درست همینطور است! آقای میخائیلفسکی میبایست کمتر از مارکس تمجید میکرد ولی با تعمّق بیشتری نوشتههای او را میخواند. و یا از آنهم بهتر، بطور جدیتری در آنچه میخواند دقت میکرد. آقای میخائیلفسکی میگوید: «مارکس در 'کاپیتال' نمونهای را به دست ما داده است که نشان میدهد چگونه نیروی منطق با تبحّر جمع است». مارکسیستی در این باره چنین گفت - آقای میخائیلفسکی در این جمله نمونهای به دست ما داد که نشان میدهد چگونه عبارتپردازی درخشان با مضمون پوچ جمع است. و این گفتۀ کاملاً بجایی است. واقعاً هم آیا این نیروی منطق مارکس در کجا ظاهر شده است؟ نتایج آن کدام است؟ با خواندن این قطعۀ بلندبالای آقای میخائیلفسکی ممکن است چنین تصور کرد که تمام این نیروی، به مفهوم کاملاً محدود کلمه، فقط متوجه «تئوریهای اقتصادی» بوده است و بس. و آقای میخائیلفسکی، برای آنکه حدود باصطلاح تنگ عرصهای را که مارکس در آن نیروی منطق خود را ظاهر کرده است شدیدتر نمایان سازد، تکیۀ کلام را روی «کوچکترین جزئیات»، روی «موشکافی» روی «تئوریسینهایی که کسی بر وجودشان واقف نیست» و غیره میگذارد. از اینجا چنین مستفاد میشود که گویا مارکس هیچ چیزی که اصولاً جدید و قابل ذکر باشد در طرز ساختن این تئوریها وارد نکرده است و مثل این است که او علم اقتصاد را در همان حدودی که اقتصادیون سابق قائل بودند باقی گذارده است. یعنی این حدود را توسعه نداده و چیز «کاملاً جدید» در چگونگی درک این علم از خود وارد ننموده است. و حال آنکه هر کس 'کاپیتال' را خوانده باشد میداند که این نظر سراپا دور از حقیقت است. در این مورد نمیتوان آنچه را که آقای میخائیلفسکی ۱۶ سال پیش از این، ضمن جرّ و بحث قلمی خود با یو. ژوکوفسکی[۱۵]، این بورژوای فرومایه، دربارۀ مارکس نوشته است یادآور نشد. یا آنروزها زمانه طور دیگری بود، یا احساسات تازهتر. هر چه بود ولی هم لحن و هم مضمون مقالۀ آقای میخائیلفسکی در آنوقت بکلی غیر از اینها بود. آقای میخائیلفسکی در سال ۱۸۷۷ اینطور اظهار نظر کرده است: «مارکس در 'کاپیتال' خود میگوید که "هدف نهایی این تألیف نشان دادن قانون تکامل (در نسخۀ اصلی نوشته شده است: das oekonomische Bewegungsgesetz یعنی قانون اقتصادی حرکت) جامعۀ نوین است" - و قویّاً از برنامۀ خود پیروی مینماید». حال این برنامهای را که - بنا بر اعتراف منقّد - قویاً پیروی شده است کمی از نزدیکتر مورد بررسی قرار دهیم. هدف این برنامه «نشان دادن قانون اقتصادی تکامل جامعه نوین» است. خود این فرمول بتنهایی ما را در برابر چندین سؤال قرار میدهد که محتاج توضیح است. چرا مارکس همانا در خصوص جامعۀ «نوین Modern» صحبت میکند در حالی که تمام اقتصاددانهای قبل از او از جامعه بطور کلی صحبت میکردند؟ او کلمه «نوین» را به چه مفهومی استعمال میکند و از روی چه علائمی این جامعۀ نوین را بطرز خاص مشخص مینماید؟ و بالأخره معنیِ قانون اقتصادی حرکت جامعه چیست؟ ما عادت کردهایم از اقتصاددانها بشنویم - و این ضمناً یکی از اندیشههای مورد پسند روزنامهنگاران و اقتصاددانهای محیطی است که 'روسکویه باگاتستوو' به آن تعلّق دارد - که تنها تولید ارزشها است که صرفاً تابع قوانین اقتصادی میباشد و حال آنکه توزیع باصطلاح وابسته به سیاست است، وابسته به این است که تأثیر قدرت حاکمه، روشنفکران و غیره روی جامعه چگونه خواهد بود. آیا مارکس به چه معنایی دربارۀ قانون اقتصادی حرکت جامعه سخن رانده و در عین حال آن را قانون Naturgesetz یعنی قانون طبیعت نامیده است؟ هنگامی که آنهمه از جامعهشناسان وطنی ما خروارها کاغذ را سیاه کردهاند برای اینکه اثبات کنند مبحث پدیدههای اجتماعی بطرز خاصی از مبحث پدیدههای تاریخ طبیعی جُدا است و از همین جهت هم برای بررسی پدیدههای دستۀ اول باید «یک اسلوب سوبژکتیف در جامعهشناسی» به کار بُرد که جنبۀ خاص داشته باشد، آیا در این هنگام این سخنان مارکس را به چه معنایی باید فهمید؟ پیدایش تمام این ابهامات طبیعی و ناگزیر است و البته کمال نادانی است اگر از 'کاپیتال' صحبت شود و دربارۀ این ابهامات سکوت اختیار گردد. برای روشن کردن این مسائل مقدمتاً یک قسمت دیگر از همان دیباچۀ کتاب 'کاپیتال' که را فقط چند سطر پائینتر از قسمت اول است در اینجا نقل مینماییم: مارکس میگوید: «نظر من عبارت از آن است که به تکامل صورتبندی اجتماعی و اقتصادی جامعه همچون یک پروسۀ تاریخ طبیعی مینگرم.» مقابلۀ ساده فقط این دو قسمت از پیشگفتار مزبور کافی است تا معلوم شود ایدۀ اصلی 'کاپیتال' که، چنانچه شنیدیم، قویّاً پیروی شده و با نیروی منطق نادری به کار بُرده شده است، در همین است. قبل از هر چیز دو نکته را در اطراف تمام این موضوع ذکر نماییم: مارکس فقط از یک صورتبندی اجتماعی و اقتصادی» یعنی از صورتبندی سرمایهداری صحبت میکند یعنی میگوید که فقط قانون تکامل این صورتبندی را بررسی کرده است و بس. این نکته اول. در مرحلۀ ثانی هم شیوههایی را که مارکس برای تنظیم استنتاجهای خود به کار میبرده است متذکر میشویم: این شیوهها، بطوری که هماکنون از آقای میخائیلفسکی شنیدیم، عبارت بوده است از «تحقیق موشکافانه واقعیّات مربوطه». حال به تشریح این ایدۀ اصلی 'کاپیتال' بپردازیم که فیلسوف سوبژکتیف ما با زبَردستی خاصی سعی کرده است از آن بگذرد. اصولاً مفهوم صورتبندی اقتصادی جامعه چیست؟ و چگونه تکامل این صورتبندی را میتوان و باید یک پروسۀ تاریخ طبیعی محسوب نمود؟ - این سؤالاتی است که اکنون در برابر ما قرار دارد. من هماکنون متذکّر شدم که از نقطهنظر اقتصاددانها و جامعهشناسان قدیمی (نه برای روسیه) مفهوم صورتبندی اجتماعی و اقتصادی بکلّی زائد است: آنها دربارۀ جامعه بطور کلی صحبت میکنند، با اسپنسرها بر سر چگونگی جامعه بطور کلی، هدف و ماهیّت جامعه بطور کلی و قسعلیهذا مباحثه مینمایند. این جامعهشناسان سوبژکتیف در چنین مباحثی روی ادلّهای از این قبیل تکیه میکنند: هدف جامعه - نفع کلیه اعضاء آن است و از این رو عدالت خواستار فلان نوع سازمان است و نظاماتی که با این سازمان ایدهآل («جامعهشناسی باید تا اندازهای با اوتوپی آغاز شود» - این گفتۀ یکی از مصنّفین اسلوب سوبژکتیف یعنی آقای میخائیلفسکی است که بطرز شایستهای ماهیّت شیوههای آنان را روشن مینماید) مطابقت ننماید غیر طبیعی است و باید برطرف گردد. مثلاً از جمله قضاوتهای آقای میخائیلفسکی این است که: «وظیفۀ اساسی جامعهشناسی روشن ساختن آن شرایط اجتماعی است که در آن، فلان یا بهمان حاجت طبیعت بشری برآورده میشود». ملاحظه میکنید که برای این جامعهشناس فقط آن جامعهای مطلوب است که طبیعت بشری را راضی مینماید نه فلان صورتبندیهای اجتماعی که در ضمن ممکن است بر یک چنین پدیدۀ ناسازگار با «طبیعت بشری» مانند اسارت اکثریت از طرف اقلیّت هم پایهگذاری شده باشد. همچنین ملاحظه میکنید که از نقطهنظر این جامعهشناس سخنی هم دربارۀ اینکه تکامل جامعه را پروسۀ تاریخ طبیعی بدانیم نمیتواند در میان باشد. (همین آقای میخائیلفسکی استدلال مینماید: «همینکه جامعهشناس پدیدهای را مطلوب یا نامطلوب دانست، باید شرایط عملی کردن مطلوب و برطرف ساختن نامطلوب را پیدا نماید» - «عملی کردن این یا آن ایدهآل»). علاوه بر آن، بنظر این جامعهشناس، حتی دربارۀ مسئلۀ تکامل هم جای سخنی نبوده فقط دربارۀ انحرافات مختلف از عوامل «مطلوب» یعنی دربارۀ «عیوبی» میتوان صحبت کرد که در اثر ... در اثر نادانی افراد و در اثر اینکه آنها نمیتوانستند بخوبی به حاجت طبیعت بشری پی ببرند و قادر نبودند شرایط لازم برای اجرای این نظامات معقول را کشف نمایند پیدا شده است. بدیهی است که ایدۀ اصلی مارکس دربارۀ پروسۀ تاریخ طبیعی تکامل صورتبندی اجتماعی و اقتصادی جامعه، این علم اخلاق کودکانه را که ادعای عنوان جامعهشناسی دارد از بُن باطل میکند. مارکس به چه طرزی این ایدۀ اصلی را تنظیم نمود؟ او این عمل را بوسیلۀ مجزا کردن عرصۀ اقتصاد از عرصههای مختلف زندگی اجتماعی و بوسیلۀ مجزا کردن مناسبات تولیدی بمثابه مناسبات اصلی و ابتدایی و مبیّن کلیّه مناسبات دیگر، از کلیه مناسبات اجتماعی، انجام داد. مارکس شخصاً جریان استدلال خود را در این موضوع به این طریق توصیف مینماید: «اولین کاری که من برای حل شک و تردیدهایی که احاطهام کرده بود بدان اقدام کردم تحقیق و تحلیل انتقادی فلسفۀ حق هگل بود. این کار مرا به این نتیجه رساند که مناسبات قضائی را هم عیناً مثل مناسبات سیاسی نمیتوان تنها از روی اصول قضائی و سیاسی فقط، استخراج کرد و توضیح داد. بطریق اولیٰ نمیتوان آنها را از روی باصطلاح تکامل عمومی روح بشر استخراج کرد و توضیح داد. این مناسبات فقط و فقط از مناسبات مادی و معیشتی سرچشمه میگیرند که جمع آنها را هگل، با پیروی از نویسندگان قرن هجدهم انگلستان و فرانسه، «جامعۀ مدنی» مینامد. تشریح جامعۀ مدنی را هم باید در علم اقتصاد تجسس کرد. نتایجی را که من از بررسی قسمت اخیر بدست آوردهام میتوان بطور خلّاق بطریق ذیل بیان نمود. در تولید وسائل مادی ناچار بین افراد مناسبات معیّنی برقرار میگردد که مناسبات تولیدی است. و این مناسبات پیوسته با درجهای از تکامل قدرت تولید مطابقت دارند که در زمان معیّن نیروهای اقتصادی آنها نیز در آن درجه قرار دارند. مجموع این مناسبات تولیدی، سازمان اقتصادی جامعه یعنی آن بنیان واقعی را تشکیل میدهد که روبنای سیاسی و قضائی بر آن قرار گرفته و شکلهای معیّن شعور اجتماعی با آن مطابقت دارد. بدین طریق پروسههای اجتماعی، سیاسی و صرفاً نفسانی زندگی، معلول طرز تولید است. وجود آنها نه تنها مستقل از شعور بشری است بلکه، برعکس، شعور بشری خود از آنها ناشی میشود. ولی این نیروها، در مراحل معیّنی از تکامل قدرت تولیدی خود، با مناسبات تولید بین افراد تصادم میکنند. در نتیجه این امر میان نیروهای مولّده و مظهر قضائی مناسبات تولیدی یعنی رژیم مالکیّت تضاد آغاز میشود. آنوقت است که دیگر مناسبات تولیدی با قدرت تولید مطابقت نداشته شروع به سدّ کردن راه آن مینمایند. از اینجاست که دورۀ تحول اجتماعی آغاز میگردد. با تغییر زیربنای اقتصادی، تمام روبنای عظیمی هم که بر آن قرار گرفته است کم یا بیش، بطئی یا سریع تغییر مینماید. در موقع تحقیق در اطراف این تحولات، همواره لازم است تغییرات مادی حاصله در شرایط تولید را، که باید با دقت علوم طبیعی قابل تحقیق باشد، قویاً از تغییراتی که در شکلهای قضائی، سیاسی، مذهبی، هنری و فلسفی، - خلاصه در شکلهای ایدئولوژیک روی میدهد و در دایرۀ آنهاست که، فکر تصادم در شعور بشری نفوذ میکند و بطرز مستوری مبارزه با آن جریان مییابد، تمیز داد. همانطور که ما دربارۀ یک فرد جداگانه از روی عقیدهای که او نسبت به خودش دارد قضاوت نمیکنیم، همانگونه هم نمیتوان دربارۀ دوران تحولات از روی خودآگاهی اجتماعیِ خود آن دوران قضاوت نمود، برعکس خود این خودآگاهی را باید از روز تضادهای زندگی مادی و تصادم میان شرایط تولید و شرایط قدرت تولید توضیح داد.... به نظامات تولیدی آسیایی، عهد عتیق، فئودالی و تازهترین نظامات تولیدی بورژوایی بطور کلی میتوان بمثابه ادوار تکاملی در تاریخ صورتبندیهای اقتصادی جامعه نگریست»[۱۶] بخودی خود این ایدۀ ماتریالیسم در جامعهشناسی یک ایدۀ داهیانه بود. بدیهی است که در آن هنگام این هنوز فرضیّهای بیش نبود، ولی چنان فرضیّهای که برای اولین بار امکان میداد نسبت به مسائل تاریخی و اجتماعی با نظر دقیق علمی نگریسته شود. جامعهشناسان، که تاکنون فکرشان از درک بسیطترین و ابتداییترین مناسبات مانند مناسبات تولیدی قاصر بود، مستقیماً مبادرت به تحقیق و بررسی شکلهای سیاسی و قضائی نموده و غفلتاً به این نکته برمیخوردند که این شکلها در زمان مفروضی از افکار مختلف بشری تراوش مینمایند - و همینجا توقّف میکردند؛ نتیجه این میشد که گویی مناسبات اجتماعی را افراد بشر آگاهانه برقرار میکنند. ولی این استنتاج که مظهر کامل آن ایدۀ قرارداد اجتماعی[۱۷] میباشد (که آثار آن در تمام دستگاههای سوسیالیسم تخیّلی بسیار مشهود است) با کلیّۀ مشاهدات تاریخی کاملاً متناقض بود. هیچگاه چنین نبوده - و اکنون هم چنین نیست - که اعضاء جامعه از مجموعۀ مناسبات اجتماعیِ محیطی که در آن زندگی مینمایند، بمثابه یک چیز معیّن یک کل و چیزی که دارای سرآغازی باشد تصوری داشته باشند؛ برعکس، توده بدون اینکه آگاه باشد، با این مناسبات هماهنگی حاصل مینماید و به درجهای از درک این مناسبات بمثابه مناسبات تاریخی و اجتماعی مخصوص دور است ک مثلاً چگونگی مناسبات مبادله، که قرنهاست افراد در زندگی با آن سر و کار دارند، فقط در همین اواخر روشن شده است. ماتریالیسم، با تجزیه و تحلیل عمیقتر و رسیدن به منشأ اصلی این ایدههای اجتماعی بشری این تضاد را مرتفع نمود؛ و استنتاج ماتریالیسم دربارۀ اینکه سیر افکار وابسته است به سیر اشیاء یگانه استنتاجی است ک با روانشناسی مطابقت مینماید. و اما بعد، از طرف دیگر هم این فرضیه برای اولین بار جامعهشناسی را به درجۀ علم ارتقاء داد. تاکنون برای جامعهشناسان مشکل بود در شبکۀ بغرنج پدیدههای اجتماعی، مهم را از غیر مهم تشخیص دهند، (این ریشۀ سوبژکتیویسم در جامعهشناسی است) و قادر به پیدا کردن یک مِلاکِ ابژکتیف برای چنین تمیزی نبودند. ماتریالیسم یک مِلاکِ کاملاً ابژکتیف به دست داد، بدین ترتیب که «مناسبات تولیدی» را بمثابه زیربنای اجتماعی جُدا کرد و امکان داد تا آن مِلاکِ سنجش کلی علمی دربارۀ تکرار، که سوبژکتیویستها امکان به کار بُردن آن را در جامعهشناسی منکر بودند، در مورد این مناسبات به کار بُرده شود. مادام که آنها به مناسبات ایدئولوژیک اجتماعی اکتفا میکردند (یعنی به آن مناسباتی که قبل از اینکه صورت خارجی بگیرند از شعور{۱} افراد خطور مینمایند)، قادر به مشاهدۀ تکرار و نظم و ترتیب در پدیدههای اجتماعی کشورهای مختلف نبودند و علم آنها، در بهترین احوال، فقط توصیف این پدیدهها و جمعآوری مدارک خام بود. تجزیه و تحلیل مناسبات مادی اجتماعی (یعنی آن مناسباتی که پیدایش آنها مستقل از شعور افراد است: افراد ضمن مبادلۀ محصولات خود، وارد مناسبات تولیدی میگردند، بدون اینکه حتی ذهن خود آنها آگاه باشد که در اینجا یک مناسبات اجتماعی و تولیدی وجود دارد - دفعتاً امکان دارد که این تکرار و نظم و ترتیب دیده شود و نظامات کشورهای مختلف بصورت مفهوم کلی صورتبندی اجتماعی تعمیم داده شود. فقط یک چنین تعمیمی بود که امکان داد از مرحلۀ توصیف (و ارزیابی از نقطه نظر ایدهآل) پدیدههای اجتماعی قدم به مرحلۀ تجزیه و تحلیل کاملاً علمی آنها گذارده شود، تجزیه و تحلیلی که میتواند، مثلاً، وجه تمایز یک کشور سرمایهداری را از کشور دیگر نمایان سازد و در آن چیزی که برای تمام آنها عمومیّت دارد تحقیق نماید. و بالأخره ثالثاً علت دیگر اینکه این فرضیه برای اولین بار امکان جامعهشناسی علمی را به وجود آورد این است که فقط منوط ساختن مناسبات اجتماعی به مناسبات تولیدی و منوط کردن مناسبات اخیر به سطح نیروهای مولّده بود که پایۀ محکمی برای تجسّم سیر تکامل صورتبندیهای اجتماعی بمثابه پروسۀ تاریخ طبیعی به دست داد. و این هم بخودی خود واضح است ک بدون چنین نظریهای علم اجتماع هم نمیتواند وجود داشته باشد. (مثلاً سوبژکتیویستها با اینکه مطابقت داشتن پدیدههای تاریخی را با قوانین معیّنی قبول داشتند، باز هم قادر نبودند به تکامل تدریجی آنها بمثابه پروسۀ تاریخ طبیعی بنگرند - و دلیل آن هم این بود که آنها روی ایدهها و هدفهای اجتماعی بشری متوقّف میشدند و نمیتوانستند این ایدهها و هدفها را به مناسبات مادی اجتماعی تأویل نمایند). و اما مارکس، پس از اینکه این فرضیّه را در سالهای چهل بیان نمود، اقدام به بررسی واقعی (nota bene) [به این نکته توجه کنید.-م] مدارک مینماید. او یکی از صورتبندیهای اقتصادی و اجتماعی - سیستم اقتصاد کالایی را برداشته و بر اساس انبوه عظیمی از مدارک (که اقلاً ۲۵ سال آنها را بررسی کرده بود) قوانین عمل و تکامل این صورتبندی را مشروحترین طرزی مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد. این تجزیه و تحلیل فقط در حول مناسبات تولیدی بین افراد جامعه دور میزند: مارکس، بدون اینکه حتی یک بار هم برای توضیح موضوع به عواملی که خارج از این مناسبات تولیدی قرار دارند متوسل شود، امکان مشاهدۀ این موضوع را میدهد که چگونه سازمان کالایی اقتصاد اجتماعی تکامل مییابد و چگونه به سرمایهداری تبدیل میگردد و طبقات متخاصم (حالا دیگر در دایرۀ مناسبات تولیدی) بورژوازی و پرولتاریا را به وجود میآورد، چگونه این سازمان قدرت تولیدی کار اجتماعی را رشد میدهد و به این وسیله عنصری به وجود میآورد که با اصول خودِ این سازمان سرمایهداری تضاد آشتیناپذیری پیدا میکند. این است استخوانبندی 'کاپیتال'. ولی مطلب در این است که مارکس به این استخوانبندی قانع نشد، او تنها به «تئوری اقتصادی» بمفهوم عادی آن اکتفا نکرد، و - ضمن اینکه ساختمان و تکامل این صورتبندی اجتماعی را منحصراً معلول مناسبات تولیدی میدانست، - معالوصف همیشه و در همه جا روبناهای مطابق با این مناسبات تولیدی را مدّ نظر قرار میداد و به این استخوانبندی شکل و جان میبخشید. علت موفقیّت عظیم 'کاپیتال' هم همین بود که این کتاب «اقتصاددان آلمانی» تمام صورتبندی اجتماعی سرمایهداری را بمثابه یک پدیدۀ زنده - با جوانب زندگی عادی آن، با تجلیّات اجتماعی واقعی تضاد آشتیناپذیر طبقات که ذاتیِ مناسبات تولیدی است، با روبنای سیاسی بورژوایی که حافظ سیادت طبقۀ سرمایهداران است، با ایدههای بورژوایی دربارۀ آزادی، برابری و غیره، با روابط خانوادگی بورژوایی به خواننده نشان میدهد. حال واضح است که مقایسه با داروین کاملاً صحیح است: 'کاپیتال' - چیزی نیست مگر «چند ایدۀ تعمیمیافته که به پیوستهترین طرزی به یکدیگر ارتباط داده شده و عصارۀ یک کوه مونبلان مدرک مطابق واقعیّت میباشد». و اگر کسی، ضمن خواندن 'کاپیتال' توانسته است این ایدههای تعمیمیافته را نبیند، این دیگر گناه مارکس نیست زیرا بطوری که دیدیم مارکس حتی در دیباچه هم به این ایدهها اشاره کرده است. از این گذشته چنین مقایسهای نه تنها از لحاظ جنبۀ خارجی آن (که معلوم نیست چرا بخصوص توجه آقای میخائیلفسکی را به خود جلب کرده است) بلکه از لحاظ جنبۀ درونی آن نیز صحیح است. همانطور که داروین به این نظریه که میگفت انواع حیوانات و نباتات به هیچ وجه با یکدیگر ارتباطی ندارند و تصادفی و «مخلوق خدا» و لایتغیّر میباشند پایان داد و برای اولین بار، با اثبات اصل تغییر انواع و توارث میان آنها، به زیستشناسی یک مبنای کاملاً علمی داد، - همانطور هم مارکس به این نظریه، که میگوید جامعه یک انبوه مکانیکی افراد و آحاد است، که بنا به میل مقامات عالیه (یا بنا به میل جامعه و حکومت) هر گونه تغییراتی در آن مُجاز است و بطور تصادفی به وجود میآید و تغییر مینماید، پایان داد و برای اولین بار، با محرز داشتن مفهوم صورتبندی اقتصادی جامعه بمثابه مجموعهای از روابط تولیدی معیّن و با محرز نمودن اینکه تکامل این صورتبندی یک پروسۀ تاریخ طبیعی است، به جامعهشناسی یک مبنای علمی داد. اکنون دیگر - پس از پیدایش 'کاپیتال' - درک مادی تاریخ یک فرضیّه نبوده بلکه یک اصل مسلّم علمی است و مادام که ما برای توضیح علمیِ طرز عمل و تکامل یکی از صورتبندیهای اجتماعی (همانا صورتبندی اجتماعی نه اینکه عرف و عادات فلان کشور یا توده یا حتی یک طبقه و هکذا) شاهد آزمایش دیگری نباشیم، که بتواند درست مانند ماتریالیسم «واقعیّات مربوطه» را تحت قاعده و نظم درآورد و به همانگونه یک منظرۀ زندهای از یک صورتبندی معیّن به دست بدهد که بر پایۀ استدلال دقیق علمی قرار گرفته باشد، - تا آن زمان درک مادی تاریخ بمنزلۀ علم اجتماع خواهد بود. ماتریالیسم، آنطور که آقای میخائیلفسکی تصور میکند «درک علمی تاریخ بطریق ارحج» نبوده بلکه یگانه درک علمی آن است. و حال آیا میتوانید مضحکتر از این چیزی را پیش خود تصور نمایید که اشخاصی پیدا شدهاند که توانستهاند پس از خواندن 'کاپیتال' ماتریالیسمی در آنجا پیدا نکنند! آقای میخائیلفسکی با حیرتی صادقانه میپرسد - کجاست آن؟ او مانیفست کمونیستی را خوانده است بدون اینکه توجه کند توضیحی که آنجا دربارۀ نظامات معاصر - اعم از قضائی، سیاسی، خانوادگی، مذهبی و فلسفی - داده شده است ماتریالیستی است و حتی انتقاد از تئوریهای سوسیالیستی و کمونیستی هم، ریشههای این نظامات را در فلان یا بهمان روابط تولیدی تجسس نموده و کشف میکند. او فقر فلسفه را خوانده است بدون اینکه توجه کند که جامعهشناسی پرودن Proudhon در آنجا از نقطهنظر ماتریالیستی تحلیل شده است و انتقاد از راه حل پیشنهادی پرودن دربارۀ مسائل تاریخی گوناگون از اصول ماتریالیسم منشأ میگیرد و اشارات خود مؤلّف دربارۀ اینکه اطلاعات لازمه برای حل این مسائل را در کجا باید جستجو نمود، همه به اشاره به روابط تولیدی منجر میشود. او 'کاپیتال' را خوانده است بدون اینکه توجه کند که با نمونهای از تجزیه و تحلیل علمی یک صورتبندی اجتماعی - و آنهم صورتبندی کاملاً بغرنج - طبق اسلوب ماتریالیستی روبرو است، نمونهای که مورد تصدیق عمومی است و هیچکس بهتر از آن نیاورده است. و اینک او نشسته است و دربارۀ این مسئلۀ عمیق و پُرمعنی غرق فکر است: «در کدام اثر است که مارکس درک ماتریالیستی خود را نسبت به تاریخ تشریح کرده است؟» هر شخص آشنا با مارکس ممکن بود با سؤال دیگری به او جواب بدهد: در کدام اثر است که مارکس درک ماتریالیستی خود را نسبت به تاریخ تشریح نکرده است؟ ولی آقای میخائیلفسکی از قرار معلوم از تحقیقات ماتریالیستی مارکس فقط وقتی با اطلاع خواهد شد که تحت شمارهگذاریهای معیّنی در فلان تألیف ایستوریوسوفیک فلان کارییف نام[۱۸] در فصلی تحت عنوان «ماتریالیسم اقتصادی» به آن اشاره شده باشد. ولی آنچه از همه شگفتتر و مضحکتر است این است ک آقای میخائیلفسکی مارکس را متهم میکند به اینکه او در «کلیّۀ تئوریهای معروف پروسۀ تاریخی امعان نظر نکرده است (کذا!)». این دیگر کاملاً مضحک است. مگر نُه دهم این تئوریها از چه تشکیل شده است؟ از ساختههای جذمی و مجرّد و صرفاً فطری ذهن از این قبیل که جامعه چیست، ترقی چیست؟ و هکذا. (من عمداً مثالهایی را میآورم که نزدیک به عقل و قلب آقای میخائیلفسکی باشد). آخر این تئوریها اصولاً وجودشان بیمصرف است چونکه شیوههای اصولی آنها و جنبۀ سراپا متافیزکی بیفروغ آنها بیمصرف است. زیرا آغاز کار از پرسش: جامعه چیست، ترقی چیست؟ - بمعنی این است که کار از آخر شروع شود. شما که هنوز حتی یک صورتبندی اجتماعی را بطور جزئی بررسی نکردهاید، حتی این مفهوم را نتوانستهاید محرز سازید و حتی نتوانستهاید عملاً قدمی برای تحقیق جدی و تجزیه و تحلیل عینی یکی از مناسبات اجتماعی هم شده باشد بردارید، از کجا میتوانید مفهوم اجتماع و ترقی را بطور کلی به دست آورید؟ این بارزترین علامت متافیریک است که هر علمی از آنجا برداشت مطلب نموده است. مادام که قادر نبودند به تحقیق واقعیّات مبادرت نمایند همیشه از پیش a priori تئوریهای کلی از خود وضع کردهاند که همیشه بیحاصل بوده است. شیمیدان متافیزیک بدون اینکه هنوز توانسته باشد پروسههای شیمیایی را از نظر واقعیّت بررسی نماید دربارۀ اینکه همبستگی شیمیایی چگونه نیرویی است از خود تئوری وضع میکرده است. زیستشناس متافیزیک چگونگی زندگی و نیروی زندگی را تعبیر و تفسیر میکرده است. روانشناس متافیزیک از چگونگی روح بحث مینموده است. در اینجا اصولاً خودِ شیوه سفیهانه بود، زیرا قبل از اینکه پروسههای روحی توضیح داده شود نمیتوان دربارۀ روح بحث نمود. ترقی در اینجا باید بخصوص عبارت از این باشد که تئوریهای کلی و ساختههای فلسفی دربارۀ چگونگی روح به دور افکنده شود و تحقیق در واقعیّاتی که پروسههای معیّن روحی را توصیف میکند بر مبنای عملی قرار داده شود. از این رو اتهام آقای میخائیلفسکی کاملاً شبیه آن است که یک نفر روانشناس متافیریک که تمام زندگی خود را صَرف نوشتن «تحقیقات» در اطراف این مسئله کرده باشد که روح چیست؟ (بدون اینکه دقیقاً حتی چگونگی یک پدیدۀ روحی ولو سادهترین آن را دانسته باشد) - روانشناسِ علمی را متهم نماید به اینکه وی در تمام تئوریهای شناختهشده راجع به روح امعان نظر نکرده است. این روانشناس علمی تئوریهای فلسفی را دربارۀ روح به دور انداخته و مستقیماً مبادرت به تحقیق پایه مادی پدیدههای روحی یعنی پروسههای عصبی نموده و مثلاً فلان یا بهمان پروسۀ روحی را مورد تشریح قرار داده است. روانشناس متافیزیک ما این اثر را میخواند و آن را تحسین مینماید - که پروسهها بخوبی توصیف و قضایا خوب تحقیق شده است - ولی متقاعد نمیشود و همینکه این فیلسوف میشنود که در اطراف طرز کاملاً جدید درک مسائل روانشناسی بوسیلۀ این دانشمند و اسلوب مخصوص روانشناسی علمی میکنند مضطرب میشود و به جوش میآید که - اجازه بفرمایید، آخر در کدامیک از تألیفات، این اسلوب تشریح شده است؟ در این اثر که «بجز یک رشته واقعیّات» چیز دیگری نیست. در آن که کوچکترین اثری هم از امعان نظر در «کلیّه تئوریهای مشهور فلسفی روحی یافت نمیشود. این دیگر اثری است که به هیچ وجه با موضوع ربطی ندارد! بدیهی است 'کاپیتال' هم همینطور برای یک جامعهشناس متافیریک که متوجه بیثمری استدلالات از پیشی a priori ذهن دربارۀ چگونگی جامعه نیست و نمیفهمد که اینگونه شیوهها بجای بررسی و توضیح مفهوم جامعه فقط ایدههای بورژوایی یک مغازهدار انگلیسی و یا ایدهآلهای سوسیالیستی خرده بورژوایی یک دمکرات روس را جا میزنند و لاغیر - اثری است که با موضوع ربطی ندارد. اصولاً به همین مناسبت است که تمام این تئوریهای فلسفی تاریخی، مانند حباب صابون به وجود آمده و ترکیدهاند و در بهترین موارد علامت بروز ایدهها و مناسبات اجتماعی عصر خود بودهاند و حتی به قدر سرِمویی هم نتوانستهاند ادراک بشر را در مورد مناسبات اجتماعی، ولو در موارد منفرد ولی در عوض واقعی (نه آن مواردی که با «طبیعت بشری موافقت دارد»)، به جلو سوق دهند. گام عظیمی که مارکس در این مورد به جلو برداشته است در همین است که او کلیّۀ این مباحث را در اطراف جامعه و ترقی بطور کلی، به کناری افکند و در عوض تجزیه و تحلیل علمی خود را متوجه یک جامعه و یک ترقی کرد - که سرمایهداری باشد. آنوقت آقای میخائیلفسکی او را متهم میکند به اینکه از ابتدا شروع کرده است نه از انتها، از تجزیه و تحلیل واقعیّات شروع کرده است نه از استنتاجهای نهایی، از بررسی مناسبات جداگانه و از لحاظ تاریخی مشخص اجتماعی شروع کرده نه از تئوریهای کلی که از چگونگی این مناسبات اجتماعی بطور کلی صحبت میکند! و سؤال میکند: «پس اثر مربوط مارکس کجاست؟» آفرین بر این جامعهشناس سوبژکتیف!! اگر فیلسوف سوبژکتیف ما فقط به اظهار تعجب دربارۀ این که ماتریالیسم در کدامیک از تألیفات مستدل شده است اکتفا میکرد - این باز نیمی از مصیبت بود. ولی او - با وجود آنکه در هیچ جا نه فقط استدلال، بلکه حتی بیانی هم از درک مادی تاریخ پیدا نکرده است (و شاید به همان دلیل پیدا نکرده است) - ادعاهایی را به این آیین نسبت میدهد که هرگز در آن گفته نشده است. او، ضمن نقل قول از بلوس Blos، حاکی از اینکه مارکس درک کاملاً جدیدی دربارۀ تاریخ اعلام نموده است، بدون ذرهای نزاکت دَم از این میزند که گویی این تئوری ادعا دارد که «برای بشر گذشتهاش را توضیح داده است، «تمام (کذا!!؟) گذشته بشر» را و قسعلیهذا. این که سراپا جعل است! این تئوری فقط مدعی توضیح چگونگی سازمان اجتماعی سرمایهداری است و بس. اگر به کار بردن ماتریالیسم در تجزیه و تحلیل و توضیح چگونگی یک صورتبندی اجتماعی چنین نتایج درخشانی به بار آورده است، در آن صورت کاملاً طبیعی است که ماتریالیسم در تاریخ اکنون دیگر فرضیّه نبوده بلکه یک تئوری محقق علمی است؛ کاملاً طبیعی است که ضرورت استعمال این اسلوب، در سایر صورتبندیهای اجتماعی نیز، ولو هنوز مورد بررسی واقعی مخصوص و تجزیه و تحلیل قرار نگرفته باشند، بسط مییابد - درست همانطور که نظریه تطوّر[۱۹] که در مورد کمیّتی مکفی از واقعیات به ثبوت رسیده است، ولی این که در مورد پارهای از انواع حیوانات و نباتات هنوز نتوان موضوع تغییر شکل آنها را بطور دقیق ثابت نمود، در تمام رشته زیستشناسی بسط مییابد. و همانطور که نظریّه تطوّر ابداً ادعای توضیح چگونگی «تمام» تاریخ شکلگیری انواع را نکرده، بلکه فقط میگوید که شیوههای این توضیح را بر پایۀ علمی ارتقاء داده است، همانطور هم ماتریالیسم هرگز ادعای توضیح چگونگی همه چیز را نکرده و فقط بنا به قول مارکس ('کاپیتال') مدعی تعیین یک شیوۀ «علمی منحصر بفرد» توضیح تاریخ است. از اینجا میتوان قضاوت کرد که چه شیوههای جدی با نزاکت و زیرکانهای را آقای میخائیلفسکی در مباحثه به کار میبرد وقتی که با نسبت دادن ادعاهای پوچ «توضیح همه چیز» و کشف «کلید تمام معماهای تاریخ» به ماتریالیسم تاریخی، در گفتههای مارکس تحریف میکند (البته این ادعاها بلافاصله و بطرز کاملاً شدیدی از طرف مارکس در «نامه»ای[۲۰] که به مناسبت مقالۀ میخائیلفسکی نوشته بود رد شده است) و سپس روی همان ادعاهایی که خودش اختراع کرده است کرشمه میریزد و بالأخره با نقل قول دقیق اندیشههای انگلس - از این نظر دقیق که این دفعه عین کلمات انگلس نقل میشود نه تشریح آن - مبنی بر اینکه علم اقتصاد آنطور که ماتریالیستها آن را میفهمند «هنوز باید به وجود آید» و «تمام آنچه که ما از آن به دست آوردهایم محدود است» به تاریخ جامعۀ سرمایهداری، - اینطور استنتاج مینماید که «طبق این گفتار از میدان عمل ماتریالیسم اقتصادی فوقالعاده کاسته میشود»! انسان باید چه سادهلوحی بی حد و حصر و یا چه خودپسندی برون از حسابی باشد تا بتواند پیش خود حساب کند که این نیرنگهای او نامشهود خواهند ماند! ابتدا در گفتار مارکس تحریف کرد، سپس دربارۀ دروغهای خودگفته به کرشمه پرداخت و بعد اندیشههایی را بطور صحیح شاهد مثال آورد - و حالا هم جسارت آن را دارد اعلام نماید ک طبق این گفتار از میدان عمل ماتریالیسم اقتصاد کاسته میشود! چگونگی نوع و کیفیّت این کرشمه آقای میخائیلفسکی را میتوان از مثال زیرین مشاهده نمود: آقای میخائیلفسکی میگوید - «مارکس هیچ جایی آنها را مستدل ننموده است» - یعنی اصول تئوری ماتریالیسم اقتصادی را. «راست است که مارکس قصد داشت باتفاق انگلس یک اثر فلسفی-تاریخی و تاریخی-فلسفی بنویسد و حتی (در سالهای ۱۸۴۶-۱۸۴۵) آن را نوشت ولی این اثر هرگز به چاپ نرسید[۲۱]. انگلس میگوید: "قسمت اول این تألیف شامل تشریح درک مادی تاریخ است که فقط نشان میدهد چگونه معرفت ما در رشتۀ تاریخ اقتصادی ناقص بوده است". آقای میخائیلفسکی با این استنتاج گفتار خود را به پایان میرساند: به این طریق نکات اصولی 'سوسیالیسم علمی' و تئوری ماتریالیسم اقتصادی زمانی در مانیفست کشف و بیان شد که، بنا به اعتراف شخصیِ یکی از مؤلّفین آن، معرفت آنها برای چنین کاری هنوز کافی نبود.» راستی که انتقاد جانانهای است! انگلس میگوید که معرفت آنها در قسمت «تاریخ» اقتصادی کافی نبوده است و به همین جهت هم آنها اثر خود را که دارای جنبۀ «عمومی» تاریخی-فلسفی است به طبع نرساندند، ولی آقای میخائیلفسکی این را اینطور سوءتعبیر میکند که معرفت آنها «برای کاری» مثل تنظیم «نکات اصلی سوسیالیسم علمی» یعنی انتقاد علمی از سیستم «بورژوایی» ، که در مانیفست تشریح گردیده است، کافی نبود. از دو حال خارج نیست: یا آقای میخائیلفسکی نمیتواند به فرق بین آزمایش برای در بر گرفتن تمام فلسفۀ تاریخ و آزمایش برای توضیح علمی رژیم بورژوایی پی ببرد یا اینکه تصور میکند معرفت مارکس و انگلس برای انتقاد از علم اقتصاد کافی نبوده است. در چنین صورتی هم او خیلی بیانصاف است که ما را با نظریات خود دربارۀ عدم کفایت و با اصلاحات و اضافات خود آشنا نمیکند. تصمیم مارکس و انگلس به عدم انتشار اثر تاریخی-فلسفی و تمرکز کلّیۀ قوا برای تجزیه و تحلیل یک سازمان اجتماعی، فقط عالیترین درجۀ پاکدامنی علمی آنها را نشان میدهد. تصمیم آقای میخائیلفسکی به کرشمهبازی در اطراف موضوع، با این مختصر اضافه که گویی مارکس و انگلس در حالی نظریاتشان را بیان کردهاند که از نقصان معرفت خود برای تنظیم آن آگاهی داشتهاند، شیوهای از جرّ و بحث را نشان میدهد که نه گواه بر عقل سلیم است و نه بر حس نزاکت. نمونۀ دیگر: آقای میخائیلفسکی میگوید - «برای مستدل ساختن ماتریالیسم اقتصادی، بمثابه یک تئوری تاریخی، قسمت بیشتر کار را رفیق شفیق مارکس، انگلس، انجام داده است. او یک اثر تاریخی مخصوص دارد که به منشأ خانواده، ملک خصوصی و دولت در ارتباط (im Anschluss) با تحقیقات مورگان موسوم است و این Anschluss فوقالعاده جالب توجه است. کتاب مورگان آمریکایی[۲۲] سالها پس از آنکه مارکس و انگلس اصول ماتریالیسم اقتصادی را اعلام کرده بودند و بکلی مستقل از آن به ظهور رسید». پس گویی «ماتریالیستهای اقتصادی» به این کتاب «گرویدند» و ضمناً چون در دورۀ ماقبل تاریخ مبارزات طبقاتی وجود نداشت لهذا آنها به فرمول درک مادی تاریخ، «اصلاحی» به این مضمون وارد کردند که تولید خودِ انسان یعنی توالد و تناسل هم، در ردیف تولید ارزشهای مادی، یک عامل اصلی است که در دورۀ اولیه که کار از نظر نیروی تولیدی خود هنوز تکامل چندانی نیافته بود، نقش درجه اولی بازی میکرد. انگلس میگوید «خدمت عظیم مورگان در این است که او در روابط قبیلهای سرخپوستان آمریکای شمالی کلید مهمترین معماهای تاریخ باستان یونان، رم و ژرمن را کشف کرد.» آقای میخائیلفسکی در این باره چنین سخنسرایی مینماید: «به این ترتیب در پایان سالهای چهل، یک درک مادی کاملاً جدید و حقیقتاً علمی در مورد تاریخ کشف و اعلام شد که برای علم تاریخ همان کار را کرد که تئوری داروین برای علوم طبیعی معاصر کرده است». سپس آقای میخائیلفسکی بار دیگر تکرار میکند - ولی این درک هرگز از نقطهنظر علمی مستدل نشده است. «این درک نه تنها در عرصۀ وسیع و متنوع مدارک مطابق با واقعیّت مورد تحقیق قرار نگرفته ('کاپیتال' اثری است که با موضوع ربطی ندارد.» آنجا بجز واقعیّات و تحقیق موشکافانه چیز دیگری یافت نمیشود!) «بلکه حتی بوسیلۀ انتقاد و رد سیستمهای دیگر فلسفی-تاریخی هم مستدل نشده است». کتاب انگلس موسوم به Herrn E. Dührings Umwälzung der Wissenschaft [تحولی که آقای ا. دورینگ در علم به وجود آوردهاند] - «فقط آزمایشهای زیرکانهای است که بطور گذرنده ابراز شده است، و به این سبب آقای میخائیلفسکی ممکن میشمارد که انبوه مسائل حیاتی، که در این کتاب مورد بحث قرار گرفته است، بکلی نادیده بماند، و حال آنکه این «آزمایشهای زیرکانه» توخالی بودن جامعهشناسیهایی را که «از اوتوپی برداشت مطلب میکنند» بسیار زیرکانه آشکار مینمایند؛ و حال آنکه در این کتاب از «تئوری اِعمال زور» [force theory] که نظامات اقتصادی را معلول نظامات سیاسی و قضائی میشمارد و آقایان نویسندگان مجلّۀ 'روسکویه باگاتستوا' با جدیّت تامّی از آن پیروی میکنند، مفصّلاً انتقاد شده است. در واقع هم بمراتب سهلتر است که شخص در مورد کتابی چند عبارت کاملاً بیمعنی از خود بپراند تا اینکه به تجزیه و تحلیل جدی ولو یکی از مسائلی بپردازد که در آن کتاب از نظر ماتریالیستی حل شده است: بعلاوه این خطری هم ندارد، چه یقیناً سانسور هرگز اجازۀ انتشار ترجمۀ آن کتاب را نخواهد داد و آقای میخائیلفسکی، بدون اینکه هیچ خطری را متوجه فلسفۀ سوبژکتیف خود بداند، میتواند آن را زیرکانه بنامد. از این جالبتر و عبرتانگیزتر (برای تجسّم اینکه زبان به انسان اعطا شده است تا فکر خود را پنهان نماید - و یا به مضمون پوچ، شکل فکر بدهد) تقریظ 'کاپیتال' مارکس است. «در 'کاپیتال' صفحات درخشانی یافت میشود که دارای مضمون تاریخی است، اما (این امای جالب توجهی است! این حتی «اما» هم نیست، بلکه آن mais مشهوری است که ترجمۀ آن به زبان روسی چنین میشود: «گوشها هیچوقت آنقدر رشد نمیکنند که از پیشانی بالاتر بروند») این صفحات، بنا بر مقصود اصلی خودِ کتاب، فقط به یک دورۀ تاریخی معیّن مربوط میشود، و اصول کلی ماتریالیسم اقتصادی را تثبیت نکرده بلکه فقط با جنبۀ اقتصادی گروه مشخصی از پدیدههای تاریخی تماس میگیرد». به عبارت دیگر: 'کاپیتال' - که فقط به بررسی جامعۀ سرمایهداری بخصوص، اختصاص داده شده است - این جامعه و روبناهای آن را از نقطهنظر ماتریالیستی مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد، «اما» آقای میخائیلفسکی ترجیح میدهد از این تجزیه و تحلیل به هیچ وجه دَم نزند: چنانچه ملاحظه میکنید اینجا سخن بر سر فقط «یک» دوره است، ولی آقای میخائیلفسکی میخواهد تمام دورهها را در بر بگیرد و طوری هم در بر بگیرد که دربارۀ هیچیک از آنها بطور جداگانه صحبت نشود. بدیهی است که برای حصول این مقصود - یعنی برای در بر گرفتن تمام دورهها بدون اینکه در ماهیّت هیچیک از آنها صحبتی بشود - تنها یک راه وجود دارد و آن هم راه ذکر نکات و عبارات کلی، «درخشان» و پوچ است. در صنعت فرار از موضوع بوسیلۀ عبارتپردازی هم هیچکس به پای آقای میخائیلفسکی نخواهد رسید. پس از این قرار ارزش ندارد که (بطور جداگانه) به ماهیّت تحقیقات مارکس پرداخته شود و دلیل آن هم این است که مارکس «اصول کلی ماتریالیسم اقتصادی را تثبیت نکرده بلکه فقط با جنبۀ اقتصادی گروه مشخصی از پدیدههای تاریخی تماس میگیرد»! - حقیقتاً به چه سادگی میتوان هر مسئلهای را با عبارتپردازی ماستمالی کرد! مثلاً اگر مارکس بکرّات نشان میدهد که چگونه تساوی مدنی و آزادی قرارداد و ارکان دیگر یک دولت حقوقی بر پایۀ مناسبات مولّدین کالا قرار گرفته است - معنی آن چیست؟ آیا او به این طریق ماتریالیسم را تثبیت میکند یا «فقط» با آن تماس میگیرد؟ فیلسوف ما با فروتنی جبلی خود از جواب به اصل موضوع سر باز زده و مستقیماً «آزمایشهای زیرکانه» خود برای درخشان صحبت کردن و هیچ نگفتن اتخاذ نتیجه میکند. این نتیجه چنین حاکی است: «تعجبآور نیست که برای یک تئوری که مدعی روشن کردن تاریخ جهانی بوده است، با وجود گذشت چهل سال از اعلام آن، هنوز تاریخ باستان یونان، رم و ژرمن بصورت معماهای حل نشدهای باقی مانده است؛ و اما کلید حل معماها را، اولاً شخصی که مطلقاً نسبت به تئوری ماتریالیسم اقتصادی بیگانه بوده و چیزی دربارۀ آن نمیدانسته است به دست داده و در ثانی - به کمک عامل غیر اقتصادی این عمل را انجام داده است. اصطلاح "تولید خودِ انسان" یعنی توالد و تناسل کمی خندهآور است؛ انگلس برای اینکه اقلاً رابطۀ لفظی را با فرمول اصلی ماتریالیسم اقتصادی حفظ کرده باشد، بدان متوسل میشود. معهذا او ناچار است اعتراف کند که قرنهای متمادی زندگی بشر طبق این فرمول تشکیل نشده است.» حقیقتاً که شما، آقای میخائیلفسکی، خیلی نابخردانه جرّ و بحث میکنید! تئوری مورد بحث عبارت از این بود که برای «روشن کردن» تاریخ باید اصول را در مناسبات مادی اجتماعی تفحّص نمود نه در مناسبات ایدئولوژیک. نقصان مدارک واقعی امکان نمیداد که این شیوه در تجزیه و تحلیل برخی از پدیدههای فوقالعاده مهم تاریخ باستان اروپا، مثلاً سازمان قبیلهای به کار رود و به همین دلیل هم این سازمان بصورت یک معما باقی مانده بود{۲}. و اما مدارک فراوانی که مورگان در آمریکا جمعآوری نمود به او امکان میدهد ماهیّت سازمان قبیلهای را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد و او هم چنین استنتاج کرد که توضیح این مسئله را نه در مناسبات ایدئولوژیک (مثلاً حقوقی یا مذهبی)، بلکه در مناسبات مادی باید جستجو نمود. بدیهی است که این واقعیّت جز تأیید درخشانی از اسلوب ماتریالیستی چیز دیگری نیست. و وقتی آقای میخائیلفسکی در ذم این آیین اظهار میکند که، اولاً کلید حل مشکلترین معماهای تاریخ بتوسط شخصی کشف شده که نسبت به تئوری ماتریالیسم اقتصادی «مطلقاً بیگانه بوده است» - انسان فقط تعجب میکند از اینکه اشخاص تا چه حدی ممکن است از تشخیص بین آنچه که به نفع آنها است و آنچه که شدیداً آنها را میکوبد عاجز باشند. استدلال فیلسوف ما سپس این است که - ثانیاً توالد و تناسل یک عامل غیر اقتصادی است. ولی آیا شما در کجا خواندهاید که مارکس یا انگلس بخصوص راجع به ماتریالیسم اقتصادی سخن گفته باشند؟ آنها، ضمن توصیف جهانبینی خود، آن را فقط ماتریالیسم مینامیدهاند. ایدۀ اصلی آنها (که مثلاً در نقل قول فوقالذکر از مارکس با وضوح کامل بیان شده است) عبارت از این بوده است که مناسبات اجتماعی به مناسبات مادی و ایدئولوژیک تقسیم میشوند. مناسبات ایدئولوژیک فقط روبنای مناسبات مادی بوده و مستقل از اراده و شعور انسان، بمثابه (نتیجۀ) شکل فعالیّت انسان که متوجه حفظ موجودیّت اوست، به وجود میآیند. مارکس در نقل قول فوقالذکر میگوید - توضیح شکلهای قضائی و سیاسی را باید «در مناسبات مادی و معیشتی» تجسس نمود. خوب آیا آقای میخائیلفسکی تصور نمیکند که مناسبات توالد و تناسل از جملۀ مناسبات ایدئولوژیک است؟ توضیحات آقای میخائیلفسکی در این باره بقدری جالب توجه است که بیفایده نیست روی آن صحبت شود. او میگوید - «هر قدر که ما در مورد "توالد و تناسل" تردستی به خرج دهیم و بکوشیم ولو شده یک ارتباط لفظی بین آن و ماتریالیسم اقتصادی برقرار سازیم، هر قدر هم که این توالد و تناسل در شبکۀ پُر پیچ و خم پدیدههای زندگی اجتماعی با پدیدههای دیگر، و منجمله با پدیدههای اقتصادی، پیوند داشته باشد، باز هم از خود دارای ریشههای خصوص، فیزیولوژیک و روحی میباشد» (آقای میخائیلفسکی مگر برای بچههای شیرخوار صحبت میکنید که میگویید توالد و تناسل ریشههای فیزیولوژیک دارد!؟ که را میخواهید از مرحله پرت کنید؟) «و این موضوع به ما یادآوری مینماید که تئوریسینهای ماتریالیسم اقتصادی نه تنها با تاریخ بلکه با روانشناسی هم هنوز حساب خود را تصفیه نکردهاند. هیچ شکی نیست که روابط قبیلهای اهمیّت خود را در تاریخ کشورهای متمدن از دست داده است، ولی تصور نمیرود بتوان دربارۀ روابط مستقیماً جنسی و خانوادگی با چنین ایقانی صحبت کرد. بدیهی است که این روابط بطور کلی تحت فشار زندگی که بطور روزافزون بغرنج میشود، دچار تغییرات شدیدی گردیده است، ولی با مهارت معیّن دیالکتیکی ممکن بود ثابت کرد که نه تنها مناسبات قضائی بلکه خود مناسبات اقتصادی نیز "روبنای" مناسبات جنسی و خانوادگی است. ما به این کار نمیپردازیم، ولی معهذا مِن باب مثال به اصل وراثت اشاره مینماییم.» عاقبت بخت به فیلسوف ما یاری کرد تا از عالم جملهبافیهای پوچ{۳} به واقعیّات صریحی که تحقیق آنها ممکن بوده و «تخطئه کردن» در ماهیّت امر را به این سهولت اجازه نمیدهند، نزدیک گردد. حال ببینیم این نقّاد مارکس به چه طریقی ثابت میکند که اصول وراثت روبنای مناسبات جنسی و خانوادگی است. آقای میخائیلفسکی چنین استدلال مینماید: «آنچه به ارث میرسد محصولات تولید اقتصادی است ("محصولات تولید اقتصادی"!! چقدر فاضلانه است! چقدر خوشآهنگ است! چه زبان شیوایی است!) و خود اصل وراثت هم تا درجه معیّنی معلول رقابت اقتصادی است. ولی اولاً ارزشهای غیر مادی نیز به ارث میرسد - و مظهر آن هم مراقبت در تربیت اطفال مطابق با روحیّۀ پدران است». پس تربیت اطفال به اصل وراثت مربوط میشود! مثلاً در قوانین کشوری روسیه مادهای به این مضمون وجود دارد «اولیاء باید کوشش کنند که از طریق تربیت خانوادگی، اخلاق آنها (اطفال) را آماده و به اجرای منویّات دولت کمک کنند»، شاید همین را فیلسوف ما اصل وراثت مینامد؟ - «و در ثانی، حتی در صورتی که منحصراً مبحث اقتصادی در نظر گرفته شود، هرآینه اصل وراثت بدون محصولات تولید، که به ارث میرسد، غیر قابل تصور است، پس عیناً به همین طریق هم بدون محصولات "توالد و تناسل"، بدون این محصولات و بدون آن نفسانیّات بغرنج و پیچیدهای که مستقیماً به محصولات توالد و تناسل اتصال مییابد، غیر قابل تصور خواهد بود.» (خیر، شما، به این زبان توجه نمایید: نفسانیّات بغرنج، به محصولات توالد و تناسل «اتصال مییابد!» این دیگر واقعاً بامزه است!) پس اصل وراثت، روبنای روابط خانوادگی و جنسی است زیرا وراثت بدون توالد و تناسل غیر قابل تصور است! راستی هم که این کشف حقیقی آمریکا است! تاکنون همه تصور میکردند که روابط علت و معلولی توالد و تناسل به همان اندازه میتواند اصل وراثت را توضیح بدهد که ضرورت غذا خوردن اصل مالکیّت را. تاکنون همه خیال میکردند که علتِ مثلاً، ممکن نبودن انتقال زمین را در روسیه از راه وراثت، در عهد رونق سیستم تیول[۲۳] (زیرا زمین فقط مِلک شرطی محسوب میشد) باید در خصوصیات سازمان اجتماعی آنزمان جستجو نمود. ولی آقای میخائیلفسکی، لابد، تصور میکند این امر، فقط از اینجا ناشی میشود که آن نفسانیّاتی که به محصولات توالد و تناسل مالک آن زمان اتصال مییافت به حد کفایت بغرنج نبوده است. اگر اندک تغییری در یک گفتۀ مشهور بدهیم میتوانیم بگوییم: این «دوست مردم» را کمی خراش بدهید خواهید دید که بورژوا است. در حقیقت هم این استدلالات آقای میخائیلفسکی دربارۀ ارتباط اصل وراثت با تربیت اطفال و با نفسانیّات توالد و تناسل و غیره چه معنای دیگری ممکن است داشته باشد جز اینکه اصل وراثت هم همانطور جاوید، ضروری و مقدس است که تربیت اطفال! راست است که آقای میخائیلفسکی با اظهار اینکه «اصل وراثت تا درجه معیّنی معلول رقابت اقتصادی است»، سعی کرده است راه گریزی برای خود باقی بگذارد ولی این چیزی نیست بجز قصد طفره رفتن از جواب مشخص در مقابل سؤال و آنهم قصدی که با وسائل بیمصرف انجام میگیرد. چگونه میتوانیم این تذکر را در نظر بگیریم وقتی حتی کلمهای هم در این خصوص اظهار نشده است که همانا تا کدام «درجۀ معیّن» وارثت معلول رقابت است؟ و وقتی به هیچ وجه توضیح داده نشده است که این ارتباط بین رقابت و وراثت مأخذش چیست؟ در حقیقت، اصل وراثت لازمهاش وجود مِلک خصوصی است و آنهم هم فقط با پیدایش مبادله عروج میکند. بنیانش پیدایش تخصص در کار اجتماعی و به دارایی دیگران شدنِ محصولات در بازار است. مثلاً مادام که تمام اعضای کمون اولیّه سرخپوستان آمریکایی کلیۀ محصولات مورد نیاز خود را باشتراک تولید میکردند، ملکیّت خصوصی غیر ممکن بود. ولی وقتی در کمون تقسیم کار به وجود آمد و اعضای آن بالانفراد به تولید فلان محصول و فروش آن در بازار اشتغال ورزیدند، آنوقت بود که نهاد ملکیّت خصوصی مظهر این جدایی مادی تولید کنندگان کالا گردید. مِلک خصوصی و وراثت هر دو از کاتگوریهای آنچنان نظام اجتماعی هستند که در آن خانوادههای مجزا، کوچک (تک-همسر) به وجود آمده و مبادله رو به توسعه گذارده است. مثال آقای میخائیلفسکی درست عکس آنچه را که او میخواست به ثبوت برساند ثابت میکند. آقای میخائیلفسکی یک راهنمایی واقعی دیگری هم نمودهاند - و این هم در نوع خود حکایتی است! - او ضمن ادامه اصلاح ماتریالیسم چنین میگوید: «و اما در خصوص روابط قبیلهای اینکه واقعاً هم قسمتی از این روابط در تاریخ ملل متمدن، در زیر تأثیر اشعۀ شکلهای تولید رنگپریده شدهاند (باز فرار، منتها فرار واضحتر، آخر کدامیک از شکلهای تولید؟ یک عبارت پوچ!) ولی قسمتی از آنها هم، ضمن ادامه و تعمیم خصوصی خود، منحل شده و روابط ملی را تشکیل دادند». پس روابط ملی ادامه و تعمیم روابط قبیلهای است! بطوری که معلوم است آقای میخائیلفسکی نظریات خود را دربارۀ تاریخ جامعه از آن افسانههای بچگانهای اقتباس مینماید که به دبستانیان میآموزند. این آیین پیش پا افتاده حاکی است که تاریخ جامعه عبارت است از اینکه ابتدا خانواده که سلول هر جامعهای است{۴} وجود داشته است و سپس - باصطلاح - خانواده بصورت قبیله و قبیله بصورت دولت نشو و نما یافته است. اگر آقای میخائیلفسکی این لاطائلات کودکانه را با وقار خاصی تکرار مینماید فقط - صَرفنظر از هر چیز دیگری - نشانۀ آن است که او حتی دربارۀ سیر تاریخ روسیه هم کوچکترین اطلاعی ندارد. اگر هم در روسیۀ قدیم صحبت از روابط قبیلهای ممکن بود، شکی نیست که در قرون وسطیٰ، در عهد پادشاهی مسکو، این روابط قبیلهای دیگر وجود نداشته یعنی بنیان دولت بر اتحادهایی گذاشته شده بود قبیلهای نبوده بلکه محلی بودهاند بدین طریق که ملّکان و متصدیان املاک کلیسا دهقانان را از نقاط مختلفه نزد خود میپذیرفتند و کمونهایی که بدین طریق تشکیل میشد اتحادیههای صد در صد ارضی بود. ولی مشکل بود که بتوان در آن دوره از روابط ملی، به مفهوم خاص کلمه، صحبت کرد، چه: کشور به «قلمروهای» جداگانه و گاهی حتی به شاهزادهنشینهایی تقسیم شده بود که آثار زندۀ خودمختاری پیشین، خصوصیّات اداری، و گاهی ارتشهای ویژۀ خود (بایارهای محلی با هنگهای خود به جنگ میرفتند)، سرحدات مخصوص گمرکی و غیره در آن باقی مانده بود. فقط دورۀ جدید تاریخ روسیه (تقریباً از قرن هفدهم) صفت مشخصهاش پیوستگی واقعی کلیّۀ این نواحی، قلمروها و شاهزادهنشینها در واحد کل است. سبب این پیوستگی هم، حضرت آقای میخائیلفسکی، روابط قبیلهای و حتی ادامه و تعمیم این روابط نبود: سبب آن مبادلۀ روزافزون بین نواحی در یک بازار سرتاسری روسیه بود. چون ادارهکنندگان و کارفرمایان این جریان، تجّار سرمایهدار بودند لذا ایجاد این روابط ملی هم همان ایجاد روابط بورژوایی بود نه چیز دیگر. آقای میخائیلفسکی در هر دو راهنمایی واقعی خود فقط خود را کوبیده و بجز نمونههای از مبتذلات بورژوایی چیز دیگری به ما نداده است - «مبتذلات» به این علت که او اصل وراثت را معلول توالد و تناسل و نفسانیّات آن و ملیّت را - معلول روابط قبیلهای میداند؛ «بورژوایی» به این علت که او کاتگوریهای و روبناهای یک صورتبندی معیّن اجتماعی و تاریخی را (که بنای آن بر مبادله است) همچون کاتگوریهایی دانسته است که مانند تربیت اطفال و روابط «مستقیماً» جنسی عمومیّت و دوام دارند. آنچه در اینجا بیش از همه دارای صفت ممیّزه است این است که فیلسوف سوبژکتیف ما همینکه خواست از عبارتپردازی وارد راهنماییهای واقعی دقیق گردد فیالفور عرّابهاش به گل نشست. و ظاهراً در این موضع که چندان پاکیزه نیست حال خود را بسیار خوب حس میکند: برای خودش نشسته است، به خود آرایش میدهد و به اطراف لجنپرانی مینماید. مثلاً او میخواهد این اصل را که تاریخ عبارت از یک سلسله حوادث مبارزۀ طبقاتی است تکذیب نماید، آنوقت با ظاهری ژرفاندیشانه اظهار مینماید که این «افراط» است و میگوید: «انجمن بینالمللی کارگران که بنیان آن بتوسط مارکس گذارده شده و به منظور مبارزه طبقاتی تشکیل گردیده است مانع این نشد که کارگران فرانسوی و آلمانی یکدیگر را بکشند و خانهخراب کنند» و از اینجا باصطلاح ثابت میشود که ماتریالیسم حسابش را «با اهریمن کِبر ملی و کینۀ ملی» پاک نکرده است. این ادعای انتقاد کننده نشانهای است از عدم فهم مطلق این حقیقت که اساس عمده این کینه منافع بسیار واقعی بورژوازی تجاری و صنعتی است و صحبت از احساسات ملی همچون عامل مستقل بجز ماستمالی کردن ماهیّت قضیّه معنای دیگری ندارد. ضمناً، هماکنون ما دیدیم که فیلسوف ما چه نظر عمیقی دربارۀ ملیّت دارد. آقای میخائیلفسکی نمیتواند نسبت به انترناسونال جز لحن طعنهآمیز بطرز بورنین[۲۴] رویّۀ دیگری اتخاذ نماید: «مارکس صدر انجمن بینالمللی کارگران است، انجمنی که گرچه از هم پاشیده است ولی در صدد احیای خود میباشد». البته اگر، آنطور که مفسّر اخبار داخلی با دنائت کوتهنظرانهای در شماره دوم 'روسکویه باگاتستوو' موضوع را لوث مینماید، بخواهیم nec plus ultra [حد اعلای] همبستگی بینالمللی را در سیستم مبادله «عادلانه» بدانیم و به این موضوع پی نبریم که مبادله، اعم از عادلانه یا غیر عادلانه، همیشه سیادت بورژوازی را همراه و در بر دارد و بدون از بین بردن سازمان اقتصادی مبتنی بر مبادله، قطع تصادمات بینالمللی غیر ممکن است، - آنوقت چگونگی این نیشخندها نسبت به انترناسیونال فهمیده میشود. آنوقت فهمیده میشود که آقای میخائیلفسکی به هیچ وجه این حقیقت ساده را هضم کند که برای مبارزه بر ضد کینۀ ملی هیچ وسیلۀ دیگری بجز متشکل کردن و به هم پیوستن طبقۀ ستمکشان برای مبارزه با طبقۀ ستمگران در هر کشور جداگانه و بجز جمع کردن چنین تشکیلات ملی کارگری در یک ارتش بینالمللی کارگران برای مبارزه بر ضد سرمایۀ بینالمللی موجود نیست. و اما در این خصوص که انترناسیونال مانع این نشد که کارگران خون یکدیگر را بریزند، کافی است حوادث کمون، که روش واقعی پرولتاریای متشکل را نسبت به طبقات حاکمۀ مشغول جنگ نشان داد، به آقای میخائیلفسکی یادآوری گردد. آنچه بخصوص در تمام جریان این جرّ و بحث آقای میخائیلفسکی مشمئز کننده است همانا شیوههای اوست. اگر او از تاکتیک انترناسیونال راضی نیست، اگر او با آن ایدههایی که کارگران اروپا بنام آنها متشکل میشوند همرأی نیست، - خوب بود لااقل صریح و آشکار آنها را مورد انتقاد قرار میداد و عقاید خود را دربارۀ تاکتیک عقلائىتر و نظریات درستتر تشریح مینمود. ولی هیچگونه اعتراض صریح و روشنی نمیشود و فقط یک مشت هجویّات بیمعنی است که اینجا و آنجا در میان دریای پهناوری از عبارتپردازیها پخش میشود. چطور میتوان نام کثافت روی این کار نگذاشت؟ بخصوص اگر در نظر گرفته شود که دفاع علنی از ایده و تاکتیک انترناسیونال در روسیه مجاز نیست؟ همین شیوهها را آقای میخائیلفسکی در موقع جرّ و بحث با مارکسیستهای روس به کار میبرد: او، بدون آنکه به خود زحمت بدهد این و یا آن یک از روی درستی و دقت افاده نماید و بعد آن را مورد یک انتقاد مستقیم و قرار دهد، ترجیح میدهد به جستهگریختههایی که از ادلّۀ مارکسیستی به گوشش خورده است متوسل شده و در آن تحریف نماید. خودتان قضاوت کنید: «مارکس بمراتب داناتر از آن بود که تصور نماید این او بوده که ایدۀ جبر [necessity] تاریخی و نظام طبیعی پدیدههای اجتماعی را کشف نموده است.... در پلههای پایین (نردبان مارکسیستی){۵} این موضوع را نمیدانند (که "ایدۀ جبر تاریخ یک اختراع و یا کشف تازۀ مارکس نبوده بلکه حقیقتی است مدتهاست مسلّم گردیده است") یا لااقل از آن نیروی فکری و انرژی که قرنها در راه اثبات این حقیقت به مصرف رسیده است یک تصور مبهمی دارند.» بدیهی است که چنین اظهاراتی ممکن است در آن مردمی که برای اولین بار است مارکسیسم به گوششان میخورد واقعاً تأثیر داشته باشد و انتقاد کننده در مورد آنها بآسانی بتواند به مقصود خود یعنی تحریف نمودن، کرشمه آمدن و «فتح کردن» (که، از قرار مسموع، همکاران 'روسکویه باگاتستوا' دربارۀ مقالات آقای میخائیلفسکی اظهار مینمایند) برسد. هر کس، که لااقل اندکی با مارکس آشنا باشد، بلافاصله تمام جنبۀ جعل و پوشالی بودن این شیوهها را مشاهده خواهد کرد. ممکن است با مارکس موافق نبود ولی نمیتوان انکار نمود که او آن نظریات خود را که نسبت به سوسیالیستهای سابق «تازگی» داشت با حداکثر صراحت تنظیم نموده است. تازگی در این بود که سوسیالیستهای سابق برای اثبات نظریات خویش به نشان دادن ستمگریهایی که در رژیم کنونی به تودهها میشود، به نشان دادن رحجان رژیمی که در آن هر کس به همان میزانی که تولید کرده است به همان میزان دریافت دارد و به نشان دادن این کیفّیت که این رژیم ایدهآل با «طبیعت بشری» و با مفهوم زندگی اخلاقی معقول مطابقت داد و الخ اکتفا میکردند. ولی مارکس اکتفای به این سوسیالیسم را غیر ممکن دانست. او، بدون اینکه به توصیف رژیم کنونی، ارزیابی و تقبیح آن اکتفا ورزد با انطباق این رژیم، که در کشورهای مختلف اروپایی و غیر اروپایی شکل آن گوناگون است، بر یک اصل کلی یعنی بر صورتبندی اجتماعی سرمایهداری، که قوانین عمل و تکامل آن را مورد تجزیه و تحلیل عینی قرار داده بود (او ثابت کرد که استثمار در این رژیم امری است جبری)، یک توضیح علمی به آن داد. به همین گونه هم مارکس نمیتوانست به اظهار اینکه رژیم سوسیالیستی بتنهایی با طبیعت بشری مطابقت دارد قناعت ورزد، - چیزی که سوسیالیست اوتوپیستهای کبیر و بازماندگان حقیر آنان یعنی جامعهشناسان سوبژکتیف میگفتند. بوسیلۀ همان تجزیه و تحلیل عینی سیستم سرمایهداری، مارکس ضرورت تبدیل شدن آن را به سیستم سوسیالیستی اثبات کرد.[*] (ما باز هم مجبوریم به این موضوع که چگونه مارکس این مطلب را ثابت مینمود و چگونه آقای میخائیلفسکی به آن ایراد گرفته است، برگردیم). این است منبع آن استناد به جبر که غالباً میتوان در گفتههای مارکسیستها به آن برخورد نمود. تحریفی که آقای میخائیلفسکی در این مسئله وارد نموده است، عیان است: او تمام مضمون واقعی و تمام ماهیّت آن را حذف کرده و قضیّه را طوری جلوه داده است که گویی تمام تئوری فقط به کلمه «جبر» منحصر میگردد («در قضایای عملی بغرنج نمیتوان تنها به آن استناد نمود») و گویی اثبات این تئوری این است که سیر جبری تاریخ چنین ایجاب میکند. به عبارت دیگر او، بدون اظهار کلمهای دربارۀ مضمون این آیین، تنها عنوان آن را چسبیده است و اکنون باز با این «سکه بی نقشی» که خود او کوشش کرده است آموزش مارکس را به آن تبدیل کند شروع به کرشمهبازی مینماید. بدیهی است که ما این کرشمه را دنبال نخواهیم کرد زیرا اکنون دیگر بقدر کافی با آن آشنا شدهایم. بگذار او برای خوشایند و ارضاء آقای بورنین (که بیهوده نبود در 'نوویه ورمیا' دست به سر آقای میخائیلفسکی میکشید) معلّق بزند، بگذار او، پس از سر فرود آوردن در مقابل مارکس، در خفا بر ضد او پارس کند و بگوید که: «آخر جر و بحث او با اوتوپیستها و ایدهآلیستها بدون این نیز یک طرفه است»، - یعنی بدون تکرار براهین آن از طرف مارکسیستها. ما به این حرکت به هیچ وجه نمیتوانیم نام دیگری بجز پارس کردن بدهیم زیرا او بر ضد این جرّ و بحث حتی یک ایراد واقعی، معیّن و قابل تحقیق هم نیاورده است، به قسمی که - هر قدر هم که مایل باشیم در این موضوع وارد گفتگو شویم، زیرا این جرّ و بحث را برای حل مسائل سوسیالیستی روسیه بینهایت مهم میدانیم - صریحاً باید بگوییم که قادر نیستیم به این پارس کردنها پاسخ بدهیم و فقط میتوانیم شانه بالا انداخته بگوییم: تولهسگ لابد خیلی پُر زور است که به فیل پارس میکند![۲۵] استدلال بعدی آقای میخائیلفسکی هم دربارۀ جبر تاریخی جالب توجه است، زیرا این استدلال لااقل قسمتی از توشۀ حقیقی ایدئولوژیک «جامعهشناس شهیر ما را» (عنوانی که آقای میخائیلفسکی در ردیف آقای و. و.[۲۶] در بین نمایندگان لیبرال «جامعۀ بافرهنگ» ما از آن برخوردار است) در برابر ما آشکار میسازد. او از «تصادم بین ایدۀ جبر تاریخی و اهمیّت فعالیّت شخصی صحبت کرده چنین میگوید: رجال اجتماعی در اشتباه اند از اینکه خود را فاعل میدانند زیرا آنها «مفعول» و در حکم «عروسکهایی هستند که قوانین درون ذاتی جبر تاریخی آنها را از زیرزمینهای اسرارآمیز به حرکت درمیآورد» - این است باصطلاح آن نتیجهای که از این ایده، که به همین جهت هم «بیثمر» و «مبهم» نامیده میشود، به دست میآید. شاید برای هر خوانندهای مفهوم نباشد که آقای میخائیلفسکی مهملاتی از قبیل عروسکها و غیره را از کجا آورده است. حقیقت قضیّه این است که یکی از مرکبهای میدان این فیلسوف سوبژکتیف ایدۀ تصادم بین دترمینیسم و خصوصیات اخلاقی، بین جبر تاریخی و نقش شخصیّت میباشد. او در این باره یک خرمن کاغذ سیاه نموده و یک سلسله ترّهات کوتهنظرانۀ آمیخته با احساسات به هم بافته است تا این تصادم را به نفع خصوصیات اخلاقی و نقش شخصیت حل کند. در حقیقت اینجا تصادمی وجود ندارد: این را آقای میخائیلفسکی اختراع کرده است که میترسد (نه اینکه بدون دلیل) دترمینیسم به اصول اخلاقی خرده بورژوازی که در نزد او اینقدر عزیز است خدشه وارد نماید. ایده دترمینیسم که جبری بودن رفتار انسان را اثبات و افسانۀ پوچ آزادی اراده را رد مینماید به هیچ وجه نه ناسخ عقل انسانی است و نه ناسخ وجدان و ارزش اَعمال وی. درست برعکس، فقط دیدِ دترمینیستی است که ارزیابی دقیق و صحیح را بجای نسبت دادن هر چه که دلتان بخواهد به ارادۀ آزاد، ممکن میکند. به همین طریق ایدۀ جبر تاریخی نیز ذرهای نقش شخصیت را در تاریخ خدشهدار نمینماید: تاریخ تماماً از اَعمال اشخاص تشکیل میشود که بدون شک نیروی فعال هستند. سؤال واقعی که هنگام ارزیابی فعالیت اجتماعی شخص پیش میآید این است که در چه شرایطی موفقیّت این فعالیّت تأمین است؟ چه عواملی تضمین مینمایند که این فعالیّت بصورت یک عمل منفرد، که در دریایی از اَعمال متباین غرق میشود، باقی نماند؟ در همینجا یک مسئله دیگری نیز وجود دارد که سوسیال-دمکراتها و سایر سوسیالیستهای روسیه آن را از طرق متفاوت حل میکنند و آن اینکه: فعالیّتی که هدف آن ایجاد رژیم سوسیالیستی است به چه طریق باید تودهها را جلب نماید تا ثمرات جدی به بار آورد؟ بدیهی است که حل این مسئله مستقیماً و بلاواسطه منوط است به اطلاع از آن دستهبندی نیروهای اجتماعی در روسیه و مبارزۀ طبقات که واقعیّت روسیه را تشکیل میدهد - اینجا هم آقای میخائیلفسکی فقط در حول و حوش مسئله چرخ زد و حتی آزمایش این را هم نکرد که مسئله را بطور دقیق مطرح نموده و سعی نماید راهحلی برای آن به دست آورد. راهحل سوسیال-دمکراتیک این مسئله بطوری که میدانیم مبتنی بر این نظر است که نظامات اقتصادی روسیه از آن یک جامعۀ بورژوایی است و برای خروج از آن فقط یک راه وجود دارد که ضرورتاً از همان ماهیّت سیستم بورژوایی نتیجه میشود و آن همانا مبارزه طبقاتی پرولتاریا بر ضد بورژوازی است. واضح است که انتقاد جدی هم میبایستی یا بر ضد این نظر معطوف باشد که میگوید سیستم ما بورژوایی است و یا بر ضد تصوراتی که دربارۀ ماهیّت این سیستم و قوانین تکامل آن وجود دارد، لیکن آقای میخائیلفسکی به فکرش هم خطور نمیکند که مسائل جدی را مورد بحث قرار دهد. او ترجیح میدهد با عبارتپردازیهای پوچ دربارۀ اینکه جبر [necessity] یک فرمول بیش از حد کلی است و غیره خود را خلاص کند. بالأخره، آقای میخائیلفسکی، هر ایدهای، اگر شما بخواهید مثل یک ماهی دودی ابتدا تمام محتویات آن را خارج نمایید و سپس با پوست آن ور بروید، یک فرمول بیش از حد کلی خواهد شد! این مبحث یعنی مبحث پوست، که مسائل حقیقتاً جدی و حاد زمان خود را میپوشاند، مبحث مورد پسند آقای میخائیلفسکی است و او، مثلاً، با یک غرور خاصی روی این موضوع تکیه میکند که «ماتریالیسم اقتصادی به مسئلۀ قهرمانان و جماعت بیاعتنا بوده یا بغلط آن را تشریح مینماید». ملاحظه میفرمایید - این مسئله که واقعیّت فعلی روسیه از مبارزۀ کدام طبقات بخصوص و بر چه زمینهای تشکیل میگردد - برای آقای میخائیلفسکی ظاهراً بیش از حد کلی است، و او دربارۀ آن سکوت اختیار مینماید. در عوض، این مسئله که بین قهرمان و جماعت چه مناسباتی موجود است - اعم از اینکه این جماعت کارگر و دهقان باشند یا کارخانهدار و ملّاک - مسئلهای است که بینهایت برای او جالب توجه میباشد. ممکن است این مسائل «جالب توجه» هم باشند، ولی سرزنش ماتریالیستها که چرا آنها تمام مساعی خود را به حل مسائلی معطوف میکنند که با آزادی طبقۀ رنجبر رابطۀ مستقیم دارد - معنایش فقط به فقط دوستدار علم کوتهنظرانه بودن است و بس. آقای میخائیلفسکی در خاتمه «انتقاد» (؟) خود از ماتریالیسم، یک آزمایش دیگر هم برای نادرست جلوه دادن واقعیّات به کار برده و یک جعل دیگری هم مینماید. آقای میخائیلفسکی پس از اینکه دربارۀ صحت عقیدۀ انگلس، مبنی بر اینکه اقتصادیون حرفهای در اطراف 'کاپیتال' مُهر سکوب بر لب زده بودند، اظهار شبهه میکند (ضمناً این دلیل مضحک برای اثبات آورده شده است که در آلمان دانشگاههای بسیاری موجود است!) میگوید: «مارکس فقط همین گروه خوانندگان (کارگران) را در نظر نداشت، او از مردان علم هم انتظاراتی داشت». این کاملاً نادرست است: مارکس خیلی خوب میفهمید که چقدر کم میتوان انتظار بیغرضی و انتقاد علمی از علمای بورژوا داشت و در پس گفتار چاپ دوم 'کاپیتال' در این باره بطور صریح اظهار نظر مینماید. او در آنجا چنین میگوید: «بهترین پاداش زحمت من آن درک سریعی است که 'کاپیتال' در بین محافل وسیع طبقۀ کارگر آلمان پیدا نمود. آقای میر، شخصی که در مسائل اقتصادی طرفدار بورژوازی است، در جزوهای که هنگام جنگ فرانسه و پروس منتشر کرده، یک فکر کاملاً صحیحی را بیان نموده است دائر بر اینکه آن استعدادهای برجسته در تفکر تئوریک (der grosse theoretische Sinn)، که از صفات موروثی آلمانیها شمرده میشد از بین باصطلاح طبقات تحصیلکرده رخت بر بسته است ولی در عوض، این استعداد مجدداً در میان آلمانیها، منتها در بین طبقۀ کارگر، زنده میشود.» باز هم جعل مربوط به ماتریالیسم است و کاملاً طبق مسطورۀ اول ساخته شده است. «تئوری (ماتریالیسم) هرگز از لحاظ علمی مستدل و تحقیق نشده بود». این تز بود - اینکه برهان آن: «در بعضی صفحات خوب آثار انگلس، کائوتسکی و همچنین بعضی دیگر (همانطور هم در اثر نفیس بلوس) که دارای مضمون تاریخی است ممکن بود برچسب ماتریالیسم اقتصادی هم الصاق نشود، زیرا (دقت کنید: "زیرا"!) عملاً (کذا) در آنها تمام زندگی اجتماعی مِن حیثالمجموع در نظر گرفته میشود، ولو اینکه نغمۀ اقتصادی در این پرده غلبه داشته باشد.» نتیجه...: «ماتریالیسم اقتصادی در عالم علم صحت خود را به ثبوت نرساند.» با این مسخرهبازیها آشنا هستیم! آقای میخائیلفسکی، برای اثبات بیپایه بودن تئوری، بدواً آن را تحریف میکند، بدین ترتیب که یک قصد عاری از معنی را مبنی بر اینکه این تئوری نمیخواهد تمام زندگی اجتماعی را مِن حیثالمجموع در نظر گیرد به آن نسبت میدهد، - در حالی که، کاملاً برعکس، ماتریالیستها (مارکسیستها) اولین سوسیالیستهایی بودند که این مسئله را مطرح نمودند که زندگی اجتماعی را نباید فقط از جنبۀ اقتصادی بلکه باید از جمیع جهات مورد تجزیه و تحلیل قرار داد{۶}، - سپس متذکر میشود که ماتریالیستها «عملاً» تمام زندگی اجتماعی را مِن حیثالمجموع «بخوبی» از راه اقتصاد توضیح دادهاند (حقیقتی که ظاهراً نویسنده را میکوبد) - و بالأخره چنین استنتاج مینماید که ماتریالیسم «صحت خود را به ثبوت نرسانده است». ولی در عوض جعلهای شما، آقای میخائیلفسکی، خیل خوب صحت خود را به ثبوت رساندهاند! این بود تمام آنچه که آقای میخائیلفسکی در «رد» ماتریالیسم میآورد. تکرار میکنم که اینجا بجز یاوهسراییهای پوچ آمیخته با ادعا هیچگونه انتقادی وجود ندارد. اگر از هر کس بپرسید - که آقای میخائیلفسکی چه ایراداتی نسبت به این نظر که مناسبات تولیدی بنیان مناسبات دیگر میباشند وارد آورده است؛ به چه طریقی صحت نظریّۀ مربوط به صورتبندی اجتماعی و پروسۀ تاریخ طبیعی این صورتبندیها را، که مارکس بوسیلۀ اسلوب ماتریالیستی تنظیم نموده، رد کرده است؛ چگونه عدم صحت توضیح ماتریالیستی مسائل مختلفۀ تاریخی را از طرف لااقل آن نویسندگانی که خود او نام برده به ثبوت رسانده است - ناچار باید جواب بدهد که: ایرادی نگرفته است و به هیچ طریقی رد نکرده است و هیچ عدم صحتی را نشان نداده است. او فقط در حول و حوش گردیده سعی کرده است ماهیّت حقیقی مسئله را بوسیله عبارتپردازی ماستمالی کند و ضمناً نیرنگهای ناشیانۀ مختلفی هم برای طفره رفتن به کار برده است. وقتی که این انتقادکننده در شمارۀ دوم 'روسکویه باگاتستوا' به نفی کردن مارکسیسم ادامه میدهد، مشکل است بتوان یک موضوع جدی پیدا کرد. تنها فرق موجود این است که در اینجا دیگر چنتۀ جعلبافیهای او ته میکشد و شروع به استفاده از جعلبافیهای دیگران مینماید. برای برداشت مطلب، او دربارۀ «جنبۀ بغرنج» زندگی اجتماعی سخنسرایی نموده چنین میگوید: مثلاً میبینیم که گالوانیسم با ماتریالیسم اقتصادی نیز مربوط میشود، زیرا تجربیات گالوانی در هگل نیز «مؤثر واقع شد». چه ذکاوت عجیبی! همینطور هم ممکن بود آقای میخائیلفسکی را با امپراتور چنین منسوب نمود! چه چیزی از اینجا برمیآید جز اینکه اشخاصی هم وجود دارند که از مزخرفگویی لذت میبرند؟! آقای میخائیلفسکی گفتار خود را چنین ادامه میدهد: «ماهیّت سیر تاریخی اشیاء را که اصولاً غیر قابل درک است، آیین ماتریالیسم اقتصادی نیز درک نکرده است، گرچه این آیین ظاهراً بر دو پایه متکی است: یکی بر کشف اهمیّت شکلهای تولید و مبادله که تعیین کنندۀ همه چیز اند و دیگری بر جنبه بی چون و چرای پروسۀ دیالکتیک.» پس ماتریالیستها بر «جنبۀ بی چون و چرا»ی پروسۀ دیالکتیک متکی هستند! یعنی اساس تئوریهای جامعهشناسی خود را بر تریادهای (اصل سهگانه) هگل میگذارند. سر و کار ما در اینجا با یک اتهام پیش پا افتادهای است که مارکسیسم را دیالتیک هگل میداند، اتهامی که به حد کافی از طرف منقّدین بورژوای مارکس به کار رفته و اکنون دیگر کهنه شده است. این حضرات که قادر نبودند هیچگونه ایرادی نسبت به ماهیّت نظریه وارد کنند، سبک بیان مارکس را دستاویز قرار میدادند، به منشأ تئوری میتاختند به تصور اینکه به این وسیله ماهیّت آن را خدشهدار کنند. آقای میخائیلفسکی هم بدون رودربایستی به این شیوهها متوسل میگردد. بهانۀ او هم یک فصل از کتاب آنتی دورینگ است. انگلس، ضمن اعتراض به دورینگ، که به دیالتیک مارکس حمله کرده بود، میگوید که مارکس هیچگاه به خاطرش هم خطور نکرده بود که موضوعی را به کمک اصل سهگانۀ هگل «به ثبوت رساند»، مارکس فقط پروسۀ واقعی را بررسی و تحقیق مینمود و یگانه ملاکی را که برای تئوری قائل بود مطابقت آن با واقعیّت بود. ولی اگر هم فرضاً گاهی معلوم میشد که تکامل فلان پدیدۀ اجتماعی با طرح هگل: اصل اثبات-نفی-نفی در نفی مطابقت نموده است هیچ جای تعجبی نمیبایستی باشد زیرا در طبیعت این موضوع اصولاً نادر نیست. بعد انگلس مثالهایی از تاریخ طبیعی (تکامل یک دانه گندم) و علم اجتماع میآورد از این قبیل که در آغاز، کمونیسم اولیّه وجود داشته است، سپس مالکیّت خصوصی و پس از اجتماعی شدن کار بطرز سرمایهداری؛ یا اینکه ابتدا ماتریالیسم اولیّه، بعد ایدهآلیسم و سرانجام ماتریالیسم علمی و هکذا. بر هر کسی واضح و آشکار است که مرکز ثقل استدلال انگلس بر این قرار دارد که وظیفۀ ماتریالیستها این است که پروسۀ واقعی تاریخ را بطرز صحیح و دقیقی مجسم نمایند و اصرار در روی دیالکتیک و انتخاب مثالهایی که صحت اصل سهگانه را به ثبوت میرساند جز بقایایی از آن فلسفه هگلی که سوسیالیسم علمی از آن بیرون آمده است و جز بقایایی از سبک اصطلاحات آن چیز دیگری نیست. در حقیقت وقتی که اکیداً اظهار شده است که «اثبات» چیزی به کمک اصل سهگانه بیمعنی است و کسی این را بخاطر خود خطور نداده است، آنوقت دیگر مثال آوردن از پروسههای «دیالکتیک» چه معنایی میتواند داشته باشد؟ آیا واضح نیست که این بجز اشاره به منشأ تئوری چیز دیگری نیست؟ آقای میخائیلفسکی خود این موضوع را حس کرده است که میگوید منشأ تئوری را نمیتوان گناه آن دانست، ولی برای انسان در استدلالهای انگلس علاوه بر منشأ تئوری چیز دیگر هم ببیند لابد باید اثبات شود که ماتریالیستها لااقل یک مسئله تاریخی را بر اساس واقعیّات مربوطه نه بلکه بر اساس اصل سهگانه حل کردهاند. آیا آقای میخائیلفسکی هیچ در صدد اثبات این موضوع بر آمده است؟ مطلقاً خیر. برعکس خود او مجبور شد اعتراف کند که «مارکس به اندازهای قالب خالی دیالکتیک را با مضامین واقعی پُر کرده است که میتوان این قالب را مثل سرپوش فنجان از روی این مضامین برداشت بدون آنکه هیچ تغییری در آن حادث گردد» (استثنائی را که در این مورد آقای میخائیلفسکی - در خصوص آینده - قائل شده است ما پایینتر متذکر خواهیم شد). حال که چنین است پس به چه سبب آقای میخائیلفسکی، با این همه حرارت، خودش را به این سرپوشی که هیچ چیزی را تغییر نمیدهد مشغول مینماید؟ چرا میگوید که ماتریالیستها به جنبۀ بی چون و چرای پروسۀ دیالکتیک «تکیه میکنند»؟ چرا او، ضمن مبارزه با این سرپوش، اظهار میکند که بر ضد یکی از «ارکان» سوسیالیسم علمی مبارزه میکند در حالی که این کذب محض است؟ بدیهی است که من در پی این موضوع نخواهم بود که چگونه آقای میخائیلفسکی مثالهایی از اصل سهگانه را تشریح میکند، زیرا تکرار میکنم که این موضوع هیچ رابطهای با ماتریالیسم علمی و مارکسیسم روسیه ندارد. ولی این مسئله قابل توجه است که چه عللی باعث این شد که آقای میخائیلفسکی روش مارکسیستها را نسبت به دیالتیک اینگونه تحریف کند؟ باعث این امر دو علت بود: اولاً آقای میخائیلفسکی صدایی به گوشش خورده است بدون اینکه بفهمد از کجاست؛ ثانیاً آقای میخائیلفسکی یک تقلب تازهای به کار برده است (یا بعبارت دیگر از دورینگ اقتباس کرده است). در مورد نکتۀ اول - آقای میخائیلفسکی، ضمن قرائت نشریات مارکسیستی دائماً به «اسلوب دیالکتیک» در علم اجتماع، به «طرز تفکر دیالکتیکی» باز هم در همان محیط مسائل اجتماعی (که صحبت هم فقط دربارۀ آنها است) و غیره برخورد کرده است و از روی سادگی ضمیر (خیلی خوب است اگر فقط سادگی ضمیر باشد) تصور کرده است که این اسلوب عبارت است از حل کلیّۀ مسائل جامعهشناسی طبق قوانین تریاد هگل. اگر او در این موضوع اندکی دقیقتر میشد نمیتوانست به بیمعنی بودن این تصور یقین حاصل ننماید. مارکس و انگلس اسلوب دیالکتیک را - بر خلاف متافیزیک - یک اسلوب علمی در جامعهشناسی میدانستند که جامعه را بمثابه یک پیکر زنده و دائماً در حال تکامل (نه بمثابه چیزی که اجزاء آن بطور مکانیکی به یکدیگر متصل بوده و بدین سبب اجازۀ هرگونه ترکیب خودسرانۀ عناصر مختلف اجتماعی را میدهد) در نظر میگیرد که برای بررسی آن لازم است آن مناسبات تولیدی که صورتبندی جامعۀ معیّنی را تشکیل میدهد بطور ابژکتیف مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد و در قوانین عمل و تکامل آن تحقیق گردد. ما ذیلاً سعی میکنیم روش اسلوب دیالکتیک را نسبت به اسلوب متافیزیک (که اسلوب سوبژکتیف در جامعهشناسی بدون شک با آن تطبیق میکند) به کمک مثالهایی که از استدلالهای خود آقای میخائیلفسکی اقتباس میشود، تصویر نماییم. فقط هماکنون این را متذکر میشویم که هر کس تعریف و توصیف اسلوب دیالکتیک را یا در اثر انگلس (در جرّ و بحث با دورینگ: سوسیالیسم: تخیلی و علمی) و یا در آثار مارکس (ملاحظات مختلف در 'کاپیتال' و 'پسگفتار' چاپ دوم فقر فلسفه خوانده باشد، خواهد دید که از اصل سهگانۀ هگل حتی سخنی هم به میان نیامده است و تمام موضوع منجر میشود به اینکه به تکامل تدریجی جامعه به مثابه یک پروسۀ تاریخ طبیعی تکامل صورتبندیهای اجتماعی و اقتصادی بنگریم. برای اثبات، من توصیفی را که در سال ۱۸۷۲ در شمارۀ پنجم 'وستنیک یِوروپی' Vestnik Yevropy (در مقالۀ «نظر ک. مارکس در مورد انتقاد سیاسی و اقتصادی») دربارۀ اسلوب دیالکتیک شده است و مارکس آن را در «پسگفتار» چاپ دوم 'کاپیتال' نقل کرده است in extenso [تمام و کمال-م] در اینجا ذکر مینمایم. مارکس آنجا میگوید که اسلوبی که من در 'کاپیتال' به کار بردهام بد فهمیده شده است. «معلوم است که منقّدین آلمانی دربارۀ سفسطۀ هگلی هیاهو راه انداخته بودند». به این جهت مارکس، برای اینکه اسلوب خود را واضحتر تشریح کند، آن را در مقالۀ مزبور توصیف مینماید. برای مارکس - بطوری که در آنجا گفته میشود - یک چیز اهمیت دارد و آن کشف قانون پدیدههایی است که دربارۀ آنها تحقیق مینماید و ضمناً آنچه که بخصوص برای وی اهمیّت دارد قانون تغییر و تکامل این پدیدهها، بدل گشتن آنها از یک شکل به شکل دیگر، از یک طرز مناسبات اجتماعی به طرز دیگر میباشد. بدین سبب مارکس همّ خود را به یک چیز مصروف مینماید و آن اینکه: قضایایی را که برای او بمنزلۀ نقاط مبدأ و اتکاء هستند هر چه ممکن است کاملتر تحقیق نموده و بدین طریق از راه یک تحقیق علمی دقیق ناگزیر بودن [یک ترجمۀ غلط دیگر از necessity=ضرورت.-آ.ع.ل] نظامات معیّن مناسبات اجتماعی را به ثبوت رساند. برای این منظور کاملاً کفایت میکند که ضمن اثبات ناگزیر بودن [necessity در متن انگلیسی] رژیم معاصر، در عین حال ناگزیر بودن [necessity در متن انگلیسی] رژیم دیگری را هم که ناگزیر باید از بطن رژیم پیشین برویَد و بیرون بیاید - اعم از اینکه افراد به آن معتقد باشند یا نباشند، از آن آگاه باشند یا نباشند - به ثبوت برساند. مارکس تکامل اجتماعی را بمثابه یک پروسۀ تاریخ طبیعی بررسی مینماید که تابع قوانینی است که نه فقط مستقل از اراده، شعور و نیّات افراد است بلکه برعکس مشخص اراده، شعور و نیّات آنان میباشد. (برای اطلاع آقایان سوبژکتیویستها که تکامل تدریجی اجتماعی را به استناد اینکه انسان «هدفهای» آگاهانهای را در برابر خود میگذارد و ایدهآلهای مشخصی را مد نظر دارد، از تکامل تاریخ طبیعی جُدا میکنند). اگر عنصر شعور در تاریخ مدنیّت تا این حد نقش تابع را بازی میکند، پس خودبخود واضح است که انتقادی که هدف حملهاش خود این مدنیّت است بطریق اولیٰ نمیتواند به فلان شکل یا فلان نتیجۀ شعور متکی باشد. به عبارت دیگر چیزی که میتواند برای این انتقاد نقطۀ مبدأ باشد به هیچ وجه ایده نبود بلکه فقط پدیدۀ خارجی و عینی است. انتقاد باید متضمّن این باشد که یک واقعیّت معیّن نه اینکه با ایده، بلکه با واقعیّت دیگر قیاس و تطبیق شود؛ برای این انتقاد، مهم فقط این است که، تا حد ممکن، هر دو واقعیّت بدقت مورد تحقیق قرار گرفته باشند و نسبت به یکدیگر مراحل مختلف تکامل را نشان بدهند، و ضمناً بخصوص لازم است که جمیع حالات معیّن، توالی آنها و ارتباط بین درجات مختلف تکامل هم با همین دقت مورد تحقیق قرار گرفته باشند. مارکس بخصوص این ایده را، که بنا بر آن قوانین زندگی اقتصادی برای گذشته و حال یکسان اند، رد میکند. برعکس، هر دورۀ تاریخی قوانین مخصوص به خودی دارد. زندگی اقتصادی پدیدهای است نظیر پدیدههای تاریخ تکامل در سایر رشتههای زیستشناسی. اقتصادیون سابق، که قوانین اقتصادی را با قوانین فیزیک و شیمی مقایسه میکردند، به ماهیّت آنها پی نمیبردند. تجزیه و تحلیل عمیقتر نشان میدهد که ارگانیسمهای اجتماعی هم مانند ارگانیسمهای حیوانی و نباتی عمیقاً با یکدیگر فرق دارند. مارکس که مقصودش تحقیق سازمان اقتصادی سرمایهداری از این نقطه نظر است، با قاطعترین طرز عملی هدفی را که هر تحقیق دقیق زندگی اقتصادی باید تعقیب نماید تصریح میکند. اهمیّت علمی چنین تحقیقی در این است که قوانین مخصوصی (تاریخی) که پیدایش، زندگی، تکامل و مرگ یک ارگانیسم معیّن اجتماعی و تغییر آن را به یک ارگانیسم دیگر و عالیتر منظم میسازد، روشن میگرداند. این بود توصیف اسلوب دیالکتیک که مارکس از انبوه یادداشتهایی که دربارۀ 'کاپیتال' در مجلات و روزنامهها درج شده بود بیرون کشیده و به آلمانی ترجمه کرده است، زیر این توصیف دربارۀ اسلوب دیالکتیک، بطوری که خود او میگوید، کاملاً صحیح است. حال میپرسیم، آیا اینجا حتی کلمهای از اصل سهگانه [triads]، تریکوتومی [trichotomies] (سهگونگی)، بی چون و چرایی پروسۀ دیالکتیک و ترّهات دیگری که آقای میخائیلفسکی اینقدر بر ضد آن رجزخوانی میکند ذکر شده است؟ در تعقیب این توصیف هم مارکس صریحاً میگوید که اسلوب من (درست نقطۀ مقابل» اسلوب هگل است. به عقیدۀ هگل تکامل فکر است که، طبق قوانین دیالکتیکی تریاد، چگونگی تکامل دنیای واقعی را تعیین میکند. و البته دربارۀ اهمیّت اصل سهگانه و بی چون و چرایی پروسۀ دیالکتیک فقط با این مفهوم میتوان سخن راند. ولی مارکس میگوید که به عقیدۀ من - برعکس: «تراوش فکر فقط انعکاس دنیای مادی است». و بدین طریق تمام موضوع منجر میشود به یک «درک قطعی از وضعیّت موجود پدیدهها و انکشاف اجتنابناپذیر آن»: برای اصل سهگانه بجز نقش سرپوش و پوست (مارکس در همین پسگفتار میگوید - «زبان من، که من به کار بردم، جنبۀ کرشمه داشت») که تنها کوتهنظران میتوانند خود را به آن مشغول نمایند، چیزی باقی نمیماند. حال سؤال میکنیم که آیا ما چگونه باید قضاوت کنیم دربارۀ شخصی که خواسته است یکی از «ارکان» ماتریالیسم علمی یعنی دیالکتیک را مورد انتقاد قرار دهد، و دربارۀ هر چیزی که بخواهید، حتی قورباغه و ناپلئون، صحبت کرده ولی کلمهای هم در این باره دَم نزده است که این دیالکتیک عبارت از چیست، آیا واقعاً هم تکامل جامعه یک پروسه تاریخ طبیعی است؟ آیا نظر مادی داشتن دربارۀ صورتبندیهای اجتماعی و اقتصادی و آنها را ارگانیسمهای مخصوص اجتماعی دانستن صحیح است؟ آیا شیوههای تجزیه و تحلیل عینی این صورتبندیها صحیح است؟ آیا این موضوع که ایدههای اجتماعی علّت تکامل اجتماعی نبوده بلکه خود معلول آن اند واقعیّت دارد؟ و قسعلیهذا. آیا این را میتوان فقط حمل بر نفهمیدن نمود؟ در مورد نکتۀ دوم - پس از یک چنین «انتقادی» از دیالکتیک، آقای میخائیلفسکی این شیوههای اثبات «بوسیله» اصل سهگانه هگل را به مارکس جا میزند و البته، بر ضد آنها هم پیروزمندانه میجنگد. او چنین میگوید - «در مورد آینده قوانین درون ذاتی جامعه صرفاً بشیوۀ دیالکتیکی مطرح شده است». (استثنائی که فوقاً به آن اشاره کردیم همین است). استدلال مارکس در خصوص اجتنابناپذیر بودن سلب مالکیّت از سلب مالکیّت کنندگان به حکم قوانین تکامل سرمایهداری «صرفاً جنبۀ دیالکتیکی» دارد. «ایدهآل» مارکس درباره مالکیّت اشتراکی زمین و سرمایه - «از لحاظ ناگزیر و قطعی بودن آن، صرفاً وابسته به آخرین حلقۀ زنجیر سهدانهای هگل است.»
این استدلال تماماً از دورینگ اقتباس شده است که آن را در کتاب انگلس جواب بسیار شایستهای به دورینگ داده است و چون او انتقاد دورینگ را هم در این جواب آورده است این است که ما تنها به این جواب انگلس اکتفا مینماییم. خواننده خواهد دید که این جواب تمام و کمال به آقای میخائیلفسکی هم مربوط میشود. «دورینگ میگوید - "این شرح تاریخی منشأ باصطلاح تجمع اولیّۀ سرمایه در انگلستان) هنوز نسبتاً بهترین قسمت کتاب مارکس را تشکیل میدهد و باز هم بهتر میشد اگر بغیر از عصای علمی، دیگر به عصای دیالکتیکی تکیه نمیکرد. نفی در نفی هگل در اینجا - بعلت فقدان براهین بهتر و روشنتر - نقش مامایی را بازی میکند که به کمک وی آینده از بطن زمان حال بیرون میآید. از بین رفتن 'ملک انفرادی' [individual property] که از قرن شانزدهم بطریق مذکور انجام یافته است نخستین نفی است. از پس آن نفی دوم خواهد آمد که بصورت نفی در نفی توصیف شده و در عین حال احیای 'ملک انفرادی' است، منتها به شکل عالیتری که بر پایۀ تملک عمومی زمین و ابزار کار استوار میباشد. اینکه آقای مارکس این 'ملک انفرادی' نوین را در عین حال 'ملک اشتراکی' [social property] مینامد، اثر همان وحدت عالی هگلی است که در آن تضاد برطرف میگردد (aufgehoben - یک اصطلاح مخصوص هگل) یعنی، بنا بر بازی الفاظ هگلی، به همان نسبتی که حفظ میشود به همان نسبت هم بر آن تفوق حاصل میشود....» «... "بدین طریق سلب مالکیّت از سلب مالکیّت کنندگان، باصطلاح محصول خود کار واقعیّت تاریخی در شرایط مادی خارجی آن است.... تصور نمیرود که هیچ شخص عاقلی بر اساس ایمان به تردستیهای هگل، از قبیل نفی در نفی، به اجتنابناپذیر بودن مالکیّت اشتراکی زمین و سرمایه معتقد گردد. گرچه، زشتی غبارآلود نظریات مارکس، برای کسی که میداند چه چیزهایی میتوان از مصالح علمی، نظیر دیالکتیک هگل درست کرد و یا - به عبارت بهتر - چه اباطیلی باید از آن بیرون آید، تعجبآور نخواهد بود. ولی برای کسانی که با این حقهبازیها آشنا نیستند صریحاً میگویم که نفی اول هگل نقش گناه آدم و حوا را که در شرایع و ادیان مذکور است، بازی میکند و نفی دوم هم نقش آن وحدت عالی را که مغفرت منجر میگردد. بدیهی است که منطق واقعیّات را نمیتوان بر روی این تردستی در تشبیهات، که از مذهب اقتباس شده است، استوار نمود.... آقای مارکس با رسیدن به این ایده در هم و بر هم مالکیّت انفرادی و در عین حال اشتراکی فکرش راحت شده و این معمّای عمیق دیالکتیک را به پیروان خود واگذار میکند که خودشان آن را حل کنند." این است گفتههای آقای دورینگ. انگلس چنین استنتاج میکند - «بنابراین مارکس، بدون توسل به نفی در نفی هگل، قادر به اثبات لزوم انقلاب اجتماعی و لزوم برقراری مالکیّت اجتماعی بر زمین و ابزار تولید، که محصول کار است نبوده و با متکی ساختن تئوری سوسیالیستی خود بر پایۀ تردستی در تشبیهات، که از مذهب اقتباس نموده است، به این نتیجه میرسد که در جامعۀ آینده مالکیّتی، بمنزلۀ وحدت عالی هگلی که در آن تضاد برطرف میگردد، وجود خواهد داشت که در عین حال هم فردی و هم اشتراکی [social] خواهد بود.{۷} عجالتاً نفی در نفی را کنار بگذاریم و به بررسی «مالکیّت در عین حال هم فردی و هم اجتماعی» بپردازیم. آقای دورینگ این را «غبار» مینامد و گرچه تعجبآور است - در این مورد واقعاً ذیحق هم هست. ولی بدبختانه آن کسی که در این «غبار» قرار دارد به هیچ وجه مارکس نبوده بلکه باز هم خود آقای دورینگ است.... او، ضمن اصلاح گفتۀ مارکس از روی گفتۀ هگل، یک وحدت عالی موهوم مالکیّتی را به مارکس جا میزند که مارکس کلمهای هم دربارۀ آن نگفته است. گفتۀ مارکس چنین است: «این نفی در نفی است. این اصل مجدداً مالکیّت فردی را به وجود میآورد منتها بر اساس فراوردههای سرمایهداری یعنی کئوپراسیون کارکنان آزاد و مالکیّت اجتماعی آنها بر زمین و وسایل تولید که بتوسط خود آنها تولید شده است، تبدیل مالکیّت شخصی افراد جداگانه، که بر پایۀ کار شخصی و پراکنده استوار است، به مالکیّت شخصی سرمایهداری، پروسهای است که سیر آن بمراتب طولانیتر، دشوارتر و صعبتر از تبدیل مالکیّت شخصی سرمایهداری، که سیر آن عملاً اکنون بر پایۀ پروسۀ اجتماعی تولید استوار است، به مالکیّت اجتماعی میباشد». همین و بس. بدین طریق نظامی که از طریق سلب مالکیّت از سلب مالکیّت کنندگان به وجود آمده است، بمنزلۀ احیای مالکیّت فردی «بر اساس» مالکیّت اشتراکی بر زمین و وسائل تولید، که بتوسط خود کارکنان تولید شده است، توصیف میشود. برای هر کسی که زبان آلمانی را میفهمد (همینطور هم زبان روسی را، آقای میخائیلفسکی، زیرا که ترجمه کاملاً صحیح است) این موضوع معنایش این است که مالکیّت اشتراکی، بر زمین و سایر وسائل تولید بسط داده میشود و مالکیّت فردی بر بقیۀ محصولات یعنی بر اشیاء مورد مصرف. و برای اینکه موضوع حتی برای اطفال ۶ ساله هم قابل فهم باشد، مارکس در صفحه ۵۶ (ترجمۀ روسی صفحه ۳۰) «"اتحادیهای را مرکّب از افراد آزاد که با وسائل عمومی تولید کار میکنند و نیروهای فردی کار خود را بمثابه یک نیروی کار اجتماعی طبق نقشۀ منظم مصرف مینمایند"، یعنی جامعهای که بر اساس سوسیالیستی سازمان یافته، و در ادامه میگوید: "تمام محصول کار محصول اجتماعی است. قسمتی از این محصول مجدداً بصورت وسائل تولید در میآید. این قسمت، اجتماعی باقی میماند". ولی قسمت دیگر، بصورت وسائل معیشتی توسط اعضا به مصرف میرسد. "به این جهت توزیع این قسمت بین آنها ضروری است". این موضوع دیگر باید حتی برای آقای دورینگ هم به حد کافی روشن باشد.» «مالکیّتی که در عین حال هم انفرادی و هم اجتماعی است، این زشتی غبارآلود، این اباطیلی که از دیالکتیک هگل به دست میآید، این آشفتهفکری، این معمّای عمیق دیالکتیکی که مارکس حل آن را به پیروان خود واگذار مینماید - اینها هم از زائیدههای فکر خودسرانۀ و من درآوردیهای آقای دورینگ است...».[۲۷] انگلس چنین ادامه میدهد: «حال ببینیم، نفی در نفی چه نقشی را در نزد مارکس بازی میکند؟ وی، در صفحه ۷۹۱ و صفحۀ بعد آن (ترجمۀ روسی ۶۴۸ و صفحۀ بعد آن) نتایج نهائی تحقیقات اقتصادی و تاریخی خود را دربارۀ باصطلاح تجمع اولیه سرمایه، که در صفحه ۵۰ (ترجمۀ روسی ص ۳۵) پیشین تشریح نموده است، با یکدیگر مقابله مینماید. پیش از عصر سرمایهداری مثلاً در انگلستان، تولید کوچکی بر اساس مالکیّت شخصی کارکن بر وسائل تولید خود، وجود داشته است. تجمع باصطلاح اولیه در اینجا عبارت بوده است از سلب مالکیّت از این تولید کنندگان بلاواسطه، یعنی از بین بردن مالکیّت شخصی متکی بر کار شخصی. علت اینکه این از بین بردن ممکن شد این بود که تولید کوچکی که بدان اشاره گردید فقط با یک تولید و یک جامعۀ محدود به حدود تنگ شرایط بدوی مطابقت میکند و، در مرحلۀ معیّنی از تکامل، شرایط مادی نابودی خود را خود ایجاد مینماید. این نابودی و تبدیل آلات منفرد و پراکندۀ تولید به آلات تولیدی اجتماعی و متمرکز، - تاریخ اولیّه سرمایه را تشکیل میدهد. به محض اینکه کارکنان، بدل به پرولتاریا و وسائل تولید آنان بدل به سرمایه گردید، به محض اینکه طرز سرمایهداری تولید توانست سر پای خود بایستد، - اجتماعی کردن آتی کار و تبدیل آتی زمین و سایر وسائل تولید (به سرمایه) و بالنتیجه سلب مالکیّت آتی از صاحبان وسائل تولید نیز شکل جدیدی به خود میگیرد. "حال دیگر کارکنی که از دسترنج خود بهرهبرداری میکند مشمول سلب مالکیّت نمیشود، بلکه سرمایهداری که کارگران بسیاری را استثمار مینماید مشمول آن میشود. این سلب مالکیّت در اثر بازی قوانین درون ذاتی خود تولید سرمایهداری و در نتیجۀ تمرکز سرمایه انجام میگیرد. یک سرمایهدار، عدۀ زیادی را به خاک هلاک میافکند. به موازات این تمرکز یا سلب مالکیّت سرمایهداران کثیر از طرف عده قلیل، همواره شکل کئوپراتیفی پروسۀ کار با دامنهای دائماً در حال گسترش رو به توسعه میگذارد، استفادۀ آگاهانه از علم در تکنولوژی، بهرهبرداری اجتماعی از زمین بر طبق نقشۀ منظم، تبدیل ابزار کار به ابزارهایی که فقط بطور اجتماعی، قابل استفاده باشند و به کار بردن اصل صرفهجویی در کلیه وسائل تولید در نتیجۀ استعمال آنها بصورت وسائل اشتراکی تولید متعلّق به کار اجتماعی و مرکب، توسعه مییابد. به موازات تقلیل دائمی تعداد صاحبان سرمایۀ کلان، که تمام مزایای این تبدیل را غصب و انحصار میکنند، موج فقر، ظلم، بردگی، انحطاط، استثمار و از طرفی هم موج خشم و غضب طبقۀ روزافزون کارگر که خود مکانیسم پروسۀ سرمایهداری تولید به وی آموزش داده و به هم پیوسته و متشکل کرده است، دامن میگیرد. سرمایه، برای آن طرز تولیدی که با خود آن و در تحت حمایت آن شکفته بود به پایبندی بدل میگردد. تمرکز وسائل تولید و اجتماعی شدن کار به نقطهای میرسد که دیگر در غشاء سرمایهداری خود قابل گنجایش نیستتند. این غشاء از هم دریده میشود. زنگ ساعت مرگ مالکیّت شخصی سرمایهداری به صدا در میآید. از سلب مالکیّت کنندگان سلب مالکیّت میشود." حال من از خواننده میپرسم، کجاست آن نیرنگهای پر پیچ و خم دیالکتیک، کجاست آن اختلاط مفاهیم که فرق بین همه چیز را به صفر میرساند، کجاست آن معجزات دیالکتیک برای متشرّعین و تردستیهایی بشیوۀ تعلیمات هگلی دربارۀ عقل مطلق که مارکس، به گفته دورینگ، بدون آنها نمیتوانست بیان مطلب خود را به پایان برساند؟ مارکس، به کمک عوامل تاریخی ثابت میکند و اینجا باختصار چنین خلاصه مینماید که درست همانطور که زمانی تولید کوچک با توسعۀ خود شرایط انهدام خود را به وجود آورد، همینطور هم اکنون خود تولید سرمایهداری آن شرایط مادی را که بوسیلۀ آنها باید نابود گردد به وجود آورده است. چنین است پروسۀ تاریخ و اگر این پروسه در عین حال دیالکتیکی از آب بیرون میآید، این دیگر گناه مارکس نیست ولو اینکه آقای دورینگ آن را یک بلای مقدّر تلقی کند. مارکس، فقط در اینجا، پس از اینکه اثبات تاریخی و اقتصادی خود را به پایان میرساند، به ادامۀ مطلب میپردازد: «طرز سرمایهداری تولید، و تملّک و بنابراین مالکیّت شخصی سرمایهداری، نخستین نفی مالکیّت انفرادی است که اساس آن بر کار شخصی قرار دارد. نفی تولید سرمایهداری را به حکم جبری بودن پروسۀ تاریخ طبیعی خود همین تولید به وجود میآورد. این نفی در نفی است» - و قس علیهذا (همانطور که فوقاً نقل گردید). بدین طریق، وقتی که مارکس یک چنین پروسهای را نفی در نفی مینامد، حتی به خاطرش هم خطور نمیکند که آن را اثبات جبر تاریخی این پروسه بداند. برعکس: پس از آنکه او به کمک عوامل تاریخی به ثبوت رساند که قسمتی از این پروسه هماکنون در واقع انجام یافته و قسمت دیگر باید هنوز انجام یابد، فقط آنوقت است که آن را مانند آنچنان پروسهای توصیف مینماید که طبق قانون معیّن دیالکتیک صورت وقوع مییابد. همین و بس. بدین طریق باز هم این ادعای آقای دورینگ مبنی بر اینکه نفی در نفی در اینجا نقش مامایی را انجام میدهد که به کمک آن آینده از بطن گذشته بیرون میآید یا اینکه گویی مارکس خواستار این است که کسی به جبری بودن مالکیّت اجتماعی بر زمین و سرمایه بر اساس ایمان به قانون نفی در نفی[۲۸] معتقد گردد، - سراپا تحریفی است که آقای دورینگ نموده است» (ص ۱۲۵). خواننده میبیند ک کلیۀ این جواب درخشان دندانشکنی که انگلس به دورینگ داده است تمام و کمال به آقای میخائیلفسکی هم مربوط میشود زیر او نیز عیناً همینطور ادعا میکند که آینده، از نظر مارکس، صرفاً وابسته به آخرین حلقۀ زنجیر هگلی است و اعتقاد به جبری بودن این آینده فقط میتواند متکی به مذهب باشد.{۸} کلیۀ اختلافات موجوده بین دورینگ و آقای میخائیلفسکی در نکات دوگانۀ بیاهمیّت زیرین خلاصه میشود: نکتۀ اول اینکه دورینگ، با وجود اینکه هنگام صحبت از مارکس دهانش از خشم کف میکند، باز در فصل بعدی «تاریخ» خود لازم دید این موضوع را متذکر گردد که مارکس در پسگفتار خود اتهام متابعت از فلسفۀ هگل را بسختی از خود رد میکند. ولی آقای میخائیلفسکی دربارۀ این بیان صریح و روشن مارکس (که در فوق ذکر شد) دائر بر چگونگی اسلوب دیالکتیکی از نظر وی، سخنی هم نمیگوید. نکتۀ دوم - دومین خصوصیّت مخصوص بخود آقای میخائیلفسکی در این است که کلیۀ حواس خود را متوجه صَرف ازمنۀ افعال مینماید. فیلسوف ما با قیافۀ فاتحانهای سؤال میکند - چرا مارکس، ضمن صحبت از آینده، زمان حال را استعمال مینماید؟ آقای منقّد بزرگوار، شما در این باره میتوانید به هر صرف و نحوی که میل دارید رجوع کنید؛ در آنجا به شما گفته خواهد شد هر گاه زمان آینده اجتنابناپذیر و مسلّم به نظر آید در این صورت بجای آن، زمان حال استعمال میشود. چطور شده است که باید اینطور باشد، چرا این مسلّم است؟ - آقای میخائیلفسکی نگران است و میخواهد چنان هیجان شدیدی از خود نشان بدهد که حتی تحریف هم مُجاز به نظر آید. - در این باره هم مارکس با صراحت کامل پاسخ داده است. ممکن است آن را ناکافی یا ناصحیح دانست ولی در این صورت باید ثابت کرد که این عدم صحبت در چه چیز بخصوص و به چه علت بخصوصی است نه اینکه در اطراف تبعیّت از فلسفۀ هگل مزخرفگویی کرد. زمانی بود ک آقای میخائیلفسکی نه تنها خودش چگونگی این جواب را میدانست بلکه به دیگران نیز میآموخت. مثلاً در سال ۱۸۷۷ وی چنین نوشته بود - آقای ژوکفسکی میتوانست از روی اساس، آموزش مارکس را در خصوص آینده جزو حدسیّات بداند ولی او «از لحاظ اخلاقی حق نداشت» مسئلۀ اجتماعی شدن کار را که «مارکس اهمیّت عظیمی به آن میدهد» نادیده انگارد. البته اینطور است! ژوکفسکی در سال ۱۸۷۷ از لحاظ اخلاقی حق نداشت این مسئله را نادیده انگارد، ولی آقای میخائیلفسکی در سال ۱۸۹۴ این حق اخلاقی را دارد! شاید، quod licet Jovi, non licet bovi?! [حقّی که به ژوپیتر داده شده، به گاو داده نشده است.-م] در اینجا نمیتوانم از یادآوری یک نکتۀ مضحکی که وقتی دربارۀ فهم این اشتراکی کردن در مجلۀ 'آتچستونیه زاپیسکی' Otechestvenniye Zapiski[۲۹] ابراز شده بود خودداری نمایم. در شمارۀ هفتم این مجله در سال ۱۸۸۳ از طرف شخصی به نام آقای پاستارونی Postoronny[۳۰] موضوعی تحت عنوان «نامه به هیئت تحریریه» درج شده بود که درست مانند میخائیلفسکی «ساختمان» مارکس را در خصوص آینده حدسی میدانست. این آقا اینطور استدلال مینمود «در ماهیّت امر شکل اجتماعی کار در شرایط سیادت سرمایهداری منجر به این میشود که چند صد یا چند هزار کارگر در یک محل تراشکاری مینمایند، چکش میزنند، میچرخانند، روی هم میگذارند، زیر هم میگذارند، میکِشند و عملیّات بسیار دیگری انجام میدهند. صفت عمومی این رژیم هم کاملاً با مفهوم این ضربالمثل صدق مینماید: هر کس برای خود و خدا برای همه. این چه ربطی به شکل اجتماعی کار دارد؟» فوراً معلوم است که شخص مطلب را فهمیده است! «شکل اجتماعی کار» «منجر» به «کار در یک محل» میشود!! و بعد از اظهار یک چنین افکار احمقانه، آن هم هنوز در یکی از بهترین مجلات روسیه - میخواهند به ما اطمینان بدهند که قسمت تئوریک 'کاپیتال' تماماً مورد قبول علم است. آری، چون «علم مورد قبول عامّه» قادر نیست ایرادی که لااقل کمی هم شده جدی باشد از 'کاپیتال' بگیرد، لذا در مقابل آن شروع به کرنش نموده و در عین حال همواره عدم فهم خود را در مقدماتیترین مسائل ابراز داشته و لاطائلات قدیمی اقتصاد دبستانی را تکرار میکند. مجبوریم کمی روی این مسئله توقف کنیم تا به آقای میخائیلفسکی نشان بدهیم که ماهیّت موضوعی که او، بر حسب عادت همیشگی خود، کاملاً نادیده انگاشته است از چه قرار است. اجتماعی شدن کار بوسیلۀ تولید سرمایهداری ابداً این نیست که افراد را در یک محل کار جمع میکند (این فقط جزء کوچکی از این پروسه است)، بلکه در این است که تمرکز سرمایهها همراه است با تخصصی شدن کار اجتماعی، با تقلیل تعداد سرمایهدارها در هر یک از رشتههای معیّن صنایع و تکثیر تعداد رشتههای مخصوص صنایع و در این است که عده زیادی از پروسههای پراکندۀ تولید در یک پروسه اجتماعی تولید آمیخته میشوند. مثلاً، مادام که در دورۀ بافندگی دستی، تولیدکنندگان کوچک شخصاً نخریسی کرده و از آن پارچه میبافتند، سر و کار ما با رشتههای کمی از صنایع بود (نخریسی و بافندگی با هم آمیخته بودند). اما وقتی تولید بتوسط سرمایهداری اجتماعی میشود، آنوقت تعداد رشتههای مخصوص صنایع افزایش مییابد: ریسندگی و بافندگی از یکدیگر مجزا میشوند؛ خود همین جُدا شدن و تمرکز سبب ایجاد رشتههای جدید یعنی تولید ماشین، استخراج ذغالسنگ و غیره میگردد. در هر رشته از صنایع، که اکنون دیگر جنبۀ تخصصی آن بیشتر شده است، تعداد سرمایهداران بطور روزافزونی تقلیل مییابد. از اینجا چنین نتیجه میشود که رابطۀ اجتماعی بین مولّدین روز به روز محکمتر میشود، مولّدین در یک واحد کل مجتمع میشوند. مولّدین کوچک منفرد در آنِ واحد هر کدام چند عمل انجام میدادند و به همین مناسبت نسبتاً از یکدیگر مستقل بودند: مثلاً اگر پیشهور خودش کتان میکاشت، خودش نخریسی میکرد و میبافت - این شخص تقریباً از سایرین مستقل بود. در این رژیم تولیدکنندگان کوچک و منفرد کالا (و فقط در همین رژیم) بود که ضربالمثل : «هر کس برای خود و خدا برای همه» یعنی هرج و مرج در نوسانهای بازار صدق میکرد. و اما در شرایط اجتماعی شدن کار، که در اثر سرمایهداری به دست آمده است - اوضاع بکلی شکل دیگری به خود میگیرد. کارخانهدار تولیدکنندۀ پارچه وابسته به کارخانهدار تولیدکنندۀ نخ است؛ کارخانهدار اخیر وابسته است به سرمایهدار کشتکاری که پنبه کاشته است و نیز به صاحب کارخانۀ ماشینسازی و صاحب معدن ذغالسنگ و غیره و غیره. نتیجه حاصله این میشود که هیچ سرمایهداری نمیتواند از سرمایهداران دیگر بینیاز باشد. بدیهی است که ضربالمثل «هر کس برای خود» در این رژیم دیگر به هیچ وجه مصداق ندارد: اینجا دیگر هر کس برای همه کار میکند و همه برای هر کس (و برای خدا جایی باقی نمیماند - نه بصورت وهمی در ماوراءالسماء و نه بصورت «گوسالۀ زرین سامری» در روی زمین). ماهیّت رژیم بکلی تغییر میکند. اگر در آن رژیمی که بنگاههای کوچک منفرد وجود داشت یکی از آنها کار را متوقف میکرد انعکاس آن فقط متوجه عدۀ کمی از اعضاء جامعه بود، هرج و مرج همگانی ایجاد نمیکرد و بدین مناسبت توجه عمومی را جلب نمینمود و دخالت اجتماعی را در کار سبب نمیشد. ولی اگر چنین توقفی در یک بنگاه بزرگ روی دهد که مختص رشتهای از صنایع است که جنبۀ تخصصی آن بسیار شدید بوده و به همین جهت تقریباً برای تمام جامعه کار میکند و به نوبۀ خود وابسته به کلیۀ جامعه است (من برای ساده کردن مطلب موردی را اختیار میکنم که اجتماعی کردن به نقطۀ اوج خود رسیده باشد) - در این صورت کار باید در کلیۀ بنگاههای دیگر جامعه هم متوقف گردد زیرا آنها مواد ضروری خود را فقط از این بنگاه میتوانند دریافت کنند، یعنی کلیه کالاهای خود را فقط با وجود کالاهای این بنگاه میتوانند در دسترس بگذارند. بدین طریق جمیع تولیدها در یک پروسۀ اجتماعی واحدی مجتمع میگردد و حال آنکه هر تولیدی بتوسط یک سرمایهدار جداگانه اداره شده تابع ارادۀ مطلق اوست و محصولات اجتماعی را در مالکیّت شخصی او قرار میدهد. آیا باز هم واضح نیست که شکل تولید با شکل تملّک تضاد آشتیناپذیر پیدا میکند؟ آیا باز هم مسلّم نیست که شکل اخیر نمیتواند با اولی توافق نیابد و نمیتواند همانطور اجتماعی یعنی سوسیالیستی نشود؟ ولی آن نویسندۀ کوتهنظر بذلهگوی 'آتچستونیه زاپیسکی' همۀ آنها را به کار کردن در یک محل خلاصه مینماید. اینجا دیگر او حقیقتاً سوراخ دعا را گم کرده است! (من فقط همان پروسۀ مادی، فقط تغییر مناسبات تولیدی را تشریح کردم بدون اینکه به جنبۀ اجتماعی این پروسه، به اتحاد، به همپیوستگی و سازمان کارگران اشارهای بکنم، زیرا این پدیده معلول و درجۀ دومی است). اگر لازم میآید که این موضوعات کاملاً مقدماتی، برای «دمکراتهای» روسیه توضیح داده شود علتش این است که آنها چنان تا گلو در منجلاب افکار خردهبورژوایی مغروق گشتهاند که مطلقاً قادر نیستند نظامات دیگری را بجز نظامات خردهبورژوایی در نظر خود مجسم کنند. ولی برگردیم به آقای میخائیلفسکی. ببینیم او بر ضد آن واقعیّات و ادلّهای که مارکس استنتاج خود را دربارۀ اجتنابناپذیر بودن رژیم سوسیالیستی به حکم همان قوانین تکامل سرمایهداری بر آن متکی کرده چه ایرادی وارد آورده است؟ آیا او ثابت کرده است که در واقعیّت امر - در سازمان کالایی اقتصاد اجتماعی - تخصصی شدن پروسۀ اجتماعی کار، تمرکز سرمایهها و بنگاههای صنعتی و اجتماعی شدن تمام پروسۀ کار - رشد نمییابد؟ خیر او هیچگونه اظهاری برای رد این حقایق نکرده است. آیا او تزلزلی در این وارد کرده است که میگوید هرج و مرج، ذاتی جامعه سرمایهداری است و با اجتماعی شدن کار آشتیناپذیر است؟ او هیچ چیز در این باره نگفته است. آیا او ثابت کرده است که مجتمع ساختن کار تمام سرمایهداران در یک پروسۀ اجتماعی کار میتواند با مالکیّت خصوصی سازگار آید؟ و راهی برای برون شدن از این تضادها بجز آنچه که مارکس نشان داده است ممکن و قابل تصور است؟ خیر او یک کلمه هم در این باره نگفته است. پس انتقاد او بر چه پایهای متکی است؟ روی جعلیّات، تحریفات و سیلی از جملات که بمنزله آواز دهل است. حقیقتاً هم چه نام دیگری میتوان به اینگونه شیوهها داد که انتقادکننده - پس از اینکه مقدمتاً در خصوص گامهای متناوب سهگانه در تاریخ، مزخرفات زیادی میگوید - با قیافهای جدی از مارکس سؤال میکند: «پس بعد چه خواهد شد؟»، یعنی سیر تاریخ در آنور مرحلۀ نهائی پروسهای که مارکس تصویر کرده است چگونه خواهد بود. بفرمایید، مارکس از همان ابتدای فعالیّت نویسندگی و انقلابی خود در کمال صراحت آنچه را از تئوری سوسیالیستی خواستار بوده اظهار کرده است: این تئوری باید پروسۀ واقعی را دقیقاً تصویر نماید - همین و بس (مثلاً مراجعه شود به مانیفست کمونیست دربارۀ مِلاک تئوری کمونیستها)[۳۱]. او در 'کاپیتال' خود قویاً این خواست را مراعات مینماید: پس از اینکه او تجزیه و تحلیل علمی صورتبندی اجتماعی سرمایهداری را هدف خود قرار میدهد و ثابت میکند که تکامل این سازمان، که بالفعل از برابر دیدگان میگذرد، دارای فلان تمایل است و ناگزیر باید نابود شود و به سازمان عالیتر دیگری تبدیل گردد، نقطۀ ختامی میگذارد. ولی آقای میخائیلفسکی تمام ماهیّت آیین مارکس را نادیده گرفته سؤال کاملاً احمقانهای میکند که «پس بعد چه خواهد شد؟». و با سیمایی ژرفاندیشانه اضافه میکند: «من باید آشکارا اعتراف کنم که درست از جواب انگلس سر در نمیآوریم». ولی در عوض، آقای میخائیلفسکی، ما باید آشکارا بگوییم که از روح و روش اینگونه «انتقاد» کاملاً سر در میآوریم! یا یک استدلال دیگر از این قرار: «در قرون وسطیٰ، مالکیّت انفرادی مارکس که پایۀ آن بر کار شخصی بود حتی در قلمرو مناسبات اقتصادی نیز نه عامل واحد بود و نه عامل دارای تفوق. در ردیف این مالکیّت چیزهای زیاد دیگری وجود داشت که معهذا اسلوب دیالکتیک در تفسیر مارکس (شاید در تحریف آقای میخائیلفسکی؟) پیشنهاد مراجعه به آنها را نمینماید.... معلوم است که هیچیک از این شِماها منظرۀ واقعیّت تاریخی و یا ولو تناسبات آن را هم مجسم نمیکند و فقط تمایل فکر بشر را که میخواهد هر چیزی را در حالات گذشته، حال و آینده بیاندیشد، قانع میسازد». حتی شیوۀ تحریفات شما هم، آقای میخائیلفسکی، آنقدر یکنواخت است که تهوع میآورد! ابتدا در شِمای مارکس، که فقط مدعی بیان پروسۀ واقعی تکامل سرمایهداری است و لاغیر{۹} تحریف نموده نیّت اثبات هر چیزی را به کمک اصل سهگانه به آن جا میزند، سپس نتیجهگیری میکند که شِمای مارکس با این نقشهای که آقای میخائیلفسکی گردنگیر آن کرده است مطابقت ندارد (مرحله سوم فقط یک جانب مرحله اول را احیاء نموده سایر جوانب را دور میاندازد) و بالأخره با بیشرمی به این استنتاج میرسد که معلوم است که این «شِما» منظرۀ واقعیّت تاریخی را مجسم نمیکند»! آیا با چنین شخصی که استعداد ندارد (بنا بر اصطلاحی که انگلس دربارۀ دورینگ به کار برده است) حتی بطور استثناء یک موضوعی را دقیقاً نقل قول نماید میتوان به مباحثۀ جدی پرداخت؟ آیا وقتی که به اشخاص اطمینان میدهند که این شِما «معلوم است: که با واقعیّت تطبیق نمینماید و حتی کوشش نمیکنند نشان بدهند که این عدم صحت در چیست، دیگر جای اعتراضی باقی میماند؟ آقای میخائیلفسکی بجای انتقاد از مضمون واقعی نظریات مارکسیستی، زیرکی خود را در زمینۀ کاتگوریهای گذشته، حال و آینده به کار میاندازد. مثلاً انگلس، ضمن اعتراض بر ضد «حقایق ابدی» آقای دورینگ میگوید که آن اصول اخلاقی سهگونهای که «در زمان حاضر به ما موعظه میکنند» عبارتند از: اخلاقیات عیسویّت فئودال، بورژوازی و پرولتاریایی و بنابراین گذشته، حال و آینده از خود تئوری اخلاق دارند. آقای میخائیلفسکی در خصوص این موضوع چنین استدلال مینماید: «به عقیدۀ من در اساس جمیع تقسیمبندیهای سهگانه تاریخ به دورهها، همانا کاتگوریهای گذشته، حال و آینده قرار دارد». چه تفکر عمیقی! مگر کسی هم هست نداند که اگر یک پدیدۀ اجتماعی را ضمن پروسۀ تکاملی آن مورد بررسی قرار دهیم همیشه در آن بقایای گذشته، پایههای حال و نطفههای آینده یافت میشود؟ ولی مگر مثلاً انگلس قصد داشت ادعا کند که تاریخ اخلاق (او فقط دربارۀ «حال» صحبت کرده است) به سه نکته مزبور محدود میشود؟ و مثلاً اخلاق فئودالی در تعقیب اخلاق بردگی و این آخری در تعقیب اخلاق کمون اولیّه نبوده است؟ آقای میخائیلفسکی، بجای اینکه کوشش انگلس را برای شکافتن جریانات معاصر ایدههای اخلاقی از طریق توضیح مادی آنها مورد انتقاد جدی قرار دهد، - عبارتپردازیهای کاملاً پوچ به خورد ما میدهد! در خصوص اینکه شیوههای «انتقاد» آقای میخائیلفسکی که در آغاز آن اظهار میکند که نمیداند درک مادی تاریخ در کدام تألیف تشریح شده است - شاید یادآوری این موضوع بیفایده نباشد که یک وقتی نویسنده از این تألیفات مطلع بود و میتوانست ارزش صحیحتری به آن بدهد. در سال ۱۸۷۷ آقای میخائیلفسکی درباره 'کاپیتال' چنین اظهار نظر میکرد: «اگر از 'کاپیتال' سرپوش سنگین، بیقواره و غیر لازم دیالکتیک هگل را بردارند (این دیگر چه چیز عجیبی است؟ چرا در سال ۱۸۷۷ «دیالکتیک هگل» «غیر لازم» بود، ولی در سال ۱۸۹۴ طوری شده است که ماتریالیسم به «اصول بی چون و چرای پروسۀ دیالکتیک اتکاء میکند؟») آنوقت، صرفنظر از سایر مزایای این تألیف، ما در آن مدارکی برای حل مسئلۀ عمومی ارتباط شکلها با شرایط مادی زندگی آنها و طرح درخشانی از این مسئله را در مبحث معیّنی که بطرز شگرفی بررسی شده است خواهیم دید». - «ارتباط شکلها با شرایط مادی زندگی آنها» - مگر نه اینکه این همان مسئلۀ مربوط به مناسبات متقابل بین جوانب مختلف زندگی اجتماعی و روبنای مناسبات ایدئولوژیک و اجتماعی بر روی روابط مادی است که آیین ماتریالیسم آن را بطرز معیّنی حل میکند. جلوتر برویم. «در حقیقت تمام 'کاپیتال' (تکیه کلام از من است) به تحقیق این مسئله اختصاص داده شده است که چگونه شکل اجتماعی، پس از اینکه یک بار به وجود آمد، تکامل مییابد، مشخصات ذاتی خود را تقویت میکند و در حالی که کشفیات، اختراعات و تکمیل وسائل تولید را هضم میکند، بازارهای جدید و حتی خود علم را تابع خود کرده و آنها را وادار به خدمت خود مینماید، و چگونه، سرانجام این شکل دیگر نمیتواند متحمّل تغییرات آتی شرایط مادی بشود.» حادثۀ عجیبی است! در سال ۱۸۷۷ «تمام 'کاپیتال'» به تحقیق مادی شکل اجتماعی معیّنی اختصاص داده شده بود (مگر ماتریالیسم بجز توضیح شکلهای اجتماعی بوسیلۀ شرایط مادی چیز دیگری هم در بر دارد؟)، - ولی در سال ۱۸۹۴ طوری شده است که حتی معلوم نیست در کجا و در چه تألیفی باید تشریح این ماتریالیسم را تجسس نمود! در سال ۱۸۷۷ در 'کاپیتال' این موضوع مورد «تحقیق» قرار گرفته بود که چگونه «این شکل (یعنی سرمایهداری؟ اینطور نیست؟) دیگر نمیتواند متحمل تغییرات آتی شرایط مادی بشود». (به این موضوع توجه کنید)، - اما در سال ۱۸۹۴ اینطور شده است که ابداً هیچ تحقیقی وجود ندارد و این عقیده هم که شکل سرمایهداری قادر به تحمل توسعۀ آتی نیروهای مولّده نیست - «صرفاً به انتهای تریاد هگلی» متکی میباشد! در سال ۱۸۷۷ آقای میخائیلفسکی نوشته بود که «تجزیه و تحلیل ارتباط یک شکل معیّن اجتماعی با شرایط مادی زندگی آن برای همیشه (تکیه از من است) بعنوان یادگاری از نیروی منطق و تبحّر عظیم نویسنده باقی خواهد ماند»، اما در سال ۱۸۹۴ اعلام میکند که آیین ماتریالیسم هیچ وقت و هیچ جا مورد تحقیق قرار نگرفته و با اصول علمی مستدل نشده است! حادثۀ عجیبی است! حقیقتاً معنی این چیست؟ چه اتفاقی افتاده است؟ دو قضیّه اتفاق افتاده است: اولاً سوسیالیسم روستایی روسیه سالهای هفتاد، که به آزادی، بخاطر ماهیّت بورژوایی آن، «پوزخند میزد» و با «لیبرالهای کلّهگنده» که تضاد آشتیناپذیر زندگی روسیه را بشدت ماستمالی مینمودند، مبارزه میکرد و یک انقلاب روستایی را در خواب میدید، - بکلی متلاشی شده و آن لیبرالیسم خردهبورژوایی مبتذلی را به وجود آورده است که برای جریانات مترقی اقتصاد روستایی «تأثیرات روحبخشی» قائل است و فراموش میکند که این تأثیرات با سلب مالکیّت دستهجمعی از دهقانان همراه (و مشروط) میباشند. - ثانیاً، در سال ۱۸۷۷ آقای میخائیلفسکی چنان مجذوب وظیفۀ خود یعنی دفاع از مارکس «پُرجوش» (یعنی سوسیالیست انقلابی) در مقابل انتقادات لیبرالی بود، که متوجه عدم مطابقت اسلوب مارکس با اسلوب خودش نشده بود. ولی این تضاد آشتیناپذیر بین ماتریالیسیم دیالکتیک و جامعهشناسی سوبژکتیف را برای او تشریح کردند - و این کار را مقالات و کتابهای انگلس و سوسیال-دمکراتهای روس کردند (از جانب پلخانف بکرّات تذکرات بسیار بجایی خطاب به آقای میخائیلفسکی مشاهده میشود)، - و آنوقت آقای میخائیلفسکی، بجای اینکه این مسئله را بطور جدی مورد تجدید نظر قرار دهد، در کمال سادگی سرکشی آغاز کرد. بجای شادباش به مارکس (که در سالهای ۱۸۷۲ و ۱۸۷۷ از طرف او اظهار شده بود) اکنون در پس پردهای از تعریف و تمجیدهای مشکوک به روی او عوعو میکند، قیل و قال میکند، به مارکسیستهای روسیه آب دهان میپراند که چرا مایل نیستند «به حفظ کسانی که از لحاظ اقتصادی ضعیف هستند» و به انبارهای کالا، و بهبودی وضعیّت در دهات، به موزهها و آرتلها برای پیشهوران و ترقّیات خیرخواهانۀ دیگر خردهبورژوازی [مترجم فارسی 'خردهبورژوازی' را بجای لغت philistine گذاشته است-تذکر از سایت آرشیو عمومی] قناعت کنند و میخواهند «پُرجوش» و طرفدار انقلاب سوسیالیستی باقی بمانند و عناصر اجتماعی حقیقتاً انقلابی را تعلیم دهند، رهبری کنند و متشکل نمایند. پس از این رجعت مختصر به گذشتۀ دور، ظاهراً میتوان تجزیه و تحلیل «انتقاد» آقای میخائیلفسکی را از تئوری مارکس به پایان رساند. حال بیاییم «براهین» منقّد را جمعبندی کرده و از آن نتیجه بگیریم. آیینی که او قصد انهدامش را در سر میپروراند اتکاءاش، اولاً بر درک مادی تاریخ و ثانیاً بر اسلوب دیالکتیکی است. در خصوص قسمت اول، انتقاد کننده قبل از هر چیزی اظهار کرد که نمیداند ماتریالیسم در کدام تألیف تشریح شده است. پس از آنکه این تشریح را در جایی نیافت خودش شروع کرد به اختراع چگونگی ماتریالیسم. برای اینکه مفهومی از بیپایان بودن ادعاهای این ماتریالیسم به دست بدهد چنین اختراع کرد که گویا ماتریالیستها ادعا میکنند که تمام گذشته، حال و آیندۀ بشر را توضیح دادهاند - و وقتی که سپس با مراجعه به اظهار رسمی مارکسیستها، معلوم شد که آنها فقط یک صورتبندی اجتماعی را توضیح داده شده میدانند - آنوقت انتقاد کننده چنین حکم کرد که ماتریالیستها میدان عمل ماتریالیسم را محدود میکنند و بدین وسیله خود را باصطلاح میکوبند. او برای اینکه مفهومی از شیوههای تدوین این ماتریالیسم به دست بدهد، از خود چنین اختراع کرد که گویا ماتریالیستها خودشان هم به ضعف معرفت خود در مورد مسئلهای مانند تدوین سوسیالیسم علمی اعتراف کردهاند و حال آنکه اعترافی که مارکس و انگلس (در سال ۱۸۴۶-۱۸۴۵) دربارۀ ضعف معرفت خود کرده بودند بطور کلی مربوط بود به تاریخ اقتصاد و این تألیف را هم، که ضعف معرفت آنها را به ثبوت میرساند، آنها هرگز به چاپ نرساندند. پس از چنین پیشدرآمدی تحفهای هم از انتقاد به ما داده شد: 'کاپیتال' را از این راه نابود کردند که گفتند فقط یک دوره را در بر میگیرد و حال آنکه برای انتقاد کننده جمیع دورهها لازم است، و نیز این راه گفتند: 'کاپیتال' ماتریالیسم اقتصادی را تثبیت نمیکند و فقط با آن تماس میگیرد - این براهین ظاهراً بقدری وزین و جدی که ناچار میبایستی اعتراف کرد که ماتریالیسم هیچگاه بر اصول علمی استوار نبوده است. سپس این قضیه بر ضد ماتریالیسم دلیل آورده شد که شخصی مطلقاً نسبت به این آیین بیگانه، که دورههای ماقبل تاریخ را بکلی در کشورهای دیگر بررسی کرده بود، به همان نتایج ماتریالیستی رسیده است. در قسمت بعد، انتقاد کننده، برای اینکه نشان بدهد توالد و تناسل کاملاً بغلط با ماتریالیسم وابسته شده و این عمل یک نیرنگ زبانی است، شروع به اثبات این نکته کرد که مناسبات اقتصادی روبنای مناسبات جنسی و خانوادگی است. تذکراتی هم که در این ضمن از طرف این انتقاد کننده جدی بعنوان درست به ماتریالیستها داده شد، ما را از این حقیقت ژرف سرشار نمود که وراثت، بدون توالد و تناسل غیر ممکن است و نفسانیّات بغرنج به محصولات این توالد و تناسل «اتصال مییابد» و اطفال طبق روحیّۀ پدران خود پرورش مییابند. ضمناً ما این نکته را هم فهمیدیم که روابط ملی، ادامۀ و تعمیم روابط قبیلهای است. انتقاد کننده، ضمن ادامۀ تحقیقات تئوریکی خود دربارۀ ماتریالیسم، متوجه شد که مضمون بسیاری از دلائل مارکسیستها این است که ظلم و استثمار تودهها در رژیم بورژوایی «جبری است» و این رژیم «جبراً» باید به سوسیالیستی بدل شود، - آنوقت او بیدرنگ اعلام داشت که کلمه جبر [necessity] یک توضیح بیش از حد کلی است (در صورتی که گفته نشود که خود افراد چه چیز را دقیقاً جبری میدانند) و به این جهت مارکسیستها - عرفانی و متافیزیک هستند. انتقاد کننده همچنین اظهار کرد که جرّ و بحث مارکس با ایدهآلیستها «یکطرفه» است ولی کلمهای هم در این باره نگفت که نظریات این ایدهآلیستها نسبت به اسلوب سوبژکتیف چیست و ماتریالیسم دیالکتیک مارکس چه رویّهای نسبت به این اسلوب دارد. اما در خصوص رکن دوم مارکسیسم یعنی اسلوب دیالکتیک، همینقدر یک تکان از طرف یک انتقاد کنندۀ شجاع کافی بود تا این رکن را فروریزد. این تکان هم خیلی صائب بود: انتقاد کننده با تلاش غیرقابل تصوری به خود فشار آورده و زحمت کشید تا اینکه امکان ثبوت چیزی را به کمک اصل سهگانه (تریاد) تکذیب نماید - ولی در این قسمت که ماهیّت اسلوب دیالکتیک بخصوص در این است که شیوههای ایدهآلیسم و سوبژکتیویسم را در جامعهشناسی رد میکند، سکوت اختیار نمود. تکان دیگر، بخصوص متوجه مارکس بود: انتقاد کننده، با کمک دورینگ دلاور، اباطیلی باورنکردنی را به مارکس نسبت داد مبنی بر اینکه گویا او اجتنابناپذیر بودن مرگ سرمایهداری را به کمک اصل سهگانه (تریاد) به ثبوت رسانده است و آنوقت پیروزمندانه بر ضد این اباطیل به جنگ پرداخت. این است - شرح حماسی «پیروزیهای» مشعشع «جامعهشناس نامدار ما»! آیا سیر و تماشای این پیروزیها «عبرتآور» (بورنین Burenin) نیست؟ در اینجا نمیتوان از ذکر یک نکته که هر چند با انتقاد از آیین مارکس رابطۀ مستقیم ندارد ولی برای پی بردن به ایدهآل انتقاد کننده و چگونگی درک واقعیّت از طرف او بینهایت جالب توجه است، خودداری کرد. این نکته روش او نسبت به جنبش کارگری باختر است. فوقاً اظهار آقای میخائیلفسکی را دربارۀ اینکه ماتریالیسم صحت خود را در «علم» به ثبوت نرسانده است (شاید در علمی «دوستان مردم» آلمانی؟) ذکر کردیم و اما راجع به ماتریالیسم، آقای میخائیلفسکی چنین استدلال میکند که «واقعاً خیلی سریع در بین طبقۀ کارگر اشاعه مییابد». حال ببینیم آقای میخائیلفسکی این حقیقت را چگونه توضیح میدهد؟ او چنین میگوید: «و اما در خصوص موفقیّتی که ماتریالیسم اقتصادی باصطلاح بطور سطحی به دست آورده است و نیز در خصوص شیوعی که این تئوری بدون اینکه از نظر اقتصادی وارسی شده باشد پیدا کرده است - باید متذکر شد که مرکز ثقل این موفقیّت در علم نبوده بلکه در عمل روزمره است، در عملی که دورنماها حرکت آن را به سمت آینده معیّن مینمایند». آیا معنی این عبارت بی سر و ته دربارۀ عمل، که میگوید دورنماها حرکت آن را به سمت آینده «معیّن مینمایند»، بجز این است که میخواهد بگوید علت اشاعۀ ماتریالیسم صحت توضیح آن دربارۀ واقعیّت نبوده بلکه این است که از واقعیّت به سمت دورنماهای آینده روگردان شده است؟ و قدری دورتر گفته میشود: «این دورنماها از طبقۀ کارگر آلمان که آنها را میپذیرد و از افرادی که در سرنوشت این طبقه صمیمانه شرکت مینمایند نه خواستار معلومات است و نه یک کار فکری نقّادانه. این دورنماها فقط خواستار ایمانند». به عبارت دیگر علّت اشاعۀ ماتریالیسم و سوسیالیسم علمی این است که این آیین به کارگران آیندۀ بهتری را وعده میدهد! در صورتی که همینقدر یک آشنایی کاملاً مقدماتی با تاریخ سوسیالیسم و جنبش کارگری در باختر کافی است برای اینکه سراپا مهمل و ساختگی بودن این توضیح دیده شود. هر کسی میداند که سوسیالیسم علمی هرگز هیچ دورنمای آیندهای را تصویر نکرده است: این سوسیالیسم فقط به تجزیه و تحلیل رژیم بورژوایی معاصر و بررسی تمایلات توسعۀ سازمان اجتماعی سرمایهداری اکتفا کرده است و بس. مارکس در سال ۱۸۴۳ نوشت و این برنامۀ خود را هم دقیقاً اجرا کرد که - «ما به جهان نمیگوییم از مبارزه دست بردار، تمام مبارزۀ تو پوچ است»، ما به جهان یک شعار واقعی مبارزه میدهیم. ما فقط به جهان نشان میدهیم که همانا برای چه مبارزه میکند و اما آگاهی این خود آنچنان چیزی است که جهان باید به دست آورد، اعم از اینکه بخواهد یا نخواهد». هر کس میداند که مثلاً 'کاپیتال' - این اثر مهم و اساسی که سوسیالیسم علمی را تشریح مینماید - در خصوص آینده به اشارات کاملاً کلی اکتفا میکند و فقط به بررسی آن عناصری میپردازد که هم اکنون موجود و رژیم آینده در بطن آن تکوین مییابد. هر کس میداند که سوسیالیستهای سابق بمراتب دورنماهای بیشتری از آینده میدادند، آنها با تفصیل تمام جامعۀ آینده را تصویر مینمودند و میخواستند بشر را مجذوب منظرۀ نظاماتی نمایند که در آن افراد احتیاجی به مبارزه ندارند و مناسبات اجتماعی آنها نه بر پایه استثمار بلکه بر مبادی واقعی پیشرفت و ترقی متناسب با طبیعت بشری استوار است. معهذا با وجود گروه کثیری از با استعدادترین افراد که این افکار را تشریح میکردند و با وجود گروه کثیری از با اعتقادترین سوسیالیستها، - باز هم تا صناعت بزرگ ماشینی، تودههای پرولتاریای کارگر را در گرداب زندگی سیاسی داخل نکرد و تا شعار واقعی مبارزۀ وی پیدا نشد، تئوریهای آنها از زندگی و برنامههای آنها از جنبش های سیاسی مردم بر کنار بود. این شعار را مارکس - یعنی همان شخصی که در گذشتۀ دور یعنی در ۱۸۷۲ آقای میخائیلفسکی دربارهاش گفت که «اوتوپیست نیست بلکه یک دانشمند دقیق و حتی گاهی خشک است» - کشف نمود و آنهم نه از طریق فلان دورنمای آینده بلکه از طریق تجزیه و تحلیل رژیم بورژوایی معاصر، از طریق روشن نمودن ضرورت استثمار در این رژیم و از طریق تحقیق قوانین تکامل آن. البته آقای میخائیلفسکی میتواند به خوانندگان 'روسکویه باگاتستوا' اطمینان بدهد که برای درک این تجزیه و تحلیل نه احتیاجی به معلومات است و نه به کار فکر. ولی ما در خود او آنچنان عدم فهم فاحشی را در مورد حقایق ابتدایی، که بوسیله این تجزیه و تحلیل به ثبوت رسیده است، دیدیم (و بیش از آن را در همکار اکونومیست او خواهیم دید) که بدیهی است چنین اظهاری فقط میتواند موجب لبخند بشود. یک واقعیّت بطور مسلّم باقی میماند و آن اینکه جنبش کارگری بخصوص در آنجا و به همان نسبتی بسط و توسعه مییابد که صناعت بزرگ ماشینی سرمایهداری بسط و توسعه میپذیرد و موفقیّت آیین سوسیالیستی همانا وقتی است که از مباحثه درباره آن شرایط اجتماعی که با طبیعت بشری مطابقت دارد دست بر میدارد و مناسبات اجتماعی معاصر را از نظر مادی مورد تجزیه و تحلیل قرار داده و ضرورت رژیم استثمار فعلی را توضیح میدهد. آقای میخائیلفسکی، پس از اینکه ارتباط این آیین را با «دورنماها» کاملاً برخلاف حقیقت توصیف کرده و بدین وسیله کوشش نموده است دلائل واقعی موفقیّت ماتریالیسم را در محیط کارگری نادیده انگارد، اکنون شروع کرده است که ایدهها و تاکتیک جنبش کارگری اروپای باختری را بطرز کاملاً مبتذل و عامیانهای مورد استهزاء قرار دهد. بطوری که دیدیم او نمیتوانست بر ضد دلائل مارکس، که میگوید تغییر رژیم سرمایهداری به سوسیالیستی در نتیجۀ اجتماعی شدن کار اجتنابناپذیر است، مطلقاً برهانی بیاورد، - معالوصف با لحن کاملاً بی بند و باری این موضوع را مورد استهزاء قرار میدهد که گویا [«گویا» را ظاهراً مترجم فارسی اضافه کرده است.-آ.ع.ل] «ارتش پرولتارها» در صدد سلب مالکیّت از سرمایهداران است و «از پس آن دیگر هر گونه مبارزه طبقاتی از بین رفته زمین را صلح و اولاد آدم را صفا فرا میگیرد». ولی او یعنی آقای میخائیلفسکی راههای بمراتب سادهتر و صحیحتر از این را برای اجرای سوسیالیسم میشناسد: فقط لازم است «دوستان مردم» راههای «روشن و تخلفناپذیر» «تکامل تدریجی اقتصادی مطلوب» را کمی مفصّلتر نشان بدهند - و آنوقت این دوستان مردم را محققاً «دعوت خواهند کرد» تا «مسائل عملی اقتصادی» را حل کنند (رجوع شود به مقالۀ آقای یوژاکف: «مسائل تکامل اقتصادی روسیه»، شمارۀ ۱۱ 'روسکویه باگاتستوا')، اما عجالتاً... عجالتاً کارگران باید منتظر بمانند و به دوستان مردم متکی باشند و با «اطمینان بی اساس به خود»، بر ضد استثمار کنندگان دست به مبارزۀ مستقلانه نزنند. نویسندۀ ما، در حالی که میخواهد ضربۀ مرگباری به این «اطمینان بیاساس به خود» وارد سازد با هیجان شدیدی بر ضد «این علمی که تقریباً در یک فرهنگ جیبی جا میگیرد» ابراز خشم میکند. حقیقتاً که دهشتآور است: علم - و رسالههای سوسیال-دمکرات که ارزش پول سیاه داشته و در جیب جا میگیرد!! مگر واضح نیست که اطمینان این اشخاص به خود که برای علم فقط تا آنجا ارزش قائل اند که به استثمارشوندگان در راه استخلاصشان درس مبارزۀ مستقل میدهند، به آنها درس میدهد که از هر گونه «دوستان مردم» که تضاد بین طبقات را ماستمالی نموده و مایلند همه چیز را به عهدۀ خود بگیرند بر حذر باشند و از همین نظر هم این علم را در نشریات کم بهای خود که، اینقدر باعث اشمئزاز کوتهنظران است، تشریح مینمایند - چقدر بیاساس است. چقدر خوب میشد اگر کارگران سرنوشت خود را به دست «دوستان مردم» میسپردند و اینان هم علم واقعی، علم چندین جلدی، درالفنونی و کوتهنظرانه خود را به آنان نشان میدادند و آنان را با سازمان اجتماعی متناسب با طبیعت بشری مفصلاً آشنا میکردند، فقط بشرط اینکه... کارگران حاضر میشدند صبر کنند و شخصاً مبارزه را با چنین اطمینان بی اساس به خود شروع نکنند!
قبل این اینکه به قسمت دوم «انتقاد» آقای میخائیلفسکی بپردازیم، که دیگر متوجه تئوری مارکس بطور کلی نبوده، بلکه بخصوص متوجه سوسیال-دمکراتهای روسیه است، مجبوریم گریز کوچکی بزنیم. موضوع اینجا است که همانگونه که آقای میخائیلفسکی، ضمن انتقاد از مارکس، نه فقط سعی نکرده است تئوری او را دقیقاً تشریح نماید بلکه صریحاً آن را تحریف کرده است، - عیناً همینطور هم در این مورد بدون پروا در ایدههای سوسیال-دمکراتها تحریف مینماید. باید حقیقت را احیا نمود. بهترین راه این کار مقابلۀ ایدههای سوسیالیستهای سابق روسیه - با ایدههای سوسیال-دمکراتها است. تشریح قسمت اول را از مقالۀ آقای میخائیلفسکی منتشره در مجلۀ 'روسکایا میسل' در سال ۱۸۹۲ شماره ششم اقتباس میکنم که در آن نیز از مارکسیسم صحبت کرده است (و مطالب خود را هم - برای سرزنش او باید بگوییم - با لحن مؤدبانهای ادا کرده و با مسائلی تماس نگرفته است که بحث دربارۀ آنها در مطبوعات تحت سانسور فقط با روش بورنینی ممکن است - و مارکسیستها را هم با هر کثافتی آلوده نکرده است) و در نقطۀ مقابل آن - یا لااقل اگر در نقطۀ مقابل آن هم نباشد به موازات آن - نظریات خود را تشریح نموده است. البته من نه به هیچ وجه مایلم آقای میخائیلفسکی را با قرار دادن در عداد سوسیالیستها برنجانم و نه سوسیالیستهای روسیه را با همتراز کردن آقای میخائیلفسکی با آنها رنجیده خاطر سازم: فقط فکر میکنم که روش استدلال هر دوی آنها در ماهیّت امر یکی است و اختلاف فیمابین در درجۀ استحکام، صراحت و ثبات عقاید است. آقای میخائیلفسکی، ضمن تشریح ایدههای 'اتچستونیه زاپیسکی'، مینویسد: «ما تعلّق زمین به زارع و ابزار کار به تولیدکننده را داخل ایدهآلهای سیاسی و اخلاقی میکردیم». بطوری که ملاحظه میکنید مأخذ نیّت - کاملاً پاک و مملو از بهترین تمایلات حسنه است.... «شکلهای قرون وسطائی کار{۱۰} که هنوز در بین ما وجود دارند، شدیداً دچار تزلزل اند ولی ما دلیلی ندیدیم به سود هیچ آیینی اعم از لیبرال یا غیر لیبرال بکلی کار را با آنها یکسره نماییم». بحث عجیبی است! بالأخره هر یک از «شکلهای کار» فقط در نتیجۀ این میتوانند متزلزل گردند که شکلهای دیگری جانشین آنها شده باشند؛ معهذا نویسنده خود حتی آزمایش این را هم که این شکلهای جدید را تجزیه و تحلیل نموده و توضیح دهد و دلایل طرد اَشکال قدیم بتوسط اَشکال جدید را مشخص سازد نمییابیم (و در گفتار هیچیک از همفکران او هم نخواهیم یافت). از این عجیبتر قسمت دوم این قطعه است: «ما دلیلی ندیدم به سود آیینها، کار را با این اَشکال یکسره سازیم». آن وسائلی که «ما» (یعنی سوسیالیستها - رجوع شود به تذکر فوق) در دست داریم برای این که کار این شکلهای کار را «یکسره سازیم»، یعنی مناسبات تولیدی موجوده بین اعضاء جامعه را تغییر بدهیم کدامند؟ آیا فکر تغییر این مناسبات بر طبق یک آیین، ابلهانه نیست؟ قسمت بعد را گوش کنیم: «وظیفۀ ما این نیست که از اعماق ملی خود یک تمدن مطلقاً "نوظهور" به وجود آوریم ولی این هم نیست که تمدن باختر را، با جمیع تضادهای خُردکنندۀ آن، به کشور خود منتقل نماییم: باید چیزهای خوب را از هر جا که ممکن است، گرفت، حال این چیزهای خوب از خود است یا از غیر این دیگر یک موضوع اصولی نبوده بلکه بسته به سهولت عمل است. ظاهراً این موضوع بقدری ساده، صریح و روشن است که احتیاجی به گفتگو ندارد». حقیقاً هم که چقدر ساده است! هر چیز خوبی را از هر جا «بگیریم»، - آنوقت کارمان بار خواهد شد! از شکلهای قرون وسطائی باید تعلّق ابزار تولید به کارکن را «بگیریم» و از شکلهای جدید (یعنی سرمایهداری) آزادی، مساوات، فرهنگ و مدنیّت را «بگیریم». والسلام صحبت تمام! همه اسلوب سوبژکتیف در جامعهشناسی را در اینجا مثل اینکه روی کف دست باشد میبینیم: جامعهشناسی از اوتوپی شروع میکند - تعلّق زمین به کارکن - و شرایط اجرای مطلوب را نشان میدهد: چیزهای خوب را باید از اینجا و آنجا «گرفت». این فیلسوف به روابط اجتماعی کاملاً از نظر متافیزیک نگاه میکند و آنها را بمنزلۀ یک ترکیب سادۀ مکانیکی مقررات مختلف و اتصال سادۀ مکانیکی پدیدههای مختلف میداند. او یکی از این پدیدهها، مثلاً تعلّق زمین به زارع در شکلهای قرون وسطائی را، بیرون کشیده و خیال میکند که میتواند آن را عیناً مثل آجری که از یک بنا کنده در بنای دیگر کار میگذارند، در شکلهای مختلف کار گذارد. آخر معنی این را نمیتوان بررسی مناسبات اجتماعی گذارد، این از شکل و ترکیب انداختن مدارک مورد بررسی است: زیرا واقعیّت که این تعلّق زمین به زارع را، آن طوری که شما فرض میکنید، یک پدیدۀ مجزا و مستقل نمیداند: این فقط حلقهای است از زنجیر مناسبات تولیدی آن زمان که عبارت بود از اینکه زمین بین زمینداران بزرگ و مالکان تقسیم شده بود، و ملّاکان زمین را به دهقانان میدادند تا آنها را استثمار کنند، بطوری که زمین بمنزلۀ یک دستمزد جنسی بود: زمین محصولات لازمه را به دهقان میداد برای آنکه او بتواند برای مالک محصول اضافی تولید کند؛ زمین ذخیرهای بود برای اجرای تعهدات دهقانان به نفع مالک. چرا نویسنده این سیستم مناسبات تولیدی را دنبال نکرده و فقط به بیرون کشیدن یک پدیده از آن اکتفا کرده و بدین طریق آن را در وضع کاملاً غلطی جلوهگر نموده است؟ زیرا نویسنده شیوۀ تفحص مسائل اجتماعی را بلد نیست: او (تکرار میکنم که ما از قضاوتهای آقای میخائیلفسکی بعنوان نمونهای برای انتقاد از تمام سوسیالیسم روسیه استفاده مینماییم) به هیچ وجه قصد این را هم ندارد که «شکلهای کار» آن دوره را توضیح بدهد و آنها را بمثابه یک سیستم معیّن مناسبات تولیدی، بمثابه یک صورتبندی معیّن اجتماعی مجسم نماید. اگر بخواهیم به زبان مارکس صحبت کنیم، باید بگوییم اسلوب دیالکتیکی، که موظف میکند جامعه را همچون یک ارگانیسم زندۀ در حال عمل و تکامل مورد بررسی قرار دهند برای میخائیلفسکی بیگانه است. او بدون اینکه از خود سؤال کند دلیل اینکه شکلهای قدیم کار جای خود را به شکلهای جدید میدهند چیست، در ضمن استدلال دربارۀ این شکلهای جدید عین همان اشتباه را تکرار مینماید. برای او همین قدر کافی است مسجّل کند که این شکلها در تعلّق زمین به زارع «تزلزل وارد میسازند» یعنی به عبارت کلیتر، تولید کننده را از وسائل تولید جُدا میکنند، - و همچنین کافی است که این شکلها را، از نظر اینکه با ایدهآل مطابقت ندارند، تقبیح کند. و باز هم استدلالهای او کاملاً ابلهانه است: او یک پدیدۀ (بی زمین شدن را) بیرون میکشد بدون اینکه سعی کند آن را بمنزلۀ عضوی از سیستم دیگر مناسبات اجتماعی که بنایش بر اقتصاد کالایی است و ناگزیر موجب رقابت بین تولید کنندگان کالا، عدم مساوات، خانهخرابی دستهای و ثروتمند شدن دستۀ دیگر میگردد، - قلمداد نماید. او یک پدیده - یعنی خانهخرابی مردم را متذکر گردیده و پدیدۀ دیگر - یعنی ثروتمند شدن اقلیت را - کنار گذارده است و بدین وسیله خود را در حالتی قرار داده است که هم فهم این و هم آن هر دو برایش غیر ممکن است. و آنوقت به چنین شیوههایی این عنوان را هم میدهد که «باید پاسخهای مسائل زندگی را در شکلی که از گوشت و خون آنها پوشیده شده است جستجو نمود» ('روسکویه باگاتستوا' شمارۀ اول سال ۱۸۹۴)، و حال آنکه خود او، درست برعکس آن، بدون آن که بتواند یا مایل باشد واقعیّت را توضیح دهد و مستقیماً به روی آن بنگرد، - بطرز مفتضحی از پاسخ به این مسائل زندگی با مبارزه برای آن که بین دارا و ندار است، گریخته و به عالم تخیلات خام پناه برده است؛ نام آن را هم این میگذارد که - «باید پاسخهای مسائل زندگی را در آن طرز ایدهآلی که واقعیّت عینی حاد و بغرنج موجود آن را طرح میکند، جستجو نمود» ('ر.ب.' شمارۀ اول)، و حال آنکه خود او در حقیقت کوچکترین کوششی هم برای تجزیه و تحلیل و توضیح این واقعیّت موجود نکرده است. در عوض آن، او یک اوتوپی به ما داده است که اختراعی است متشکل از عناصر جداگانهای که به مهملترین طرزی از صورتبندیهای اجتماعی مختلف بیرون کشیده شدهاند - از صورتبندی قرون وسطیٰ فلان چیز، از صورتبندی «جدید» فلان چیز و هکذا. بدیهی است که تئوری مبتنی بر چنین پایهای به این دلیل ساده نمیتوانست از تکامل تدریجی اجتماعی واقعی برکنار نماند که اوتوپیستهای ما مجبور بودند در آن مناسبات اجتماعی که روابط دهقان را با کولاک (دهاتی بابضاعت)، روابط پیشهور را با سوداگر و کارگر را با کارفرما مشخص مینماید و بکلی برای آنها نامفهوم بود، زندگی و عمل نمایند، نه در مناسباتی که از عناصر از اینجا و آنجا گرفته شده گرفته شده تشکیل میشوند. تلاشهای و کوششهای آنان برای این که این مناسبات نامفهوم را طبق ایدهآلهای خود تغییر دهند، نمیتوانست مانع عدم موفقیّت آنها گردد. این بود شمّۀ مختصری از چگونگی مسئلۀ سوسیالیسم در روسیه، هنگامی که «مارکسیستهای روسیه قدم به عرصۀ وجود گذاشتند». مارکسیستها کار را از انتقاد از شیوههای سوبژکتیف سوسیالیستهای سابق شروع کردند؛ و چون تنها به خاطرنشان ساختن استثمار و نکوهش آن قانع نبودند خواستند آن را توضیح بدهند. آنها وقتی میدیدند که تمام تاریخ بعد از رفرم روسیه[۳۲] عبارت است از خانهخرابی مردم و ثروتمند شدن اقلیّت، وقتی سلب مالکیّت عظیم از تولید کنندگان کوچک و به موازات آن ترقی عمومی تکنیک را مشاهده میکردند، وقتی ملاحظه مینمودند که این جریانات متضاد در آنجا و به میزانی به وجود میآید که اقتصاد کالایی توسعه یافته و استحکام مییابد، - نمیتوانستند چنین نتیجه نگیرند که با یک سازمان بورژوایی (کاپیتالیست) اقتصاد اجتماعی سر و کار دارند که سلب مالکیّت و ستم بر تودهها مولود اجتنابناپذیر آن است. برنامۀ عملی آنها مستقیماً زائیده این عقیده بود: این برنامه بطور خلاصه عبارت بود از گرویدن به این مبارزۀ پرولتاریا بر ضد بورژوازی، به مبارزۀ طبقات ندار بر ضد طبقات دارا یعنی مبارزهای که مضمون اصلی واقعیّت روسیه را، از کورهده گرفته تا جدیدترین کارخانه تکمیل شده، تشکیل میدهد. چگونه باید گروید؟ - باز هم خود واقعیّت پاسخ را به آنها تلقین کرد. سرمایهداری، رشتههای اصلی صنایع را به مرحلۀ صناعت ماشینی بزرگ رسانده و بدین طریق، با اجتماعی کردن تولید، شرایط مادی نظامات جدید و در عین حال نیروی اجتماعی جدیدی را به وجود آورده که عبارت است از طبقۀ کارگران فابریک و کارخانه یعنی پرولتاریای شهری. این طبقه، با وجود اینکه در معرض همان استثمار بورژوایی قرار گرفته است، که از لحاظ ماهیّت اقتصادی خود شامل تمام اهالی زحمتکش روسیه میباشد، - معهذا در مورد راه آزادی خود در شرایط مساعد خاصی قرار دارد: حالا دیگر به هیچ وسیلهای به جامعۀ قدیم، که تماماً بر پایه استثمار قرار دارد، بسته نیست؛ خود شرایط کار و محیط زندگیش وی را متشکل مینماید، وادار به تفکرش میکند و امکان میدهد در عرصۀ مبارزۀ سیاسی وارد عمل شود. طبیعی است که سوسیال-دمکراتها تمام توجه و تمام امید خود را به این طبقه معطوف داشتند، برنامۀ خود را به تکمیل آگاهی طبقاتی او اختصاص دادند، و تمام فعالیّت خود را متوجه این کردند که به او کمک کنند تا برای مبارزۀ مستقیم سیاسی بر ضد رژیم معاصر قیام نمایند و تمام پرولتاریای روسیه را در این مبارزه داخل کند.
حال ببینیم چگونه آقای میخائیلفسکی بر ضد سوسیال-دمکراتها میجنگد. ببینیم او بر ضد نظریات تئوریک آنان و بر ضد فعالیّت سیاسی سوسیالیستی آنان چه اعتراضی مینماید؟ ناقد نظریات تئوریک مارکسیستها را بشرح زیر بیان میکند: گویا بقول مارکسیستها «حقیقت عبارت از این است که روسیه طبق قوانین درون ذاتی ضرورت تاریخی، تولید سرمایهداری خود را با تمام تضادهای داخلی آن، با بلعیده شدن سرمایههای کوچک بتوسط سرمایههای بزرگ توسعه خواهد داد و در این اثنا موژیک، که از زمین محروم شده است، مبدل به پرولتاریا میشود، متحد میشود، «اجتماعی میشود» و بدین طریق بخت بشریّت گُل کرده فقط این باقی میماند که این گل را به سینۀ خود بزند». ملاحظه میفرمایید که مارکسیستها در قسمت درک واقعیّت هیچ فرقی با «دوستان مردم» ندارند. تنها فرق آنها در درک آینده است: از قرار معلوم آنها ابداً به زمان حال مشغول نبوده، بلکه به بررسی «دورنماهای آینده» مشغول اند. در اینکه طرز تفکر آقای میخائیلفسکی بعینه چنین است جای هیچگونه تردیدی نیست: او میگوید که مارکسیستها «کاملاً اطمینان دارند که در پیشبینیهای آیندۀ آنها هیچ چیز تخیّلی وجود نداشته و همه چیز بوسیلۀ احکام دقیق علمی مورد سنجش و قیاس قرار گرفته است، و بالأخره به عبارت واضحتر: مارکسیستها «به تخلفناپذیر بودن شماى مجّرد تاریخی اعتقاد داشته از آن پیروی مینمایند». خلاصه ما با رکیکترین و مبتذلترین اتهام نسبت به مارکسیستها روبرو هستیم، اتهاماتی که مدتهاست مورد سوء استفادۀ تمام آن کسانی است که نمیتوانند بر ضد نظریات مارکسیستها هیچ گونه اعتراض اساسی بنمایند. «مارکسیستها از اصل تخلفناپذیر بودن شمای مجرد تاریخی پیروی مینمایند»!! این که یک ادعای سراپا دروغ و اختراع است! هیچیک مارکسیستها در هیچ جا و هرگز اینطور اقامۀ دلیل ننموده است که «چون» در باختر سرمایهداری وجود داشته است در روسیه هم «باید وجود داشته باشد»، والخ. هیچیک از مارکسیستها هرگز برای تئوری مارکس یک شِمای فلسفی و تاریخی که برای همه چیز حتمی باشد و چیزی علاوه بر توضیح صورتبندی معیّن اجتماعی و اقتصادی قائل نشده است. فقط یک فیلسوف سوبژکتیف، که آقای میخائیلفسکی باشد کار عدم درک تئوری مارکس را به جایی رسانید که در آن یک تئوری فلسفی شامل همه چیز کشف نمود و در جواب آن هم توضیح کاملاً صریح مارکس را مُشعَر بر اینکه آدرس را عوضی گرفته است دریافت کرد. هیچ مارکسیستی هرگز نظریات سوسیال-دمکراتیک خود را بر پایۀ چیزی بجز تئوری که با واقعیّت و تاریخ مناسبات اقتصادی و اجتماعی معیّن، یعنی روسیه، مطابقت داشته باشد قرار نداده است و نمیتوانست هم بدهد، زیرا این درخواست از تئوری، بطور کاملاً واضح و روشنی بتوسط خود مارکس، بانی «مارکسیسم»، بیان شده و اساس تمامی آموزش او قرار گرفته است. البته آقای میخائیلفسکی میتواند هر قدر میخواهد این اظهارات را به استناد اینکه او «با گوشهای شخص خودش» همانا اعتراف به پیروی از شِمای تاریخی مجرّد را شنیده است تکذیب نماید. ولی این که برای آقای میخائیلفسکی پیش آمد کرده است که از مصاحبین خود انواع اراجیف و اباطیل را بشنود چه ربطی به ما سوسیال-دمکراتها یا دیگران دارد؟ آیا این فقط ثابت نمیکند که او با موفقیّت مصاحبین خود را انتخاب میکند؟ البته احتمال قوی میرود که این مصاحبین زیرک فیلسوف زیرک، عنوان مارکسیست یا سوسیال-دمکرات غیره را به خود داده باشند ولی کیست که نداند که در زمان کنونی (بطوری که مدتهاست مشاهده میشود) هر دونفطرتی دوست دارد خود را با جامۀ «سرخ» آرایش دهد؟{۱۱} و اگر آقای میخائیلفسکی آنقدر با کیاست است که نمیتواند بین این اشخاص «آرایش شده» و مارکسیستها فرق بگذارد یا اگر آنقدر گفتههای مارکس را عمیق درک کرده است که متوجه این مِلاکی که مارکس به بارزترین وجهی برای تمام آیین خود قائل است (بیان «آنچه که در برابر چشم ما انجام میگیرد») نشده است، - این باز هم فقط و فقط ثابت میکند که آقای میخائیلفسکی شخص خردمندی نیست، و لاغیر. در هر صورت وقتی که او در مطبوعات بر ضد «سوسیال-دمکراتها» به جرّ و بحث پرداخت میبایستی آن گروه سوسیالیستهایی را در نظر بگیرد که مدتهاست دارندۀ این نام بوده و تنها گروهی است که این نام را دارد بطوری که دیگران را نمیتوان با آن مخلوط نمود، - گروهی را در نظر بگیرد که از خود دارای نمایندگان مطبوعاتی و نشریاتی هستند - یعنی پلخانف و محفلش را[۳۳]. و اگر او اینطور کرده بود - و ظاهراً هر شخص نسبتاً درستی میبایستی اینطور رفتار میکرد - و لااقل به نخستین اثر سوسیال-دمکراتیک یعنی به کتاب پلخانف موسوم به اختلافات ما مراجعه کرده بود، در همان صفحات اول اظهارات اکید نویسنده را به نام کلیۀ اعضاء این محفل مشاهده مینمود: «ما به هیچ وجه نمیخواهیم حیثیّت و اعتبار یک نام بزرگ را پوششی برای برنامۀ خود قرار دهیم» (یعنی حیثیّت و اعتبار مارکس را). آقای میخائیلفسکی، آیا شما زبان روسی میفهمید؟ آیا فرق بین اعتراف به پیروی از شِماهای مجرّد و نفی هرگونه استفاده از حیثیّت و اعتبار مارکس را در قضاوت راجع به امور روسیه میفهمید؟ آیا میفهمید که وقتی شما اولین اظهار عقیدهای را که سعادت شنیدن آن را از مصاحبین خود داشتید مارکسیستی قلمداد کردید و به اظهارات مطبوعاتی یکی از اعضاء برجستۀ سوسیال-دمکراسی که بنام تمام آن گروه شده بود وقعی نگذاردید - شرافتمندانه رفتار نکردهاید؟ و بعد اظهاراتی از این هم صریحتر میشود: پلخانف میگوید: «تکرار میکنم که بین پیگیرترین مارکسیستها هم ممکن است در مورد مسئلۀ ارزیابی واقعیّت فعلی روسیه اختلاف نظر موجود باشد»؛ آیین ما عبارت است از - «اولین تجربه برای به کار بردن این تئوری علمی در تجزیه و تحلیل مناسبات اجتماعی فوقالعاده بغرنج و پیچیده». تصور میکنم گفتن واضحتر از این مشکل باشد: بدون شک مارکسیستها از تئوری مارکس فقط شیوههای گرانبهایی را اقتباس میکنند که بدون آنها فهم مناسبات اجتماعی غیرممکن است و بنابر این مِلاک ارزیابی خود را در قسمت این مناسبات ابداً در شِماهای مجرّد و اراجیفی نظیر آن ندیده بلکه در صحّت و تطبیق این تئوری با واقعیّت میبینند. یا شاید شما فکر میکنید که نویسنده در همان حال که چنین اظهاری میکرد در حقیقت عقیدۀ دیگری داشت؟ ولی این صحیح نیست. مسئلهای که فکر او را به خود مشغول میکرد عبارت بود از اینکه، - «آیا روسیه باید مرحلۀ سرمایهداری تکامل را طی کند یا نه؟». بنابراین مسئله ابداً طبق اصول مارکسیستی تنظیم نشده بلکه با اسلوبهای سوبژکتیف فیلسوفهای مختلف وطنی تنظیم شده بود که مِلاک این بایستن را گاه در سیاست رؤسا، گاه در فعالیّت «جامعه» و گاه در ایدهآل جامعهای که «با طبیعت بشری مطابقت داشته باشد» و مزخرفاتی شبیه به آن میبیند. حال سؤال میشود: شخصی که به پیروی از شِماهای مجرّد معترف است چه پاسخی میبایست به یک چنین پرسشی بدهد؟ بدیهی است که او از بی چون و چرایی پروسۀ دیالکتیک، از اهمیّت تئوری مارکس بعنوان یک فلسفۀ شامل همه چیز، از اجتنابناپذیر بودن طی مرحلۀ سرمایهداری برای هر کشور... و غیره و غیره صحبت میکرد. ولی پاسخ پلخانف چگونه بود؟ آنطور بود که یک مارکسیست فقط آن طور میتواند پاسخ بدهد. او مسئلۀ بایستن را بمثابه یک مسئلۀ بیهوده و مسئلهای که فقط میتواند مورد توجه سوبژکتیویستها قرار گیرد، کاملاً کنار گذاشته و فقط همواره از مناسبات واقعی اقتصادی و اجتماعی و از تکامل تدریجی واقعی آنها سخن رانده است. به این جهت او به این مسئلهای هم که بطور غلط طرح شده است بجای پاسخ مستقیم چنین پاسخ داده است: «روسیه دیگر به مرحلۀ سرمایهداری وارد شده است». اما آقای میخائیلفسکی با قیافه یک مرد کاردان، اراجیف غیر قابل تصوری را از قبیل پیروی از شِمای مجرّد تاریخی، قوانین درون ذاتی سیر جبری و غیره مورد تفسیر قرار داده است! و نام آن را هم «جرّ و بحث بر ضد سوسیال-دمکراتها» نهاده است!! من جداً از فهم این موضوع قاصرم - این شخص اهل جرّ و بحث است پس چه کسی را از این پس باید یاوهگو نامید؟! در خصوص طرز استدلالی که فوقاً از آقای میخائیلفسکی نقل شد این موضوع را هم نمیتوان ناگفته گذارد که او نظریات سوسیال-دمکراتها را طوری تشریح میکند که گویا «روسیه تولید سرمایهداری خود را توسعه خواهد داد. از قرار معلوم، به عقیدۀ این فیلسوف، در روسیه تولید سرمایهداری «خودی» وجود ندارد. نویسنده لابد از طرفداران این عقیده است که سرمایهداری روسیه منحصر است به یک میلیون و نیم کارگر، - ما ذیلاً باز به این ایدۀ بچگانۀ «دوستان مردم» خود، که معلوم نیست بقیه استثمار کار آزاد را در کجا به حساب میآورند برخورد خواهیم کرد. «روسیه تولید سرمایهداری خود را با تمام تضادهای داخلی آن توسعه خواهد داد و در این اثناء موژیک که از زمین محروم شده است مبدل به پرولتاریا میشود». هر چه در جنگل جلوتر میروی، هیزم بیشتر میشود! پس در روسیه «تضادهای داخلی» وجود ندارد؟ یعنی به عبارت صحیحتر استثمار تودۀ مردم از طرف یک مشت سرمایهدار وجود ندارد؟ خانهخرابی اکثریت عظیم اهالی و ثروتمند شدن یک مشت اشخاص وجود ندارد؟ موژیک هنوز تازه بعد از این از زمین محروم خواهد شد؟ اگر تمام تاریخ بعد از رفرم روسیه عبارت از سلب مالکیّت تودهای و به منتها درجه شدید دهقانان نیست، پس چیست؟ باید خیلی شجاعت داشت تا با صدای رسا چنین اظهاراتی نمود و آقای میخائیلفسکی از این شجاعت برخوردار است: «مارکس با پرولتاریا و سرمایهداری حاضر سر و کار داشت، ولی ما هنوز باید آنها را به وجود بیاوریم». روسیه هنوز باید پرولتاریا را به وجود بیاورد؟! در روسیه که تنها کشوری است که میتوان فقر لاعلاج تودهها و چنین استثمار بیشرمانۀ زحمتکشان را در آن یافت، - روسیهای که آن را از لحاظ وضع طبقات فقیرش با انگلستان مقایسه میکردند (و بجا هم مقایسه میکردند)، روسیهای که گرسنگی میلیونها مردم در آن در ردیف مثلاً صدور روزافزون غلّه یک پدیدۀ دائمی است - در این روسیه پرولتاریا وجود ندارد!! من تصور میکنم به پاداش این سخنان ابد نشان میبایستی برای آقای میخائیلفسکی در زمان حیاتش مجسمه یادبود برپا کنیم!{۱۲} باری پایینتر خواهیم دید که این یک تاکتیک دائمی و کاملاً پیگیر «دوستان مردم» است که سالوسانه وضعیّت غیر قابل تحمل رنجبران را در روسیه نادیده انگارند و آن را فقط بصورت یک وضعیّت «متزلزل» طوری وانمود کنند که گویی مساعی «انجمن فرهنگی» و دولت کافی است برای اینکه تمام اینها را به شاهراه حقیقت بیندازد. این شوالیهها تصور میکنند اگر این واقعیّت را نادیده انگارند که علت بدی وضعیّت تودۀ رنجبر «تزلزل» این وضعیّت نبوده بلکه این است که این توده مورد چپاول بیشرمانۀ یک مشت استثمار کننده قرار دارد و اگر مثل کبک سر خود را زیر برف پنهان کنند تا این استثمارکنندگان را نبینند - در این صورت این استثمار کنندگان محو خواهند شد. و وقتی سوسیال-دمکراتها به آن میگویند که هراس از روبرو شدن با واقعیّت - یک بزدلی ننگآور است، وقتی آنها این واقعیّت استثمار را مأخذ نظریات خود قرار داده و میگویند یگانه علت ممکنۀ آن بورژوایی بودن سازمان جامعۀ روسیه است که تودۀ مردم را به پرولتاریا و بورژوازی تقسیم مینماید و در ماهیّت طبقاتی دولت روسیه است که چیزی نیست بجز ارگان سیادت این بورژوازی، و از این رو یگانه راه علاج مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا بر ضد بورژوازی است، - آنوقت این «دوستان مردم» آن و ناله سر میدهند که سوسیال-دمکراتها میخواهند مردم را بی زمین کنند! میخواهند سازمان اقتصادی ملی ما را منهدم نمایند!! حال ما به مشمئز کنندهترین قسمت این «جرّ و بحث» حداقل دور از نزاکت یعنی به «انتقاد»(؟) آقای میخائیلفسکی از فعالیّت سیاسی سوسیال-دمکراتها میپردازیم. هر کس میفهمد که راجع به فعالیّت سوسیالیستها و مبلّغین در بین کارگران نمیتوان در مطبوعات مُجاز ما از روی صدق و صفا بحث کرد و تنها کاری که ممکن است مطبوعات شرافتمند تحت سانسور انجام دهند این است که «با نزاکت خاموش باشند». آقای میخائیلفسکی این قاعدۀ بسیار مقدماتی را فراموش کرده است و شرم نکرد از این که از متکلّم وحده بودن خود در مقابل خوانندگان برای لجنمالی سوسیالیستها استفاده نماید. ولی سوای مطبوعات مُجاز راه دیگری هم برای مبارزه با این نقّاد گستاخ یافت خواهد شد! آقای میخائیلفسکی خود را به سادگی میزند و میگوید - «تا آنجا که من میفهمم مارکسیستهای روسیه را میتوان به سه دسته تقسیم کرد: مارکسیستهای تماشاچی (کسانی که از کنار ناظر جریان هستند)، مارکسیستهای غیر فعال (که فقط «درد زایمان را تخفیف میدهند». اینها «به مردمی که بر زمین مستقر اند علاقهای نداشته و تمام توجه و امید خود را به آن کسانی دوختهاند که از وسائل تولید جُدا شدهاند») و مارکسیستهای فعال (که علناً به ویرانی بیش از پیش روستا اصرار دارند)». این آقا چه میگوید؟! مگر ممکن است که آقای نقّاد نداند که مارکسیستهای روسیه سوسیالیستهایی هستند که نظریۀ آنها نسبت به واقعیّت از اینجا سرچشمه میگیرد که با جامعۀ سرمایهداری سر و کار دارند و یگانه راه خلاصی از آن را مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا بر ضد بورژوازی میدانند؟ پس چطور و از چه نظر است که آنها را با فرومایگان ناچیزی مخلوط مینماید؟ او چه حق دارد (البته از نظر اخلاقی) روی اشخاصی که از قرار معلوم ابتداییترین اصول اساسی مارکسیسم را قبول ندارند، اشخاصی که هرگز در هیچ کجا بصورت یک گروه مشخص وارد عمل نشدهاند و هرگز و در هیچ کجا برنامۀ مخصوصی از خود اعلام نکردهاند نام مارکسیسم بگذارد؟ آقای میخائیلفسکی یک رشته راههای گریز برای خود باقی گذارده است که این اسلوبهای مفتضح را صحیح جلوه دهد. او با سبکی مخصوص به یک خودنمای اشرافمنش، بذلهگویی میکند که «شاید اینها مارکسیست واقعی هم نباشند ولی به هر حال خود را اینطور حساب کرده و معرفی میکنند». کجا و کی معرفی کردهاند؟ در مجالس لیبرالها و رادیکالها در پترزبورگ؟ در نامههای خصوصی؟ خوب اینطور باشد. شما هم در مجالس و مکاتبات خود با آنها گفتگو کنید! ولی شما در مطبوعات و در ملأ عام بر ضد اشخاصی مبارزه میکنید که (در زیر لوای مارکسیسم) هرگز و در هیچ جا علناً اقدامی نکردهاند. و شما با این وصف باز به خود اجازه میدهید اعلام کنید که بر ضد «سوسیال-دمکراتها» جرّ و بحث میکنید با علم به اینکه این نام فقط مختص یک گروه است که سوسیالیستهای انقلابی هستند و هیچکس دیگر را نمیتوان با آنها مخلوط نمود!{۱۳} آقای میخائیلفسکی، مثل شاگرد مدرسهای که مُچش گیر افتاده باشد، به دست و پا افتاده میکوشد به خواننده ثابت کند که: من بکلی بی تقصیرم - «من با گوش خود شنیدم و با چشم خود دیدم». بسیار خوب! ما کاملاً باور میکنیم که جلوی چشم شما بجز اشخاص پلید و فرومایه کس دیگری نیست ولی این چه ربطی به ما سوسیال-دمکراتها دارد؟ کیست نداند که «در زمان کنونی یعنی وقتی که» فعالیّت اجتماعی، نه فقط سوسیالیستی آن بلکه هر فعالیّتی که حتی اندکی مستقل و شرافتمندانه باشد، باعث تعقیب سیاسی میگردد، - هر یکنفری که در زیر این یا آن پرچم - اعم از نارودولچستوو[۳۴] یا مارکسیسم یا فرضاً مشروطهطلبی - کار میکند در مقابل خود دهها نفر عبارتپرداز مییابد که جبن لیبرالی خود را در زیر این نام استتار کردهاند و چه بسا چندین نفر هم به تمام معنی پستفطرت مییابد که مشغول زد و بند و کثافتکاریهای خصوصی خود هستند؟ آیا واضح نیست که فقط حد اعلای رذالت ممکن است قادر باشد یکی از این خط مشیها را به گناه این که پرچم آن را هر دونفطرتی (آنهم محرمانه و بی سر و صدا) آلوده میکند، مورد نکوهش قرار دهد؟ تمام بیان آقای میخائیلفسکی سراپا تحریف، تقلّب و مغلطه است. فوقاً دیدیم که آن «حقایقی» را که مأخذ سوسیال-دمکراتها است، او بکلی تحریف و قسمی بیان نموده است که هیچیک از مارکسیستها هیچ جا و هرگز اینطور بیان نکرده و نمیتوانستند بیان بکنند. و اگر او آن طرزی را که سوسیال-دمکراتها واقعیّت روسیه را به آن طرز میبینند بیان میکرد ممکن نبود به این موضوع برخورد نکند که «هماهنگی» با این نظریات تنها به یک نهج امکانپذیر است و آن مساعدت به ارتقاء سطح آگاهی طبقاتی پرولتاریا و متشکل و مجتمع کردن آن برای مبارزۀ سیاسی بر ضد رژیم معاصر است. ضمناً او یک خدعۀ دیگری برای خود باقی گذارده است با قیافۀ شخصی که بی گناه به او توهین کرده باشند زهدفروشانه و سالوسانه دیدگان خود را به آسمان دوخته و با چربزبانی مناجات میکند: «من از استماع این موضوع بسیار خرسندم ولی من نمیفهمم شما به چه چیز اعتراض میکنید» (او همینطور در شمارۀ دوم 'روسکویه باگاتستوا' میگوید). «اظهار عقیدۀ مرا در بارۀ مارکسیستهای غیر فعال با دقت بیشتری قرائت نمایید و خواهید دید که من میگویم: از نقطهنظر اخلاقی هیچ اعتراضی نمیتوان نمود». بدیهی است که این چیزی نیست بجز تکرار مکرر شیّادی ناشیانۀ سابق. خواهش میکنم بفرمایید، اگر شما بودید چه نامی به رفتار آن شخصی میدادید که اعلام میکرد نارودنیکهای اجتماعی و انقلابی را مورد انتقاد قرار میدهد (من این دوره میگیرم که دیگران هنوز وارد عرصه نشده بودند)، ولی بیشتر به بیان نکاتی مثلاً از این نوع میپرداخت: «تا آنجا که من میفهمم نارودنیکها به سه دسته تقسیم میشوند: نارودنیکهای پیگیر که اندیشههای موژیک را کاملاً میپذیرند و کاملاً مطابق با تمایلات وی، شلاق و کتک زدن به زنهای خود را تعمیم میدهند و بطور کلی پلیدترین سیاست دولت چوب و فلک را، که آن را زمانی سیاست ملی نامیدهاند، اجرا میکنند؛ سپس، باصطلاح، نارودنیکهای ترسو هستند که به عقاید موژیکها علاقه نداشته و فقط سعی دارند از طریق جمعیّتها و غیره یک جنبش انقلابی را به روسیه منتقل نمایند که برای وی بیگانه است - و ضمناً بر ضد این عمل از نقطهنظر اخلاقی هیچ اعتراضی نمیتوان داشت هرآینه لغزندگی راه، که ممکن است نارودنیک ترسو را بسهولت به نارودنیک پیگیر و یا جسور ملحق کند در بین نباشد؛ و بالأخره نارودنیکهای جسور که طابق النعل بالنعل ایدهآلهای ملی موژیک بابضاعت را عملی نموده و به این جهت هم در زمین خود مستقر میشوند تا به تمام معنی کولاک بشوند». - البته هر شخص درستی این سخنان را یک سخریّه زشت و پستی مینامد. و اگر هم در این ضمن شخصی که این چیزها را بیان میکرد گفتارش نمیتوانست در همان روزنامه مورد تکذیب نارودنیکها قرار گیرد، اگر در این مورد اندیشههای این نارودنیکها تا آن زمان فقط از طرق غیر علنی بیان شده و از این رو عدۀ زیادی نتوانسته باشند دربارۀ آنها یک فکر صحیحی به دست آورند و بسهولت ممکن باشد به تمام آنچه که دربارۀ نارودنیکها گفته شده باور کنند، - آنوقت همه موافق خواهند بود که این شخص .... شاید خود آقای میخائیلفسکی هنوز آن کلمهای را که میبایست اینجا گذاشته شود فراموش نکرده باشد.
بس است!
زیرنویسهای نویسنده و توضیحات ناشر{۱} بدیهی است که هر وقت اینجا از شعور سخن گفته میشود، آگاهی از مناسبات اجتماعی در نظر است و لاغیر.—لنین{۲} آقای میخائیلفسکی اینجا هم دست از کرشمه برنمیدارد: آخر چطور چنین چیزی ممکن است: درک علمی تاریخ کجا و تاریخ باستان کجا - معمایی است! آقای میخائیلفسکی شما میتواند از روی هر کتاب دبستانی اطلاع حاصل نمایید که مسئلۀ سازمان قبیلهای از مشکلترین مسائلی است که برای آن یک انبوه تئوری به وجود آمده است.—لنین {۳} در حقیقت هم، وقتی که ماتریالیستها را متهم میکنند به اینکه با تاریخ تصفیه حساب ننمودهاند، و سعی نمیکنند حتی یکی از توضیحات کثیر ماتریالیستی مسائل مختلف تاریخ را که ماتریالیستها دادهاند مورد بررسی قرار دهند، یا وقتی میگویند که ممکن بود ثابت کرد ولی ما خود را به این کار مشغول نخواهیم کرد - در این صورت به یک چنین شیوهای چگونه میتوان نام دیگری داد؟—لنین {۴} این سراپا یک ایدۀ بورژوایی است: خانوادههای مجزا و کوچک رواج نیافتند مگر در رژیم بورژوایی. آنها در دورۀ ماقبل تاریخ به هیچ وجه وجود نداشتند. مشخصترین صفت یک بورژوا این است که خصوصیات نظامات معاصر را در مورد تمام ازمنه و ملتها تعمیم میدهد.—لنین {۵} در خصوص این اصطلاح بیمعنی باید متذکر گردید که آقای میخائیلفسکی برای مارکس مقام مخصوصی قائل است (که بمراتب عاقلتر و بمراتب داناتر از آن است که منقّد ما بتواند صریح و مستقیم یکی از اصول او را مورد انتقاد قرار دهد)، پس از مارکس انگلس را قرار میدهد (که «دارای فکر خلّاق کمتری است»)، بعد شخصیّتهای کم و بیش مستقل دیگر را میآورد مثل کائوتسکی، - و بقیۀ مارکسیستها. آیا برای یک چنین طبقهبندی چه اهمیّت جدی میتوان قائل شد؟ اگر انتقاد کننده از مروّجین اصول مارکس راضی نیست، چه کسی ممانعت میکند که گفتۀ آنها را بر طبق اصول مارکس تصحیح نماید؟ او چنین عملی را انجام نمیدهد. از قرار معلوم او قصد داشت بانمک باشد ولی بیمزه در آمد.—لنین {۶} این موضوع با وضوح کاملی در کتاب 'کاپیتال' و تاکتیکهای سوسیال-دمکراتها در مقایسه با سوسیالیستهای سابق انعکاس پیدا کرده است. مارکس صریحاً خواهان این بود که نباید به جنبۀ اقتصادی اکتفا ورزید. در سال ۱۸۴۳ مارکس، ضمن طرح برنامه مجلهای، که تصمیم انتشار آن را داشتند، به روگه چنین نوشت: «پرنسیپ سوسیالیستی بطور کلی در اینجا هم فقط یک جانب را تشکیل میدهد.... ولی ما باید همین توجه را به جانب دیگر یعنی موجودیّت تئوریک بشر هم معطوف داریم و بنابراین باید مذهب و علم و غیره را هم مورد انتقاد قرار دهیم.... همانطور که مذهب فهرستی است از زد و خوردهای تئوریک بشر، همانطور هم دولت سیاسی فهرستی است از زد و خوردهای عملی بشر. بدین طریق، دولت سیاسی در دایرۀ شکل خود sub specie rei publicae (از نظرگاه سیاسی) انعکاس تمام مبارزات، نیازمندیها و منافع اجتماعی است. بدین مناسبت مورد انتقاد قرار دادن یک مسئلۀ بسیار بخصوص سیاسی - مثلاً وجه تمایز بین سیستم رتبۀ اجتماعی و سیستم نمایندگی - ابداً معنایش سقوط از hauteur des principes [اوج اصول.-م] نیست، زیرا این مسئله وجه تمایز بین سیاست بشر و سیادت مِلک خصوصی را به زبان سیاسی بیان مینماید. پس انتقاد کننده نه تنها میتواند بلکه بعینه باید این مسائل سیاسی را (که به نظر سوسیالیست دوآتشه قابل هیچگونه توجهی نمیآید) مورد بررسی قرار دهد.»—لنین
{۷} دلیل اینکه یک چنین تشریحی از نظریات دورینگ تماماً در مورد آقای میخائیلفسکی هم قابل تطبیق است، قسمت دیگری از مقاله او تحت عنوان «کارل مارکس در برابر محکمۀ آقای ی. ژوکفسکی» میباشد. آقای میخائیلفسکی، ضمن اعتراض به آقای ژوکفسکی که ادعا کرده بود مارکس مدافع مِلک خصوصی است، به این شِمای مارکس اشاره نموده و آن را بطریق ذیل توضیح میدهد: «مارکس در شِمای خود دو تا از تردستیهای مشهور دیالکتیک هگل را به کار برده است. اولاً این شِما طبق قانون تریاد هگلی ساخته شده است؛ ثانیاً سنتز مبتنی بر تطابق ضدّین یعنی مِلک فردی و اجتماعی است. پس در اینجا کلمه: "فردی" دارای مفهوم مخصوص و کاملاً مشروط یکی از عناصر پروسۀ دیالکتیک است و مطلقاً هیچ چیز را نمیتوان بر آن مبتنی کرد.» این سخنان را شخصی که دارای حسن نیّت کامل است، ضمن اینکه در برابر مردم روسیه از مارکس «پر جوش» بر ضد آقای ژوکفسکی بورژوا مدافعه مینماید، اظهار کرده است. و با همین حسن نیّت است که او راجع به مارکس اینطور توضیح میدهد که مارکس نظر خود را دربارۀ پروسۀ بر «تردستی» بناگذاری میکند! آقای میخائیلفسکی میتواند از اینجا یک درس اخلاقی، که برای او بیفایده نیست، بگیرد و آن اینکه حسن نیّت تنها، برای هر کاری که میخواهد باشد، قدری کم است.—لنین {۸} گویا بیمناسبت نباشد در این مورد قید کنیم که تمام توضیح انگلس در همان فصلی است که راجع به دانۀ گندم، نظریۀ روسو و سایر امثله پروسۀ دیالکتیک بحث میکند. ظاهراً تنها مقابلۀ این امثله با اینگونه اظهارات قطعی و صریح انگلس (و مارکس، که رونوشت این اثر قبلاً برای او خوانده شده بود) که جای سخنی هم درباره اثبات چیزی به کمک اصل سهگانه یا جا زدن «عناصر مشروطی» از این اصل سهگانه در تصویر پروسۀ واقعی، باقی نمیگذارد - میبایستی برای پی بردن به بی بند و باری متهم نمودن مارکسیسم به پیروی از دیالکتیک هگل کاملاً کافی باشد.—لنین {۹} علت حذف مشخصات دیگر نظامات اقتصادی قرون وسطیٰ هم همین است که آنها به صورتبندی اجتماعی فئودالیسم تعلّق دارند و حال آنکه مارکس تنها رژیم سرمایهداری را بررسی مینماید. پروسۀ تکامل سرمایهداری بصورت خالص خود (مثلاً در انگلستان) واقعاً از رژیم تولیدکنندگان کوچک و پراکنده و ملک حاصل از کار شخصی آنها شروع شده است.—لنین {۱۰} نویسنده در جای دیگری توضیح میدهد که «شکلهای قرون وسطایی کار را فقط نباید شامل مالکیّت اشتراکی زمین، صنایع دستی و سازمان آرتلی دانست. اینها بدون تردید همه از اَشکال قرون وسطائی هستند، ولی تمام حالات تعلّق زمین و یا ابزار تولید به کارکن را هم باید مشمول آن دانست».—لنین {۱۱} تمام اینها بفرض این نوشته شده که آقای میخائیلفسکی اعتراف به پیروی از شِماهای مجرّد تاریخی را واقعاً شنیده و هیچگونه مغلطه و تحریفی نکرده است. معهذا باز کاملاً ضروری میدانم در این خصوص قید کنم که: من این موضوع را نمیتوانم تضمین کنم.—لنین {۱۲} شاید، پس از تمام این احوال، آقای میخائیلفسکی اینجا هم بخواهد طفره برود و بگوید: من هرگز نمیخواستم بگویم که در روسیه بطور کلی پرولتاریا وجود ندارد، بلکه فقط منظورم این بود که پرولتاریای سرمایهداری در آن وجود ندارد؟ - حقیقتاً؟ در این صورت چطور شد این موضوع را نگفتید؟ بالأخره تمام مسئله عبارت از همین بود که: آیا پرولتاریای روسیه پرولتاریای مختص سازمان بورژوایی اقتصاد اجتماعی است یا پرولتاریای دیگر؟ تقصیر از کیست که شما در طی دو مقالۀ تمام، کلمهای هم در خصوص این مسئله که یگانه مسئلۀ جدی و مهم است دم نزدید و اراجیف را ترجیح دادید و هر چه به دهانتان آمد گفتید؟—لنین {۱۳} تنها یک اشارۀ مبتنی به مدرک در نوشتههای آقای میخائیلفسکی یافت میشود که من اندکی روی آن مکث میکنم. هر کس مقالۀ او را خوانده باشد باید معتقد شود که او آقای اسکورتسف (نویسندۀ «علل اقتصادی قحطیها») را هم جزو «مارکسیستها» میشمارد. و حال آنکه این آقا خودش چنین نامی به خود نمیدهد و یک آشنایی فوقالعاده ابتدایی با تألیفات سوسیال-دمکراتها کافی است برای اینکه مشاهده شود که این شخص از نقطهنظر آنها فرومایهترین بورژواها میباشد و بس. این چه مارکسیستی است که نمیفهمد آن محیط اجتماعی که او ترقیّات خود را برای آن طرحریزی مینماید محیط بورژوایی است و به این جهت تمام «بهبودهای فرهنگی»، که واقعاً هم در اقتصاد روستایی مشاهده میشود، ترقی به معنی بورژوایی است که به وضعیّت اقلیّت بهبودی بخشیده، تودهها را از هستی ساقط مینماید! این چه مارکسیستی است که نمیفهمد دولتی که در طرحهای او مخاطب قرار گرفته است، دولتی است طبقاتی که قادر است فقط بورژوازی را حمایت کرده و پرولتاریا را تحت فشار قرار دهد!—لنین
[۱۶] رجوع شود به پیشگفتار کتاب ک. مارکس موسوم به «دربارۀ انتقاد از علم اقتصاد» (چاپ آلمانی سال ۱۹۳۴ ص ۴، ۵ و ۶) [۱۷] Contract social - قرارداد اجتماعی - یکی از آثار مهم ژان ژاک روسو است (که در سال ۱۷۲۶ منتشر شد). در این کتاب این نظریه تعقیب میشود که هر رژیم اجتماعی باید نتیجۀ موافقت آزاد و قرارداد بین مردم باشد. تئوری «قرارداد اجتماعی» که در آستانۀ انقلاب بورژوایی در قرن هجدهم مطرح بود، با وجود ماهیّت ایدهآلیستی خود، نقش انقلابی بازی کرد. این تئوری مظهر شعارهای برابری و مساوات بورژوازی و دعوت به از بین بردن امتیازات صنفی فئودالی و استقرار جمهوری بورژوایی بود. [۱۸] ن. ای. کارییف (۱۸۵۰-۱۹۳۱) - مورّخ ایدهآلیست روس و مؤلف یک سلسله آثار دربارۀ تاریخ فلسفی است. کارییف بر ضد مارکسیسم شدیداً مبارزه میکرد. [۱۹] نظریّۀ تطوّر - آموزش داروین درباره متغیر بودن انواع حیوانات و نباتات. [۲۰] «نامۀ» مارکس - منظور نامۀ مارکس به هیئت تحریریۀ 'اتچستونیه زاپیسکی' است، که در پایان سال ۱۸۷۷ به مناسبت ظهور مقالۀ ن. ک. میخائیلفسکی موسوم به «کارل مارکس در برابر دادگاه آقای یو. ژوکفسکی» نوشته شده است. [۲۱] اثری که در اینجا از آن نام برده میشود «ایدئولوژی آلمانی» است که مارکس و انگلس در سالهای ۱۸۴۶-۱۸۴۵ نوشته بودند این اثر دهها سال در بایگانی حزب سوسیال-دمکرات آلمان پنهان بود و اولین بار در سال ۱۹۳۲ بتوسط انستیتوی مارکس-انگلس-لنین به زبان آلمانی انتشار یافت. [۲۲] کتاب مورگان - منظور کتاب مورگان موسوم به جامعۀ باستان است. Lewis H. Morgan: "Ancient Society" [۲۳] سیستم تیول - سیستم مخصوص مالکیّت فئودالی است که در نیمه قرن ۱۵ در روسیه برقرار شده بود. املاک تیول متعلّق به پادشاهان فئودال بود که در آغاز بطور موقت و مشروط و به ازاء خدمات نظامی و یا خدمات دربار به نجبا و اشراف داده میشد. [۲۴] بورنین - یکی از کارکنان روزنامۀ ارتجاعی 'نووایا ورمیا' است که بر ضد نمایندگان تمام جریانهای مترقی افکار اجتماعی تبلیغات افتراآمیز مینمود. لنین این نام را برای نشان دادن شیوههای بیشرفانه در جرّ و بحث بعنوان اسم عام به کار میبرد. [۲۵] از افسانۀ مشهور افسانهنویس کریلف، موسوم به «تولهسگ و فیل» اقتباس شده است. [۲۶] آقای و. و. - و. پ. ورنتسف (۱۹۱۸-۱۸۴۷) یکی از ایدئولوگهای لیبرال سالهای نود قرن نوزدهم است. [۲۷] رجوع شود به کتاب ف. انگلس موسوم به «آنتی دورینگ» (چاپ آلمانی سال ۱۹۴۶، ص ۱۵۷ تا ۱۶۰). [۲۸] «آنتی دورینگ» چاپ آلمانی ۱۹۴۶، ص ۱۶۲ تا ۱۶۴. [۲۹] اتچستونیه زاپیسکی Otechestvenniye Zapiski - مجلهای است ادبی-اجتماعی که از سال ۱۸۱۸ تا سال ۱۸۸۴ در پترزبورگ چاپ و منتشر میشد. این مجله نمایندگان روشنفکران برجستۀ انقلابی-دمکرات را در پیرامون خود جمع کرده بود. حکومت تزاری در سال ۱۸۸۴ آن را توقیف کرد. [۳۰] پاستارونی Postoronny - نام مستعار ن. ک. میخائیلفسکی است. [۳۱] منظور اصل زیرین است که ک. مارکس و ف. انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» بیان کردهاند: «نظریات تئوریک کمونیستها به هیچ وجه مبتنی بر ایدهها و اصولی که یک مصلح جهانی کشف و اختراع کرده باشد نیست. ... این نظریات فقط عبارت است از بیان کلی مناسبات مبارزۀ جاری طبقاتی و آن جنبش تاریخی که در برابر دیدگان ما جریان دارد». (چاپ فارسی، مسکو ۱۹۵۱ ص ۸۰) [۳۲] تاریخ دورۀ بعد از رفرم روسیه - یعنی دورۀ بعد از «رفرم دهقانی» سال ۱۸۶۱ که اصول سرواژ را در روسیه لغو کرد و نیز رفرمهایی که بعداً در رشتۀ کشورداری و قضائی و غیره به عمل آمده است. [۳۳] پلخانف و محفلش - سخن بر سر گروه «آزادی کار»، یعنی نخستین گروه مارکسیستی روس است که در سال ۱۸۸۳ بتوسط پلخانف در سوئیس تشکیل شد و در رشتۀ بسط و تعمیم مارکسیسم در روسیه کارهای بزرگی انجام داد. [۳۴] ناردوولچستوو - («اصول آموزش جمعیت "نارودنایا وُلیا» - از کلمۀ «نارودنایا ولیا» (ارادۀ خلق) مشتق شده است. «نارودنایا ولیا» یک جمعیّت مخفی انقلابی بود که در سال ۱۸۷۹ پس از انشعاب جمعیّت نارودنیکی «زملیا ولیا» (زمین و اراده) تشکیل گردید. «نارودنایا ولیا» اسلوب عمدۀ مبارزه را ترور انفرادی نمایندگان حکومت مطلقه میدانست. کمی پس از اینکه ناردوولیها تزار الکساندر دوم را به قتل رساندند (اول مارس - مطابق تقویم جدید ۱۳ مارس - سال ۱۸۸۱) حکومت تزاری «نارودنایا ولیا» را تارومار کرد. اکثریت نارودنیکها پس از حادثه از جنبش انقلابی بر ضد تزاریسم سر باز زدند و بنای موعظۀ آشتی و سازش با حکومت مطلقه را گذاشتند. این ورّاث ناخلف مکتب نارودنیکی یعنی نارودنیکهای لیبرال سالهای ۸۰ و ۹۰ قرن نوزدهم، مظهر تمایلات و منافع کولاکها درآمدند.
[*] توضیح سایت آرشیو عمومی لنین:
جملهای که در متن خواندید، یعنی جملۀ جملهای که مترجم به لنین نسبت داده است، یعنی همان «قدرگرایی» و «مشیّت الهی» یا «جبر تاریخ» که بعضاً از جانب میخائیلفسکی مطرح میشود و لنین دارد همینجا به خواننده میفهماند که خیر، مارکسیستها اینطور نیستند. مترجم «ضرورت»، «لزوم» یا necessity را، «قطعیّت»، «حتمیّت»، «ناگزیری»، و عمدتاً «جبر» میفهمد و همه جا، نه فقط در این جمله، آن را به همین معنی ترجمه میکند.
اگر جراحی اثبات کند که «عمل جراحی روی بیمار ضروری است»، آیا منظورش را اینطور باید فهمید که «عمل جراحی جبراً روی بیمار انجام خواهد گرفت»؟! مارکسیستها همانطور که لنین میگوید با فهم این «ضرورت»، مبارزه طبقاتی و پراتیک انقلابی طبقۀ خاصی را طلب میکنند، مترجم با تعویض معنای «ضرورت» با «جبر»، «محتوم بودن»، «غیر قابل اجتناب بودن» و امثالهم، ناگزیر «قدرگرایی» را، پی بردن به «مشیّت تاریخ» و گردن گذاشتن به آن را، به جای آن مینشاند.
«ضرورت داشتنِ انطباق روبنای سیاسی، حقوقی، قضائی و غیرۀ جامعه با زیربنای متحول شدۀ آن» به این معناست که اگر روبنا انطباق پیدا نکند، بقای مادی جامعه به خطر میافتد. اگر سوسیالیسم جای کاپیتالیسم را نگیرد
دنیا میتواند به ورطۀ نابودی کشیده شود؛ با جنگ اتمی، با نابودی محیط زیست موجودات زنده و بلاهای دیگر. اینکه «این رژیم جبراً به رژیم سوسیالیستی بدل میگردد» نظر مترجم است نه نویسنده. این مشیّت الهی نیست،
مقدّر نیست، بدون دخالت و پراتیک آدمها خودبخود به حکم خدای تاریخ اتفاق نمیافتد.... چنین ادعایی را دستکم به مارکس و انگلس نمیشود نسبت داد.—ادیتور سایت آرشیو عمومی لنین
lenin.public-archive.net #L1003fa.html |