی برنشتاین هم مجبور است به آن اعتراف کند). برنشتاین به هیچ مدرکی جهت اثبات اینکه شرکت‌های سهامی تعداد مالکین را افزایش می دهند استناد نمی کند و نمی تواند هم بکند، زیرا شرکت‌های سهامی در واقعیت در خدمت سلب مالکیت کردن از پول‌های ناچیز افراد زودباور به نفع سرمایه داران بزرگ و سفته بازان قرار دارند. افزایش تعداد سهام فقط نشان می دهد که ثروت گرایشی به اتخاذ شکل سهام را دارد؛ ولی این افزایش به ما هیچ چیزی دربارۀ توزیع ثروت نمی گوید. بطور کلی، برخورد برنشتاین به مسئلۀ یک افزایش در تعداد افراد ثروتمند و مالکین به طرز شگفت آوری بدون تفکر است، که پیروان بورژوای او را از ستودن دقیقاً این بخش از کتابش و اعلام اینکه مبتنی بر «مقدار بسیار زیادی از اطلاعات عددی» است، بازنداشته. کائوتسکی به طعنه می گوید که برنشتاین ماهر بودنش را با فشردن این مقدار عظیم اطلاعات در دو صفحه نشان داده! او مالکین را با سرمایه داران اشتباه می گیرد، هر چند که هیچ کس افزایش تعداد دومی‌ها را انکار نکرده است. او در تحلیل اطلاعات مالیات بر درآمد به خصلت مالی آنها و اشتباه گرفتن درآمد از مالکیت با درآمد به شکل حقوق و غیره بی توجهی می کند. او اطلاعات زمان‌های مختلفی که با روشهای مختلف جمع آوری شده‌اند (برای مثال در پروس) و از این رو قابل مقایسه نیستند را با هم مقایسه می کند. او حتی تا حد قرض گرفتن اطلاعات دربارۀ رشد مالکین در انگلیس از مقاله‌ای در همان روزنامۀ احساساتی که داشت سالگرد سلطنت ملکه ویکتوریا را می ستود و بررسی آمار توسط آن منتهی درجۀ{1} سبک مغزی بود، به پیش می رود (این ارقام را با حروف برجسته، همچون برگ برندۀ خودش، چاپ می کند)! منبع این اطلاعات ناشناخته است و البته چنین اطلاعاتی نمی تواند برمبنای اطلاعات مالیات بر درآمد انگلیس به دست آید، زیرا اجازه نمی دهد که تعداد مالیات پردازان و درآمد کل هر مالیات پرداز مشخص شود. کائوتسکی به اطلاعات برگرفته از کتاب کلب دربارۀ مالیات بر درآمد انگلیس از ۱۸۱۲ تا ۱۸۴۷ استناد می کند و نشان می دهد که آنها، دقیقاً به همان شیوۀ اطلاعات روزنامۀ برنشتاین، نشان دهندۀ یک افزایش (ظاهری) در تعداد مالکین هستند – و آن در دورۀ وحشتناک ترین افزایش در وحشتناک ترین فقر مردم در انگلیس اتفاق می افتد! تحلیل مفصل اطلاعات برنشتاین کائوتسکی را به این نتیجه رساند که برنشتاین یک عدد را هم که واقعاً رشدی در تعداد مالکین را اثبات کند نقل نکرده است.

برنشتاین سعی نمود تا به این پدیده یک زمینۀ تئوریک بدهد: او گفت که سرمایه داران نمی توانند خودشان کل ارزش اضافی که به چنین وسعت عظیمی افزایش می یابد را مصرف کنند؛ این یعنی تعداد مالکینی که آن را مصرف می کنند باید افزایش یابد. برای کائوتسکی زیاد دشوار نیست که این استدلال مضحک را که کاملاً به تئوری تحقق مارکس (که در نوشته‌های روسی به دفعات زیاد شرح داده شده است) بی توجه است، رد نماید. بطور خاص جالب است که کائوتسکی برای رد کردنش تنها استدلالات تئوریک بکار نمی برد، بلکه اطلاعات مشخصی را ارائه می دهد که گواهی بر رشد تجمل و ولخرجی در کشورهای اروپای غربی هستند؛ بر نفوذ مدهای به سرعت تغییر یابنده، که این روند را بسیار تشدید می کند؛ بر بیکاری انبوه؛ بر افزایش زیاد «مصرف مولد» ارزش اضافی، یعنی، سرمایه گذاری سرمایه در بنگاههای جدید، بخصوص سرمایه گذاری سرمایۀ اروپایی در راههای آهن و دیگر بنگاههای روسیه، آسیا و آفریقا.

برنشتاین اعلام می کند که همگان «تئوری بدبختی» یا «تئوری فقیرسازی» مارکس را کنار گذاشته‌اند. کائوتسکی نشان می دهد که این باز هم مبالغه‌ای تحریف شده از جانب مخالفان مارکس است، زیرا مارکس چنین تئوری ای را مطرح نکرد. او از گسترش فقر، تحقیر و غیره سخن گفت و همزمان گرایش مقابله کننده و نیروهای اجتماعی واقعی را که تنها آنها می توانستند این گرایش را ایجاد کنند نشان داد. کلمات مارکس دربارۀ رشد فقر کاملاً توسط واقعیت تصدیق می شوند: نخست، ما واقعاً می بینیم که سرمایه داری گرایشی به ایجاد و گسترش فقر دارد، که هنگامی که گرایش مقابله کنندۀ فوق الذکر غایب باشد ابعاد عظیمی پیدا می‌کند. دوم، فقر نه به مفهوم فیزیکی، بلکه به مفهوم اجتماعی رشد می کند، یعنی، به مفهوم نابرابری بین سطح افزایش یابندۀ مصرف توسط بورژوازی و مصرف توسط اجتماع بمثابه یک کل و سطح استانداردهای زندگی مردم زحمتکش. برنشتاین در مورد چنین برداشتی از «فقر» با کنایه و طعنه حرف میزند، میگوید که این یک برداشت پیکویکی است [یعنی شبیه آنچه در داستانهای Pickwick{۲} میخوانیم]. کائوتسکی در پاسخ نشان می دهد که افرادی مثل لاسال، رودبرتوس و انگلس اظهاراتی بسیار مشخص در این باره داشته‌اند که فقر باید به مفهوم اجتماعی و همچنین فیزیکی اش درک گردد. همانطور که می بینید – او با دفع حملۀ برنشتاین می گوید – گروهی که در «باشگاه پیکویک» جمع می شود چندان هم بد نیست! سوم و آخری، نقل قول دربارۀ افزایش فقیرسازی در رابطه با «مناطق مرزی» سرمایه داری کاملاً صحیح باقی مانده، مناطق مرزی که هم به مفهوم جغرافیایی (کشورهایی که سرمایه داری در آنها تازه شروع به نفوذ می کند و غالباً نه تنها باعث افزایش فقر فیزیکی بلکه گرسنگی کامل توده‌ها می شود) و هم به مفهوم سیاسی - اقتصادی (صنایع دستی و بطور کلی آن شاخه‌هایی از اقتصاد که در آنها روشهای عقب ماندۀ تولید هنوز حفظ شده‌اند) درک می شوند.

فصل دربارۀ «دستۀ متوسط جدید» نیز بسیار جالب است و برای ما روس‌ها بسیار آموزنده. کائوتسکی می گوید که اگر برنشتاین فقط می خواست که بگوید بجای تولیدکنندگان خرد زوال یابنده یک دستۀ متوسط جدید، یعنی روشنفکران، پدیدار می گردد، کاملاً صحیح می گفت، و اشاره می کند که خودش اهمیت این پدیده را چند سال قبل متوجه شده. سرمایه داری در تمام عرصه‌های کار مردم تعداد کارگران اداری و حرفه‌ای را با سرعت خاصی افزایش می دهد و تقاضای افزایش یابنده‌ای برای روشنفکران را خلق می کند. آنها جایگاه ویژه‌ای را در میان دیگر طبقات اشغال می کنند، خودشان را با ارتباطاتشان، دیدگاههایشان و غیره بخشاً به بورژوازی می بندند، و هنگامی که سرمایه داری روشنفکر را به نحوی فزاینده از جایگاه مستقلش محروم، او را به یک کارگر اجیر شده تبدیل و به پایین آوردن استاندارد زندگی اش تهدید می کند، به کارگران. موقعیت ناپایدار، بی ثبات و متناقض آن قشر مورد بحثِ جامعه در پخش شدن دیدگاههای ترکیبی و التقاطی، تودۀ درهم و برهمی از اصول و ایده‌های متناقض، اشتیاقی به صعود کلامی به عرصه‌های بالاتر و پوشاندن برخوردها بین گروههای تاریخی جمعیت با عبارات انعکاس می یابد – که مارکس نیم قرن پیش تمام اینها را با طعنه کوبیده بود.

کائوتسکی در فصل مربوط به تئوری بحران نشان می دهد که مارکس به هیچ وجه «تئوری» چرخۀ ده سالۀ بحران‌های صنعتی را پیش فرض نگرفت، بلکه تنها یک واقعیت را بیان داشت. خود انگلس متوجه تغییر در این چرخه در دوران اخیر شد. گفته شده است که کارتل‌های صاحبان صنایع می توانند با محدود کردن و تنظیم تولید با بحران‌ها مقابله کنند. ولی آمریکا سرزمین کارتل‌هاست؛ با این حال ما بجای محدود شدن، یک رشد عظیم تولید را در آنجا می بینیم. بعلاوه، کارتل‌ها تولید را برای بازار داخلی محدود می کنند ولی آن را برای بازار خارجی گسترش می دهند، کالاهایشان را در خارج با ضرر می فروشند و از مصرف کنندگان در کشور خودشان قیمت‌های انحصاری می گیرند. این سیستم تحت حمایت گرایی اجتناب ناپذیر است و هیچ پایۀ نظری برای پیش بینی کردن تغییری از حمایت گرایی به بازار آزاد وجود ندارد. کارتل‌ها کارخانه‌های کوچک را می بندند، تولید را متمرکز و انحصاری می کنند، پیشرفت‌هایی را باب می کنند و به این طریق وضعیت تولیدکنندگان را بسیار بدتر می سازند. برنشتاین بر این عقیده است که سفته بازی که منجر به برخاستن بحران‌ها می گردد با تغییر شرایط بازار جهانی از پیش بینی ناپذیر به پیش بینی پذیر و شناخته شده ضعیف می شود؛ اما او فراموش می کند که این شرایط «پیش بینی ناپذیر» در کشورهای جدید هستند که انگیزۀ زیادی به سفته بازی در کشورهای قدیمی می دهند. کائوتسکی با استفاده از اطلاعات آماری رشد سفته بازی دقیقاً در چند سال اخیر و همچنین رشد علایم نشان دهندۀ یک بحران در آیندۀ نه چندان دور را نشان می دهد.

در رابطه با بخش باقیماندۀ کتاب کائوتسکی، ما باید به تحلیل او از آشفته‌فکری‌هایی اشاره کنیم که مردم دچارش میشوند (مثل آقای س. پروکوویچ که قبلاً نام بردیم) به این نحو که قدرت اقتصادی گروههای معینی را با سازمانهای اقتصادی آنها عوضی میگیرند. باید به گفتۀ کائوتسکی اشاره کنیم مبنی بر اینکه برنشتاین به شرایط صرفاً موقت یک وضعیت تاریخی معیّن، شأن و مقام یک قانون عام را نسبت میدهد – رد کردن دیدگاههای نادرست برنشتاین دربارۀ جوهر دمکراسی؛ توضیح اشتباه آماری برنشتاین در مقایسۀ تعداد کارگران صنعتی در آلمان با تعداد رأی دهندگان و نادیده گرفتن این امر ناچیز که نه تمام کارگران در آلمان (بلکه فقط مردان بالای ۲۵ سال) از حق رأی دادن برخوردارند و همه شان در انتخابات شرکت نمی کنند توسط او. ما فقط می توانیم قویاً به خواننده‌ای که علاقمند به مسئلۀ اهمیت کتاب برنشتاین و مباحثه پیرامون آن می باشد پیشنهاد کنیم که رو به نوشته‌های آلمانی بیاورد و تحت هیچ شرایطی بررسی‌های جانبدارانه و یکجانبه توسط طرفداران التقاط گرایی که بر نوشته‌های روسی مسلط هستند را باور نکند. ما شنیده‌ایم که بخشی از کتاب مورد بررسی کائوتسکی احتمالاً به روسی ترجمه خواهد شد. این بسیار مطلوب است، اما جای آشنایی با اصل کتاب را نمی گیرد.


نوشته شده در اواخر ۱۸۹۹
نخستین انتشار در ۱۹۲۸
در آثار متفرقۀ لنین، جلد ۷
انتشار بر طبق متن دستنویس
مجموعه آثار لنین، جلد ۴


توضیحات

{*} در نسخه اصل، عنوان به زبان آلمانی نوشته شده است: Karl Kautsky. Bernstein und das sozialdemokratische Programm. Eine Antikritik

[۱] Zur Kritik – اثر مارکس با عنوان Zur Kritik der politischen Ökonomie (درافزوده‌ای به نقد اقتصاد سیاسی). ارجاعات لنین به نسخۀ روسی کتاب هستند که در ۱۸۹۶ منتشر شد.

[۲] Rheinische Zeitung für Politik, Handel und Gewerb (روزنامۀ راینی برای سیاست، تجارت و تولید) – روزنامه‌ای که در کلن از ۱ ژانویۀ ۱۸۴۲ تا ۳۱ مارس ۱۸۴۳ منتشر می شد. این روزنامه توسط نمایندگان بورژوازی راینلند که مخالف حکومت مطلقۀ پروسی بودند بنیان گذاری شد. برخی هگلی‌های چپ به مشارکت در روزنامه دعوت شدند. مارکس در آوریل ۱۸۴۲ یکی از نویسندگان و از اکتبر همان سال یکی از دبیران شد. Rheinische Zeitung همچنین سلسله مقالاتی از فردریک انگلس را چاپ کرد. روزنامه تحت هدایت مارکس شروع به گرفتن خصلت انقلابی - دمکراتیک قاطع تری کرد. روند در پیش گرفته شده توسط Rheinische Zeitung و محبوبیت زیادی که در آلمان بدست آورد باعث هراس و نارضایتی در محافل دولتی شد و به آزار بی رحمانۀ روزنامه توسط مطبوعات ارتجاعی انجامید. در ۱۹ ژانویۀ ۱۸۴۳ دولت پروس دستور بستن Rheinische Zeitung از ۱ آوریل ۱۸۴۳ را صادر کرد و سانسور بطور خاص سخت گیرانه و مضاعفی را برای زمان باقی ماندۀ موجودیتش برقرار ساخت.

[۳] لنین به «مانیفست حزب کمونیست» اشاره می کند.

[۴] کارل مارکس «مقدمۀ کتاب درافزوده‌ای به نقد اقتصاد سیاسی»، (مارکس و انگلس، آثار منتخب، جلد ۱، مسکو، ۱۹۵۸، ص ۳۶۵).

[۵] همانجا.

{۱} در متن اصلی از عبارت لاتین nec plus ultra استفاده شده است. – مترجم.

{۲} The Pickwick Papers «اسناد و مدارک به جا مانده از پیک‌ویک» از اولین نوشته‌های چارلز دیکنز، یک داستان دنباله‌دار و مصور از ماجراهای کمابیش مرتبط است که برای انتشار در یک نشریه نوشته شد و یک سال بعد از اتمام انتشارش در نشریه، به سبب موفقیت درخشانش در سال ۱۸۳۷ بصورت یک کتاب هم منتشر شد. چندین فیلم و سریال تلویزیونی بر مبنای این نوشتۀ دیکنز ساخته شده است.

حکایتی عالی و طنزآلود از افراد عجیب و غریب، بدجنس‌ها، سیاستمداران قلابی، بیوه‌های عاشق و نوکران زیرک، که به نوعی جوهر معنی انگلیسی بودن را بیان میکنند، همراهی، سخاوت و خوش‌فطرتی را در قامت ساموئل پیکویک جشن می‌گیرند. یکی از تجسم‌های بزرگ در ادبیات خیرخواهی. این توصیف سیمون کالو بازیگر و کارگردان انگلیسی از این اثر دیکنز است.

شخصیت اصلی داستان، ساموئل پیکویک یک پیرمرد چاق و چلۀ ثروتمند و شوخ‌طبع و خیّر است که بنیانگذار و رئیس مادام‌العمر «باشگاه پیک‌ویک» است. او پیشنهاد میکند که خودش، بعلاوه بقیه «پیک‌ویکی‌ها» یعنی سه عضو دیگر کلوب به اقصی نقاط انگلستان، به جاهای دور از لندن سفر کنند و شرح مشاهدات و کشفیاتشان را بصورت گزارش برای باشگاه و اعضایش بفرستند. این گزارشها و بحث و فحص اعضاء پیرامون آنها موضوع و محتوای اصلی این کتاب را تشکیل میدهند. اینکه آدمهای شکم‌سیر و بی‌نیاز و پایتخت‌نشین، فقر و فاقه و رنج و مصیبت مردم را چطور میبینند، چطور میفهمند و راه رفع مشکلات مردم را چه میدانند در این سری داستانها یا گزارشها با دوز دلچسبی از مزاح و طنز انگلیسی توصیف شده است.—توضیح آرشیو عمومی، برگرفته از ویکی‌پدیا


- ترجمه جواد راستی‌پور
- انتشار بدون مقابله و تصحیح ۲۰۲۳/۴/۲۸
- نیاز به بازبینی و تصحیح دارد


lenin.public-archive.net #L1034fa.html